دیروز تا ساعت ده صبح خوابیدم. کمبود خواب داشتم و این را بدنم با کوفتگیش اعلام میکرد. اشتها برای خوردن صبحانه نداشتم و یک جورهایی خوشحال بودم که به هامبورگ برمیگردم، اگرچه در صحبت تلفنی با زیلکه خودم را لوس کردم و ناخوشنودیم را از ترک استانبول به عرضشان رساندم. زیلکه خندید و گفت از ترک استانبول ناخرسندی یا از محروم شدن از مصاحبت و معاشرت با دو خانم؟گفتم، ای بابا، چه فکرهای منحرفی داری تو! من و این حرفها؟ و نگفتم از رازهای زندگی زناشویی اینکه بد نیست هر چند وقت یک بار دو دلداده چند روزی از هم دور باشند تا ارزش کنار هم بودن را حس کنند.
دیروز کار مهمی انجام ندادم جز قدم زدن لب دریا و گز کردن خیابانهای اغلب شلوغ کادیکوی. تنها بودم، اما تنهاییم را در شلوغی و سرزندگی این محله حس نمیکردم. حس خوبی داشتم که در میان مردمی هستم که با نگاه مخملین روح آدم را نوازش می دهند. اگر کوتاهترین راه رسیدن به قلبها نگاه مهربان است و لبخندی که روی چهره می نشیند، در این سفر در چشم ترکها زیاد دیدم این نگاه و بر چهرهها آن لبخندهای دلربا. به خودم قول دادم که باز به دیدن این معشوق زیبا بیایم و روحم را سرشار از زندگی در اینجا کنم. البته میدانم که این هم از آن وعدههاي سر خرمن است که دو روز بعد فراموشم می شود، اما همین عهد تسکینم می دهد برای لحظه جدایی از این شهر، یا حداقل از این محله که در آن هستم. دیکنز که درباره روم نوشته شهری که آدم در تاریخ با شکوهش گم می شود استانبول را دیده بود؟ یا همینگوی که فکر میکرد پاریس عیش بیکران است به استانبول سفر کرده بود؟
غروب بود که گراناز عکسی از یخچالی مملو از اطعمه و اشربه فرستاد که به مهمانیم بیا. پیام دادم::«ما که دیشب خداحافظی کردیم.»
– اشکالی ندارد، امشب هم خداحافظی میکنیم.
قرار نبود بروم، اما دست سرنوشت نخستین مهمان جشن گرانازم کرد. بعد از من مهمانان دیگر هم یکی یکی آمدند. شب با صفایی کنار دوستان ناز گراناز، سیوا شهباز و سنور و آرمان و امیر بهاری و نفیسه مطلق گذراندم. همه آدمهای با کلاس و فرهیخته و هنرمندی هستند. از گفتگو با آنها خیلی لذت بردم و از اینکه جمعشان در استانبول جمع است خیلی خوشحال شدم. خلاصه خیلی خوش گذشت و خوردیم و نوشیدیم و خاطراتی از ایران تعریف کردیم. مرضیه ستوده هم دعوت داشت که قالمان گذاشت چون با مردی مرموز و خوش تیپ و سوری تبار قرار داشت. در غیابش سهمش را خوردم تا خرخره. قانون نانوشتهای هست که می گوید هر چیز خوب شروعی دارد و پایانی. نزدیک صبح بود و همه مهمانان رفته بودند و من و گراناز هنوز داشتیم شراب می نوشیدیم و حرف میزدیم که ناگهان چشمم به عقربههای ساعت افتاد که شش را نشان می داد. مثل فنر از جا پریدم چون ساعت هشت پروازم بود و از هتل تا فرودگاه بیست سی کیلومتر راه. هول هولکی از گراناز خداحافظی کردم و از آپارتمان بیرون آمدم. وسط راه پله بودم که سرم را بالا کردم و دیدم گراناز در آستانه در ایستاده به تماشا. چه کار کنم؟ همان کاری را که دیشب دلت میخواست انجام بدهی و انجام ندادی! از پلهها بالا رفتم و پیشانی گراناز را بوسیدم و گفتم به امید دیدار در تهران!
به سرعت از پلهها پایین آمدم ، از ساختمان خارج شدم و تا خود هتل دویدم. در کمال دستپاچگی لباسهایم را بدون تا توی ساکم چپاندم. سرگیجه داشتم و کلافه بودم. ساک را دست گرفتم و از اتاق بیرون پریدم. منتظر آسانسور نماندم و دو پله یکی به لابی هتل رسیدم. کلید در اتاق را با مقداری انعام روی پیشخان گذاشتم و به سرعت از هتل خارج شدم. این کله سحری تاکسی کجا بود؟ شانس آوردم که در بیست سی متری هتل تاکسی گیر آوردم که به به فرودگاه برساندم؛ البته تاکسی کنار خیابان پارک بود و راننده در خواب و وقتی در ماشین را باز کردم از خواب پرید و هول کرد.
پایان سفر
در فرودگاهم و چند دقیقه بعد توی هواپیما نشسته ام و به قصد رسیدن به آلمان در آسمان معلق. ده روز در کادیکوی استانبول بودم و به نظرم محلههای اطراف تنگه بسفر تنها محلههای زیبا و پر فراز و نشیب ساحلی با خانههایی که نماهای خارجی رنگارنگ دارند و در میان درختان و گنبدها و گلدستهها در خواب امپرسیونیسم فرو رفته باشد نیست، یا تنها جغرافیایی باشد که دریای نیلیش پیوسته در حال معاشقه با آسمان آبی باشد و این آبیها تا ملکوت قد کشیده باشد. خیر، بیشتر از اینهاست. این قطعهای از بهشت است که با هبوط آدم و حوا و برای دلداری آن دو به زمین آمده و با کمی گشت و گذار در دلرباییهاش متوجه می شوی که از همان ابتدای حضور بشر در این هستی شهر بوده و غیر ممکن است اینجا باشی و نخواهی تا ابد ساکن این لعبت بیهمتا و متعلق به آن نباشی. به همین دلیل است که قدم زدن در حواشی تنگه بسفر به معنی سرگشته شدن بیحاصل در مسیری به ظاهر آشفته نیست، در بستر قصه زندگیت جاری شدن و جسم و روانت را به ارادۀ “می خواهم باشم” و انتخاب” در کجا می خواهم باشم” گره زدن هم هست. این بخش از استانبول یعنی در رویایی شیرین و قشنگی قدم گذاشتن و از خود شروع کردن و از خود عبور کردن و به خود رسیدن. زن محجبه کنار زن شلوار کوتاه پوش یا شنیدن اذان و موسیقی توامان در این قسمت از شهر تناقض نیست بلکه احترام به عقیدهها و سلیقهها است برای همزیستی مسالمتآمیز. به گمانم دریادداشتهای روزهای قبل نوشته باشم که قصدم از این سفر دیدن کاخها و موزهها و بناهای تاریخی نبود بلکه در جستجوی پروتاگونیست رمانم بودم که به اینجا آمدم. بله، او را نیافتم، اما خودم را در خلوتم دریافتم. خوشحالم از اینکه هوای شرق را در ریههایم جا دادم و به عبارتی روحم را در محیطی مانوس جلا دادم. از اینکه گم شدم در تودهای که مثل خودم هستند و احساس نکردم قطرهای روغن در لیوانی پر از آب سرد هستم راضیم. زیبایی زندگی همین هم می تواند باشد که رهگذران از کنارت بدون تنفر و پیشداوری رد شوند چون تو را از خود میدانند. هرگز ایرانیهایی را که برای همیشه به اروپا مهاجرت میکنند درک نمیکنم، اگرچه خودم یکی از آنها هستم. تعلق خاطر به زادگاه داشتن حس قشنگی است که با محروم شدن از زندگی در آنجا قابل فهم میشود. نمیدانم و شاید دارم بد قضاوت میکن. شاید احساس مهاجری که با تصمیم خودش کشورش را ترک کرده تا در وطن انتخابیش زندگی کند با کسی که از بد حادثه مهاجر شده تفاوت داشته باشد. من برای تحصیل به آلمان آمده بودم و قرار بود بعد از درس به ایران بازگردم، اما انقلاب شد و ناامنی و سپس جنگ و ازدواج و …خلاصه آرزوی زندگی در ایران بیش از چهل سال با من ماند تا همین الان که این خزعبلات را مینویسم در سالن فرودگاه. البته این هم هست که دلم برای تهران تنگ شده و دارم در فراق آن با خودم درددل میکنم. غلو میکنم؟ بکنم! بل، استانبول زیباست، اما زیباتر از استانبول کسی است که در فرودگاه هامبورگ به پیشبازم میآید و من هنوز مثل پسربچههای عاشق هیجان دارم که او را ببینم و از دهانش بشنوم:« خوش آمدی عزیزم! دلم برایت تنگ شده بود.»
«دل من هم برایت تنگ شده بود عزیزم.»