جمعه نهم سپتامبر 2022

دیروز  سر ساعت نه  صبحی خجسته در پنجشنبه‌ای مقدس بعد از نوشتن دربارهُ ارتکابات و افتضاحات  خاطره انگیز روز قبل به مرضیه ستوده پیامک دادم که مشتاق دیدارشان هستم و اگر وقت و حوصله دارند تشریف بیاورند  به کافهُ سامسای کادیکوی. آدرس؟ فلان! مرضیه که در حوالی آیاصوفیه در هتلی به طور حتم مجلل‌تر از هتل اقامتگاه من اتراق کرده در جوابم نوشت  ساعت دوازده در کافه سامسا خواهد بود و خوشبختانه نه شرط و شروطی گذاشت و نه یک کلمه  از ابراهیم گلستان سخنی به میان آورد.

سه ساعت وقت داشتم که بروم کمی قدم بزنم و  اینجا و آنجا قهوه ترک بنوشم و به تماشای رهگذران بنشینم. رفتم و نشستم. حالا چرا در این سه ساعت به موزه نمی‌روی؟ اول اینکه دفعه بعد که با همسرم به استانبول آمدم چنین خواهم کرد. دوم اینکه من نه در این سفر و نه در هیچ سفر پیش از این اهل جر دادن خودم برای دیدن تمام دیدنی‌های شهر نیستم؛ مثل رفتار مکانیکی اغلب غربی‌ها و ژاپنی‌ها که دوست دارند صدای تپش قلب شهر را در موزه‌ها بشنوند، من  دوست دارم زندگی جاری در شهر را با چشمانم دریابم  تا درکی از فرهنگ معاصر مردم داشته باشم. به عبارتی حاضر نیستم یک ساعت در صف بایستم تا شمشیر مرصع فلان سلطان را از پشت شیشه ببینم چون دیدن آن خنجر معیارم برای فهم تاریخ نیست.  آن لباس زرین و تخت گوهرین متعلق به اقلیتی بوده که دورانش هم سپری شده و هم سبک زندگی صاحبان آن  جنبه عمومی نداشته.  تاریخ واقعی همین فرهنگی است که در رفتار مردم  مشهود است و با نشستن در کافه‌ای رو به دریا و دیدن کشتی‌های روی آب و مرغان‌دریایی در آسمان می توانم آن را ببینم و با چشم دل تاریخ مردم شهر را لمس کنم.

خواستم بلند شوم بروم در همان حوالی پرسه بزنم، اما حوصله قدم زدن نداشتم و ترجیح دادم سر جایم در کافه نشسته باقی بمانم و جمله‌های ادیبانه‌ای درباره استانبولی که در این چند روزه دیده‌ام  به سبک قطعه‌نویسی‌های محمد حجازی بنویسم.  نوشتم و همین انشای‌ شاعرانه و عاشقانه درباره استانبول عمق غلو نویسیم  را چنان به رخم کشید  که کلاهم را قاضی کردم و به خودم گفتم: آخر مردک، این استانبول نزدیک به هجده نوزده میلیون جمعیت دارد و مساحتش بیش از هزار و پانصد کیلومتر مربع است که با حومه می‌شود بالای پنج هزار کیلومتر مربع و تو تنها چند منطقه در محدودۀ تنگه بسفر در این چند روز دیده‌ای که سرجمع بیشتر از چهار پنج کیلومتر مربع نیست. چطور به خودت اجازه می‌دهی این همه تخیلات  درباره استانبول ببافی و روی کاغذ بیاوری؟ معیارت و شناختت از استانبول چی ست؟ اول چند ماهی اینجا زندگی کن و سعی کن از تنگه بسفر دور باشی تا استانبول واقعی را در نبود گردشگران خارجی  ببینی و زندگی شهروندان را  از نزدیک شاهد باشی  بعد نظر بده!  یادت رفته درباره هامبورگ چی فکر می‌کردی و همین هامبورگ به مرور زمان چی شد؟

صدای بوق ماشین توی گوشم بود و بوی دود ماشین در بینیم که با انتقاد شدیدی که از خودم کردم  حواسم رفت به اوایل زندگیم در هامبورگ که به نظرم  شهری بود با طبیعتی زیبا و مردمی لیبرال و مرفه و  آرام، اما رفته رفته در تکرار چیزهای حوصله‌بر نه زیبایی‌هایش به چشمم می‌آید و نه آرامش و لیبرال بودنش. دوستان قدیمم می‌گفتند نه به آن  تمجیدهات از هامبورگ و نه از این بدگویی‌هات. پدرم حق داشت که متهمم می‌کرد به  دمدمی مزاج بودن؟  به طور حتم نه چون دل است که زشتی و زیبای‌ها را می‌بیند؛ مثل چهره زیبای فرد که اگر اخلاق بدی داشته باشد آدم رغبت نمی‌کند ببیندش، و برعکس این هم صادق است. شاید اگر مدت اقامتم در استانبول طولانی شود زندگی در این شهر نیز دلم را بزند و از اینجا هم فراری ‌شوم.  نمی‌دانم چون خودم هم خودم را اغلب غافلگیر می‌کنم. به هر حال دیدن زشتی یا زیبایی بستگی به   روحیه شخص دارد و زشتی و زیبایی همیشه نسبی است. آن ایرانی بی‌پولی که به استانبول آمده و در انتظار رفتن به یکی از شهرهای آلمان یا سوئد یا هلند یا… است برداشت دیگری از استانبول دارد تا کسی که برای سیاحت به استانبول آمده و در هتل زندگی می‌کند و بعد از چند روز به خانه‌اش در هامبورگ برمی‌گردد. به چه دردی می‌خورد شهری که در آن تنگدست باشی و دوستی نداشته باشی و از همه نعمت‌های رفاهی آن محروم باشی؟ وقتی ضرورت محل زندگی  را انتخاب می کند و نه سلیقه، در بهشت هم که باشی ناراضی هستی چون خیال می‌کنی زندگی واقعی در جای دیگری است. به عبارتی اگر از خودت راضی باشی و دلت به چیزی یا کسی خوش باشد نکات مثبت زندگی در هر شهری را می‌بینی، وگرنه سیاه نمایی می‌کنی و هم شهر را زشت می‌بینی و هم به زندگی خودت گند می‌زنی. فیلسوف شدی؟ روانشناس شدی؟ بلند شو،  بلند شو  خودت را لوس نکن و برو  به هتل، دوشی بگیر و ریشی بزن تا حالت جا بیاید!  بعد مثل آقاپسرهای خوب و مودب و مامانی برو سر قرارت با مرضیه ستوده و یک کلمه از ابراهیم گلستان بد نگو و هرچی مرضیه در ثنای ابراهیم گلستان فرمود بگو چشم و هجو نکن.

حرف گوش‌کن هم هستم و آنچه را دل گفت به انجام رساندم مثل پسر خوب‌های پاکیزه و با نزاکت و وقت شناس سر ساعت دوازده در کافه سامسا باشم. کافه خلوت بود، به عبارتی جز من مهمانی نداشت  و طوری به دو خانم صاحب کافه  وانمود کردم که خیلی قبراقم و اصلن خسته نیستم و تازه از دیدن موزه‌های شهر فارغ شده‌ام. آره؟ آره، الکی! پس مرضیه کو؟ پشت میزی بیرون از کافه  نشستم و چای سفارش دادم تا او بیاید و از ابراهیم گلستان بگوید و حرصم را دربیاورد. داستان‌های مرضیه را خوانده‌ام. هم زبان خوبی دارد و هم داستان‌نویس خوبی است. شناختم از او محدود است به خواندن مطالبش در فیسبوک یا پیام‌هایی که زیر پستم در مخالفت با نظراتم می‌گذارد. از بعضی نوشته‌هایش نوعی غرب ستیزی به مشام می‌رسد و اهل مناظره و مجادله هم هست. گمان کنم  برای خودش روزا لوکزامبورگی باشد، و گراناز هم همینطور. چای دومم را تمام کرده بودم که مرضیه با نیم ساعت تاخیر آمد. گفت اینجا را پیدا نمی‌کردم. به گمانم  موبایلش نفتی باشد و جهت یابش که صد متر راه را کرده بود دو کیلومتر جادۀ ناهموار . خواستم بگویم چغلیش را به ابراهیم گلستان…بعد فوری به خودم گفتم دست بردار از لودگی آقای رحیمیان، تازه رسیده‌اید به هم‌ها!

با مرضیه هم خیلی زود صمیمی شدم. خانم متین و مهربانی است و مثل خودم  که برخلاف نوشته‌هایم آدم غد و خشنی نیستم، حضوری گرم دارد و مبادی آداب است. سال‌هاست که دوست فیسبوکی هستیم و با نظرات سیاسی و اجتماعی یکدیگر آشنا و خوشبختانه دلیلی نداشتیم که درباره آنچه از هم می‌دانیم گفتگو کنیم و بیشتر از زندگی در کانادا حرف زدیم و موضوعات متفرقه از جمله ایران و معنی وطن. اختلاف نظری درباره ایران نداریم و  زندگی در ایران آباد و آزاد را به زندگی در هر جای دیگر جهان ترجیح می‌دهیم. البته هردو به این هم آگاهیم که گاهی انسان قدر زندگی در جایی که هست را نمی‌داند و در خیال  غلوهایی از چیزهایی می‌کند که با واقعیت تطابقی ندارد. یادی کردم از  آقایی الجزایری که سی سال بود در آلمان زندگی می‌کرد و می‌گفت از واحه کوچکی در دل صحرانیی بی‌آب و علف می‌آید، اما طبیعت آن واحه کوچک را با طبیعت هامبورگ که هم خودش سرسبز است  و هم جنگل پیرامونش را احاطه کرده عوض نمی‌کند. پرسیدم چند سال است که به زادگاهت نرفته‌ای؟  از زمانی که در آلمان زندگی می‌کرد وقت دیدن  آن واحه را پیدا نکرده بود. حتم دارم  دلتنگی  زیبایی زادگاهش را به او تحمیل می‌کرد و اگر قرار می‌شد در آن واحه زندگی کند از زندگی سیر می‌شد. اما این هم هست که آدمی با همین رویاها زندگی می‌کند و هر چه آرزو دست نیافتنی‌تر  باشد انگیزه برای رسیدن به آن بیشتر می‌شود. مرضیه گفت:«یعنی ما خیال می‌کنیم که ایران زیباست و می‌توانیم بنا به شرایطی در آنجا زندگی کنیم؟»

  • نمی‌دانم، هنوز تجربه نکرده‌ام که به ضرس قاطع حکمی درباره خودم صادر کنم.

گرم گفتگو بودیم که گراناز هم با لباسی بادگیر و نازک به ما در کافه سامسا پیوست و چون هوا کمی خنک شده ترسیدم  سر شب که هوا سردتر شد مجبور بشوم پلیورم را در بیاورم و تقدیمش کنم چون گویا جنتلمن‌ها از این لوس‌بازی‌ها درمی‌آورند. بهترین حمله شبیخون زدن است. با اشاره به لباس نازک گراناز  گفتم: من اهل قربانی  کردن خودم و پلیور دادن برای خود شیرینی و این حرف‌ها نیستم‌، گفته باشم.

– نترس! خودم شال توی کیفم دارم.

شال که چه عرض کنم، نیمچه پتویی از توی کیفش درآورد و  نشانم داد و خیالم  راحت شد که نباید از سلامتیم مایه بگذارم و در واقع  از قهرمان بازی معافم. گراناز گفت کافه هرروز غذای ایرانی دارد و هرروز یک نوع و تازه عین برگ گل. غذای روی کلم پلو بود و واقعن خوشمز‌ه.  دو خانم هنرمند صاحب کافه ادعا کردند این غذای اصیل تهرانی ست؛ ننه ننه، از این اتهام گر گرفتم و چنان خشم بر من مستولی شد که گفتم این وصله‌ها به تهران نمی‌چسبد و کلم پلو از غذاهای وارداتی به تهران است که البته به هنگام تهاجم فرهنگی شیرازی‌ها به تهران… خلاصه درست و نادرست بودنش را باید از مادر گرامیم بپرسم.

سیر که شدیم حرف درباره ادبیات گل انداخت و من هوس شیرینی می‌کنم به هنگام صحبت درباره داستان و سامسا به رغم اینکه مکان مناسبی است برای گفتگو درباره داستان، شیرینی مورد پسند من را نداشت، بنابرین بلند شدیم  رفتیم به مکانی دیگر و باقلوا خوردیم و آبجو نوشیدیم و چند ساعتی  گفتگو کردیم دربارۀ سیاست و هنر و ادبیات و اقتصاد و ملت‌ها و جغرافیا و تاریخ و خیارشور و خانه‌های چوبی و استعمار و درگذشت ملکهُ انگلستان و  .‌.. مرضیه و گراناز همنشین‌های خوب و دوست داشتنی‌ و مهربان و حساسی هستند و آدم می‌تواند از هر دری  با آنها حرف بزند؛ من که خیال می‌کردم به شرطی می‌توان با آنها وارد گفتگو شد که  احتیاط کنم تا نظری خلاف نظرشان نگویم، دیدم چه پیشداروی ناسنجیده‌ای داشته‌ام.

ساعت نه شب بود که گراناز با دوستانش قرار داشت و رفت. من و مرضیه آمدیم سر خیابان که او با تاکسی به هتلش برود، در آن سوی بسفر و در نزدیکی آیاصوفیا. راه دور بود و ترافیک سنگین و تاکسی‌ها سرباز می‌زدند از بردن مسافر به قسمت اروپایی استانبول. فکر کردیم برویم در نزدیکی بندر تا شاید در ایستگاه تاکسی راننده‌ای پیدا بشود که او را ببرد به مقصد. در بین راه درباره تکنیک‌های متفاوت رمان گفتگو کردیم و اینکه نویسندۀ خوب کسی است که تجربه‌های شخصیش را با بیانی ادبی عرضه می‌کند یا هر آدمی می‌تواند زندگی تجربه نشده را  در قالب ادبیات  بیان کند و اصل همان ادبیات است. از دهنم در رفت: متن را مملو از شکوه و توصیه‌ و پند‌ و حرف‌های فاضلانه و آهنگین کردن برای ادبیات کافی‌ است؟ مرضیه فهیمد به کجا زدم و چشم غره‌ رفت که ترسیدم و نگذاشتم حرف کش بیاید. پرسید یعنی به تنها  نشان دادن و دخالت نکردن قناعت کنیم؟ گفتم به نظرم از توصیفات کم کنیم یا با توصیفات فضا را برای قشنگ نویسی مهیا نکنیم بهتر است، اگرچه گاهی افسار قلم در دست آدم نیست و  قلم به فرمان آدم فرمان می‌دهد چی بنویس و چی ننویس. به  ایستگاه تاکسی رسیدیم و مدتی آنجا علاف شدیم و درباره چگونگی تکنیک نویسنده و دریچه‌ای که نویسنده می‌گشاید تا خواننده از این دریچه به پرسوناژهای رمان بنگرد گپ زدیم. تاکسی‌ها می‌آمدند و تا نشانی هتل مرضیه به گوششان می‌خورد رم می‌کردن و پا روی گاز می‌گذاشتند و درمی‌رفتند پرسیدم می‌توان راوی را طوری معرفی کرد که خواننده امکان این را نداشته باشد که مثل نویسنده درباره او فکر کند؟ مرضیه گفت پرسش سختی است. پیله کردم: پس خواننده مجبور است که پا به پای نویسنده مخالف یا موافق رفتار پروتاگونیست باشد و او را نفرین یا ستایش کند؟ راننده‌ای که قصد رفتن به قسمت اروپایی استانبول را نداشت حداقل تا این حد جوانمرد بود که به مرضیه گفت بهتر است با کشتی مسافربری شهری به آن طرف بسفر برود و از آنجا با تراموا خودش را به آیاصوفیا برساند چون هم راه نزدیک‌تر می‌شود و هم هزینه کمتر.  مرضیه تصمیم گرفت از خیر تاکسی بگذرد و به توصیه تاکسیران عمل کند  و  بدین گونه رشته حرف قطع شد تا زمانی دیگر وصل شود . وی که برفت این غربتی نیز رفت  در یکی از خیابان‌های خلوت نزدیک هتل و در رستورانی که میزش در پیاده‌روی باریک قرار داشت نشست و تا ساعت یازده آب و آبجو خورد؛ بیشتر آبجو خورد چون در مسیر بازگشت به هتل کمی تلوتلو می‌خورد.

نوشته های مرتبط