چهارشنبه هفتم سپتامبر 2022

قدم زدن در سپیده دم شهرهای بزرگ را خیلی دوست دارم. با اینکه شب قبل دیر خوابیده بودم و دلیلش را در یادداشت قبل نوشته‌ام، دیروز شش و نیم صبح که مغازه‌ها بسته بودند و مردم در خواب ناز رفتم مقداری زمین وجب کردم در کدیکوی پر ادا و طوار که چون هنوز خفته بود شیطنت درونش آشکار نبود. نوعی هماهنگی چشم‌‌گیر در بندر وجود دارد که مرا به سوی خود می‌کشد. وقتی گذرم به کنار دریا  افتاد و چند دونده دیدم هوس دویدن به سرم زد. برگشتم به هتل و شلوار کوتاهی که مناسب دویدن نیست و کفشی که پیر شده برای خدمت  پوشیدم و پاها را بردم سپردم به زمین بتونی ساحل. نیم ساعت دویدم و سرحال و خیس عرق برگشتم  به هتل و یک راست با لباس رفتم زیر دوش که بوی آزار دهندۀ عرق کهنه نپیچد در اتاق. سپس قبراق و از خودراضی به سالن غذاخوری هتل قدم رنجه فرمودم و مطابق معمول سنواتی مقدار ناچیزی صبحانۀ تکراری و بی مزه سق زدم تا نوبت رسید به هجوم بردن  به خارج از هتل برای استشمام هوای تازه‌ای که با دود ماشین و  بوی زهم دریا در هم آمیخته. زود بود برای خیابانگردی؟ بله! ه  نشستم در تراس یکی از کافه‌های ساحلی و دهان و معده سپردم به باقلوا و قهوه به اندازه ی کافی.

برخاستم و  مارکو پولو شدم، اگرچه مساحت کادیکوی کوچک است و دیدن تمام منطقه در چند روز ممکن. عجیب است که هنوز کوچه بن بست ندیده‌ام و شاید باشد و تعدادشان به قدری کم  که  به چشم مسافری چون من نیاید. خیابان‌ها و میدان‌هایی از نظر محترمم گذراندم که فقط استانبولی‌ها در آن اقامت دارند و به قدری معمولی و مسکونی است که  متعلق به جاهای دیدنی برای گردشگران خارجی نیست؛ ساختمان‌ها مثل ساختمان‌های آپارتمانی  همۀ شهرها به هم چسبیده‌اند و از نظر معماری مثل قوطی هستند. آمد و شد در خیابان‌ها کم است  و کافه و رستوران هم ندارد، یا من ندیدم. معذالک در خلوت آن خیابان‌ها قدم زدن  از این نظر برایم جالب بود که متوجه شدم تنهایی ده‌ها گونه و شاید حتا صدها گونه دارد و با گفتن یک “تنها” نمی توان منظور  را بیان کرد. تنهایی در آلمان و استانبول فصل مشترک‌هایی دارند، اما تفاوت‌های زیادی نیز با هم دارند. جنس تنهایی در محله کادیکوی با جنس تنهایی در جزیره فمارن از هر نظر فرق دارد. تنهایی در انزوا با تنهایی در شلوغی از یک نوع نیست. تنهایی پروتاگونیستهای رمان‌ها و نمایشنامه‌های بکت همان  شخصیتهای تنهای داستان‌های گلشیری نیستند. تنها بودن در جمع و تنهایی در انزوا  توفیرها دارد. به هر حال به نظرم نیاز است که برای تنهایی‌های گوناگون واژه‌هایی مفهومی تازه بسازیم تا بتوانیم تنهایی‌ها را از هم تفکیک کنیم. پروتاگونیست رمانم فردی انزواجو نیست، اما از چند نظر در آلمان تنهاست. او این تنهایی را به استانبول می‌آورد و این تنهایی ناخوداگاه با تنهای در استانبول درهم می‌آمیزد و نوعی تنهایی بر زندگی او سایه می‌افکند که چون از آن شناختی ندارد راه معالجه‌اش را نمی‌داند. در واقع  عاقبت تنهایی دیرپا با خود درگیر شدن است و این خوددرگیری کار آدم را به  جنون و مالیخولیا  می‌کشاند. خلاصه قدم زدن در این خیابان‌های خلوت و در خود فرورفتن و به دنیایی پیچ در پیچ درون اندیشیدن درهای دارالمجانین را به روی آدم می‌گشاید، مگر اینکه آدم در جایی در حضور جمع بنشیند و  غذایی بخورد. پروتاگونیست بی‌ناموس و بی‌غیرت  این دور و برها که رستورانی نیست. صدایی از ماورای آسمان و شاید اعماق زمین در گوشم پیچید: گر بنگری هست!

جوینده یابنده است. رستوران کوچکی در برهوت ساختمان‌ها پیدا کردم  که نان لواش می‌پخت و پنیر هلندی و سبزی لای نان گذاشت و نان تا شده را  به چهار قسمت تقسیم می‌کرد و توی بشقاب می چید و  روی میز مشتری می‌گذاشت؛ قربانت بروم که با این توجه به نان و تقسیمش نگاه کردی. زن و مرد بسیار مهربانی آنجا را اداره می کردند و برای من زبان نفهم چند نوشابه روی میز گذاشتند تا در فضای لالمونی حاکم بر من یکی را انتخاب کنم؛ با این حال دلیل نشد که از من نپرسند کجایی هستم و کجا زندگی می کنم و آیا متاهلم و آیا فرزند دارم و آیا مسلمانم… قیمت  غذا  و یک بطری آب شد فقط سی لیر، مقطوع و ارزان و خوشمزه.

ساعت سه بعد از ظهر به هتل برگشتم. کمی مطالعه و کمی خواب و کمی تلفنی گفتگو با همسرجان و کمی هم گردش در دنیای مالیخولیایی ذهن و در جستجوی پروتاگونیست که گم شده در این روزهای اقامت در کادیکوی. به گمانم ساعت شش و نیم بود که در رستورانی با غذاهای دریایی شام بلعیدم و بعد رفتم کنار بسفر که گله به گله نوازندگانی در حلقه جمعیتی در حال اجرا بودند . نسیم فرح بخشی روحم را جلا داد و   دیدن دختران و پسرانی که دست در دست هم در ساحل قدم می زدند  نگاهم را نواخت. ساعت نه بود، شاید هم دیرتر که گراناز پیامک داد که در کافه سامسا است و خانمی هم دارد در آنجا آواز می خواند و اکر دوست داری بیا.

کافه سامسا هم در همین کادیکو  است و از هتل تا آنجا نزدیک به یک کیلومتر. برای مرضیه ستوده پیامک فرستادم که دارم می‌روم به کافه سامسا و گراناز هم آنجاست و خلاصه ابراهیم گلستان را فراموش کن و بیا که معرکه آنجاست. مرضیه ستوده پیامک داد که دیر است و تا بیاید و برگردد… خلاصه   دوست داشتم به کافه سامسا بروم و صدای خانم خواننده را بشنوم و رفتم و ابراهیم گلستان را فراموش کردم.

سامسا  جای  دنجی است. به گمانم پاتوق هنرمندان باشد. خانمی که آنجا را اداره می کند خودش نقاش است و نقاشی‌هایش به دیوار  برای تماشا. با تعدادی از دوستان گراناز آشنا شدم که مثل خودش صمیمی و مهربان هستند. آهنگ و آواز هم شنیدم و  و وارد گفتگو  شدم با گراناز. حرف به رمانم کشید و دلیل آمدنم به استانبول. پرسید، می‌خواهی بنویسی یا خودت را مجبور به نوشتن می‌کنی؟ گفتم خودم را مجبور به نوشتن می‌کنم چون  شوقی برای نوشتن رمان ندارم. دلیلش را پرسید و توضیح دادم که من رمان به انگیزه خوانده شدن می‌نویسم و زمانیکه مخاطب ندارم رغبتی هم برای نوشتن رمان در من به وجود نمی‌آید. پرسید، پس چرا به خودت زور می‌کنی بنویسی وقتی میل به نوشتن نداری؟ چون فکر می‌کنم هنوز چیزها برای گفتن دارم و دلم می‌خواهد بگویم. فکر نمی‌کنی دچار تناقضی؟ چرا، به طور حتم دارم تناقض‌گویی می‌کنم، اما آنچه گفتم عین حقیت است. می‌توانی موضوع رمانت را تعریف کنی؟ سخت چون طرحش کمی اجق وجق است. سعی کن! طوری که قابل فهم باشد داستان را تعریف کردم و او خوب گوش داد. وقتی ساکت شدم پیشنهاد کرد نقش یکی از زن‌های “ماراتن در استانبول” را پررنگ‌تر کنم و  بهتر است او  در کل آلمانی یهودی باشد. گفتم فکر  خوبی است. برای اینکه مسیر حرف عوض شود و  از فضای  جدی و خشک خارج شویم گفتم حتا شکل پروتاگونیست در دهنم حک شدم.

  • خوش تیپه؟
  • خیلی.
  • شبیه همفری بوگارته.
  • خیر. گفتم که خوش تیپه.
  • مرد به زیبایی و مردانگی همفری بوگارت داریم؟
  • همفری بوگارت که زیبا نیست، شبیه آب حوض کشاست.

رنگ گرانانز پرید.  چشم‌هایش را تا به تا کرد و گفت:« وا! این حرفو نزنین. از این پر جذبه‌تر و قیافه مردونه‌تر و خوش‌تیپ‌تر مرد نداریم.»

– زکی!

– شما خودت کی رو در نظر داری؟

– ریچارد گیر.

– اه اه. زن باره ست، با اون چشمای ریز کون مرغیش.

چشم‌هایم را تنگ کردم و لب ورچیدم و حرفی نزدم. گراناز گفت:«دروغ می‌گویم؟»

  • نه، خیلی هم راست می‌گویید، اما بد سلیقگی هم نوعی سلیقه است و باید احترام گذاشت و همدردی داشت.
  • انتخاب ریچارد گیر کمال بد سلیقگی ست و این بیماری علاجی ندارد جز گوش دادن به حرف خوش سلیقگان و انتخاب کرد همفری بوگارت.

شب به پایان رسید و انتخاب بین آب حوض کش و چشم کون مرغی به نتیجه نرسید. شانس آوردیم که مرضیه ستوده نبود وگرنه سرود ابراهیم خوشگله  می‌خواند آخر شبی. شاعره محترم مسیر آپارتمانشان را در پیش گرفتند و  مرد غریب نیز با سپردن تصاویری خوش از سامسا در حافظه به طرف هتل شتافت.

نوشته های مرتبط