دوشنبه پنجم سپتامبر 2022

روزم را با صبحی دل انگیز شروع کردم؛ پرده‌ها را کیپ هم نمی‌کشم تا  با  دیدن روشنایی اوقاتم خوش شود. مدتی با همسرم تلفنی گفتگو کردم و گفتم دلم نمی‌آید مکان‌های تاریخی شهر را بدون او ببینم. عهد کردم که به دیدن ظاهر امر قانع باشم و سال آینده که با او به استانبول آمدم به دیدن جاهای دیدنی بروم. از او اصرار که برو و از من انکار که نمی‌روم و خلاصه قانعش کردم که برای دیدن مکان‌های تاریخی به استانبول نیامده‌ام بلکه آمده‌ام در روح جاری زندگی در اینجا شنا کنم. منطقم را متوجه نشد، اما حالم را فهمید و تفاهم نشان داد. بعد رفتم دوش گرفته یادداشتی درباره مشاهدات روز قبل نگاشته و آهنک رفتن به سالن غذا خوری کرده…گاماس گاماس دارم  تغییر روحیه می دهم، چون وقتی دیروز به سالن غذا خوری هتل رفتم و مهمانی در آن مکان ندیدم رفتم صبحانه ام را در یکی از کافه‌های نزدیک به هتل خوردم تا  در فضایی غیر از خلوت خودم سرگرم مکاشفات باشم. به گمانم دارم  با قدم‌های استوار به جامعه استانبول متصل می‌شوم و این به درد رمانم نمی‌خورد چون پروتاگونیست رمان ماراتن در استانبول روحیه‌ای مجزا از حال و هوای این روزهایم دارد.با این حال این تحول را  به فال نیک می گیرم چون شاهد تحول روحی تدریجی پروتاگونیست شکسته و خسته و مایوس داستانم نباشم یعنی حالم خوشم است. البته همذات پنداری با شخصیت داستان از ملزومات نوشتن دربارۀ این فرد است، اما گور پدر ملزومات. به حال الانت بچسب و روحیه فعلنت را در نظر بگیر آقای شهرام رحیمیان عزیز! بله، عرض می‌کردم که حس خوشایندی  در این محیط دارم و احساس نمی کنم در شهری غریب و در میان آدم‌های عجیب معلقم. با وجود اقامت طولانیم در آلمان و سعی در حاشیه جامعه قرار نگرفتن هنوز زمان‌هایی پیش می آید که احساس  ننه من غریبی و بیگانگی در آنجا می کنم و خودم را وصله ناجوری در میان جمع آلمانی می بینم، اما در استانبول چنین حسی ندارم و خودم را یکی از مردمی می انگارم که در خیابان‌ها در رفت و آمدند؛ شاید اگر بهشان نزدیک بشوم و زبانشان را بفهمم از این حس فاصله بگیرم، اما تا وقتی نمی دانم دلم را عجالتن به همین خوش می کنم که عضوی از این پیکرم. این حس متعلق به جایی بودن و به خاطر شباهت ظاهری در میان توده گم بودن حس خیلی خوبی ست، به ویژه برای ما مو مشکی‌‌ها که گاهی زیادی در مرکز توجه و انگشت نما هستیم در اروپای بلوند و چشم آبی؛ شاید برای همین است که  ما خارجی‌های مقیم آلمان و اطریش درک خوبی از آثار کافکا داریم چون او هم خودش را بیگانه و جدا از جامعه حس می‌کرد.

اشتهای خوردن صبحانه نداشتم و به نوشیدن چند فنجان قهوه قناعت کردم و  از هتل خارج شدم. آسمان آبی و زردی آفتاب غنیمتی است ها. در چنین هوایی باتریم شارژ می‌شود و احساس می‌کنم می‌توانم کوه‌ها را جا به جا کنم. کدام کوه‌ها؟ حالا چیزی گفتم، به گوش نگیر! به سرم زد با کشتی مسافربری به کاراکوی، آن سوی تنگه بسفر و در چشم‌انداز کاریکوی بروم که رفتم. این کاریکوی که در قسمت اروپایی استانبول است توریستی‌تر از کادیکوی تشریف دارد. همین راه آبی را که با کشتی مسافربری شهری در کمتر از یک ربع ساعت طی کردم، نزدیک به هزار سال طول کشید که مسلمانان از آن گدشتند چون بیزانسی‌ها از پشت حصارها تیر ول می‌کردند و سرباز دشمن می‌کشتند، آی سرباز دشمن می‌کشتند. حالا معلم آموزگار تاریخ نشوم و از تاریخ حضور خودم در این جا بنویسم که عین نان از تنور درامده داغ و تازه است.

از کشتی که پیاده شدم پرسان پرسان مترو را پیدا کردم و رفتم به میدان تکسیم برای  دیدن پارک گزی  که دو سه سال پیش می خواستند خرابش کنند تا چند فروشگاه بزرگ در آنجا بسازند که با اعتراض جلوی این کار گرفته شد و خبرش در دنیا پیچید و به گوش من هم در آلمان رسید و ناسزاها بود که حواله شهردار استانبول کردم بی‌آنکه بدانم واقعن جریان چیست. بعد  از زیارت پارک،  که چندان بزرگ نیست، گشتی دور میدان تکسیم  زدم. البته این میدان را در سال‌های  79 و 80 و 85 میلادی در طی اقامت‌های کوتاهم در استانبول دیده بودم، اما این استانبول به قدری مدرن شده  که با استانبول سابق قابل مقایسه نیست. بی خود نیست که در حال حاضر بیشتر از پاریس و لندن و روم و نیویورک گردشگر خارجی دارد؛ بیش از بیست میلیون نفر. سپس در یکی از خیابان‌های پر ازدحام منشعب از میدان، که عکس‌ها و تندیس‌های آتاتورک جلو چشم رژه می روند و پرچم‌های ترکیه بر سر هر دری آدم را تهدید می‌کنند گم شدم؛ اگرچه از اولش هم در استانبول پیدا نبودم. داشتیم نرم نرمک می‌رفتم که ناگهان از  پشت سر صدای لطیف و ظریف زنی به گوشم خورد: «محمودجان! »

برگشتم دیدم خانم سی چهل سالۀ خوشگل  خوش لباس ِ آرایش کرده‌‌ای سه چهار متر عقبتر جلو ویترینی ایستاده. سرم را به جلو برگرداندم و با دیدن مردی که شش هفت قدم جلوتر از من سلانه سلانه و سر به هوا مثل خودم می‌رفت شستم خبر دار شد که محمودجان باید ایشان باشد. زن فریاد زد:«محمودجان!» و  محمودجان بی خیال عالم و آدم و بی توجه به فراخوان زن  به راهش ادامه می داد تا زن با لحنی جدی اما خالی از توبیخ دوباره صدا کرد:« محمود!» محمود هنوز از هفت دولت آزاد بود و گوشش بدهکار فریاد هیچ تنابنده‌ای نبود که امواج نعره زن با لحنی خشن و طنینی خش دار،  مثل صدای گنده لات‌ها به هنگام طلب نفس کش،  از کنار گوشم گذشت: « محمود نره‌خر! »

محمود نره‌خر ترمز خطر را کشید  و نیم دور  دور خود چرخید ودندان‌های به هم کلید شده و چشم‌های از ترس ورقلمبیده و موهای در حوزه مغناطیسی به سر سیخ ایستاده‌‌اش را دیدم و دلم برایش سوخت . زن داد زد:« کری؟»

چشمان  محمودجان   پر از پریشانی و پشیمانی بود که این جمله با لحنی مملو از مظلومیت و معصومیت از دهانش بیرون ریخت:« خب نشنیدم.»

زن که قصد عفو کردن شوهر به خاطر خبطش  نداشت و معلوم بود دلش از چیز دیگری پر است گفت:« پس بیا بریم برات سمعک گوش بخرم. هی داد میزنم محمود محمود، انگار نه انگار که اسم خرت محموده.»

نفهمید مشاجره زن و محمودجان به کجا کشید چون خودم را زدم به آن راه و به راهم ادامه دادم. مقصدم رسیدن به کنار تنگه بسفر بود و می دانستم سرازیری که بروم دیر یا زود  به آنجا می رسم. رفتم و رفتم و چشمانم دنیایی را که شبیه به تهران خاطراتم بود با ولع می‌خورد و لذت می بردم تا به خیابانی رسیدم که در حواشیش درختان چنار قد کشیده بودند. این خیابان خیلی شبیه خیابان پهلوی بود و این بود که دلم برای ایران تنگ شد و هوای دیدن تهران به سرم زد خیلی. صفا می‌کردم از قدم زدن در پیاده‌روی خیابان چناری که رسیدم به قصر دلمه‌باغچه و با دیدن عظمت دروازه  قصر دلم نیامد پیمان شکنی نکنم و چهل دلار ناقابل هزینه برای دیدن آن به عمل نیاورم.

کاخ دلمه‌باغچه از هر نظر با شکوه و دیدنی ست.  روزی سه هزار  گردشگر داخلی و خارجی از آن دیدن می‌کنند و با ورودیه‌ای قابل توجه می‌توان حساب کرد که شهرداری چه درآمد سرشاری از این یک قلم مکان دارد..  این قصر بزرگ با معماری چشمگیرش  در اواسط قرن نوزدهم به سفارش عبدالمجید یکم با مخارجی هنگفت ساخته شده که این هزینه ضربه سنگینی به اقتصاد عثمانی در زمان خود زده، اما به قول ریش و گیس سفیدان چون حسود هرگز نیاسود سلطان عبدالمجید  برای رقابت با کاخ های مجلل پادشاهان فرانسه و انگلستان دستور بنای این قصر را داده تا اروپا شاهد حشمتش باشد. به هر حال  قصری که به خاطر هزینه ساختش مورد انتقاد شدید مردم  بوده چون اکنون منبع درآمد خوبی  برای ترکیه به شمار می‌رود باید از عبدالمجید تشکر به عمل آورد. این را هم بیفزایم  که معماران این کاخ اول مردی ارمنی و سپس زنی ارمنی بودند که در مدرن کردن معماری استانبول در قرن نوزدهم سهم به سزایی داشتند؛ همین نشان می‌دهد که ارمنی‌ها پیش از نسل کشیشان در میانه جنگ جهانی اول هم مورد اعتماد ترکان بوده‌اند دارای منزلتی و هم  سهم به سزایی در مدرن شدن استانبول داشته‌اند.  البته سلاطین عثمانی در قرن نوزده سعی می‌کردند استانبول را به زیبایی لندن و پاریس و وین.. در بیاورند و خیلی‌ از شهرهای اروپایی در رقابت با هم بود که زیبا شدند چون زیبایی و شکوه این شهرها به اعتبار حکومت‌ها می‌افزود و به نظرم رسم خوبی بود. شاید تهران را هم رضاشاه به همین منظور سعی کرد مدرن کند تا شبیه استانبول شود. به هر حال، چون قصد ندارم مو به مو از دیدنی‌های مبلمان و سبک معماری  و گچبری‌ها و چوب‌کاری‌های و سایر تزئینات داخلی و خارجی و ظرف و ظروفی از طلا و فنجان و … چیزی بنویسم از زیاده‌گویی چشم‌پوشی می‌کنم و به همین رضا می‌دهم که پیشنهاد ‌کنم اگر به استانبول سفر کردید یادتان نرود که از این قصر تماشایی حتمن دیدن کنید.

بعد از دیدن کاخ در خیابان پهلوی  دوباره در خیابان چناری بودم و نمی‌دانستم در کجای استانبولم و چگونه باید به کادیکوی برگردم. از یکی آدرس بندر کشتی‌های مسافربری شهری را پرسیدم.  صد قدم بیشتر از آنجا که ایستاده بودم فاصله نداشت. گردش‌کنان به طرف بندر آمدم و سوار کشتی شدم و پاک و پاکیزه برگشتم به کادیکوی. یکی از امتیازات کشتی‌های مسافربری شهری سر وقت آمدنشان است و مزیت دومش کیف کردن مسافر هنگام دیدن استانبول از عرشه‌شان در طول راه. من که خیلی لذت می‌برم و دوست دارم به جای پیاده‌روی در حواشی تنگه بسفر با این کشتی‌ها دائم بروم از قسمت آسیایی به قسمت اروپایی و از قسمت اروپایی به قسمت آسیایی و نشئه شوم از دیدن این همه زیبایی. آدم به این قانعی و کم خواهی نوظهور است؟ باشد! همه که نباید ابن بطوطه و ناصرخسرو و سعدی باشند، مرا دیدن یک چشم‌انداز خوشگل کافی است و همیشه احساس ترحم دارم نسبت به کسانی که زادگاهشان را ترک می‌کنند تا در چهارراه‌های جهان گم شوند. انشا نویسی بس! چشم!

از بندر کادیکوی که خارج شدم رفتم مقداری یورو در صرافی به لیره تبدیل کردم. در همین چند روزه یورو شش درصد گرانتر شده و پیش از اینکه به استانبول بیایم در اخبار خوانده بودم که بی‌ارزش شدن روز افزون لیره کمر اقتصاد کشور را خواهد شکست. البته عده‌ای گناه بی‌ارزش شدن لیره را به گردن آمریکا و اتحادیه اروپا می‌اندازند و عده‌ای هم  اردوغان را مسئول نزول ارزش لیره می‌دانند. عده‌ای بی اطاع مثل من هم بنا به تجربه بر این نظرند که هردو جناح راست می‌گویند. حالا اقصاد را ولی کن و شکمت را دریاب که افتاده به به غار و غور! در رستورانی، رستوران که نه نیمچه بیغوله‌ای به ظاهر رستوران،  رو به تنگه نشستم و غذای مختصر و بدمزه‌ای، کف دستی نان و خورش بامیه، خوردم و  هنگام لمباندن نظاره‌گر رهگذران هم بودم. نمی‌دانستم در دقیق شدن به چهره‌ها چه چیزی را جستجو می‌کردم، اما به نظرم بیشتر رضایت خاطر در سیماها می‌دیدم تا نارضایتی. شنیده‌ام مردمی که در جنوب و شرق و مرکز ترکیه زندگی می‌کنند فقیرند و حیاتی نابسامان دارند و نباید گول زندگی اهالی استانبول را خورد که همه ترکان از چنین زندگی به نسبت خوبی برخوردار نیستند. شناختم از ترکیه کمتر از آن است که بتوانم در تائید و تگذیب شنیده‌ها نظر بدهم، اما در کل در کشورهایی مثل ترکیه و ایران که بین تولید و توزیع ثروت توازنی وجود ندارد امکانش هست که عده‌ قلیلی خیلی زود ثروتمند بشوند و عده کثیری فقیر بمانند. شروع کردی‌ها!

در رستوران نشسته بودم و احساس می‌کردم به رغم حال خوشی که دارم محیط دارد تکراری و یکنواخت می‌شود که گراناز پیامک داد دوستی که از استرالیا آمده و در نزدیکی من اقامت دارد دلش می‌خواهد با من که از آلمان آمده‌ام گفتگویی داشته باشد. پرسیدم این دوست گرامی داستانی از من خوانده که علاقه به گفتگو با من دارد. گراناز نوشت این دوست اصلن نمی‌داند داستان نویسی  که مشتاق دیدنت به خاطر داستان‌هایت  باشد. نوشتم خودت هم می‌آیی؟ جواب داد حالش بهتر شده، اما قرار دارد و… پس از خداحافظی دوستی که از استرالیا آمده پیامک داد که می توانیم یکدیگر را ساعت شش بعد از ظهر  در مرکز فرهنگی ناظم حکمت ببینییم؟ نوشتم حتمن! نوشت این مرکز در محله کادیکوی است و نباید فاصله زیادی از محل اقامت شما داشته باشد. قبول کردم و سپس به مرضیه ستوده پیامک دادم که فلان ساعت با یکی از دوستان گراناز در مرکز فرهنگی ناظم حکمت هستم و اگر دوست دارد به ما ملحق بشود. مرضیه ستوده نوشت نظرتان درباره تبختر ابراهیم گلستان عوض شده؟ نوشتم متاسفانه نه چون تفرعن او در ذهنم طوری خالکوبی شده که با شستن سر پاک نمی‌شود و با قطع کردن سر ممکن می‌شود. مرضیه ستوده نوشت پس از دیدنم معذور است. عجب! پول غذا را دادم و بلند شدم رفتم در جستجوی مرکز فرهنکی ناظم حکمت.

فاصله مرکز فرهنگی ناظم حکمت تا جای قزمیتی که نشسته بودم نزدیک به یک کیلومتر پیاده‌روی بود که با گوگل مپ به راحتی پیدا شد. در واقع  این مرکز  باغ بزرگی ست برای شاید هنر‌دوستان اهل دل، واقع در  کوچه‌ای  پر از کافه‌ها و رستوران‌های دبش  و روح‌پرور،  که میزهایشان کوچۀ تنگ را تنگتر کرد‌ه‌اند خیلی. خود باغ مرکز فرهنگی هم کافه رستوران دل‌گشایی دارد که شاید شصت هفتاد میز  برای پذیرایی از دویست سیصد مهمان در آن جا گرفته‌اند. تا دیدار وقت زیاد بود و این بود که بعد از توقفی در باغ مرکز فرهنگی رفتم اطراف آنجا را از زیر نظر زیبا پسندمان گذراندم و در دو کافۀ دنج و با حال چای بد مزه و قهوۀ  خوشمزۀ ترک میل فرمودم و کیفی غیر قابل وصف در میان آن همه جوان رعنا بردم. درختان انجیر و چنار و گردو و نوعی کاج یاداور دنیای هاشور خوردۀ کودکیم هستند و دیدنشان  روحم را با چنان آرامشی جلا می‌دهد که فوری خودم را متعلق به محیط  می پندارم. خوشبختانه این محل هر چهار درخت را دارد و افزون بر اینها مزین به بوتۀ خرزهره و درخت انگور هم هست که با آنها بزرگ شد‌ه‌ام و دیدنشان می‌بردم به گذشته‌های غبارزده کودکیم و دوران معصومیتم را نوازش می‌دهد. کلیسایی هم در همین منطقه از تیررس نگاه فضولم دور نماند و اینکه چند قطره باران هم بارید و خیسم کرد که فدای سر آقای ناظم حکمت.

ساعت چهار بود که به محلۀ آشنای خودم تشریف مبارکمان را آوردم و کمی در بندر قدم زدم تا از نفس افتادم و  سر خر را به طرف هتل کج کردم که استراحت کنم. تازه وارد اتاق شده بودم و هنوز  چند دقیقه‌ای از استراحتم نگذشته بود که مرضیه ستوده پیامک داد که شوخی کرده و اگرچه با نظرم درباره ابراهیم گلستان موافق نیست، اما از من دلخور هم نیست. نوشتم حالا می‌آیید یا نه؟ نوشت نمی‌تواند بیاید چون هم دیر است و هتلش در قسمت اروپایی و هم قرار دارد و از این حرف‌ها.  بدین گونه به استراحت مورد نیاز پرداختم تا زمان موعود برسد که بروم به دیدن دوست ناآشنا.

خورشید داشت غروب می‌کردم که خستگی در کرده  از هتل آمدم بیرون و آهنگ مرکز فرهنگی ناظم حکمت کردم.  باغ شلوغ بود و دوست را در میان مهمانان پیدا کردم و نشستیم و نوشابه خوردیم و  از هر دری حرف زدیم و دربارۀ تجربۀ زندگی در استرالیا و آلمان گفتگو کردیم. او کرد است و من فارس زبان و او اهل همدان است و من اهل تهران و من و او متعلق به دو نسل متفاوتیم با هجده سال اختلاف سنی، اما  با دردی مشترک؛  دردمان وطنی ست که آن را ترک کرده ایم. به هر حال جان به جان ایرانی کنند و در هر ایستگاه این دنیا که پیاده‌اش کنند ایرانی  می‌ماند و ایرانی ایران را دوست می‌دارد  و نمی‌تواند نسبت  به سرنوشت ملت ایران بی‌اعتنا باشد.

حرف تو حرف آمد و  به گمانم ساعت نه بود و باد خنکی به داخل باغ می‌وزید که چون  راه فرار از میان دیوارها نمی‌یافت چون جانوری خشمگین و غول‌آسا دیوانه‌وار نعره می‌کشید و دور حیاط می‌چرخید و به  من می‌پیچید که  تیشرت پرپری تنم بود و سرماخوردگی در کمینم نشسته بود. از سرما مور مورم شده بود  که بلند شدیم و نخود نخود هر کی رود هتل خود کردیم.  من و مصاحبم در نزدیکی هم اتراق کرده‌ایم و این دلیلی بود تا در معیت هم  مسافتی را برویم. در میان راه  از  دوست مجازی سابق و حقیقی حاضر خواهش کردم عکسی از من و گاو نر  کادیکوی بگیرد تا شرارتم را هم به ثبت تاریخ  برسانم و هم برای همسرم با این پیام بفرستم: آن که شاخ ندارد منم!

نوشته های مرتبط