ماراتن در استانبول(رمان)

رمان را به صورت خام قسمت به قسمت در همین صفحه منتشر می‌کنم. خاطر نشان کنم که این نوشته دست نویس اول است و  تا به شکلی نهایی دربیاید هنوز کار دارد.

 

فصل اول

 

یک

پیش از این نه بار در شهرهای مختلف در دوی ماراتن شرکت کرده‌ام، اما همیشه بعد از بیست و پنج کیلومتر دست به کمر ایستاده‌ام و از دویدن دست کشیده‌ام. نمی‌دانم ترس از نفس بریدگی بوده که مثل شطرنج‌بازها چند حرکت پیش از مات شدن تسلیم شده‌ام یا بدبینی وامی‌داشتم از پیروزی بترسم و شکستم را بپذیرم. گفتگوهای زیادی با روانکاوم داشته‌ام، اما او دلیل قانع کننده‌ای برای وادادنم ندارد جز اینکه :« به نظرم غیر از بیست سی نفر دونده‌ای که شاید برای پول در مسابقات ماراتن شرکت می‌کنند، انگیزه مابقی اثبات چیزی به خودشان باشد. شاید شما می‌ترسید چیزی را به خودتان ثابت کنید.»
مطلوب‌ترین هوا برای دوندگان دوی ماراتن آسمان ابری و غیر شرجی است و طاقت فرسا‌ترین وضعیت در گرما و زیر تابش آفتاب چهل و دو کیلومتر دویدن برای اثبات چیزی به خود. خوشبختانه در حال حاضر آسمان استانبول مملو از ابرهای متراکم است و خنکی صبح هنوز رو به انهدام نیست. البته در هم فشردگی سی چهل هزار دونده پیش از شروع مسابقه دچار هیجانم ‌کرد، اما وقتی صدای تیر به گوشم خورد و پاهایم خودکار به حرکت افتاد از التهابم کاسته شد چون حواسم رفت به مراقبت از پاهایم تا به پای کسانی که تنگاتنگم می دویدند گیر نکند و سکندری نخورم. از کیلومتر سوم به بعد پراکندگی دوندگان به دلیل سرعت متفاوتشان باعث خرسندی بود چون عرصه برای پاها فراخ گشت تا بدون احتیاط ره بپیمایند. جمعیت زیادی در اطراف راه ایستاده‌اند و ما دوندگان را تشویق می‌کنند و من در این فکرم که هرگز در تصوراتم نمی‌گنجید بعد از سی سال به استانبول برگردم و به طور اتفاقی در دوی مارتن این شهر شرکت کنم. این بار تصمیم جدی دارم که تمام مسافت را پشت سر بگذارم تا چیزی را به خودم ثابت کنم، حتا اگر ده ساعت در راه باشم و سینه‌خیز به خط پایان برسم.
دو
پدرم کارمند بود و مادرم خانه‌دار. حمید چهار سال از من بزرگتر بود و من و شهلا دوقلو بودیم و یک روح در دو جسم. حمید دیپلم گرفت و رفت سربازی. سه ماه از خدمتش نگذشته بود که عراق به ایران حمله کرد و او را فرستادند به جبهه. یک ماه بعد خبرش آمد و خانواده در اندوه فرورفت. یک سال بعد از کشته شدن برادرم پدر و مادرم به تقلا افتادند که به سرعت از ایران خارجم کنند تا سرنوشت شوم حمید در انتظارم نباشد. هر کار کردند نتوانستند برایم پاسپورت بگیرند، این بود که تصمیم گرفتند به کمک قاچاقچیان از ایران خارجم کنند.
طبق قراری که کارچاق کن با پدرم در تهران گذاشت با پدرم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم ارومیه. هوا سرد بود و زمین پر از برف. یکی از قاچاقچی‌ها با مینی‌بوسش در ترمنیال منتظرمان بود. داخل مینی‌بوس زنی خیلی جوان و زنی میانسال بودند و چهار پسر همسن خودم و چهار مرد جوان که به نظر پدرم به دلیل فعالیت سیاسی جانشان در ایران در خطر بود. مینی بوس از شهر خارج شد و در جاده‌ای خالی از ماشین در دشتی به راهش ادامه داد که زیر برف سنگینی خفته بود. در نیمه راه برف شروع به باریدن کرد. مینی‌بوس بعد از سه ساعت در دامنۀ کوهی ایستاد. پیاده شدیم. پای من تا زانو توی برف فرو رفت. سه راهنمای مسلح که زیر بارش برف به آدم برفی می مانستند تحویلمان گرفتند تا با گذر از کوه‌های پر شیب و نشیب و پیچ‌دار به آن طرف مرز برسانندمان. یکی از راهنماها که انگار رئیس آن دو بلدِ دیگر بود به تک تکمان کلاههایی که سر و گوشمان را می پوشاند داد و با لحنی مملو از تهدید گفت:«دو روز راه سخت و سردی در پیش داریم. اگر نمی‌توانید تحمل کنید سوار مینی‌بوس بشوید و برگردید. هر کس وسط راه غرغر کند از پرتگاه می‌اندازمش پایین.»
هم راه طاقت فرسا بود و هم سرما دمار آدم را درمی‌آورد. یک روز بعد از شروع کوه پیمایی قاچاقچی‌ها یکی یکی به زن جوان در پشت صخره‌ای تجاوز کردند، اما متواریان، حتا پدرم، به رغم جیغ‌های دلخراش زن اعتراض نکردند چون دو بلد دیگر با اسلحه جلو صخره ایستاده آماده‌ی شلیک بودند؛ هنوز که هنوز است هر جیغی که می شنوم خیال می کنم صدای جیغ آن زن را می شنوم و عرق می کنم. آن زن در تمام طول راه گریه کرد تا از کوه پایین آمدیم و سوار مینی بوسی شدیم که کنار جاده منتظرمان بود. همراه با هق هق زن نه ساعت در راه بودیم تا به استانبول رسیدیم. هنوز از مینی‌بوس پیاده نشده بودیم که راننده گفت بهتر است همان‌جا همه از هم جدا شویم و هیچ ارتباطی با هم نداشته باشیم تا پلیس به حضور غیر قانونیمان در ترکیه مظنون نشود و اخاذی نکند. پدرم با نگاه از زنی که به او تجاوز شده بود پوزش خواست و با کشیدن لب پایین روی لب بالا و باز کردن دست‌ها وانمود کرد که می‌خواست کاری کند، اما در برابر من مسئولیت داشت و نمی‌توانست جانش را به خطر بیندازد. زن با غیظ به پدرم نگاه کرد، تفی به زمین انداخت و زودتر از همه پیاده شد و رفت.
پدرم اتاقی هفت هشت متری در زیرزمین مرطوب مسافرخانۀ درب و داغانی در قسمت آسیایی و نزدیک به تنگه بسفر اجاره کرد. یک هفته با هم در آنجا زندگی کردیم تا پدرم با اتوبوس به تهران برگشت. یاداوری چشم‌های اشک‌آلود او به هنگام خداحافظی هنوز آتش به جانم می‌زند و گرمای تنش را وقتی سفت به آغوشم گرفت و سرم را بوسید هنوز حس می‌کنم. این آخرین تصویری است که از او در یاد دارم چون شش سال بعد از آن روز در تصادف ماشین درگذشت. هنگام خداحافظی سفارش کرد:«جمشید‌جان، مراقب خودت باش. به هیچکس اعتماد نکن. در اینجا با کسی دوستی نکن. نگران نباش، تا همین چند وقت دیگر هر طور شده قاچاقچی پیدا می‌کنم که از ترکیه به آلمان یا فرانسه ببردت.»
دو سال در استانبول بودم و طبق سفارش پدرم نه تنها با کسی دوست نشدم که حتا به کسی نزدیک نشدم. در آن دو سال خیلی تنهایی و در به دری و انتظار کشیدم. وجدانم ناراحت بود چون مخارجم را پدر و ماردم به سختی تامین می‌کردند و آنها ثروتمند نبودند. با اینکه خیلی رعایت می‌کردم تا با کم خوری و کم پوشی آنها به تنگنا نیفتند، پول اجاره را نمی‌توانستم کاریش کنم. در رفع تنهاییم نامه‌های طولانی برای خانواده می‌نوشتم و در واقع سعی می‌کردم با نامه‌هایم از شدت دلتنگیم بکاهم. به مرور زمان این نامه‌ها شکل داستان به خود گرفتند و همین نامه‌ها و دلنوشته‌ها سال‌ها بعد زیربنای داستان‌هایی شدند که نوشتم و در نشریات منتشر کردم.
به گمانم آغاز افسردگیم با اقامت موقت اما طولانی در استانبول ارتباط داشته باشد. چیزی که زیاد داشتم وقت بود و برای همین ساعت‌ها در بندر قدم می‌زدم و به کشتی‌هایی که مسافرانش را از قسمت آسیایی به قسمت اروپایی می‌برد نگاه می‌کردم و در دریای جمعیت تا عمق تنهاییم فرومیرفتم. در حالی که کاکایی‌ها را در حال پرواز بر فراز قایق‌ها می‌دیدم و صدای جیغ و ویغشان را می‌شنیدم اشک می‌ریختم و از نبودن با خانواده‌ رنج می‌بردم. در همان روزهای نحس بود که با خودم عهد ‌بستم هرگز بچه دار نشوم تا بچه‌ام سرنوشتی چون سرنوشت من نداشته باشد که تک و تنها در استانبول صبح تا شب خیابان‌ها را وجب کند.

بعد از دو سال علافی در استانبول پدرم در ایران کسی را پیدا کرد که با پاسپورت جعلی وارد آلمان شرقیم کند. به فرودگاه برلین شرقی که رسیدم ماموران پلیس آوردندم به مرز برلن غربی و رهایم کردند. طی قرار قبلی با قاچاقچی پاسپورت جعلیم را توی سطل آشغال انداختم و  دم مرز تقاضای پناهندگی کردم.

دو ماه اول در ساختمان پناهجویانی بودم که در هر اتاقش شش نفر از ملیت‌‌های گوناگون اقامت داشتند. در این ساختمان  مشاجره و کتک‌کاری بین پناهجویان زیاد بود و وقتی کتک می‌خوردم و چشم کبود و بینی خون‌آلودم را در آینه می‌دیدم با خودم عهد می‌کردم که هرگز بچه نداشته باشم تا بچه‌ام مجبور به تکرار بدبختی‌هایم نباشد. بعد منتقلم کردند به دهی کوچک که دور تا دورش  جنگل بود و ساکنین ده از ما پناهجویان می‌ترسیدند. آنجا دو ساختمان کوچک بود که در هر اتاقش چهار پناهجو اقامت داشتند. در مجموع چهل نفر بودیم و  زیر فشار روحی رفتاری مملو از  خشونت با هم داشتیم. آنجا هم  بارهای کتک خوردم. بعد از مدتی  برای اجتناب از درگیری‌ها صبح‌ها مقداری نان در جیب می‌گذاشتم و به جنگل پناه می‌بردم تا شب به ساختمان پناهجویان برنمی‌گشتم. در همان دوران با تعداد زیادی از درختان جنگل عهد کردم هرگز بچه دار نشوم تا چنین سرنوشتی  برای او رقم نزنم. بعد از یک سال  اقامت در آن اردوگاه پناهندگی دریافت کردم و به برلین برگشتم و به کمک مددکاران اجتماعی اتاقی گرفتم و از حقوق دولتی برخوردار شدم و به دبیرستان رفتم و دیپلم گرفتم، اگرچه خیلی دیر. سپس از دانشکده فنی هامبورگ در رشته تاسیسات پذیرش گرفتم و به هامبورگ آمدم.

سه
بیست و سه سالم بود و شش ماه بود که از برلین به هامبورگ آمده بودم تا به خرج دولت آلمان در رشته مهندسی تاسیسات تحصیل کنم. در یکی از روزهای سرد زمستانی که هوا بوی برف می‌داد از جلو کافه‌ای می‌گذشتم که دیدم دختری با موهای کوتاه و سیاه پشت میزی نشسته و دارد دایره‌هایی روی صفحه روزنامه می‌کشد. نمی‌دانم چرا به دلم افتاد که ایرانی باشد. تا دختر سرش را بلند کرد و توام با لبخندی ملیح چشمان درشتش به من افتاد پلی از صمیمیت بینمان ایجاد شد که احساس گرما کردم. لحظه‌ای بعد دختر حواسش دوباره به روزنامه رفت. دیدن همان یک لحظه لبخند دلنشینش کافی بود تا محبتش در دلم بنشیند و جرئت کنم بروم تقی به شیشه بزنم تا دوباره چشمش به من بیفتد. همین که نگاهش به من افتاد روی شیشه ها کردم و قلبی روی بخار نشسته روی شیشه کشیدم. خیال داشتم اگر اخم کرد به سرعت از آنجا دور شوم، اما خندید و با انگشت به شقیقه‌اش اشاره کرد که یعنی دیوانه‌ای؟ سرم را به علامت تایید بالا و پایین بردم. نیشش بیشتر باز شد و با انگشت اشاره کرد که وارد کافه بشوم. شدم و پیش از اسباب صورت چشمم به ستاره داوودی افتاد که از زنجیری به گردنش آویزان بود. گفت:«خیلی پررویی که ها کردی روی شیشه!»
گفتم لبخندش دلیرم کرد وگرنه آدم کمر‌ویی هستم، به ویژه در برابر زنان. پرسیدم ایرانی هستی؟
«نه، اما چون شبیه زنان خاورمیانه‌ای هستم همه خیال می‌کنند ترک و ایرانی و عرب هستم.»
دبورا سه سال از من جوانتر بود. از شهر کوچکی به نام ویتن، نزدیک دورتموند، به هامبورگ آمده بود تا مامایی بخواند؛ پیش از این دو سال دورۀ مربیگری مهد کودک دیده بود و رها کرده بود. در مسافرخانۀ ارزان قمیتی اقامت داشت و در آن کافه که او را برای اولین بار دیدم در صفحۀ نیازمندی‌ها دنبال جا می‌گشت. گفتم در خوابگاه دانشجویان اتاق دارم و شاید در آنجا اتاقی هم برای او پیدا شود. خوشحال شد و نشانی آنجا را خواست. گفتم دو خیابان آن طرفتر است و اگر موافق باشد می‌توانیم به آنجا برویم تا اول اتاقم را ببیند و اگر پسندید روز بعد سراغ مدیر ساختمان برود. خیره شد به من و احساس کردم خیال می‌کند با این حیله می‌خواهم او را به اتاقم بکشم. برای رفع سوءتفاهنم و شاید جلب اعتماد نشانی خوابگاهم را گوشۀ روزنامه نوشتم و از روی صندلی بلند شدم که بروم. دبورا پرسید:«گفتی خوابگاهت دو خیابان آن طرفتره؟»
داشت روزنامه را تا می‌کرد که گفت:«باشد می‌آیم که اتاقت را ببینم، اما به شرطی که فکر بد نکنی.»
اولین چیزی که در اتاق کوچکم نظر دبورا را به خود جلب کرد شمار زیاد کتاب‌های فارسی در قفسه بود. دربارۀ کتاب‌ها پرسید و توضیح دادم که تنفس در زبان فارسی انگیزه‌ای برای خشنودیم است و اذعان داشتم که حتا گهگاهی داستان می‌نویسم تا در هوای زبان فارسی پرواز کنم.
دبورا خندید و گفت:«چه رمانتیک!»
بعد از آن روز چند بار دیگر یکدیگر را در کافه‌ای دیدیم و دو هفته بعد از دیدار اول دبورا در طبقه سوم خوابگاه اتاقی گرفت و همان شب اول اقامتش در آنجا چای خوردیم و خیلی حرف زدیم تا سرانجام یکدیگر را بوسیدیم و روی تخت یک نفره به هم گره خوردیم. ساعت هشت شب بود و پنجره در چشم‌انداز و نگاهمان به برفی که در پرتو نور چراغ‌ خیابان آهسته فرو‌می‌ریخت. دست دبورا زیر لحاف توی دستم بود و پیشانیش به پیشانیم چسبیده بود که گفت:« فکر می‌کنی یهودی و مسلمان می‌توانند با هم دوست باشند و یکدیگر را دوست بدارند؟»
من و دبورا با هم دوست شدیم و یکدیگر را خیلی دوست می‌داشتیم. اتاق من در طبقه دوم و درست زیر اتاق دبورا بود. سه ماه بعد اتاقم را عوض کردم و شدیم همسایه دیوار به دیوار. شام با هم می‌خوردیم و شب‌ها کنار هم در اتاق او یا در اتاق من می‌خوابیدیم. سه سال گذشت تا دبورا شد ماما و آپارتمان کوچکی اجاره کردیم و اسمن و رسمن زندگی با هم را زیر یک سقف آغازیدیم. بعد درس من تمام شد و رفتم سر کار و آپارتمان بزرگتری اجاره کردیم. ده سال از دوستیمان می‌گذشت که دبورا گفت:«تو جلوم زانو می‌زنی و تقاضای ازدواج می‌کنی یا من باید زانو بزنم؟»
زانو زدم و گفتم:«خواهش می‌کنم به شرطی با من ازدواج کن که بچه نخواهی!»
در یک روز گرم تابستانی پیوند زناشویی بستیم. جشنی در رستورانی گرفتیم که مامانم و شهلا هم از ایران آمدند. خانوادۀ دبورا و دوستانمان هم در آن شرکت داشتند. دو سال بعد ازدواج آپارتمان بزرگی خریدیم و به آنجا نقل مکان کردیم. دوستان زیادی نداشتیم، اما در محدودۀ زندگی دو نفره رضایت خاطر داشتیم و سعی می کردیم از امکانات مالیمان و لحظات فراغتمان استفاده کنیم تا از کنار هم بودن لذت ببریم. دلخوشیمان سفر بود و رفتن به سینما و تئاتر و کتاب خواندن و ورزش در ورزشگاه. وقتی به دلیل حضور مطلوب آسایش در زندگیم عادت نوشتن داستان از سرم افتاد، اشتیاقم به دویدن شروع شد. در ادامۀ دلبستگی به دویدن علاقه به دوی ماراتن پیدا کردم، اگرچه در هر ماراتنی که شرکت کردم تا خط پایان ندویدم.
دبورا برخلاف قولی که داده بود از سی و چهار سالگی پاپیچم شد بچه می‌خواهد و من به جد مخالفت کردم و تسلیم خواسته او نشدم. البته نه اینکه خودخواه باشم و با او که می‌دانستم خیلی دوستش دارم تفاهم نداشته باشم، اما نمی توانستم بپذیرم که زندگی در دنیای بی‌رحم را به کسی تحمیل کنم که در به وجود آمدنش اختیار و انتخابی ندارد. دبورا دبه درمی‌آورد:«جمشید، با بچه زندگیمان شیرین‌تر می‌شود. فکرش را بکن یک دختربچه یا پسربچه چهار دست و پا می‌آید جلو پات و سرش را بالا می‌کند و بهت لبخند می‌زند که بغلم کن. چه چیزی از این در دنیا قشنگتر؟»
از دبورا اصرار و از من انکار تا در جشن تولد سی و شش سالگیش بعد از اینکه شمع‌های کیک را فوت کرد و به آغوشش گرفتم دهانش را نزدیک گوشم آورد و آهسته گفت مدت‌ها است قرص ضد حاملگی را کنار گذاشته و حامله شده. از اینکه در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بودم خیلی ناراحت شدم، اما جلو مهمانان که همه دوستانمان بودند حرفی نزدم. مهمان‌ها که پایشان را از آپارتمان بیرون گذاشتند دبورا را تهدید کردم که بین بچه یا من باید یکی را انتخاب کند و برای اینکه تهدیدم را جدی بگیرد همان شب چمدانم را بستم و گفتم:« اگر تصمیمت عوض شد بیا هتل آلسترکروگ، وگرنه مرا به خیر و ترا به سلامت.»
یک هفته بعد از اقامتم در هتل بود که دبورا با حالی افسرده به سراغم آمد و گفت انتخابش را کرده و بچه را انداخته و خواهش کرد به خانه برگردم.
هوا تاریک بود و در بین راه هتل به خانه باران شدیدی می‌بارید. دبورا که رانندگی می‌کرد گفت:«می‌توانم ازت خواهشی کنم؟»
– اگر بچه نخواهی بله!
– از روانکاوی برایت وقت گرفته‌ام و به خاطر من هم که شده برو باهاش حرف بزن!
– فکر می‌کنی دیوانه‌ام که بچه نمی‌خواهم؟
– نه، اما خواهش می‌کنم برو پیشش!
چهار
دکتر مایر فربه و قد بلند و طاس است. پاهایش نسبت به بالا تنۀ گنده‌اش کوتاه و لاغر به چشم می‌آید. به گمانم هفتاد سال را شیرین داشته باشد. در اولین دیدار پلیور زرد رنگ و شلوار سرمه‌ای به تن داشت و همین حالتی غیر رسمی و خودمانی به او می‌داد که احساس کردم می‌توانم با او درددل کنم. البته صدای گرم و سیمای شاداب و ابهت اندام تنومندش هم بود که اعتمادم را به خود جلب کرد. اتاقی که با من به گفتگو پرداخت بزرگ نبود، اما دنج بود. کرکره‌های پنجره‌ اتاق بسته بود و تنها سه آباژور کم نور آرامش بخش اتاق را نیمه روشن می‌کرد. دکتر مایر از من خواست روی نیمکتی دراز بکشم. خودش روی صندلی کنار نمیکت نشست تا به نظرم ادای زیگموند فروید را دربیاورد یا حداقل من که بیمارش هستم خیال کنم روانکاو زبده‌ای چون فروید است تا به روش درمانش اطمینان داشته باشم. گفت:«لطفن چشمانتان را ببندید و بگویید چرا به دیدنم آمده‌اید.»
شیطنت کردم و چشم‌هایم را کاملن نیستم. توضیح دادم بچه نمی‌خواهم و همسرم بچه می‌خواهد و همین زندگی زناشوییمان را دچار بحران کرده. گفت کمی از کودکیم و خانواده‌ای که در آن پرورش یافته‌ام و اختلاف زناشویی بین پدر و مادرم و از دلیل بچه نخواستنم بگویم. وقتی قطار حرف‌هایم به حرکت افتاد هرچی به ذهنم رسید گاهی منسجم و گاهی پراکنده گفتم و او در دفترچه‌ای که در دست داشت چیزهایی نوشت تا شاید در مسیر معالجه به کارش بیاید. البته شاید هم تنها گلی در دفترچه نقاشی کرد تا خیال کنم آنچه را که درباره زندگیم می‌گویم جدی می‌گیرد. به هر حال چه منظم و چه آشفته دلایلم را برای بچه نخواستن برشمردم.
پرسید:«همسرتان را دوست دارید؟»
– تمام زندگیم خلاصه می‌شود به همسرم.
– از نظر مالی زندگی خوبی دارید؟
– نه در حد بازرگانان و کارخانه‌داران، اما از رفاه خوبی برخوردارم.
– خوب الان که زندگی بر وفق مرادتان است و از گذشته عبور کرده‌اید چرا هنوز قانع نشده‌اید که دارای فرزندی بشوید؟ کی گفته فرزندتان سرنوشت شما را خواهد داشت که احساس نگرانی می‌کنید؟
– حاضر نیستم امتحان کنم ببینم شما حق دارید یا نه.
– قصدم قانع کردنتان به فرزند داشتن نیست، می‌خواهم به کنه علل ترستان نقب بزنم.
یک ساعت حرف و نقب با زنگ ساعت روی میز کار دکتر مایر پایان یافت. دبورا برای پنج جلسه در عرض دو ماه برایم وقت گرفته بود که هر پنج جلسه را رفتم و از ترس‌هایم و از کمی اعتماد به نفسم و از افسردگیم که از چشم دبورا و همکارانم پنهان می‌کردم بی محابا و بدون مهار کردن افکارم گفتم. در یکی از از آن جلسه‌ها دکتر مایر پرسید آیا به ایران سفر می‌کنم. گفتم نه، اما هر چند سال یک بار مادر و خواهرم به دیدنم می‌آیند و همین مقدار از میهن برای من کافی است. گیر داد و در پی پرسش‌های دیگرش مجبور شدم دربارۀ نفرتم از ایران بگویم و اینکه ایران در نوجوانی از محیط زندگی خانوادگی بیرونم انداخت، مثل تف. گفتم سال‌ها دلتنگیم را به زادگاهم با خواندن و نوشتن به فارسی رفع ‌کردم تا وقتی که هم علاقه به دوی ماراتن را در خودم کشف کردم و هم نفرتم را به ایران متوجه شدم و آگاهانه از دلبستگی به آنجا گسستم.
دکتر مایر گفت:«شاید اگر سفری به ایران داشته باشید نظرتان عوض شود و بتوانید با ترمیم رشته ارتباط عاطفی هم آرامش بیشتری داشته باشید و هم بر ترس‌هایتان غلبه کنید.»
– تصمیم گرفته‌ام به ایران نروم و تا آخر عمر بر این تصمیم می‌مانم.
در آخرین جلسه بود که وقتی زنگ ساعت پایان وقت دیدار را اعلام کرد پرسیدم:«نظرتان چی ست که بدهم لوله‌های اسپرم‌برم را قطع کنند تا دبورا دیگر باردار نشود. »
– توصیه می‌کنم به تنهایی تصمیم نگیرید. پیش از هر اقدامی با همسرتان مشورت کنید!
پنج

می‌دانستم دبورا در انتظار موقعیت مناسبی است برای حامله شدن و همین نگرانم می‌کرد. هرروز نظارت بر قرص‌های ضد حاملگیش داشتم و برای محکم کاری از کاندوم استفاده می‌کردم. کنجاوی دربارۀ افکار دبورا جایی در زندگیم نداشت، اما  دلواپسی مجبورم کرد که یکی از آن روزها  برای اولین بار بروم دفترچۀ خاطرات روزانه‌اش را از کشوی میزش درآورم و شروع به خواندن کنم تا  با حامله شدنش غافلگیر نشوم؛ می‌خواست با عشق و محبت طوری گولم بزند که مجبور به پذیرش خواسته‌ا‌ش بشوم، از بالا رفتن سنش نگران بود چون هم می‌دانست فرصت زیادی برای حامله شدن ندارد و هم نمی‌خواست فاصله سنیش از فرزند بیش از چهل سال باشد…

از آن روز به بعد از هر فرصتی استفاده کردم دفتر خاطرات روزانه‌اش را بخوانم و به خواندن آن عادت کردم چون دبورا پرده از زوایای روحیاتش برمی‌داشت و خوشبختانه علاقه به من در تمام صفحات قابل خواندن بود.  به گمانم چند ماه بعد دبورا بو برد که دفترچه خاطراتش را می‌خوانم چون دفترش دیگر در کشوی میز نگذاشت و با اینکه تمام سوراخ سنبه‌های آپارتمان را گشتم دفترچه را پیدا نکردم.

دو سال بعد از دیدارم با دکترمایر مادرم مرد و من مدتی در آشفته حالی فرو رفتم. هنوز جراحت اندوه مرگ مادر بهبود نیافته بود که دبورا در یکی از شب‌ها بعد از آرامش همخوابی گفت:«اگر می‌خواهی روح مادرت را شاد کنی نوه‌ای به او هدیه کن.»

گفتم:«نمی‌خواهم آدمی را قربانی آمرزش روح مادرم کنم.»

چند وقت بعد دبورا دوباره شروع کرد  از بچه صحبت کردن. رو در روی او ایستادم و فریاد زدم:«خودتم بکشی من بچه نمی‌خواهم. اگر بچه می‌خواهی از من جدا شو و برو با مردی باش که بچه می‌خواهد.»

به رغم اینکه دکترمایر چند بار تکرار و تاکید کرده بود که بدون مشورت با دبورا دست به هیچ اقدامی نزنم، بدون صلاح‌دید دبورا رفتم  وازکتومی  کردم و ورقه‌اش را آوردم روی میز غذاخوری گذاشتم که ببیند. دبورا  ورقه را جر داد و گریه کرد.گفت:«آدم بی‌رحمی هستی و تلافی این کار را سرت درمی‌آورم.»

بیش از یک ماه در اتاق خواب را به رویم بست و  با من سرسنگین بود و از من گریزان. اگرچه یک ماه بعد آشتی کردیم و  مرا به خود راه داد، احساس می‌کردم  هیچ لذتی از همخوابی با من نمی‌برد. یک ماه نیم بعد باشگاه ورزشیش را عوض کرد تا دائم چشم تو چشم نباشیم و بیشتر وقت بعد از کارش را در باشگاه می‌گذراند و شام به تنهایی می‌خورد. چند ماه بعد از من خواست که در اتاق نشیمن بخوابم چون مدتی نیاز به تنها خوابیدن روی تخت دارد. حتم داشتم  دوباره ارتباطمان گرم می‌شود چون بعد از سال‌ها زندگی مشترک و از نظر احساسی وابسته به یکدیگر بودن نمی‌توانستم تصور کنم که  آن سرما دوامی طولانی داشته باشد. در یکی از آن روزها که  از سر کار به خانه آمدم تا مطابق معمول ساک ورزشیم را بردارم و به ورزشگاه بروم، دیدم دبورا روی مبل نشسته و سه چمدان جلو پایش است. پرسیدم:«مسافرت می‌روی؟»

غافلگیرم کرد:«بله، اما برای همیشه!»

رو به روی او نشستم و با تعجب پرسیدم:«برای همیشه؟»

_ برای همیشه چون دیگر دوستت ندارم.

قلبم تیر کشید و زبانم بند آمد. داشت از جا بلند می‌شد که گفت:«مدتی است که با یک نفر آشنا شدم و می‌روم که با او زندگی کنم.»

از روی مبل بلند شدم و خشمگین فریاد زدم:«با کسی آشنا شده‌ای و می‌خواهی…»

– هم آشنا شده‌ام و هم دوستش دارم و هم  از او دو ماه است که آبستنم.

افسار رفتارم از دستم خارج شد و بلند شدم میز جلو مبل را برگردانم و گلدان‌های چینی بزرگ کنار مبلمان را با لگد شکستم و داد زدم و تا دستم را نزدیک صورتش بردم گفت:« جرئت داری بزن! داد و بیداد هم نکن وگرنه به پلیس تلفن می‌زنم.»

نعره کشیدم:«دبورا، می‌فهمی چه می‌گویی؟»

حرف نزدن و خیره نگاه کردن دبورا عصبانی‌ترم کرد. پنجره را باز کردم و سه چمدانش را بیرون انداختم و گفتم:«برو گم‌شو! دیگر نمی‌خواهم ببینمت!»

 

شش

فاسق دبورا مردی هیکل گنده است که بلندی موهای بلندش به شانه‌هایش می‌رسد.  بدنش پر از خالکوبی ست و اغلب لباس چرمی می پوشد. برای حمل و نقل  تن لشش  هارلی دیویدسن  سوار می شود که غرش موتورش رعب در دل آدم می‌اندازد. به قیافه کریه و پیکر غول آسایش می‌خورد که یکی از جاکش‌های سازمان مخوف فرشته‌های جهنم یا عضو یکی از سازمان های تبهکار مشابه آن باشد، اگرچه پشت کاپشن چرمیش علامتی در تائید سوءظنم ندارد، آدم باید ابله باشد که به این نتیجه نرسد. این غول بی سر و پا چی ست که انتخاب کرده‌ای دبورا؟ به خاطر او ست که دست و گردنت را  خالکوبی کردی؟ از زمانی که ترکم کرده ای و با این نئاندرتال فاسد زندگی می کنی روزگارم سیاه شده. همیشه دلتنگت هستم. خودم را حقیر و شکست خورده حس می کنم. بی خوابی  از پا انداخته ام  و دلدرد امانم را بریده.

وقتی امواج دریای دلتنگی نزدیک بود خفه‌ام کند می‌رفتم به محل کار دبورا و منتظر خروجش از ساختمان اداره می‌شدم. التماس می‌کردم برگردد. قیافه‌ای مظلوم به خودم می‌گرفتم تا شاید دلش برایم بسوزد. انگار که غریبه‌ای باشم که مزاحمش شده‌ام محلم نمی‌گذاشت. می‌گفتم، ما که با هم خوب بودیم و  مسئله‌ای در زندگی زناشویی‌مان نداشتیم. در حالی می گفت از زندگیش بیرون بروم که نگاهم نمی‌کرد و با قدم های تند و بلند به طرف ماشینش می رفت. چند بار تهدید کردم که اگر به خانه برنگردد خودم را می کشم و هر بار با لحنی سرد گفت:« خودت را بکش تا هم خودت راحت شوی و هم من.»

  اوایل جدایی، وقتی نشانی مرد هیکل گنده را، که اسمش را می‌دانم اما رغبت نمی کنم اسمش را ببرم، از طریق کارآگاهی یافتم،  شب‌ها می رفتم به محل سکونتش و  از آن سوی خیابان و از توی تاریکی به پنجره آپارتمانش که واقع  در طبقه اول ساختمانی فکسنی بود خیره می شدم تا شاید دبورا را از دور ببینم و کمی آرام بگیرم. پرده پنجره آپارتمانش همیشه کشیده بود. وقتی سایه دبورا را از پشت پرده می دیدم که سایه  گنده بک احمق را می بوسد از شدت خشم و حسادت گر می گرفتم و به خودم می پیچیدم. به خانه که برمی گشتم پشت دستم را داغ می کردم که دیگر به تماشای آن بوسه‌ها نروم، اما روز بعد و با تاریک شدن هوا عهدم را فراموش می کردم و بی‌اختیار  به تماشای دبورا می‌رفتم. ساعت‌ها توی تاریکی می‌ایستادم و زندگیم را با او مرور می‌کردم.

 سه هفته خودآزاری ادامه داشت تا در شبی که  زاغ سیاه آنها را چوب می زدم  پرده کنار رفت و دبورا و فاسقش پشت پنجره ظاهر شدند و نگاهشان یک راست به طرف من کش آمد که خیال می کردم توی تاریکی پنهانم. همسایگان راپرت رد کرده بودند؟ لابد! گوریل از پشت پنجره کنار رفت و مدتی بعد از ساختمان خارج شد. از عرض خیابان که می گذشت عقل حکم می‌کرد پا به فرار  بگذارم، اما انگار که هیپنوتیزم شده باشم یا در کابوسی آچمز نتوانستم از جایم تکان بخورم. دبورا هنوز از پشت پنجره نگاهش به من بود که فاسق بی شرف و لندهورش به سراغم آمد و  با مشت و لگد حسابی خدمتم رسید؛ مقاومت در برابر کوهی از گوشت و عضله دیوانگی بود چون ممکن بود جری‌تر بشود و له و لورده ترم کند. روی زمین افتاده بودم  که  قاتل بالفطره پایش را روی سرم گذاشت و گفت:«دبورا نمی خواهد با تو باشد. می فهمی؟ یک بار دیگر این طرفها ببینمت جمجمه‌ات را خرد می‌کنم.»

هفت

شهلا شوهر نکرده بود تا هم مادرم تنها نباشد و هم مراقب او باشد. بعد از درگذشت مادر تنها دلخوشیش هفته‌ای دو سه بار  گفتگوی تلفنی با من بود. اگر به خاطر  او  نبود خودم را می‌کشتم  چون از زندگی سیر بودم و مرگ تنها مرهم زخمی بود که دبورا به زندگیم وارد کرده بود. هرروز به ورزشگاه می‌رفتم تا جای خالی دبورا را با ورزش پر کنم، یا می‌رفتم هرروز یکی دو ساعت می‌دویدم تا شاید از فکر کردن به دبورا بگریزم، اما موفق نمی‌شدم  که نمی‌شدم. روزی چند بار می‌رفتم در کمدش را باز می‌کردم و دست روی لباس‌هایی که نبرده بود می‌کشیدم. عطری از روی میز توالتش برمی‌داشتم و به خودم می‌زدم تا با استشمام آن احساس کنم هنوز ترکم نکرده است.  هر شب لباس خوابش را می‌پوشیدم و به او التماس می‌کردم که برگردد. آیا رفتن ناگهانی دبورا از زندگیم و به عبارتی پشت کردنش به من و گفتن اینکه «دیگر دوستت ندارم» غرورم را شکسته بود و می‌خواستم برگردد تا با انتقام گرفتن از او شکستگی غرورم را ترمیم کنم یا عشقم به او وامی‌داشتم تا آروزی برگشتش را داشته باشم؟ نمی‌دانم، اما حتم دارم دبورا از من انتقام گرفته بود و می‌خواست احساس تفاله بودن کنم و طاقت دیدن خودم را در آینه نداشته باشم که موفق شده بود.

دو ماه از رفتن دبورا گذشته بود و دلتنگی به او کاهش نمی‌یافت که  رفتم پیش دکتر مایر تا شاید او از رنجی که می‌بردم نجاتم بدهد. دکتر مایر بی‌آنکه سرزنشم کند توصیه ‌کرد  هر شیئی را که مرا به یاد دبورا می‌اندازد از آپارتمان به جای دیگری منتقل کنم تا چشمم به آنها نیفتد و دلتنگیم بیشتر نشود. حتا گفت تمام عکس‌های دبورا را از تلفنم پاک کنم و اگر عضو سرویس‌های شبکه‌های مجازی هستم دوستیم را با او قطع کنم تا چشمم به او نیفتد و فعالیت‌هایش را دنبال نکنم. سفارش اول او را نتوانستم بپذیرم چون نمی‌توانستم از اشیائی که در خانه یاداور دبورا بود دل بکنم و سفارش دوم او محلی از اعراب نداشت چون خود دبورا همه جا بلاکم کرده بود و در اینترنت دسترستی به او نداشتم. گفتم:«آقای دکتر، توان کار کردن ندارم.»

  • ولی کار کردن فکرتان را از همسرتان منحرف می‌کند.
  • نمی‌توانم کار کنم. حواس ندارم و کار را خراب می‌کنم.

دکترمایر ورقه‌ای حاکی از حال روحی وخیمم نوشت و به محل کارم فرستاد تا هم از کار بیرونم نکنند و هم بیمه درمانی بخشی از حقوقم را بپردازد.

توصیه دیگر دکتر مایر این بود که شروع کنم به داستان نویسی تا شاید حواسم پرت شود و بهتر بتوانم دوری از دبورا را تحمل کنم. بارها به او توضیح دادم که نه دستم به نوشتن می‌رود و نه تمرکز حواس درستی برای نوشتن داستان دارم. وانگهی بعد از چند سال ننوشتن پشتم باد خورده بود و نه می‌دانستم از چی بنویسم و نه می‌دانستم چگونه بنویسم.

 

هشت

از وکیل دوبورا نامه‌ای سفارشی به دستم رسید که یا نیمی از قیمت آپارتمان را  به دبورا بپردازم یا آپارتمان را بفروشم و پول فروش را با دبورا تقسیم کنم.

از شدت دلتنگی شب‌ها به سختی و دل درد خوابم می‌برد و صبح‌ها  با دل درد از خواب می‌پریدم.  هشت کیلو وزن کرده بودم و از دیدن ریش بلند و چشم‌های به گود افتاده‌ام در آینه وحشت می‌کردم.  به قدری حواسم پرت بود که تمرکز حواس نداشتم و بعد از  تصادفی که پشت چهارراهی کردم دیگر رانندگی نمی‌کردم. دلم نمی‌خواست با دوست یا آشنایی دیدار داشته باشم چون مجبور می‌شدم از دبورا بگویم و بدین گونه داغ دلم تازه می‌شد و بیشتر در دام اندوه می‌افتادم.  دلتنگی  به دبورا نه تنها افسرده‌ام کرده بود بلکه متوهمم نیز کرده بود چون هروقت می‌رفتم می‌دویدم زنانی را می‌دیدم که به نظرم شبیه دبورا بودند. آرزو می‌کردم دوباره تن لخت دبورا را لمس کنم و با او همبستر بشوم. وقتی همخوابی او و آن نره غول را در ذهن به تصویر می‌کشیدم هم ناراحت می‌شدم و هم حشری.

در یکی از همان روزهای درماندگی که روی نیمکت  ایستگاه مترو نشسته بودم و با دیدن سوار و پیاده شدن مسافران وقت کشی می‌کردم، زنی از واگنی پیاده شد  که بی‌شباهت به دبورا نبود. زن آمد از کنارم گذشت و بوی خوش عطرش مشامم را پر کرد.  شلوار جین  و پیرهن سفید تنش بود و کفش پاشنه کوتاهی به پا داشت.  به طرف در خروجی مترو رفت و نگاهم را در امتداد رایحه  و اندام موزون و باریکش با خود برد. نگاهم  که از حضورش خالی شد به فکرم خطور کرد شاید بد نباش دنبال زنی برای همبستری بگردم که شبیه دبورا باشد. به عبارتی شاید همخوابی با زنی که شبیه دبورا است بتواند تمایل جنسیم را به دبورا خاموش کند و همین باعث بشود که تا حدی از درد فراقم کم شود.

در جستجوی کسی که شبیه دبورا باشد شب‌ها از این فاحشه‌خانه به آن فاحشه‌خانه می‌رفتم، بی آنکه فاحشه‌ای شبیه دبورا بیابم. بعد از سه هفته  داشتم تسلیم می‌شدم که وارد باری شدم که شیشه‌ پنجره‌اش از بیرون سیاه بود و داخلش مکانی بزرگ و نیمه تاریک و پر از آینه و نور قرمز. سه زن آرایش کرده با لباس‌های نیمه لخت روی چهارپایه‌های جلو بار منتظر مشتری نشسته بودند. زنی که اسباب صورتش در نور کم مشخص نبود اما سینه‌های برجسته‌اش به چشمم آمد پشت پیشخان بار داشت لیوان خشک می‌کرد. ‌خواستم از بار برون بروم، اما بهم برات شد که این زن شبیه دبورا است. رفتم روی یکی از چهارپایه‌ها نشستم و همین که چشمم به زن افتاد نفسم بند آمد چون هم چهره و هم هیگل شباهت زیادی به دبورا داشت، البته سی سالگی دبورا. خیره به او بودم که زن پرسید:«چی میل داری بنوشی؟»

  • هرچی که شما پیشنهاد کنی!

زن در حالیکه داشت  شیشه‌های مشروب را در قفسۀ پشت سرش می‌گذاشت گفت:« من نوشابه‌های گران مثل شامپاین پیشنهاد می‌دهم.»

  • می‌توانم چند دقیقه با شما خصوصی حرف بزنم؟

–   اینجا با پرداخت پول نه تنها حرف که خیلی کارهای دیگر هم می‌توانی انجام بدهی.

به سه زنی که پشت بار نشسته بودند و داشتند با هم حرف می‌زدند اشاره کردم و گفتم:«دلم می‌خواهد بدون حضور کسی با شما حرف بزنم.»

–   پس باید برویم به یکی از اتاق‌های پشت سالن.

رفتیم به یکی از اتاق‌های پشت سالن که  تخت گرد و بزرگی در آن جا داشت و بخشی از سقف و  نیمی از دیوارهایش را آینه پوشانده بود. وقتی وارد اتاق شدیم  زن گفت:«فقط می‌خواهی حرف بزنی یا کار دیگری هم داری؟»

نگاهم روی  اسباب ظریف صورت شبیه دبورایش لیز خورد و هوس کردم با او بخوابم اما دلم می‌خواست در همان تختخوابی که با دبورا معاشقه می‌کردم با او همبستر بشوم و نه در جایی که مردهای زیادی با او خوابیده بودند. داشت لخت می‌شد که  گفتم:« خواهش می‌کنم لخت نشو چون نمی‌خواهم اینجا با تو کاری کنم.»

روی لبۀ تخت نشستم. دستش را گرفتم که کنارم بنشیند.  کنارم نشست و  گفت:«دیوانه‌ای؟»

  • چطور؟
  • چون من از دیوانه‌ها می‌ترسم و تو مشکوک می‌زنی.
  • نه دیوانه نیستم. یا فکر می‌کنم که دیوانه نیستم. دلم برای همخوابی با همسرم که در شرف جدایی از من است تنگ شده و تو شبیه او هستی.

در حالیکه دستش هنوز در دستم بود  شانه‌ و گردنش را ‌بوسیدم و اسمش را پرسیدم. زن با لحنی که انگار دارد با آدمی که دستخوش بیماری روانی است حرف می‌زند گفت ژانت.

–   اسم واقعی؟

–   اینجا و برای تو ژانت هستم.

–   حاضری هر چند وقت یک بار به دیدنم در آپارتمانم بیایی؟

–   بستگی دارد چقدر سر کیسه را شل کنی.

–   خودت تعیین کن. اما یک شرط هم دارم.

–   چه شرطی؟

–       که اسمت برای من دبورا باشد.

نه

برای اولین بار که ژانت به دیدنم آمد آرایش غلیظی کرده بود و لباس سکسی به تن داشت. بوی عطری که به تنش زده بود خوشایندم نبود و مرا از دبورایی که آرزوی دیدن و لمس تنش را داشتم دور می‌کرد. عکس دبورا را نشانش دادم و از او خواهش کردم آرایش و عطر تنش را پاک کند و به تنش عطری از عطرهای روی میز توالت بزند و صورتش را مثل دبورا خفیف آرایش کند. بعد لباسی از کمد دبورا  درآوردم و از او خواهش کردم لباس دبورا را بپوشد. بعد نشستیم روی مبل و در حالیکه شراب می‌نوشیدیم سنش را پرسیدم. گفت بیست و پنج ساله است، اما باور نمی‌کنم زیر سی باشد. گفتم:«به نظرت مسخره است که دلم می‌خواهد با تو بخوابم تا همخوابی با همسرم را که در شرف طلاق است به یاد بیاورم؟»

  • با اینکه خیال می‌کنم کمی دیوانه‌ای، اما چه دیوانه و چه سالم هر کسی قصۀ خودش را دارد و تو هم برای دیوانگی لابد قصۀ خودت را داری.

دربارۀ دبورا با او حرف زدم. ژانت پرسید:«حالا پشیمانی که بچه نداری و او رفته؟»

نمی‌خواستم جوابش را بدهم. گفتم:«اجازه بده برویم به اتاق خواب و کاری که را که برای آن به اینجا آمده‌ای انجام بدهیم.»

ژانت مثل دبورا پاهای کشیده و پوست صاف و پستان‌های سفتی دارد. هیچ لذتی از هخوابی با او  نبردم چون بدنش متعلق به من بود، اما روحش با من نبود. وقتی کارم تمام شد و با یک وجب فاصله کنار هم روی تخت دراز کشیده بودیم پرسیدم:«توقع ندارم که از همخوابی با من لذت ببری، اما کاشکی در رفتارت می‌توانستی این احساس را به من بدهی که لذت می‌بری.»

ژانت خندید و گفت:«یعنی هم اسمم دبورا باشد و هم آرایش و لباسم دبورایی باشد و هم از رفتار رختخوابی دبورا تقلید کنم؟»

  • اگر بتوانی خیلی خوب می‌شود.
  • کنش و واکنش دبورا به هنگام همخوابی چگونه بود؟
  • هم تسلیم بود و هم نفس‌های بلند می‌کشید.
  • اسمت را هم می‌برد؟
  • نه، اما چشم‌هایش همیشه بسته بود و لبخند می‌زد.

سه روز بعد به ژانت تلفن زدم و ساعت یازده شب به دیدنم آمد. باز از او خواهش کردم که آرایش غلیظ صورتش را پاک کند و یکی از لباس‌های دبورا را بپوشد. یک هفته بعد باز به او تلفن زدم. این بار خودش با آرایش دبورایی آمد و یک راست ‌رفت از کمد دبورا لباسی در‌آورد و ‌پوشید و ‌پرسید:«از این خوشت می‌آید؟»

بعد از همخوابی گفت:« چرا خودت را با یاداوری همخوابی با دبورا ناراحت می‌کنی؟»

  • قصدم کم کردن ناراحتیم است و نه بیشتر کردن آن.
  • با استفاده از مواد مخدر هم می‌توانی خودت را آرام کنی و هم مرا سر شوق بیاوری تا حال بیشتری بهت بدهم.

اغلب شنبه‌ها و گاهی افزون بر آن جمعه‌ها از ساعت ده شب تا چهار صبح ژانت به دیدنم می‌آید و بابت خوش خدمتیش چهارصد یورو می‌گیرد؛ نیمی از این پول بابت کوکائینی است که می‌آورد تا مصرف کنیم. مصرف توامان کوکائین و شراب نه تنها نشئه که دچار جنونم می‌کند. با حالی خراب روی موکت یا تخت به طور وحشیانه‌ای با ژانت سکس می‌کنم تا شاید دردی را که دبورا به من تحمیل کرده با فشار در او  فراموش کنم. وقتی به هنگام سکس آرایشش به هم می‌ریزد و  صورت زیبایش در میان رنگ‌های سرخ و سیاه و بنفش به شکل هیولایی قابل ترحم درمی‌آید به حال او و خودم گریه‌ می‌کنم. ژانت که خشونت و توحشم را در سکس به خاطر پول تاب می‌آورد طاقت دیدن اشکم را ندارد و هر بار تهدیدم می‌کند که اگر گریه کنم دیگر نمی‌آید، اما دروغ می‌گوید و برای پول هم که شده همیشه می‌آید.

ده

با دکتر مایر درباره ژانت حرف زدم و اینکه عشق بازی با او تمایل جنسیم را به دبورا رفع می‌کند، اما از دلتنگیم نمی‌کاهد. دکتر مایر گفت شما چند بار گفته‌اید که روح پروتاگونیست داستان‌هایتان طوری در جسمتان  حلول می‌کرد که به سختی می‌توانستید او را از خود بیرون کنید.

گفتم:« در ابتدای نوشتن داستان پروتاگونیست ترواش ذهن خودم بود، اما در خلال نوشتن داستان پروتاگونیست از هر نظر استقلال می‌یافت و  چنان در جانم حلول می‌کرد که با پایان گرفتن داستان در بازگشت به خودم مدت‌ها دچار روان گسیختگی می‌شدم.»

دکتر مایر پیشنهاد کرد شاید بد نباشد داستانی بنویسم تا  مدتی با روح پروتاگونیست در ذهنم درگیر باشم. به عبارتی داستانی بنویسم که بتوانم  طوری با پروتاگونیست همذات پنداری کنم که فکرم را از دبورا منحرف کنم. گفت:«گذشت زمان مرهم هر زخمی است.این زمان باید بگذرد.»

_تا کی؟

_ بستگی به خودتان دارد.

در یکی از آن روزها که به توصیه دکترمایر به دنبال سوژه‌ای برای نوشتن داستان بودم،  درست سر ساعت شش بعد از ظهر که با مترو از مطب او به خانه برمی‌گشتم و در فکر  هشت کیلومتر دویدن روزانه‌ام بودم که شب خوابم ببرد، قطار شهری در ایستگاه هالراشترازه ایستاد. داخل واگن شلوغ بود و من کنار پنجره نشسته بودم و به ازدحام مسافرینی که  پیاده و سوار می‌شدند نگاه می‌کردم که لا به لای جمعیت چشمم به بیلبورد وسط راهروی ایستگاه افتاد و در میان آگهی‌ها‌  ستارۀ داوود را دیدم که نوشته‌ای ناخوانا روی آن برق می‌زد. با دیدن نوشته، که حروفش  قرمز بود، ناگهان چیزی در من دمید که  مثل فنر از جا دررفتم و آدم‌هایی را که عین ماهی ساردین در قوطی کنسرو به هم چسبیده بودند به زور دست شکافتم. از واگن مترو بیرون پریدم به و  به طرف بیلبورد رفتم.  آگهی روی آن تبلیغ برای دیدن   نمایشگاهی بود از عکس محل کسب یهودیانی که در دوران نازیسم از آلمان

به کشورهای مسلمان گریخته بودند. نیروی خارق‌العاده‌ای از جنس مغناطیس وسوسه‌ام کرد به دیدن نمایشگاه بروم. دوباره سوار مترو شدم و این بار خلاف جهت خانه‌ام به طرف منطقه آلتونا رفتم که نمایشگاه در آنجا برپا بود.

نمایشگاه  سالن بزرگی بود با سقف شیشه‌ای، کفپوشی شطرنجی و دیوارهای خاکستری به بلندای بیش از پنج متر که از یک متر و نیم تا سه متریشان پوشیده از  عکس‌های سیاه و سفید با ابعاد  چهل در بیست و پنج سانتیمتر بود. عکس‌ها در قاب سیاه و تنگاتنگ کنار هم نصب بودند. آدم‌های توی عکس‌ها کنار محل کسبشان خیره به عدسی دوربین بودند و محل کسب هتل بود و عتیقه فروشی‌ و ساعت سازی و تعمیرگاه آلات موسیقی و قنادی و قهوه‌خانه… عکس‌ها زیاد بود و مجالی برای دقیق دیدنشان نبود، اما می‌دانستم در میان عکس‌ها در جستجوی چیزی بودم که خودم نمی‌دانستم چی بود. نگاهم از عکسی به عکسی در نوسان بود که ناگهان عکس زن و مردی کنار در ساختمان هتلی نظرم را به خود جلب کرد، هتلی که با حروف درشت تامارا بر سردرش نوشته شده بود. مرد  سمت راست در ایستاده بود و زن سمت چپ در. مرد کت و شلوار روشنی پوشیده بود و کراوات راه راه به گردن بسته بود. قدش کوتاه‌تر از زن بود و در نگاهش کسالت و اندوه موج می زد. از چشم زن کبر و اعتماد به نفس می‌بارید و شاید صورت زیبا و اندام باریک و بلندش به او اجازه می‌داد خودش را برتر از دیگران بپندارد. کت و دامن روشن و پیرهنی تیره رنگ تنش بود و موهای پرپشت و صاف و تیره‌اش تا زیر گوشش می‌رسید. قدمی جلوتر رفتم و دقیق که شدم چهره و اندام دبورا را در تصویر دیدم و ناگهان اسم دبورا براون از ذهنم گذشت و در همین لحظه  دبورا براون و شوهرش در خیالم دویدند.

 

فصل دو

یک

 غیر از فارسی هم ترکی و هم آلمانی و انگلیسی می‌دانم و هم مهر ساز و نقاش و عکاس هستم  و هم  در جعل اسناد استاد.  درست سه روز بعد از اینکه تمام داراییم را در قمار باختم  چهار نفر به نمایندگی از انجمن یهودیان تهران به سراغم آمدند تا با دریافت پولی هنگفت ماموریت خطیری را به عهده بگیرم؛ با پول می‌توان هر چیزی را خرید، از جمله من زن باره و وظیفه نشناس را که برای تسخیر دل زن‌ها به پول زیادی نیاز داشتم. بدون در نظر گرفتن خطر ماموریت را پذیرفتم و آنها  با تاکید سفارش کردند که خیلی احتیاط کنم چون عصمت اینونو، رئیس جمهور وقت ترکیه، گرایش به هتیلر داشت و اگر پلیس ترکیه به من مظنون می‌شد و تحت شکنجه قرار می‌گرفتم و مجبور به اعتراف می‌شدم در جهنم به روی یهودیان باز می‌شد.

چمدانم را بستم و با اتوبوس به مقصد استانبول راه افتادم. در تمام طول سفر سعی کردم بیشتر خودم را به خواب بزنم تا  مجبور نباشم با کنار دستیم یا سایر مسافران حرف بزنم، اگرچه آدم خوش مشربی هستم و با کمال میل با دیگران گفتگو می‌کنم، مخصوصن با خانم‌ها.

از ایستگاه اتوبوس استانبول که خارج شدم  دلهره داشتم. نگاهم را به اطراف دواندم تا تحت نظر نباشم. حتا رفتم دور و بر ایستگاه گشتم تا مطمئن شوم تحت تعقیب نیستم. بعد آمدم سوار تاکسی شدم و به راننده گفتم در جستجوی هتلی به نام تامارا  در محله اوزکودار هستم. راننده گفت اوزکودار محله‌ای بزرگ است  و هتل‌ زیاد دارد. حرفی نزدم، اما بعد خودش گفت جستجویش را  اول از خیابان اصلی شروع می‌کند  که کنار دریاست و اغلب هتل‌ها در حواشی آن قرار دارند.

مدتی در راه بودیم تا رسیدیم به خیابانی زیبا و باریک و درختی در همسایگی دریا. به محض ورود به خیابان راننده از سرعتش کاست و گفت از  اینجا هتل‌ها صف کشیده‌اند و توجه کنم ببینم آیا تامارا به چشمم می‌خورد یا نه. ظاهر قشنگ و شیک خیابان غافلگیرم کرد چون خیال می‌کردم هتل تامارا  بیغوله‌ای  در محله‌ای فقیر نشین باشد. رفتیم و رفتیم تا تاکسی جلو ساختمانی ایستاد و تاکسیران گفت:«این هم هتلی که جستجو می‌کردید. زودتر از آنچه فکر می‌کردم پیدا شد.»

ساختمان هتل تامارا به بنای مسکونی بزرگی می‌مانست در  سه طبقه،  با طرحی از معماری ساختمان‌های اشراف‌زادگان اروپای مرکزی در اواخر قرن نوزدهم میلادی که نمای بیرونیشان  سفید است و پوشش شیروانیشان از سفال. با آرامشی که از هتل ساطع بود سخت می‌شد تصور کرد که  مرکز مخفی سازماندهی یهودیانی باشد که با پاسپورت‌های جعلی از فرانسه و مجارستان و لهستان و رمانی به استانبول آورده می‌شوند تا از ترکیه به کشورهای امن‌تر فرستاده شوند. پیش از پیاده شدن از تاکسیران پرسیدم آیا مطمئن است که هنگام سوار شدن گفته‌ام هتل تامارا؟ راننده گفت بله خودتان گفتید هتل تامارا در محله اوزکودار، این هم تامارا در محله اوزکودار. پول تاکسی را دادم و  پیاده شدم و از راننده تاکسی که چمدانم را تا دم در هتل آورد با  انعامی تشکر کردم.

لابی هتل بزرگ بود و دیوارها بلند و لوستر بزرگی از سقف گچکاری شده‌اش آویزان.  به طرف پیشخان در انتهای لابی رفتم که زنی پشت آن سرگرم نوشتن چیزی بود و موهایش نیمی از سیمایش را پوشانده بود. اگر پاشنه کفشم روی موکت قرمز رنگ صدا می‌داد شاید زن متوجه حضورم در هتل می‌شد و  واکنش نشان می‌داد، اما تا  جلو پیشخان نرسیدم نفهمید مهمان تازه واردی به هتل آمده. اول گل سینۀ یقه‌اش، صلیبی شکسته، نظرم را به خود جلب کرد و ترسیدم. واقعن اینجا هتل تامارا بود؟ همینکه  زن سرش را بالا آورد و نگاهش به سویم پر کشید احساس کردم باید در برابر جاذبه‌ زیبایی طبیعت سر تسلیم فرو بیاورم. بله، او زنی زیبا بود و از ذهنم گذشت حتمن نگاه هیز مردان زیادی را بر خود تجربه کرده که سعی می‌کند به مسافران مرد  بی‌محلی کند. زن به انگلیسی گفت بفرمایید! مردد بودم آیا این هتل واقعن همان هتلی ست که قرار بود بیایم که زن با لحنی بی‌حوصله و صدای بلند، انگار که کر باشم، پرسید«اتاق می‌خواهید؟» و سپس اخم کرد و مسیر نگاهش را از صورتم به پیشخان برد و موهایش دوباره حایل شد بین نگاهم و چهره‌اش. نفس بلندی کشیدم و با اشاره به سنجاق سینه‌اش به آلمانی گفتم:«بله،  اتاق می‌خواهم.»

زن در حالیکه دفتر بزرگ و کم صفحه‌ای را ورق می‌زد و شاید به این بهانه از تماشایم اجتناب می‌کرد تا گستاخ نشوم، با لحنی خونسرد گفت:« دو اتاق خالی داریم. یکی به مساحت بیست و دو متر مربع و یکی چهارده متر. پنجره‌های هر دو اتاق رو به دریا است و قیمت اولی دو برابر دومی.»

وقتی قیمت اتاق‌ها را گفت سرم صوت کشید، اما در آن وضعیت بحرانی که قرار بود بازرگانی موفق جلوه کنم امکان نداشت برای جلب نظر زن ظاهری متمول به خود نگیرم و  اتاق گرانتر را انتخاب نکنم. گفتم: «لطفن اتاق بزرگتر.»

زن پرسید برای چند روز؟ اسم رمز را گفتم:« مدت اقامتم را دقیق نمی دانم چون بازرگانم و برای تحویل محموله آمده‌ام .»

خانم متصدی با بی‌حوصلگی حرفم را قطع کرد و پرسید:«بیشتر از یک هفته؟»

فکر کردم شاید این زن  همان کسی نباشد که منتظرم است چون با اسم رمز “محموله” باید متوجه منظورم می‌شد.  گفتم:«بله به گمانم بیشتر از یک هفته بمانم!»

زن پرسشنامه‌ای جلوم روی پیشخان گذاشت و گفت:«لطفن پر کنید! پاسپورتتان را هم در طول اقامتتان نزد ما در هتل گرو بگذارید. البته کرایه یک هفته اتاق را هم پیش می‌گیریم .»

چه بداخلاق و شاید اخلاقی پر از ابهام در برابر کسی که شده بود تنها پرسش و نگاه و تعجب. پرسشنامه را پر کردم. پاسپورتم را گرو گذاشتم. کرایه یک هفته را  هم پرداختم. زن  کلیدی از گیره دیوار پشت سرش برداشت و از پشت پیشخان بیرون آمد.  هنگامیکه از کنارم می‌گذشت با لحنی خشک گفت:«  لطفن همراهم بیایید.»

زن کت و دامن طوسی تنگی تنش بود و اندامش به زیبایی صورتش بود و راه نمی‌رفت بلکه با قدم‌های موزون و لوندی خاصی به طرف پلکان رفت؛  پله‌های عریض و نرده‌های چوبی خراطی شده شکوهی چشمگیر به  فضا می‌داد. من شدم در پی زن روان و از پشت ناظر آن باسن گرد خوش فرم و ساق پای بلند تا رسیدیم به اتاق. اتاق در طبقه اول بود و رفتار سرد زن به من که معروف به خوش چهره‌ای و خوش اندامی بودم توی ذوقم می‌زد. برای اینکه نشان بدهم چشم و دل سیرم رفتم جلو پنجره ایستادم و نگاهم را سپردم به  دریا که کشتی‌های کوچک و بزرگ سوارش بودند. چشمم به دریا بود، اما حواسم پیش زن. برای رد گم کردن نشان صلیب شکسته به یقه کتش زده؟ این هویت واقعی زن است یا پشت آن صلیب شکسته هویتش را پنهان کرده؟ چرا وقتی نام رمز را گفتم واکنشی نشان نداد؟ پرسش‌ها در ذهنم رژه می‌رفتند و گنبدی با چهار مناره در آن سوی تنگه در دام نگاهم بود که زن با لحنی که روشن بود از حضورم در هتل راضی نبود گفت:« اتاق را می پسندید؟»

رو به زن کردم و با طمأنینه گفتم: « بله، اتاق زیبایی است.»

زن بی‌آنکه نگاهم کند گفت اقامت خوبی برایم آرزو می کند. سپس کلید را روی میز کوچک کنار پنجره گذاشت. داشت از اتاق  بیرون می‌رفت که گفت سالن صبحانه در طبقه همکف است و از ساعت هفت  تا ده باز.  هنوز به در نرسیده بود که  از او سپاسگزاری کردم و البته او پاسخم را نداد.

 

دو

با جیغ کاکایی‌ها بیدار شدم. پلک‌هایم که رفت بالا دیدم نور خورشید از  پنجره آمده تا وسط اتاق. از بستر بیرون آمدم و  رفتم جلو پنجره ایستادم به تماشای دریا و  قایق‌ها. بعد از اصلاح صورت و گرفتن حمام رفتم به سالن صبحانه خوری.  پشت پیشخان پذیرش مرد جوانی در حال گفتگو با مسافری بود. فکر کردم شاید بد نباشد نزدش بروم و اسم رمز را بگویم و واکنشش را ببینم. اما نه، هنوز باید صبر می‌کردم و موقعیت را درست می‌سنجیدم.

سالن صبحانه خوری هفده میز داشت و پشت هر میز چهار پنج نفر نشسته بودند. صدای خنده و  همهمه فضا را پر کرده بود. چند گارسون  در حال جمع کردن ظرف‌ها از روی میزها بودند یا گذاشتن  قهوه و صبحانه روی میزها؛ همه پاپیونی و جلیقه قرمز و شلوار سیاه به تن. مهمان‌ها همه شیک بودند و به نظر می‌رسید خیلی ثروتمند باشند. با راهنمایی گارسون رفتم پشت میزی نشستم  که خانم و آقای مسنی پشتش نشسته بودند و سرگرم خوردن صبحانه بودند. با اینکه زن و مرد  به نظرم ترک آمدند به انگلیسی صبح بخیر گفتم و آنها هم به انگلیسی پاسخم را دادند. مرد به انگلیسی پرسید آیا مهمان تازه هتل هستم؟ پاسخم مثبت بود. مرد مسن که سر طاسی داشت و خیلی لاغر بود پرسید:«گردشگر هستید؟»

-بازرگان هستم و برای کار تجاری به استانبول آمده‌ام.

آقا خودش را مصطفی ییلدیریم معرفی کرد و من هم خودم را معرفی کردم. خانم مسنی که کنار آقای مسن نشسته بود و حدس زدم همسر مرد باشد از نوع تجارتم پرسید و آقا به خانم اعتراض کرد که نباید کنجکاوی کند. گفتم تاجر فرش هستم و به عبارتی فرش به ترکیه صادر می‌کنم و برای ترخیص بار به استانبول آمده‌ام. مرد گفت مگر برای کارهای گمرکی ترخیص بار در مرز انجام نمی‌شود؟ گفتم آن کارها در مرز شده، اما بار در استانبول خالی می‌شود چون مشتری‌ها اینجا هستند و باید اطمینان حاصل کنم که همه فرش‌ها به مقصد می‌رسد. بعد توضیح دادم که اولین بار است که فرش به ترکیه صادر می‌کنم چون قبل از جنگ به انگلستان و فرانسه و آلمان فرش صادر می‌کردم و « چنانکه می‌دانید جنگ همه راه‌های تجارت را مسدود کرده و ترکیه تنها جای معامله است.»

حرف درباره خودم را درز گرفتم. مرد گفت  وارد کنندۀ ماشین‌آلات از کشورهای صنعتی اروپا به ترکیه است و در آنکار زندگی می‌کند و برای تفریح چند روزی به اتفاق همسرش به استانبول آمده . بعد از ایران پرسید و از موقعیت سیاسی آنجا و گفت حضور هیتلر در آلمان هم دست استعمار انگلستان را از خاورمیانه کوتاه می‌کند و  شر یهودیان رها از سر جهان. با سر تایید کردم بی‌آنکه حرفی بزنم. زن پرسید در ایران یهودیان زیادی زندگی می‌کنند؟ گفتم نمی‌دانم چون هرگز با یهودیان حشر و نشر نداشته‌ام و درباره تعدادشان کنجکاوی نکرده‌ام. مرد کمی از اوضاع اقتصادی ترکیه گفت تا خوردن صبحانه‌اش تمام شد و به اتفاق همسرش  برخاست و اقامت خوشی در هتل برایم آرزو کرد و رفت.

صبحانه‌ام را خوردم و هنگام بازگشت به اتاقم مردی حدود چهل و پنج شش ساله پشت پیشخان پذیرش دیدم که قدی کوتاه و سری طاس داشت و مشغول نوشتن چیزی بود که حواسش به آن بود نه به مهمان‌ها که در لابی هتل ایستاده بودند و گفتگو می‌کردند یا در حال گذر بودند. رفتم جلو پیشخان ایستادم. مرد هم مثل زن دیروزی سنجاق سینه‌ای به شکل صلیب شکسته به یقه‌ کتش بود. گفتم:« باید برای کاری از هتل خارج بشوم. می‌توانم کلید اتاق را با خودم ببرم یا باید هنگام خروج از هتل کلید اتاق را به پذیرش تحویل بدهم؟»

مرد خیلی مودب اما عادی، انگار که روزی چند بار به این پرسش جواب می‌دهد، گفت:«قربان میل خودتان است، اما فراموش نکنید که دسته کلید سنگین است و حملش مشکل.»

وارد اتاقم که شدم  زن خدمتکار  را در حال مرتب کردن تختم دیدم. به نظرم رسید با شنیدن صدای چرخیدن کلید در قفل غافلگیر شده و رفته سریع سراغ مرتب کردن تخت چون حالتی از اضطراب از سر و رویش می‌باید.  احساس کردم چمدانم و کمد و کشوها را وارسی کرده چون هم در کشوی میز کوچک تحریر خوب بسته نشده بود و هم لای در کمد باز بود و حتم داشتم که پیش از ترک اتاق هر دو بسته بودند.  فکر کردم شاید بهتر باشد با دادن اسکناسی اطلاعاتی از زیر زبان خدمتکار بیرون بکشم. زن خدمتکار پول را گرفت گذاشت توی جیب پیشبندش و گفت اسم زنی که دیروز عصر پشت میز پذیرش دیدم گیزلا براون است و او همسر همان آقای طاس پشت پیشخان است  و آن آقا صاحب هتل. زن و شوهر آلمانی بودند و طرفدار هیتلر. بعد زن خدمتکار گفت که اغلب مهمانان هتل یا تاجر هستند یا زنان و مردانی که برای دیدن استانبول از خارج آمده‌اند. در حالیکه داشت دستمال روی میز و صندلی می‌کشید  پرسید از کدام کشور آمده‌ام و کارم چی‌ست.  احساس ‌کردم دارد بازجویی می‌کند، به ویژه که از انگلیسی دانی خدمتکار شگفتزده بودم. جواب زن را ندادم، اما از او تشکر کردم و از اتاق بیرون رفتم. رفتم کلید اتاق را دادم به آقای پشت پیشخان و گفتم برای ترخیص محموله باید بیرون بروم و محموله را  چنان آهسته گفتم که بتواند آن واژه را از دیگر حرف‌هایم تفکیک کند. مرد کلید را گرفت و با خونسردی روز خوبی برایم آرزو کرد. آمدم بیرون.

آسمان صاف بود و هوا بهاری و دلپذیر و من می‌خواستم پی ببرم آیا درست آمده‌ام یا نه. طول خیابان را آهسته قدم زدم تا اگر کسی تعقیبم کرد گمم نکند. به عقب نگاه نمی‌کردم تا تعقیب کننده‌ام به آگاهیم از وجود او شک نکند. می‌رفتم و گاهی جلو ویترین مغازه‌ای می‌ایستادم به تماشا. طول خیابان زیاد بود و بعد از نزدیک به دو کیلومتر وارد خیابان باریک و خلوتی شدم. از آنجا وارد خیابان پهن و درازی و از آنجا به چند خیابان باریک و به نسبت شلوغ تا پشت میز کافه‌ای در هوای آزاد نشستم. با بی‌اعتنایی به اطرافم نگاه می‌کردم تا شاید چشمم به فرد مشکوکی بخورد. آدم‌های زیادی در تور چشمانم بودند اما مظنون‌ترینشان مردی لاغر و بلندی با کت و شلوار قهوه‌ای بود که وانمود می‌کرد منتظر کسی است، زیر چشمی به او می‌نگریستم که زنی از مغازه خارج شد و همراه او رفت و بدین گونه تیرم به سنگ خورد. البته چون خیال می‌کردم مردی زاغ سیاهم را چوب می‌زند حواسم به زن‌ها نبود و همین اشتباه باعث شد به زنی که چند میز آن طرف‌تر نشسته بود توجه نکنم تا اینکه پول قهوه را دادم و با شنیدم صدای زن ریزنقشی که به گارسون گفت می‌خواهد پول قهوه‌اش را بپردازد متوجه او شدم. یعنی این زن که کت و دامن زرشکی تنش بود تعقیبم می‌کرد؟

بلند شدم و بی‌هدف از خیابانی به خیابانی دیگر رفتم.  در میان راه یک بار خم شدم بند کفشم را بستم تا شاید زن را زیر چشمی ببینم که دیدم. یک بار جلو ویترین خیاطی مردانه ایستادم و تصویر زن را روی شیشه دیدم که آن سوی خیابان ایستاده بود. به طرف دریا رفتم. روی نیمکتی نشستم و به گذر کشتی‌ها و قایق‌ها نگاه کردم و گاهی به هوای دیدن کاکایی‌ها رو به آسمان کردم و از آنجا به پیرامون و زن را در دورها دیدم.  به سرم زد از تیررس نگاهش بیرون بروم و بعد غافلگیرش کنم. التهاب داشتم، اما باید به این بازی پایان می‌دادم. از روی نیمکت بلند شدم و با قدم‌های بلند به طرف خیابان پهن و پر رفت و آمدی قدم گذاشتم. دل تو دلم نبود. وارد خیابان که شدم دنبال جایی برای پنهان شدن گشتم و اولین جایی که به چشمم خورد لبنیاتی آن سوی خیابان بود که کنار آن مغازه‌های زیادی بود.  آمدم این طرف خیابان و رفتم داخل لبنیاتی و سفارش نوشابه دادم. نوشابه را گرفتم  آمدم ایستادم پشت شیشه و از داخل مغازه دیدم زن سراسیمه وارد خیابان شد. به چپ و راستش نگاه کرد و از وسط خیابان گذشت و آمد از کنار دکان گذشت. اسکناسی روی ترازو گذاشتم و بدون اینکه لب به نوشابه زده باشم بطری را روی پیشخان گذاشتم و  از دکان خارج شدم. زن داشت با سراسیمگی می‌رفت و دنبال من می‌گشت  که با قدم‌های بلند خودم را به پشت او رساندم و پرسیدم:«دنبال من می‌گردید؟»

زن ایستاد و تن و صورتش را به طرفم کرد. رنگش پریده بود و دهانش از تعجب باز مانده بود. به ترکی گفتم:« به نظرم پلیس هستید، اما چه کار خلافی از من سرزده که موجب بی‌التفاتی پلیس ترکیه شده‌ام؟»

زن اول من من کرد و بعد گفت:«شما را تعقیب نمی‌کردم.»

-می‌دانم که تعقیبم می‌کردید و می‌خواهم دلیلش را بدانم.

زن گفت یواشتر و سپس چشمانش را بست و لب زیرینش را گاز گرفت و سرش را تکان داد. پرسیدم پلیس است؟ زن چشمانش را باز کرد و ابروهایش را بالا برد و خواهش کرد صدایم را بالا نبرم تا جلب توجه نکنم. پیشنهاد کردم برویم کنار دریا و روی نیمکتی که نشسته بودم بنشینیم و در جوار باد و خلوت خودمان گفتگو کنیم. زن پذیرفت و رفتیم به طرف دریا.

روی نیمکت در سکوت نشسته بودیم که پرسیدم:«خب بفرمایید شما کی هستید؟»

زن گفت:«من کی هستم چندان مهم نیست. شما کی هستید؟ برای چی و از طرف کی به استانبول آمده‌اید؟ چرا بر بازرگان بودن خود تاکید می‌کنید؟ چرا در هتل تامارا اقامت گزیده‌اید؟»

سرم را خاراندم و گفتم پرسش‌های خوبی است و پاسخم تنها یکی است:«بازرگانم و فرش آورده‌ام به استانبول که بفروشم. از طرف کسی نیامده‌ام و اقامتم در تامارا اتفاقی است.»

-اگر این طور است چرا به این فکر افتادید که یکی دارد تعقیبتان می‌کند؟

-به این دلیل که به نظرم همه چیز مشکوک می‌آید.

زن اول سکوت کرد و بعد ناگهان به تندی گفت:«برای محموله آمده‌اید؟»

-بله.

-از طرف انجمن یهودیان تهران به استانبول آمده‌اید؟

نمی‌دانستم چه پاسخی بدهم. اگر جوابم مثبت می‌بود و زن پلیس  با خطر جدی رو به رو می‌شدم. خودم را به آن راه زدم و پرسیدم:«شما کی هستید؟ مامور پلیس؟»

زن گفت:«نه.»

به دریا خیره شدم. موج‌ها کوتاه بود و صدایشان خفیف. به زن نگاه کردم. از شدت بی‌خوابی چشم‌هایش گود افتاده بود.  اسمش را پرسیدم. طوری با لحنی معصومانه گفت مارتا که اعتمادم را به خود جلب کرد. گفتم:« به گمانم همانی باشم که منتظرم هستید»

سه

از زمانی که از مارتا جدا شدم دلواپسی به دلم چنگ می‌انداخت . خودم را سرزنش می‌کردم که چرا گول زن را خوردم و فوری خودم را لو دادم. به هتل برگشتم. گیزلا بروان پشت پیشخان بود. همینکه گل سینه‌اش،صلیب شکسته، به چشمم خورد هراسم بیشتر شد. زن نگاهی گذرا و مملو از بی‌اعتنایی به من انداخت و  کلید اتاقم را روی پیشخان گذاشت. با التهاب به اتاقم رفتم و روی مبل منتظر حادثه نشستم. طولی نکشید که صدای در بلند شد و دلم هوری فرو ریخت. ماموران پلیس برای دستگیریم آمده‌ بودند؟ تا در را باز می‌کردم روی سرم می‌ریختند و دستگیرم می‌کردند؟ دوباره ضربه دست به در خورد و دلهره‌ام بیشتر شد.  در را باز کردم. صاحب هتل، همان مرد طاس و شوهر زن زیبا، پشت در بود و صلیب شکستۀ روی سینه‌اش تو ذوق ‌زد. مرد با نگاه به من کمی دستانش را از هم باز کرد که یعنی بروید کنار تا وارد شوم. از جلو در رفتم کنار و مرد وارد شد و تا وسط اتاق پیش رفت. در را بستم و آمدم جلوش ایستادم. مرد گفت:«خوش آمدید. خوشحالم تا ترخیص محموله در هتل ما اقامت دارید.»  از جیب بغلش گذرنامهم و پاکتی را درآورد و به دستم داد و به سخنش ادامه داد:«این گذرنامهتان و این هم مبلغی که دیروز پرداخت کردید.»

تعارف کردم روی یکی از صندلی‌ها که دور میز کوچک و گرد اتاق بود بنشیند. پنجره را بستم تا صدا بیرون نرود. آمدم روی به روی او روی صندلی نشستم و حرفی نزدم تا مرد به سخن بیاید. مرد خودش را  هلموت براون معرفی کرد. پرسید:«اسم واقعی شما همین است که در گذرنامه نوشته شده؟ هوشنگ گلیان؟»

  • بله.
  • به گمانم دارید فکر می‌کنید که آیا یا نه، اما حتم داشته باشید که همان کسی هستم که قرار است شما با او آشنا بشوید. می‌دانم هم  مهر ساز هستید و هم  دستخط جعل می‌کنید. این را هم می‌دانم که افزون بر دانستن چند زبان شیطنت‌های دیگری هم دارید.

اطلاعاتش درباره من به آن اندازه بود که به او اعتماد کنم، اما احتیاط شرط عقل بود و باید منتظر حرف‌های دیگرش باشم. مرد گفت:« با کارت شناسایی‌های جعلی چند صد یهودی از تعدادی از کشورهای اروپایی به استانبول آورده‌ایم و حالا باید برای آنها گذرنامه‌های جعلی درست کنیم که بتوانیم آنها را از ترکیه به جای امن‌تری بفرستیم.»

  • چرا؟
  • چون ترکیه می‌تواند از امروز به فردا تغییر موضع بدهد و با آلمان متحد بشود. الان هم دارند یهودیان خود ترکیه را شناسایی می‌کنند برای روزی که ورق برگشت. حالا اگر به یهودیان خود ترکیه گیر ندهند، یقین داشته باشید که برای یهودیانی که از سایر کشورهای اروپایی وارد خاک ترکیه می‌شوند دردسر ایجاد می‌کنند.

سرم را خاراندم و حرفی نزدم. هلموت براون برای جلب اعتمادم گفت می‌داند که  انجمن یهودیان تهران هم به اسمم چند اتوبوس مسافربری خریده و هم شرکت مسافرتی به اسمم در تهران به ثبت رسانده است. گفت:«همکاران ترکم در ترکیه جواز کار برایتان گرفته‌اند تا به طور قانونی از سرتاسر ایران توریست به استانبول بیاورید و بعد از چند روز سیاحت آنها را به ایران برگردانید. به عبارتی افزون بر تجارت فرش دفتر مسافرتی و مسافربری هم دارید. دلم می‌خواست وقت بیشتری برای جلب اعتمادتان می‌داشتم، اما فرصت ندارم.»

  • با مهمانان هتل…

حرفم را قطع کرد و گفت:«مهمانان هتل همه یهودی هستند و تمام کسانی که در سالن غذاخوری دیدید منتظر گذرنامه برای خروج از ترکیه. حتا همۀ کارکنان هتل ترک‌های یهودی هستند که با شناسنامه‌های مسلمانان اینجا با ما همکاری می‌کنند.»

از این همه اطلاعاتی که در اختیارم گذاشت تعجب کردم. واکنشی نشان ندادم و  او خیال کرد در درستی حرفش تردید دارم و برای اثبات گفته‌اش از روی صندلی بلند شد و گفت:«لطفن همراهم بایید تا چیزی را نشانتان بدهم.»

هلموت براون بلند شد و من هم در پیروی از او برخاستم و همراهش از اتاق خارج  شدم. به در اتاق بغلی که رسیدم هلموت براون با انگشت به در زد و  آهسته گفت:«داوید هستم!»

مرد مسنی که کنارش در سالن صبحانه ‌خوری نشسته بودم در را باز کرد و من از همان پشت در جمعیت زیادی را در داخل اتاق دیدم. مرد مسن، که برخلاف صبح لباس  مندرسی به تن داشت، راه باز کرد تا من صاحب هتل وارد اتاق شویم. مرد مسن پشت سرمان در را بست و داخل اتاقی چهارده پانزده متری شد که چهارده پانزده زن و مرد و کودک دور تا دورش به تماشایم ایستاده بودند؛  همه مستاصل و چشم‌ها ترسیده از حضور ناشناسی که من بودم.  هلموت گفت:«ایشان آمده‌اند که گذرنامه برای شماها درست کنند که به ایران سفر کنید. خواستم این اتاق را نشانشان بدهم که به من اعتماد کنند و هرچه زودتر دست به کار شوند.»

آقای مسن  از من پرسید:«یهودی ایرانی هستید؟.»

گفتم:«نه، مسلمان زاده‌ای هستم که البته الان هیچ دینی ندارم.»

تا آقای مسن آمد پرسش دیگری مطرح کند که هلموت براون پرید وسط حرفش و گفت:«زیاد کنجکاوی نکنید. هر قدر کمتر بدانید، بهتر است.»

از اتاق که بیرون آمدیم، هلموت سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت  هتل سی و چهار اتاق دارد که غیر از دو اتاق همه در اختیار یهودیان فراری است. افزون بر این در زیرزمین و زیر شیروانی هم یهودیان زیادی سکنا داده شده‌اند که باید فوری به ایران بروند تا جا برای یهودیان تازه وارد باز شود.

پرسیدم:«چرا نشانم دادید؟ بهتر نبود که ندانم؟»

«خواستم ببینید تا احساس مسئولیت کنید و بدانید جان و سرنوشت آدم‌های واقعی در دست شماست.»

« از کی کارم را شروع کنم؟»

«هرچه زودتر بهتر. همسرم دبورا در چسباندن عکس به گذرنامه و مهر زدن به شما کمک می‌کند. ما در اینجا عکس مهرهای کشورهای آسیایی را داریم تا شما از روی آنها مهر بسازید و با تقلید از خط و امضا گذرنامه جعلی صادر کنید که از ایران بتوانند به کشورها سفر کنند.»

«اتاق کار کجاست؟»

«اتاق خودتان. الان میزی می‌آورند گوشه اتاق می‌گذارند.  ابزار مورد نیازتان را هم تهیه می‌کنیم و در اختیارتان می‌گذاریم. من می‌روم و همسرم را خدمتتان می‌فرستم تا با همکار جدیدتان آشنا بشوید.»

 

چهار

چند دقیقه بعد از رفتن هلموت براون همسرش در اتاقم را زد. به این خیال در را  باز ‌کردم که او هم مثل شوهرش با لبخند با من  رو به رو شود، اما خانم براون همان چهره جدی و تا حدی اخمویش را با خود آورده بود. حرفی نزد، اما با نگاه اجازه ورود خواست. از کنار در رد شدم که بیاید تو. آمد و تا پنجره پیش رفت و پشت به دریا و رو به من ایستاد و گفت:«لطفن در را نبندید تا خدمه بتوانند میز کار را داخل اتاق بیاورند.»

وقتی  آمدم جلو دبورا قرار گرفتم او دستش را به سویم دراز کرد و گفت:«دبورا براون هستم. همسر همان آقایی  که چند دقیقه پیش اینجا بود و البته همکارتان در جعل شناسنامه و گذرنامه.»

دستش را گرفتم و گفتم از آشنایی با او خوشحالم و او هم اظهار خوشوقتی کرد و دستش را طوری شل کرد که یعنی آن را رها کنم. نمی‌دانم در نگاهم چه تمایل و بی‌وقاحتی  دید که رو به دریا کرد و با لحنی جدی گفت:«فراموش نکنید که برای چه کاری به اینجا آمده‌اید.»

جمله‌اش که به پایان رسید دو خدمه  میز چهار گوش بزرگی آوردند و گوشۀ اتاقم جا دادند و رفتند در را پشت سرشان بستند. دبورا رو به من کرد و گفت:«هرروز ساعتی پیش از ظهر کمکتان هستم برای جعل گذرنامه و شناسنامه.»

«برای یهودیان ساکن هتل یا شامل یهودیانی که خارج از ترکیه هستند هم می‌شود؟»

«لطفن کنجکاوی نکنید.»

بعد توضیح داد که چسباندن عکس‌ها و وارد کردن مهر روادید ورود به ترکیه در گذرنامه با او باشد و درست کردن مهر و انتخاب اسم‌ها و نوشتن مشخصات مسافران، چه تایپی و چه خطی، در گذرنامه با من باشد. در تمام مدتی که با او حرف می‌زدم سعی ‌کردم خیره به او نشوم تا خیالش راحت باشد که هیچ نظری به او ندارم؛  وقتی دیدم جان ده‌ها و شاید صدها نفر با وظیفه شناسی من رابطۀ مستقیم دارد از غریزه‌ام  فاصله گرفتم، اگرچه دبورا به نظرم از زیبایی خیره کننده‌ای برخوردار بود. بلند شدم رفتم جلو پنجره ایستادم و با نگاه به آن سوی آب گفتم:«فکر نمی‌کنید از آن طرف می‌توان با دوربین اتاق را زیر نظر داشت؟»

دبورا آمد کنارم ایستاد و بوی عطر تنش به مشامم خورد و حواسم را از آن دورها آورد به خودش چسباند.  با انگشت به ساحل آن سوی دریا اشاره کرد و گفت:«امکان ندارد. این مسافت را هیچ دوربینی برای چشم نزدیک نمی‌کند.»

گفتم:«همسرتان یکی از اتاق‌ها و مهمانانش را نشانم داد. فکر نمی‌کردم وضعیت تا این حد وخیم باشد.»

دبورا گفت هتل یک سن بزرگ تئاتر است که تمام کارمندان و مهمانان هنرپیشگان در حال بازی هستند. این بازی باید به قدری ماهرانه باشد که هیچکس متوجه نقش‌ها نباشد چون مرگ و زندگی خیلی‌ها در میان است.

گفتم:«شما و همسرتان کارگردان این نمایشنامه هستید! درست فهمیدم؟»

«کارگردان شاید واژه مناسبی نباشد، اما همسرم مدیر برنامه است و مسئولیت سازماندهی با او می‌باشد. به هر حال بدون سازماندهی دقیق غیر ممکن است نقشه را به انجام رساندن. اجازه بدهید به زیرزمین برویم تا آنجا را هم نشانتان بدهم. »

زیرزمین  پر از کودک و بزرگسال بود، و همه پریشان حال و منتظر خروج از  مخمصه‌. در چشم‌ها غم بود و بیم. از اینکه می‌توانستم روزنۀ نوری باشم در دل این تاریکی‌ وحشتناک به خودم بالیدم. دبورا قسمتی  از زیرزمین را که با پاروان جدا شده بود نشانم داد و گفت در آنجا عکس برای گذرنامه گرفته می‌شود؛ پشت پاراوان پارچه سفیدی به دیورا چسبانده بودند و پیرمردی به نام یاکوب  مسافران را روی صندلی می‌نشاند و  نور به صورتشان می‌تاباند و عکس می‌گرفت. بعد نگاتیو را می‌برد به تاریکخانه، یکی از اتاق‌های زیرزمین، ظاهر می‌کرد.

به دبورا براون گفتم:«بی ملاحظگی کردید  که اینجا را به من نشان دادید. این همه اعتماد نسبت به کسی که او را نمی‌شناسید درست نیست.»

«باید این خطر را می‌کردیم چون یاکوب خیلی پیر است و هم دستش می‌لرزد و هم چشمانش درست نمی‌بیند. گویا شما عکاس هم هستید و به همین دلیل به کمک شما در عکس گرفتن هم نیاز داریم. الان باید برویم بالا چون شریک تجاریتان در لابی منتظرتان است.»

«شریک تجارتی؟»

« اسمش رجب سز است و  سازماندهی سفر با اتوبوس به ایران به عهده اوست. در محله تکسیم دفتر مسافرتی دارد و با دفتر مسافرتی شما در تهران همکاری می‌کند.»

پنج

از زیرزمین که خارج شدم آقای شیک پوش و قد بلندی در لابی منتظرم بود؛ کت و شلوار سورمه‌ای به تن داشت و کلاه تمام لبه به سر. تا چشمش به من افتاد  آمد جلو و چنان به آغوشم گرفت که انگار سال‌ها است یکدیگر را می‌شناسیم و دوستی عمیقی با هم داریم.  با لبخند و حالت چطور است و دلم برایت تنگ شده بود وارد بازی شد. مرد، که همان رجب سزای مذکور بود،  با دست در هتل را نشان داد و گفت:«اجازه بده به دفتر برویم. »

بیرون از هتل ماشین فورد مغز پسته‌ای رجب سزا در حاشیه خیابان پارک بود. سوار شدیم و راه افتادیم. از اینکه با رفتار دوستانه‌اش غافلگیرم کرده بود پوزش خواست و گفت چارۀ دیگری نداشت. توضیح داد که شرکت مسافرتی او در استانبول و شرکت مسافرتی من در تهران در مجموع چهار اتوبوس مسافربری در اختیار دارند که پیوسته میان استانبول و تهران در راه هستند. در هر اتوبوس نیمی از مسافران یهودیانی هستند که با گذرنامه جعلی وارد ایران می‌شوند و نیمی اهالی  ترکیه که به دعوت و خرج ما به دیدن تهران می‌روند و از هیچ چیز خبر ندارند جز اینکه سفری مجانی در قرعه کشی برده‌اند. مسافران یهودی را انجمن یهودیان تهران تحویل می‌گیرد و می‌برد، اما ترک‌ها که برای رد گم کردن برده‌ایم سه روز در تهران تفریح می‌کنند و برمی‌گردند. از آن طرف هم همین طور. اتوبوس‌ نیمه پر وارد ترکیه می‌شود و پر برمی‌گردد. ما این را به حساب جلب مسافران خارجی از دیدنی‌های تهران و استانبول گذاشته‌ایم تا کسی به کارمان شک نکند. یادتان باشد در دفترم کسی از نقشه خبر ندارد و تنها کارمندانی هستند که انجام وظیفه می‌کنند. گفت:« گذرنامه‌ها باید طوری خوب جعل شده باشند که مو لای درزش نرود. البته دم تعدادی مرزبان را دیده‌ایم، اما با این حال باید از هر نظر خیالمان راحت باشد که همه چیز خوب پیش می‌رود.

پرسیدم:«شما هم یهودی هستید؟»

«خواهش می‌کنم از این پرسش‌ها نه تنها درباره من که درباره هرکسی که با او سر و کار پیدا می‌کنید اجتناب بفرمایید.»

به محله تکسیم رسیدم که غلغله بود. رجب سزا ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و هنگامی که داشت به دفترش در طبقه همکف می‌رفت اسکناسی از جیبش درآورد و مچاله کرد و مخفیانه در دست پاسبانی که کنار در ایستاده بود گذاشت و گفت:«سلام جناب!»

دفتر رجب سزا بزرگ بود و  دیوارهایش مزین به پوسترهایی از مناظر کوه‌های اطراف تهران و قصرهای قاجاری. دو خانم پشت دو میز نشسته بودند و در حال تایپ کردن بودند. خانمی که جوانتر بود نگاه خریدارانه‌ای به من انداخت و لبخند زد. رجب سزا بعد از اینکه  تعارف کرد روی مبل بنشینم، رفت پشت میز بزرگش نشست و سیگاری تعارف کرد و چون رد کردم سیگاری میان لبانش گذاشت و با اشاره به عکس‌های روی دیوار با صدایی بلند گفت:«شریک عزیز، دلت برای این همه زیبایی تنگ نشده؟»

شش

هنرپیشه‌ای شدم در حال ایفای نقش مثل همۀ هنرپیشگان  دیگرهتل. طبق سناریوی هلموت براون صبح‌ها سر ساعت هشت می‌رفتم به سالن غذاخوری و سر میز زن و شوهر مسن می‌نشستم و در حالی که صبحانه‌ام را می‌خوردم  از دیدنی‌های استانبول و هوا می‌گفتم و می‌شنیدم. سر ساعت نه برمی‌گشتم به اتاقم و شروع می‌کردم به مهر ساختن، چون مهرها را از سیب‌زمینی می‌ساختم و بعد از چند بار استفاده از بین می‌رفتند و باید  از نو می‌ساختم. ساعت ده گیزلا بروان به کمکم می‌آمد و ساعتی  عکس‌ به گذرنامه منگنه می‌کرد و  مهر به عکس می‌زد تا من در این فرصت صفحه‌های گذرنامه را  با ماشین تحریر تایپ کنم و شناسنامه‌ها را با خط خودم بنویسم. از ساعت یازده می‌رفتم به کمک یاکوب در زیرزمین تا هم عکس بگیرم و هم عکس ظاهر کنم. ساعت یک  رجب می‌آمد دنبالم که ببردم  به دفتر مسافرتی تا هم  ناهار بخوریم و هم دو سه ساعتی در دفتر باشم برای حفظ ظاهر. بعد به هتل برمی‌گشتم و ساعتی استراحت می‌کردم تا هلموت یا داوید براون با فلاسک  قهوه و دو فنجان و مقداری میوه به دیدنم می‌آمد و در خلال نوشیدن قهوه و خوردن میوه از اخبار هولناک جهان و وضعیت اسفبار یهودیان در اروپا آگاهم می‌کرد، بیش از نیم ساعت پیشم نمی‌ماند. غروب از هتل بیرون می‌رفتم و در یکی از کافه‌های اطراف لبی تر می‌کردم و شامی می‌خوردم و برمی‌گشتم به هتل و ساعتی جلو پنجره می‌نشستم و به چراغ‌های ساختمان‌های آن سوی تنگه بسفر نگاه می‌کردم تا چشمانم خسته می‌شدم  می‌رفتم می‌خوابیدم. این برنامه زندگی هرروزه‌ام بود و با اینکه وقت داشتم بیشتر از پنج گذرنامه و شناسنامه درست کنم هلموت تاکید داشت که بیشتر از این کار نکنم تا تمرکز حواس و دقت کامل در کارم را از دست ندهم چون  سهل‌انگاری در ساخت گذرنامه یا شناسنامه خطرناک بود. در یکی از آن روزها که به دیدنم آمده بود  از او پرسیدم چرا به رغم احتیاط نگذاشته‌اند در ایران گذرنامه یا شناسنامه بسازم تا خطرش کمتر باشد. یا حداقل در جای دیگری جز هتل گذرنامه و شناسنامه جعل کنم تا هیچ اطلاعی از هتل و اقامت آن همه یهودی در آنجا نداشته باشم. اعتراف کرد که به قدری شتاب داشته‌اند و فکرشان سرگرم فراری دادن یهودیان بوده که فرصت زیادی برای فکر کردن به جزئیات نداشته‌اند و «اکنون قطار راه افتاده و بدون توقف به راهش ادامه می‌دهد. اما بعید نیست که شما را به ایران بفرستیم تا در آنجا گذرنامه جعل کنید و از آنجا به اینجا بیاوریم.»

هفت

در تمام یک ساعتی که خانم بروان پیش از ظهر به کمکم می‌آمد حتا سه جمله حرف با یکدیگر رد و بدل نمی‌کردیم و اگر هم حرفی می‌زدیم درباره کاری بود که انجام می‌دادیم. کتمان نمی‌کنم که انگشتان باریک و بلند او ظرافت خاصی داشت  و دقت و  وسواس به نظرم هنرمندانه‌ می‌آمد. حدس می‌زدم  زن باهوشی باشد و همه چیز را، به ویژه نگاه و حرف‌هایم را، زیر نظر دارد و برای همین سعی می‌کردم از خیره شدن به او اجتناب کنم تا سوءظن به من پیدا نکند. البته دیدن آدم‌های مستاصل در اتاق کناری و زیرزمین وادارم می‌کرد  افسار توسن تمایلاتم را سفت در دست داشته باشم و نگذارم وسوسه ذهنم را تسخیر کند. فضای رعب‌آور و رقت‌بار هتل و رفتار سر و کم حرفی خانم براون  هم مزید بر علت شده بود تا دل و دماغی برای گفتگو با خانم براون نداشته باشم، این اولین بار بود که در زندگی چهل و چهار ساله‌ام  برای تصاحب تن و قلب زنی زیبا از تملق گویی اجتناب می‌کردم و به خودم اجازه نمی‌دادم حتا در سطحی معمولی با زنی صمیمی بشوم. با این حال کنجاو بودم بیشتر دربارۀ او بدانم و اینکه متولد کجاست و چند سالش است و چگونه به استانبول آمده و خیلی چیزهای دیگر. خوشبختانه توصیه رجب آویزۀ گوشم بود و چیزی نمی‌پرسیدم. به نظرم  همین بی‌اعتنایی ظاهریم بود که بعد از دو هفته اقامتم در هتل خانم براون به من اعتماد کرد و پیشنهاد داد به اسم کوچک و با ضمیر شخص دوم با هم حرف بزنم تا فضای کار از حالت تعارف خارج شود و بتوانیم بدون رودربایستی از کار هم ایراد بگیریم. گفت:«من دبورا هستم و نه گیزلا خانم یا خانم براون.»

گفتم:«من هم جمشید هستم و نه آقای براتی.»

هشت

دو روز بعد از روزی که من و دبورا به اسم کوچک یکدیگر را مخاطب قرار دادیم، در حالیکه من و دبورا سرگرم کار بودیم،  هلموت براون  بدون اینکه در بزند کلید انداخت و سرزده وارد اتاقم ‌شد و بدون گفتن سلام گذرنامه‌ای را از روی میز برداشت و برد جلو  پنجره و آن را جلو نور خورشید گرفت و ‌گفت:«امکان ندارد کسی جعلی بودنش را متوجه بشود.»

تعجب کردم چون هلموت هرروز عصر که به دیدنم می‌آمد اول گذرنامه‌هایی را که در آن روز ساخته بودم وارسی می‌کرد و دلیلی برای بررسی گذرنامه در پیش از ظهر  آن روز نداشت.  نگاه سرزنش‌آمیز دبورا به شوهرش روشنم کرد که  دبورا به رغم رفتار سرد و چهره بی‌روحش در مواجهه با من مطالب مثبتی از من برای شوهرش تعریف کرده که موجب حسادت هلموت  شده تا سرزده و طوفانی وارد اتاق شود.  با اینکه از ورود طوفانی و رفتار ناخوشایند هلموت در شگفت بودم هم  ظاهر خونسرد خودم را حفظ کردم و هم با گفتن:« متاسفانه من تنها با سیب‌زمینی می‌توانم مهر بسازم. می‌دانید که سیب‌زمین به سرعت شکلش را از دست می‌دهد و از این رو به سیب‌زمینی‌های زیادی نیاز دارم» هوای عصبی فضا را عوض کنم.

هلموت  گفت:« جای نگرانی نیست. گونی گونی سیب‌زمینی در اختیارتان می‌گذارم» و  برای تشویقم با لبخند به گذرنامه‌ای که در دستش بود اشاره کرد و ‌افزود:«این جنگ لعنتی که تمام بشود می‌رویم سراغ جعل نقاشی‌های داوینچی و رامبرانت.»

هلموت گذرنامه‌ای را که در دست داشت روی میز گذاشت با همان سرعتی که وارد اتاق شده بود اتاق را ترک کرد. نمی‌دانم  چهره دبورا از خشم بود یا از شرم که حالت خونسردانه خودش را دقایقی از دست داد. انگشتان ظریفش به هنگام مهر کردن عکس گذرنامه کمی می‌لرزید و من که می‌ترسیدم گذرنامه خوب از آب درنیاید به رویش نیاوردم تا با واکنش غیر قابل پیشبینی او رو به رو نشوم. بدین گونه من و دبورا نیم ساعت در سکوت کار کردیم تا ساعت یازده شد و دبورا بلند شد و بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفت.

نه

عصر که از دفتر مسافرتی رجب به هتل برگشتم هلموت مطابق معمول به اتاقم آمد، البته این بار یک بطری کنیاک و دو گیلاس در دست داشت.  بدون هیچ حرفی رفت بطری و گیلاس‌ها را روی میز گذاشت و من آمدم روی لبۀ تخت نشستم. در حالیکه مقداری کنیاک توی گیلاس‌ها می‌ریخت  گفت:«فکر کردم شاید بد نباشد کمی از حالت رسمی دربیایم.»

حرفی نزدم. با گیلاس‌ها به طرفم آمد و یکی از آنها را به دستم ‌داد و لب گیلاسش را به لب گیلاسم زد و گفت:«به سلامتی!»

جرعه‌ای نوشیدیم. گفت:« از رفتار امروزم هم شرمنده‌ام و هم پوزش می‌خواهم.» ‌

روی صندلی نشست و مشروبش را که یک چهارم گیلاس بود تا ته سرکشید و برای خودش مشروب ریخت و به گیلاسم که هنوز خالی نبود اشاره کرد که یعنی چرا نمی‌نوشید. گفتم:«ممنون. عادت به تند خوردن مشروب ندارم.»

« من هم  خیلی کم و اغلب نم نمک کنیاک می‌نوشم، اما امروز هوس کرده‌ام  ته بطری را دربیاورم»

یک ضرب محتوای گیلاس را  بالا رفت و دوباره برای خودش مشروب ریخت. منتظر بودم ببینم چه می‌خواهد بگوید.  با انگشت شست و اشاره گوشه‌های لبش را پاک می‌کرد که بی‌مقدمه  گفت:«از یکنواختی زندگی در اینجا حوصله‌تان سر رفته؟»

«برای تفریح در اینجا نیستم.»

«ولی من احساس می‌کنم که حوصله‌تان سر رفته.»

خاموش ماندم تا منظورش را روشن‌تر بیان کند.  گیلاسش را تا نیمه پر کرد  و از روی صندلی بلند شد آمد دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:«دوست گرامی، در همین مدت کوتاه  اعتمادم به شما  جلب شده و باید بدانید هیج دلیل قانع کننده‌ای برای سین جین کردن شما ندارم.»

«مسئله‌ای به وجود آمده؟»

هلموت دستش را از روی شانه‌ام برداشت و نیمی از محتوای گیلاسش را نوشید و گیلاس به دست رفت جلو پنجره رو به تنگه بسفر ایستاد و گفت:«مسئله اینجاست که من و دبورا گاهی دچار افسردگی می‌شویم چون یکنواختی زندگی در اینجا مناسب حالمان نیست.»

گفتم:«بله متوجه‌ام.»

«گمان نمی‌کنم متوجه باشید. می‌دانید، پیش از آزار و تعقیب یهودیان در آلمان من نوازندۀ ویلون بودم و دبورا نوازندۀ کلارینت. هردو از نوازندگان سرشناس ارکستر معروفی بودیم. عاشق هم شدیم  و ازدواج کردیم و صاحب دختری ده ساله هستیم که در لندن نزد خانواده‌ای یهودی زندگی می‌کند.  البته دبورا سیزده سال از من جوان‌تر است…»

حرفش را قطع کردم و گفتم:«چرا فکر می‌کنید دانستن این مطالب برای من جالب است؟»

هلموت تتمه کنیاک گیلاسش را بالا کشید و گفت:«گفتم که می‌خواهم کمی با هم صمیمی بشویم. من از سیر تا پیاز زندگی شما را می‌دانم و بد نیست شما هم با فرازی از زندگی من آشنا شوید.»

«از من چه می‌دانید؟»

«از شیطنت‌ها و روابطتان با خانم‌ها در ایران چیزهایی شنیده‌ام.»

حرفی نزدم و هلموت آمد گیلاسش را تا نیمه پر از کنیاک کرد و بطری را کنار گیلاسم گذاشت و گفت:«لطفن خودتان از خودتان پذیرایی کنید» بعد رفت دوباره جلو پنجره ایستاد و نیمی از محتوای گیلاسش را بالا رفت و گفت:«سال 1935 من دبورا با دختر شش ساله‌مان به لندن مهاجرت کردیم. دو سال با یکی از ارکسترهای لندن همکاری داشتیم تا  کمیته‌ای برای نجات یهودیان در لندن شکل گرفت. بعد از اینکه من و دبورا  عضو آن شدیم ماموریت یافتیم که به استانبول…»

حرفش را قطع کردم و گفتم:«خواهش می‌کنم ادامه ندهید. شما الان کمی مشروب خورده‌اید و اطلاعاتی در اختیارم می‌گذارید که وقتی مستی از سرتان پرید پشیمان می‌شوید.»

هلموت گیلاسش را تا ته سر کشید و آمد گیلاسش را نیمه پر کرد و رفت جلو پنجره ایستاد و با نگاه به تنگه بسفر نیمی از محتوای گیلاسش را نوشید. منظورش را نمی‌فهمیدم، اما رفتار ناخوشایند پیش از ظهرش و حرف‌ها و حرکات مرموز بعد از ظهرش داشت از چشمم می‌انداختش.  برای عوض کردن مسیر گفتگو گفتم:«کاشکی به جای این حرف‌ها کمی ویلون می‌نواختید. من عاشق موسیقیم و همشه افسوس می‌خورم چرا نواختن سازی را یاد نگرفته‌‌ام.»

هلموت هنوز نگاهش به تنگه بسفر بود که به طعنه گفت:«اگر می‌توانستید سازی بزنید این هم امتیازی بر امتیازات دیگرتان به شمار می‌رفت.»

فکر کردم منظورش مهارتم در جعل اسناد است. هلموت مشروبش را تا ته خورد و آمد باز گیلاسش را تا نیمه پر کرد و رفت پشت به پنجره و رو به من ایستاد و نگاه نافذش را به من دوخت و گفت:« خودتان می‌دانید که اسباب صورت و هیکل درشت و مردانه‌ای دارید که شاید موجب حسادت بعضی از مردها بشود.  مهمتر از این متانت هم دارید  و خوش پوش هم هستید و همین در دل شوهران حسود هراس ایجاد می‌کند.»

غافلگیر شدم چون  از هلموت توقع چنان بی پرده حرف زدن را  نداشتم. به فراست فهمیدم دبورا به رغم رفتار سردش با من مطالبی درباره‌ام گفته و  حسادت شوهرش را تحریک کرده. برای آرام کردن او و  دفاع از خودم گفتم:« ولی من برای اغفال زنان به اینجا نیامده‌ام. اعتراف می‌کنم که اول برای پول آمدم، اما بعد از دیدن وضع اسفبار ساکنین هتل نظرم عوض شد.»

سکوت و نگاه خیره هلموت وادارم کرد که به سخنم ادامه بدهم:«اگر به من اعتماد ندارید یکی از این سه راه را می‌توانید جلو پایم بگذارید: بروم ایران در آنجا گذرنامه بسازم تا انجمن یهودیان ایران به دستتان برسانند. از هتل تامارا به هتل دیگری نقل مکان کنم  و در آنجا کار کنم. به جای دبورا یک مرد به کمکم بفرستید.»

هلموت لبخند زد و گفت:« کسی را به مهارت دبورا ندارم. وانگهی به وفاداری دبورا اطمینان دارم. خواستم مثل دوست با شما درددل کنم تا دچار احساسات نشوید و با سوءتفاهمات خلل در همکاریمان ایجاد نکنید.»

«به شما قول می‌دهم که هیچ خطایی، مطلقن هیچ خطایی، از من سر نزند. خیالتان راحت باشد.  اما شما هم باید به من قولی بدهید.»

«چه قولی؟»

«که گاهی، البته اگر فرصت بود، برای من ویلون بزنید.»

ده

سر ساعت ده صبح روز بعد دبورا با همان چهره سردی که بازتاب هیچ احساسی نبود به اتاقم آمد. یک ساعت در سکوت کار کردیم، اما آن روز مثل روزهای پیش برای من نبود چون از فحوای حرف‌های هلموت به نظر دبورا درباره ظاهر و متانتم پی برده بودم و به همین دلیل احساس صمیمیت با او می‌کردم. دبورا  برخلاف همیشه که بعد از کار اتاق را ترک می‌کرد، رفت جلو پنجره ایستاد و رو به تنگه بسفر گفت:«هلموت کمی حسود و شکاک است. امیدوارم از رفتار دیروز صبحش ناراحت نشده باشید.»

از فحوای حرفش متوجه شدم که از حضور هلموت در اتاقم و کنیاک خوریمان خبر ندارد. گفتم:« ناراحت نشدم. چرا  ناراحت بشوم؟»

نگاه دبورا هنوز به تنگه بود که با لحن گرمی که مغایرت با رفتار سرد روزهای پیشینش داشت گفت:«ما یهودیان در تنگنا هستیم و زیر فشار این وضعیت وحشتناک داریم خرد می‌شویم. به رغم کنترل خودمان و احساس مسئولیت، گاهی مثل ساختمان فرومی‌ریزیم.»

«این واکنش‌ها طبیعی است و مطمئن باشید که من تفاهم دارم و حرکت دیروز هلموت را به دل نمی‌گیرم. »

نگاه دبورا  هنوز به تنگه بسفر بود که گفت:«امیدوارم این دوران لعنتی هرچه زودتر تمام شود تا بتوانیم از دیدن این چشم‌انداز مسحور کننده لذت ببریم.»

احساس کردم دبورا  از لاک خود بیرون آمده. خواستم با جمله‌ای هم  دلدارش باشم و هم انسی ایجاد کنم و هم  برای تعریفی که از ظاهر و متانتم کرده پاسخ مناسبی بدهم. بدون هیچ منظوری گفتم:«همین الان هم از دیدن زیبایی مسحور کنندۀ تو  لذت می‌برم.»

دبورا نه تنها از شنیدن حرفم خوشحال نشد بلکه بدون خداحافظی و با  اخم از اتاق بیرون رفت.

 

یازده

 

ادامه دارد

 

نوشته های مرتبط