ماراتن در استانبول(رمان)

رمان را به صورت خام قسمت به قسمت در همین صفحه منتشر می‌کنم. خاطر نشان کنم که این نوشته دست نویس اول است و  تا به شکلی نهایی دربیاید هنوز کار دارد.

 

فصل اول

 

یک

پیش از این نه بار در شهرهای مختلف در دوی ماراتن شرکت کرده‌ام، اما همیشه بعد از بیست و پنج کیلومتر دست به کمر ایستاده‌ام و از دویدن دست کشیده‌ام. نمی‌دانم ترس از نفس بریدگی بوده که مثل شطرنج‌بازها چند حرکت پیش از مات شدن تسلیم شده‌ام یا بدبینی وامی‌داشتم از پیروزی بترسم و شکستم را بپذیرم. گفتگوهای زیادی با روانکاوم داشته‌ام، اما او دلیل قانع کننده‌ای برای وادادنم ندارد جز اینکه :« به نظرم غیر از بیست سی نفر دونده‌ای که شاید برای پول در مسابقات ماراتن شرکت می‌کنند، انگیزه مابقی اثبات چیزی به خودشان باشد. شاید شما می‌ترسید چیزی را به خودتان ثابت کنید.»
مطلوب‌ترین هوا برای دوندگان دوی ماراتن آسمان ابری و غیر شرجی است و طاقت فرسا‌ترین وضعیت در گرما و زیر تابش آفتاب چهل و دو کیلومتر دویدن برای اثبات چیزی به خود. خوشبختانه در حال حاضر آسمان استانبول مملو از ابرهای متراکم است و خنکی صبح هنوز رو به انهدام نیست. البته در هم فشردگی سی چهل هزار دونده پیش از شروع مسابقه دچار هیجانم ‌کرد، اما وقتی صدای تیر به گوشم خورد و پاهایم خودکار به حرکت افتاد از التهابم کاسته شد چون حواسم رفت به مراقبت از پاهایم تا به پای کسانی که تنگاتنگم می دویدند گیر نکند و سکندری نخورم. از کیلومتر سوم به بعد پراکندگی دوندگان به دلیل سرعت متفاوتشان باعث خرسندی بود چون عرصه برای پاها فراخ گشت تا بدون احتیاط ره بپیمایند. جمعیت زیادی در اطراف راه ایستاده‌اند و ما دوندگان را تشویق می‌کنند و من در این فکرم که هرگز در تصوراتم نمی‌گنجید بعد از سی سال به استانبول برگردم و به طور اتفاقی در دوی مارتن این شهر شرکت کنم. این بار تصمیم جدی دارم که تمام مسافت را پشت سر بگذارم تا چیزی را به خودم ثابت کنم، حتا اگر ده ساعت در راه باشم و سینه‌خیز به خط پایان برسم.
دو
پدرم کارمند بود و مادرم خانه‌دار. حمید چهار سال از من بزرگتر بود و من و شهلا دوقلو بودیم و یک روح در دو جسم. حمید دیپلم گرفت و رفت سربازی. سه ماه از خدمتش نگذشته بود که عراق به ایران حمله کرد و او را فرستادند به جبهه. یک ماه بعد خبرش آمد و خانواده در اندوه فرورفت. یک سال بعد از کشته شدن برادرم پدر و مادرم به تقلا افتادند که به سرعت از ایران خارجم کنند تا سرنوشت شوم حمید در انتظارم نباشد. هر کار کردند نتوانستند برایم پاسپورت بگیرند، این بود که تصمیم گرفتند به کمک قاچاقچیان از ایران خارجم کنند.
طبق قراری که کارچاق کن با پدرم در تهران گذاشت با پدرم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم ارومیه. هوا سرد بود و زمین پر از برف. یکی از قاچاقچی‌ها با مینی‌بوسش در ترمنیال منتظرمان بود. داخل مینی‌بوس زنی خیلی جوان و زنی میانسال بودند و چهار پسر همسن خودم و چهار مرد جوان که به نظر پدرم به دلیل فعالیت سیاسی جانشان در ایران در خطر بود. مینی بوس از شهر خارج شد و در جاده‌ای خالی از ماشین در دشتی به راهش ادامه داد که زیر برف سنگینی خفته بود. در نیمه راه برف شروع به باریدن کرد. مینی‌بوس بعد از سه ساعت در دامنۀ کوهی ایستاد. پیاده شدیم. پای من تا زانو توی برف فرو رفت. سه راهنمای مسلح که زیر بارش برف به آدم برفی می مانستند تحویلمان گرفتند تا با گذر از کوه‌های پر شیب و نشیب و پیچ‌دار به آن طرف مرز برسانندمان. یکی از راهنماها که انگار رئیس آن دو بلدِ دیگر بود به تک تکمان کلاههایی که سر و گوشمان را می پوشاند داد و با لحنی مملو از تهدید گفت:«دو روز راه سخت و سردی در پیش داریم. اگر نمی‌توانید تحمل کنید سوار مینی‌بوس بشوید و برگردید. هر کس وسط راه غرغر کند از پرتگاه می‌اندازمش پایین.»
هم راه طاقت فرسا بود و هم سرما دمار آدم را درمی‌آورد. یک روز بعد از شروع کوه پیمایی قاچاقچی‌ها یکی یکی به زن جوان در پشت صخره‌ای تجاوز کردند، اما متواریان، حتا پدرم، به رغم جیغ‌های دلخراش زن اعتراض نکردند چون دو بلد دیگر با اسلحه جلو صخره ایستاده آماده‌ی شلیک بودند؛ هنوز که هنوز است هر جیغی که می شنوم خیال می کنم صدای جیغ آن زن را می شنوم و عرق می کنم. آن زن در تمام طول راه گریه کرد تا از کوه پایین آمدیم و سوار مینی بوسی شدیم که کنار جاده منتظرمان بود. همراه با هق هق زن نه ساعت در راه بودیم تا به استانبول رسیدیم. هنوز از مینی‌بوس پیاده نشده بودیم که راننده گفت بهتر است همان‌جا همه از هم جدا شویم و هیچ ارتباطی با هم نداشته باشیم تا پلیس به حضور غیر قانونیمان در ترکیه مظنون نشود و اخاذی نکند. پدرم با نگاه از زنی که به او تجاوز شده بود پوزش خواست و با کشیدن لب پایین روی لب بالا و باز کردن دست‌ها وانمود کرد که می‌خواست کاری کند، اما در برابر من مسئولیت داشت و نمی‌توانست جانش را به خطر بیندازد. زن با غیظ به پدرم نگاه کرد، تفی به زمین انداخت و زودتر از همه پیاده شد و رفت.
پدرم اتاقی هفت هشت متری در زیرزمین مرطوب مسافرخانۀ درب و داغانی در قسمت آسیایی و نزدیک به تنگه بسفر اجاره کرد. یک هفته با هم در آنجا زندگی کردیم تا پدرم با اتوبوس به تهران برگشت. یاداوری چشم‌های اشک‌آلود او به هنگام خداحافظی هنوز آتش به جانم می‌زند و گرمای تنش را وقتی سفت به آغوشم گرفت و سرم را بوسید هنوز حس می‌کنم. این آخرین تصویری است که از او در یاد دارم چون شش سال بعد از آن روز در تصادف ماشین درگذشت. هنگام خداحافظی سفارش کرد:«جمشید‌جان، مراقب خودت باش. به هیچکس اعتماد نکن. در اینجا با کسی دوستی نکن. نگران نباش، تا همین چند وقت دیگر هر طور شده قاچاقچی پیدا می‌کنم که از ترکیه به آلمان یا فرانسه ببردت.»
دو سال در استانبول بودم و طبق سفارش پدرم نه تنها با کسی دوست نشدم که حتا به کسی نزدیک نشدم. در آن دو سال خیلی تنهایی و در به دری و انتظار کشیدم. وجدانم ناراحت بود چون مخارجم را پدر و ماردم به سختی تامین می‌کردند و آنها ثروتمند نبودند. با اینکه خیلی رعایت می‌کردم تا با کم خوری و کم پوشی آنها به تنگنا نیفتند، پول اجاره را نمی‌توانستم کاریش کنم. در رفع تنهاییم نامه‌های طولانی برای خانواده می‌نوشتم و در واقع سعی می‌کردم با نامه‌هایم از شدت دلتنگیم بکاهم. به مرور زمان این نامه‌ها شکل داستان به خود گرفتند و همین نامه‌ها و دلنوشته‌ها سال‌ها بعد زیربنای داستان‌هایی شدند که نوشتم و در نشریات منتشر کردم.
به گمانم آغاز افسردگیم با اقامت موقت اما طولانی در استانبول ارتباط داشته باشد. چیزی که زیاد داشتم وقت بود و برای همین ساعت‌ها در بندر قدم می‌زدم و به کشتی‌هایی که مسافرانش را از قسمت آسیایی به قسمت اروپایی می‌برد نگاه می‌کردم و در دریای جمعیت تا عمق تنهاییم فرومیرفتم. در حالی که کاکایی‌ها را در حال پرواز بر فراز قایق‌ها می‌دیدم و صدای جیغ و ویغشان را می‌شنیدم اشک می‌ریختم و از نبودن با خانواده‌ رنج می‌بردم. در همان روزهای نحس بود که با خودم عهد ‌بستم هرگز بچه دار نشوم تا بچه‌ام سرنوشتی چون سرنوشت من نداشته باشد که تک و تنها در استانبول صبح تا شب خیابان‌ها را وجب کند.

بعد از دو سال علافی در استانبول پدرم در ایران کسی را پیدا کرد که با پاسپورت جعلی وارد آلمان شرقیم کند. به فرودگاه برلین شرقی که رسیدم ماموران پلیس آوردندم به مرز برلن غربی و رهایم کردند. طی قرار قبلی با قاچاقچی پاسپورت جعلیم را توی سطل آشغال انداختم و  دم مرز تقاضای پناهندگی کردم.

دو ماه اول در ساختمان پناهجویانی بودم که در هر اتاقش شش نفر از ملیت‌‌های گوناگون اقامت داشتند. در این ساختمان  مشاجره و کتک‌کاری بین پناهجویان زیاد بود و وقتی کتک می‌خوردم و چشم کبود و بینی خون‌آلودم را در آینه می‌دیدم با خودم عهد می‌کردم که هرگز بچه نداشته باشم تا بچه‌ام مجبور به تکرار بدبختی‌هایم نباشد. بعد منتقلم کردند به دهی کوچک که دور تا دورش  جنگل بود و ساکنین ده از ما پناهجویان می‌ترسیدند. آنجا دو ساختمان کوچک بود که در هر اتاقش چهار پناهجو اقامت داشتند. در مجموع چهل نفر بودیم و  زیر فشار روحی رفتاری مملو از  خشونت با هم داشتیم. آنجا هم  بارهای کتک خوردم. بعد از مدتی  برای اجتناب از درگیری‌ها صبح‌ها مقداری نان در جیب می‌گذاشتم و به جنگل پناه می‌بردم تا شب به ساختمان پناهجویان برنمی‌گشتم. در همان دوران با تعداد زیادی از درختان جنگل عهد کردم هرگز بچه دار نشوم تا چنین سرنوشتی  برای او رقم نزنم. بعد از یک سال  اقامت در آن اردوگاه پناهندگی دریافت کردم و به برلین برگشتم و به کمک مددکاران اجتماعی اتاقی گرفتم و از حقوق دولتی برخوردار شدم و به دبیرستان رفتم و دیپلم گرفتم، اگرچه خیلی دیر. سپس از دانشکده فنی هامبورگ در رشته تاسیسات پذیرش گرفتم و به هامبورگ آمدم.

سه
بیست و سه سالم بود و شش ماه بود که از برلین به هامبورگ آمده بودم تا به خرج دولت آلمان در رشته مهندسی تاسیسات تحصیل کنم. در یکی از روزهای سرد زمستانی که هوا بوی برف می‌داد از جلو کافه‌ای می‌گذشتم که دیدم دختری با موهای کوتاه و سیاه پشت میزی نشسته و دارد دایره‌هایی روی صفحه روزنامه می‌کشد. نمی‌دانم چرا به دلم افتاد که ایرانی باشد. تا دختر سرش را بلند کرد و توام با لبخندی ملیح چشمان درشتش به من افتاد پلی از صمیمیت بینمان ایجاد شد که احساس گرما کردم. لحظه‌ای بعد دختر حواسش دوباره به روزنامه رفت. دیدن همان یک لحظه لبخند دلنشینش کافی بود تا محبتش در دلم بنشیند و جرئت کنم بروم تقی به شیشه بزنم تا دوباره چشمش به من بیفتد. همین که نگاهش به من افتاد روی شیشه ها کردم و قلبی روی بخار نشسته روی شیشه کشیدم. خیال داشتم اگر اخم کرد به سرعت از آنجا دور شوم، اما خندید و با انگشت به شقیقه‌اش اشاره کرد که یعنی دیوانه‌ای؟ سرم را به علامت تایید بالا و پایین بردم. نیشش بیشتر باز شد و با انگشت اشاره کرد که وارد کافه بشوم. شدم و پیش از اسباب صورت چشمم به ستاره داوودی افتاد که از زنجیری به گردنش آویزان بود. گفت:«خیلی پررویی که ها کردی روی شیشه!»
گفتم لبخندش دلیرم کرد وگرنه آدم کمر‌ویی هستم، به ویژه در برابر زنان. پرسیدم ایرانی هستی؟
«نه، اما چون شبیه زنان خاورمیانه‌ای هستم همه خیال می‌کنند ترک و ایرانی و عرب هستم.»
دبورا سه سال از من جوانتر بود. از شهر کوچکی به نام ویتن، نزدیک دورتموند، به هامبورگ آمده بود تا مامایی بخواند؛ پیش از این دو سال دورۀ مربیگری مهد کودک دیده بود و رها کرده بود. در مسافرخانۀ ارزان قمیتی اقامت داشت و در آن کافه که او را برای اولین بار دیدم در صفحۀ نیازمندی‌ها دنبال جا می‌گشت. گفتم در خوابگاه دانشجویان اتاق دارم و شاید در آنجا اتاقی هم برای او پیدا شود. خوشحال شد و نشانی آنجا را خواست. گفتم دو خیابان آن طرفتر است و اگر موافق باشد می‌توانیم به آنجا برویم تا اول اتاقم را ببیند و اگر پسندید روز بعد سراغ مدیر ساختمان برود. خیره شد به من و احساس کردم خیال می‌کند با این حیله می‌خواهم او را به اتاقم بکشم. برای رفع سوءتفاهنم و شاید جلب اعتماد نشانی خوابگاهم را گوشۀ روزنامه نوشتم و از روی صندلی بلند شدم که بروم. دبورا پرسید:«گفتی خوابگاهت دو خیابان آن طرفتره؟»
داشت روزنامه را تا می‌کرد که گفت:«باشد می‌آیم که اتاقت را ببینم، اما به شرطی که فکر بد نکنی.»
اولین چیزی که در اتاق کوچکم نظر دبورا را به خود جلب کرد شمار زیاد کتاب‌های فارسی در قفسه بود. دربارۀ کتاب‌ها پرسید و توضیح دادم که تنفس در زبان فارسی انگیزه‌ای برای خشنودیم است و اذعان داشتم که حتا گهگاهی داستان می‌نویسم تا در هوای زبان فارسی پرواز کنم.
دبورا خندید و گفت:«چه رمانتیک!»
بعد از آن روز چند بار دیگر یکدیگر را در کافه‌ای دیدیم و دو هفته بعد از دیدار اول دبورا در طبقه سوم خوابگاه اتاقی گرفت و همان شب اول اقامتش در آنجا چای خوردیم و خیلی حرف زدیم تا سرانجام یکدیگر را بوسیدیم و روی تخت یک نفره به هم گره خوردیم. ساعت هشت شب بود و پنجره در چشم‌انداز و نگاهمان به برفی که در پرتو نور چراغ‌ خیابان آهسته فرو‌می‌ریخت. دست دبورا زیر لحاف توی دستم بود و پیشانیش به پیشانیم چسبیده بود که گفت:« فکر می‌کنی یهودی و مسلمان می‌توانند با هم دوست باشند و یکدیگر را دوست بدارند؟»
من و دبورا با هم دوست شدیم و یکدیگر را خیلی دوست می‌داشتیم. اتاق من در طبقه دوم و درست زیر اتاق دبورا بود. سه ماه بعد اتاقم را عوض کردم و شدیم همسایه دیوار به دیوار. شام با هم می‌خوردیم و شب‌ها کنار هم در اتاق او یا در اتاق من می‌خوابیدیم. سه سال گذشت تا دبورا شد ماما و آپارتمان کوچکی اجاره کردیم و اسمن و رسمن زندگی با هم را زیر یک سقف آغازیدیم. بعد درس من تمام شد و رفتم سر کار و آپارتمان بزرگتری اجاره کردیم. ده سال از دوستیمان می‌گذشت که دبورا گفت:«تو جلوم زانو می‌زنی و تقاضای ازدواج می‌کنی یا من باید زانو بزنم؟»
زانو زدم و گفتم:«خواهش می‌کنم به شرطی با من ازدواج کن که بچه نخواهی!»
در یک روز گرم تابستانی پیوند زناشویی بستیم. جشنی در رستورانی گرفتیم که مامانم و شهلا هم از ایران آمدند. خانوادۀ دبورا و دوستانمان هم در آن شرکت داشتند. دو سال بعد ازدواج آپارتمان بزرگی خریدیم و به آنجا نقل مکان کردیم. دوستان زیادی نداشتیم، اما در محدودۀ زندگی دو نفره رضایت خاطر داشتیم و سعی می کردیم از امکانات مالیمان و لحظات فراغتمان استفاده کنیم تا از کنار هم بودن لذت ببریم. دلخوشیمان سفر بود و رفتن به سینما و تئاتر و کتاب خواندن و ورزش در ورزشگاه. وقتی به دلیل حضور مطلوب آسایش در زندگیم عادت نوشتن داستان از سرم افتاد، اشتیاقم به دویدن شروع شد. در ادامۀ دلبستگی به دویدن علاقه به دوی ماراتن پیدا کردم، اگرچه در هر ماراتنی که شرکت کردم تا خط پایان ندویدم.
دبورا برخلاف قولی که داده بود از سی و چهار سالگی پاپیچم شد بچه می‌خواهد و من به جد مخالفت کردم و تسلیم خواسته او نشدم. البته نه اینکه خودخواه باشم و با او که می‌دانستم خیلی دوستش دارم تفاهم نداشته باشم، اما نمی توانستم بپذیرم که زندگی در دنیای بی‌رحم را به کسی تحمیل کنم که در به وجود آمدنش اختیار و انتخابی ندارد. دبورا دبه درمی‌آورد:«جمشید، با بچه زندگیمان شیرین‌تر می‌شود. فکرش را بکن یک دختربچه یا پسربچه چهار دست و پا می‌آید جلو پات و سرش را بالا می‌کند و بهت لبخند می‌زند که بغلم کن. چه چیزی از این در دنیا قشنگتر؟»
از دبورا اصرار و از من انکار تا در جشن تولد سی و شش سالگیش بعد از اینکه شمع‌های کیک را فوت کرد و به آغوشش گرفتم دهانش را نزدیک گوشم آورد و آهسته گفت مدت‌ها است قرص ضد حاملگی را کنار گذاشته و حامله شده. از اینکه در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بودم خیلی ناراحت شدم، اما جلو مهمانان که همه دوستانمان بودند حرفی نزدم. مهمان‌ها که پایشان را از آپارتمان بیرون گذاشتند دبورا را تهدید کردم که بین بچه یا من باید یکی را انتخاب کند و برای اینکه تهدیدم را جدی بگیرد همان شب چمدانم را بستم و گفتم:« اگر تصمیمت عوض شد بیا هتل آلسترکروگ، وگرنه مرا به خیر و ترا به سلامت.»
یک هفته بعد از اقامتم در هتل بود که دبورا با حالی افسرده به سراغم آمد و گفت انتخابش را کرده و بچه را انداخته و خواهش کرد به خانه برگردم.
هوا تاریک بود و در بین راه هتل به خانه باران شدیدی می‌بارید. دبورا که رانندگی می‌کرد گفت:«می‌توانم ازت خواهشی کنم؟»
– اگر بچه نخواهی بله!
– از روانکاوی برایت وقت گرفته‌ام و به خاطر من هم که شده برو باهاش حرف بزن!
– فکر می‌کنی دیوانه‌ام که بچه نمی‌خواهم؟
– نه، اما خواهش می‌کنم برو پیشش!
چهار
دکتر مایر فربه و قد بلند و طاس است. پاهایش نسبت به بالا تنۀ گنده‌اش کوتاه و لاغر به چشم می‌آید. به گمانم هفتاد سال را شیرین داشته باشد. در اولین دیدار پلیور زرد رنگ و شلوار سرمه‌ای به تن داشت و همین حالتی غیر رسمی و خودمانی به او می‌داد که احساس کردم می‌توانم با او درددل کنم. البته صدای گرم و سیمای شاداب و ابهت اندام تنومندش هم بود که اعتمادم را به خود جلب کرد. اتاقی که با من به گفتگو پرداخت بزرگ نبود، اما دنج بود. کرکره‌های پنجره‌ اتاق بسته بود و تنها سه آباژور کم نور آرامش بخش اتاق را نیمه روشن می‌کرد. دکتر مایر از من خواست روی نیمکتی دراز بکشم. خودش روی صندلی کنار نمیکت نشست تا به نظرم ادای زیگموند فروید را دربیاورد یا حداقل من که بیمارش هستم خیال کنم روانکاو زبده‌ای چون فروید است تا به روش درمانش اطمینان داشته باشم. گفت:«لطفن چشمانتان را ببندید و بگویید چرا به دیدنم آمده‌اید.»
شیطنت کردم و چشم‌هایم را کاملن نیستم. توضیح دادم بچه نمی‌خواهم و همسرم بچه می‌خواهد و همین زندگی زناشوییمان را دچار بحران کرده. گفت کمی از کودکیم و خانواده‌ای که در آن پرورش یافته‌ام و اختلاف زناشویی بین پدر و مادرم و از دلیل بچه نخواستنم بگویم. وقتی قطار حرف‌هایم به حرکت افتاد هرچی به ذهنم رسید گاهی منسجم و گاهی پراکنده گفتم و او در دفترچه‌ای که در دست داشت چیزهایی نوشت تا شاید در مسیر معالجه به کارش بیاید. البته شاید هم تنها گلی در دفترچه نقاشی کرد تا خیال کنم آنچه را که درباره زندگیم می‌گویم جدی می‌گیرد. به هر حال چه منظم و چه آشفته دلایلم را برای بچه نخواستن برشمردم.
پرسید:«همسرتان را دوست دارید؟»
– تمام زندگیم خلاصه می‌شود به همسرم.
– از نظر مالی زندگی خوبی دارید؟
– نه در حد بازرگانان و کارخانه‌داران، اما از رفاه خوبی برخوردارم.
– خوب الان که زندگی بر وفق مرادتان است و از گذشته عبور کرده‌اید چرا هنوز قانع نشده‌اید که دارای فرزندی بشوید؟ کی گفته فرزندتان سرنوشت شما را خواهد داشت که احساس نگرانی می‌کنید؟
– حاضر نیستم امتحان کنم ببینم شما حق دارید یا نه.
– قصدم قانع کردنتان به فرزند داشتن نیست، می‌خواهم به کنه علل ترستان نقب بزنم.
یک ساعت حرف و نقب با زنگ ساعت روی میز کار دکتر مایر پایان یافت. دبورا برای پنج جلسه در عرض دو ماه برایم وقت گرفته بود که هر پنج جلسه را رفتم و از ترس‌هایم و از کمی اعتماد به نفسم و از افسردگیم که از چشم دبورا و همکارانم پنهان می‌کردم بی محابا و بدون مهار کردن افکارم گفتم. در یکی از از آن جلسه‌ها دکتر مایر پرسید آیا به ایران سفر می‌کنم. گفتم نه، اما هر چند سال یک بار مادر و خواهرم به دیدنم می‌آیند و همین مقدار از میهن برای من کافی است. گیر داد و در پی پرسش‌های دیگرش مجبور شدم دربارۀ نفرتم از ایران بگویم و اینکه ایران در نوجوانی از محیط زندگی خانوادگی بیرونم انداخت، مثل تف. گفتم سال‌ها دلتنگیم را به زادگاهم با خواندن و نوشتن به فارسی رفع ‌کردم تا وقتی که هم علاقه به دوی ماراتن را در خودم کشف کردم و هم نفرتم را به ایران متوجه شدم و آگاهانه از دلبستگی به آنجا گسستم.
دکتر مایر گفت:«شاید اگر سفری به ایران داشته باشید نظرتان عوض شود و بتوانید با ترمیم رشته ارتباط عاطفی هم آرامش بیشتری داشته باشید و هم بر ترس‌هایتان غلبه کنید.»
– تصمیم گرفته‌ام به ایران نروم و تا آخر عمر بر این تصمیم می‌مانم.
در آخرین جلسه بود که وقتی زنگ ساعت پایان وقت دیدار را اعلام کرد پرسیدم:«نظرتان چی ست که بدهم لوله‌های اسپرم‌برم را قطع کنند تا دبورا دیگر باردار نشود. »
– توصیه می‌کنم به تنهایی تصمیم نگیرید. پیش از هر اقدامی با همسرتان مشورت کنید!
پنج

می‌دانستم دبورا در انتظار موقعیت مناسبی است برای حامله شدن و همین نگرانم می‌کرد. هرروز نظارت بر قرص‌های ضد حاملگیش داشتم و برای محکم کاری از کاندوم استفاده می‌کردم. کنجاوی دربارۀ افکار دبورا جایی در زندگیم نداشت، اما  دلواپسی مجبورم کرد که یکی از آن روزها  برای اولین بار بروم دفترچۀ خاطرات روزانه‌اش را از کشوی میزش درآورم و شروع به خواندن کنم تا  با حامله شدنش غافلگیر نشوم؛ می‌خواست با عشق و محبت طوری گولم بزند که مجبور به پذیرش خواسته‌ا‌ش بشوم، از بالا رفتن سنش نگران بود چون هم می‌دانست فرصت زیادی برای حامله شدن ندارد و هم نمی‌خواست فاصله سنیش از فرزند بیش از چهل سال باشد…

از آن روز به بعد از هر فرصتی استفاده کردم دفتر خاطرات روزانه‌اش را بخوانم و به خواندن آن عادت کردم چون دبورا پرده از زوایای روحیاتش برمی‌داشت و خوشبختانه علاقه به من در تمام صفحات قابل خواندن بود.  به گمانم چند ماه بعد دبورا بو برد که دفترچه خاطراتش را می‌خوانم چون دفترش دیگر در کشوی میز نگذاشت و با اینکه تمام سوراخ سنبه‌های آپارتمان را گشتم دفترچه را پیدا نکردم.

دو سال بعد از دیدارم با دکترمایر مادرم مرد و من مدتی در آشفته حالی فرو رفتم. هنوز جراحت اندوه مرگ مادر بهبود نیافته بود که دبورا در یکی از شب‌ها بعد از آرامش همخوابی گفت:«اگر می‌خواهی روح مادرت را شاد کنی نوه‌ای به او هدیه کن.»

گفتم:«نمی‌خواهم آدمی را قربانی آمرزش روح مادرم کنم.»

چند وقت بعد دبورا دوباره شروع کرد  از بچه صحبت کردن. رو در روی او ایستادم و فریاد زدم:«خودتم بکشی من بچه نمی‌خواهم. اگر بچه می‌خواهی از من جدا شو و برو با مردی باش که بچه می‌خواهد.»

به رغم اینکه دکترمایر چند بار تکرار و تاکید کرده بود که بدون مشورت با دبورا دست به هیچ اقدامی نزنم، بدون صلاح‌دید دبورا رفتم  وازکتومی  کردم و ورقه‌اش را آوردم روی میز غذاخوری گذاشتم که ببیند. دبورا  ورقه را جر داد و گریه کرد.گفت:«آدم بی‌رحمی هستی و تلافی این کار را سرت درمی‌آورم.»

بیش از یک ماه در اتاق خواب را به رویم بست و  با من سرسنگین بود و از من گریزان. اگرچه یک ماه بعد آشتی کردیم و  مرا به خود راه داد، احساس می‌کردم  هیچ لذتی از همخوابی با من نمی‌برد. یک ماه نیم بعد باشگاه ورزشیش را عوض کرد تا دائم چشم تو چشم نباشیم و بیشتر وقت بعد از کارش را در باشگاه می‌گذراند و شام به تنهایی می‌خورد. چند ماه بعد از من خواست که در اتاق نشیمن بخوابم چون مدتی نیاز به تنها خوابیدن روی تخت دارد. حتم داشتم  دوباره ارتباطمان گرم می‌شود چون بعد از سال‌ها زندگی مشترک و از نظر احساسی وابسته به یکدیگر بودن نمی‌توانستم تصور کنم که  آن سرما دوامی طولانی داشته باشد. در یکی از آن روزها که  از سر کار به خانه آمدم تا مطابق معمول ساک ورزشیم را بردارم و به ورزشگاه بروم، دیدم دبورا روی مبل نشسته و سه چمدان جلو پایش است. پرسیدم:«مسافرت می‌روی؟»

غافلگیرم کرد:«بله، اما برای همیشه!»

رو به روی او نشستم و با تعجب پرسیدم:«برای همیشه؟»

_ برای همیشه چون دیگر دوستت ندارم.

قلبم تیر کشید و زبانم بند آمد. داشت از جا بلند می‌شد که گفت:«مدتی است که با یک نفر آشنا شدم و می‌روم که با او زندگی کنم.»

از روی مبل بلند شدم و خشمگین فریاد زدم:«با کسی آشنا شده‌ای و می‌خواهی…»

– هم آشنا شده‌ام و هم دوستش دارم و هم  از او دو ماه است که آبستنم.

افسار رفتارم از دستم خارج شد و بلند شدم میز جلو مبل را برگردانم و گلدان‌های چینی بزرگ کنار مبلمان را با لگد شکستم و داد زدم و تا دستم را نزدیک صورتش بردم گفت:« جرئت داری بزن! داد و بیداد هم نکن وگرنه به پلیس تلفن می‌زنم.»

نعره کشیدم:«دبورا، می‌فهمی چه می‌گویی؟»

حرف نزدن و خیره نگاه کردن دبورا عصبانی‌ترم کرد. پنجره را باز کردم و سه چمدانش را بیرون انداختم و گفتم:«برو گم‌شو! دیگر نمی‌خواهم ببینمت!»

 

شش

فاسق دبورا مردی هیکل گنده است که بلندی موهای بلندش به شانه‌هایش می‌رسد.  بدنش پر از خالکوبی ست و اغلب لباس چرمی می پوشد. برای حمل و نقل  تن لشش  هارلی دیویدسن  سوار می شود که غرش موتورش رعب در دل آدم می‌اندازد. به قیافه کریه و پیکر غول آسایش می‌خورد که یکی از جاکش‌های سازمان مخوف فرشته‌های جهنم یا عضو یکی از سازمان های تبهکار مشابه آن باشد، اگرچه پشت کاپشن چرمیش علامتی در تائید سوءظنم ندارد، آدم باید ابله باشد که به این نتیجه نرسد. این غول بی سر و پا چی ست که انتخاب کرده‌ای دبورا؟ به خاطر او ست که دست و گردنت را  خالکوبی کردی؟ از زمانی که ترکم کرده ای و با این نئاندرتال فاسد زندگی می کنی روزگارم سیاه شده. همیشه دلتنگت هستم. خودم را حقیر و شکست خورده حس می کنم. بی خوابی  از پا انداخته ام  و دلدرد امانم را بریده.

وقتی امواج دریای دلتنگی نزدیک بود خفه‌ام کند می‌رفتم به محل کار دبورا و منتظر خروجش از ساختمان اداره می‌شدم. التماس می‌کردم برگردد. قیافه‌ای مظلوم به خودم می‌گرفتم تا شاید دلش برایم بسوزد. انگار که غریبه‌ای باشم که مزاحمش شده‌ام محلم نمی‌گذاشت. می‌گفتم، ما که با هم خوب بودیم و  مسئله‌ای در زندگی زناشویی‌مان نداشتیم. در حالی می گفت از زندگیش بیرون بروم که نگاهم نمی‌کرد و با قدم های تند و بلند به طرف ماشینش می رفت. چند بار تهدید کردم که اگر به خانه برنگردد خودم را می کشم و هر بار با لحنی سرد گفت:« خودت را بکش تا هم خودت راحت شوی و هم من.»

  اوایل جدایی، وقتی نشانی مرد هیکل گنده را، که اسمش را می‌دانم اما رغبت نمی کنم اسمش را ببرم، از طریق کارآگاهی یافتم،  شب‌ها می رفتم به محل سکونتش و  از آن سوی خیابان و از توی تاریکی به پنجره آپارتمانش که واقع  در طبقه اول ساختمانی فکسنی بود خیره می شدم تا شاید دبورا را از دور ببینم و کمی آرام بگیرم. پرده پنجره آپارتمانش همیشه کشیده بود. وقتی سایه دبورا را از پشت پرده می دیدم که سایه  گنده بک احمق را می بوسد از شدت خشم و حسادت گر می گرفتم و به خودم می پیچیدم. به خانه که برمی گشتم پشت دستم را داغ می کردم که دیگر به تماشای آن بوسه‌ها نروم، اما روز بعد و با تاریک شدن هوا عهدم را فراموش می کردم و بی‌اختیار  به تماشای دبورا می‌رفتم. ساعت‌ها توی تاریکی می‌ایستادم و زندگیم را با او مرور می‌کردم.

 سه هفته خودآزاری ادامه داشت تا در شبی که  زاغ سیاه آنها را چوب می زدم  پرده کنار رفت و دبورا و فاسقش پشت پنجره ظاهر شدند و نگاهشان یک راست به طرف من کش آمد که خیال می کردم توی تاریکی پنهانم. همسایگان راپرت رد کرده بودند؟ لابد! گوریل از پشت پنجره کنار رفت و مدتی بعد از ساختمان خارج شد. از عرض خیابان که می گذشت عقل حکم می‌کرد پا به فرار  بگذارم، اما انگار که هیپنوتیزم شده باشم یا در کابوسی آچمز نتوانستم از جایم تکان بخورم. دبورا هنوز از پشت پنجره نگاهش به من بود که فاسق بی شرف و لندهورش به سراغم آمد و  با مشت و لگد حسابی خدمتم رسید؛ مقاومت در برابر کوهی از گوشت و عضله دیوانگی بود چون ممکن بود جری‌تر بشود و له و لورده ترم کند. روی زمین افتاده بودم  که  قاتل بالفطره پایش را روی سرم گذاشت و گفت:«دبورا نمی خواهد با تو باشد. می فهمی؟ یک بار دیگر این طرفها ببینمت جمجمه‌ات را خرد می‌کنم.»

هفت

شهلا شوهر نکرده بود تا هم مادرم تنها نباشد و هم مراقب او باشد. بعد از درگذشت مادر تنها دلخوشیش هفته‌ای دو سه بار  گفتگوی تلفنی با من بود. اگر به خاطر  او  نبود خودم را می‌کشتم  چون از زندگی سیر بودم و مرگ تنها مرهم زخمی بود که دبورا به زندگیم وارد کرده بود. هرروز به ورزشگاه می‌رفتم تا جای خالی دبورا را با ورزش پر کنم، یا می‌رفتم هرروز یکی دو ساعت می‌دویدم تا شاید از فکر کردن به دبورا بگریزم، اما موفق نمی‌شدم  که نمی‌شدم. روزی چند بار می‌رفتم در کمدش را باز می‌کردم و دست روی لباس‌هایی که نبرده بود می‌کشیدم. عطری از روی میز توالتش برمی‌داشتم و به خودم می‌زدم تا با استشمام آن احساس کنم هنوز ترکم نکرده است.  هر شب لباس خوابش را می‌پوشیدم و به او التماس می‌کردم که برگردد. آیا رفتن ناگهانی دبورا از زندگیم و به عبارتی پشت کردنش به من و گفتن اینکه «دیگر دوستت ندارم» غرورم را شکسته بود و می‌خواستم برگردد تا با انتقام گرفتن از او شکستگی غرورم را ترمیم کنم یا عشقم به او وامی‌داشتم تا آروزی برگشتش را داشته باشم؟ نمی‌دانم، اما حتم دارم دبورا از من انتقام گرفته بود و می‌خواست احساس تفاله بودن کنم و طاقت دیدن خودم را در آینه نداشته باشم که موفق شده بود.

دو ماه از رفتن دبورا گذشته بود و دلتنگی به او کاهش نمی‌یافت که  رفتم پیش دکتر مایر تا شاید او از رنجی که می‌بردم نجاتم بدهد. دکتر مایر بی‌آنکه سرزنشم کند توصیه ‌کرد  هر شیئی را که مرا به یاد دبورا می‌اندازد از آپارتمان به جای دیگری منتقل کنم تا چشمم به آنها نیفتد و دلتنگیم بیشتر نشود. حتا گفت تمام عکس‌های دبورا را از تلفنم پاک کنم و اگر عضو سرویس‌های شبکه‌های مجازی هستم دوستیم را با او قطع کنم تا چشمم به او نیفتد و فعالیت‌هایش را دنبال نکنم. سفارش اول او را نتوانستم بپذیرم چون نمی‌توانستم از اشیائی که در خانه یاداور دبورا بود دل بکنم و سفارش دوم او محلی از اعراب نداشت چون خود دبورا همه جا بلاکم کرده بود و در اینترنت دسترستی به او نداشتم. گفتم:«آقای دکتر، توان کار کردن ندارم.»

  • ولی کار کردن فکرتان را از همسرتان منحرف می‌کند.
  • نمی‌توانم کار کنم. حواس ندارم و کار را خراب می‌کنم.

دکترمایر ورقه‌ای حاکی از حال روحی وخیمم نوشت و به محل کارم فرستاد تا هم از کار بیرونم نکنند و هم بیمه درمانی بخشی از حقوقم را بپردازد.

توصیه دیگر دکتر مایر این بود که شروع کنم به داستان نویسی تا شاید حواسم پرت شود و بهتر بتوانم دوری از دبورا را تحمل کنم. بارها به او توضیح دادم که نه دستم به نوشتن می‌رود و نه تمرکز حواس درستی برای نوشتن داستان دارم. وانگهی بعد از چند سال ننوشتن پشتم باد خورده بود و نه می‌دانستم از چی بنویسم و نه می‌دانستم چگونه بنویسم.

 

هشت

از وکیل دوبورا نامه‌ای سفارشی به دستم رسید که یا نیمی از قیمت آپارتمان را  به دبورا بپردازم یا آپارتمان را بفروشم و پول فروش را با دبورا تقسیم کنم.

از شدت دلتنگی شب‌ها به سختی و دل درد خوابم می‌برد و صبح‌ها  با دل درد از خواب می‌پریدم.  هشت کیلو وزن کرده بودم و از دیدن ریش بلند و چشم‌های به گود افتاده‌ام در آینه وحشت می‌کردم.  به قدری حواسم پرت بود که تمرکز حواس نداشتم و بعد از  تصادفی که پشت چهارراهی کردم دیگر رانندگی نمی‌کردم. دلم نمی‌خواست با دوست یا آشنایی دیدار داشته باشم چون مجبور می‌شدم از دبورا بگویم و بدین گونه داغ دلم تازه می‌شد و بیشتر در دام اندوه می‌افتادم.  دلتنگی  به دبورا نه تنها افسرده‌ام کرده بود بلکه متوهمم نیز کرده بود چون هروقت می‌رفتم می‌دویدم زنانی را می‌دیدم که به نظرم شبیه دبورا بودند. آرزو می‌کردم دوباره تن لخت دبورا را لمس کنم و با او همبستر بشوم. وقتی همخوابی او و آن نره غول را در ذهن به تصویر می‌کشیدم هم ناراحت می‌شدم و هم حشری.

در یکی از همان روزهای درماندگی که روی نیمکت  ایستگاه مترو نشسته بودم و با دیدن سوار و پیاده شدن مسافران وقت کشی می‌کردم، زنی از واگنی پیاده شد  که بی‌شباهت به دبورا نبود. زن آمد از کنارم گذشت و بوی خوش عطرش مشامم را پر کرد.  شلوار جین  و پیرهن سفید تنش بود و کفش پاشنه کوتاهی به پا داشت.  به طرف در خروجی مترو رفت و نگاهم را در امتداد رایحه  و اندام موزون و باریکش با خود برد. نگاهم  که از حضورش خالی شد به فکرم خطور کرد شاید بد نباش دنبال زنی برای همبستری بگردم که شبیه دبورا باشد. به عبارتی شاید همخوابی با زنی که شبیه دبورا است بتواند تمایل جنسیم را به دبورا خاموش کند و همین باعث بشود که تا حدی از درد فراقم کم شود.

در جستجوی کسی که شبیه دبورا باشد شب‌ها از این فاحشه‌خانه به آن فاحشه‌خانه می‌رفتم، بی آنکه فاحشه‌ای شبیه دبورا بیابم. بعد از سه هفته  داشتم تسلیم می‌شدم که وارد باری شدم که شیشه‌ پنجره‌اش از بیرون سیاه بود و داخلش مکانی بزرگ و نیمه تاریک و پر از آینه و نور قرمز. سه زن آرایش کرده با لباس‌های نیمه لخت روی چهارپایه‌های جلو بار منتظر مشتری نشسته بودند. زنی که اسباب صورتش در نور کم مشخص نبود اما سینه‌های برجسته‌اش به چشمم آمد پشت پیشخان بار داشت لیوان خشک می‌کرد. ‌خواستم از بار برون بروم، اما بهم برات شد که این زن شبیه دبورا است. رفتم روی یکی از چهارپایه‌ها نشستم و همین که چشمم به زن افتاد نفسم بند آمد چون هم چهره و هم هیگل شباهت زیادی به دبورا داشت، البته سی سالگی دبورا. خیره به او بودم که زن پرسید:«چی میل داری بنوشی؟»

  • هرچی که شما پیشنهاد کنی!

زن در حالیکه داشت  شیشه‌های مشروب را در قفسۀ پشت سرش می‌گذاشت گفت:« من نوشابه‌های گران مثل شامپاین پیشنهاد می‌دهم.»

  • می‌توانم چند دقیقه با شما خصوصی حرف بزنم؟

–   اینجا با پرداخت پول نه تنها حرف که خیلی کارهای دیگر هم می‌توانی انجام بدهی.

به سه زنی که پشت بار نشسته بودند و داشتند با هم حرف می‌زدند اشاره کردم و گفتم:«دلم می‌خواهد بدون حضور کسی با شما حرف بزنم.»

–   پس باید برویم به یکی از اتاق‌های پشت سالن.

رفتیم به یکی از اتاق‌های پشت سالن که  تخت گرد و بزرگی در آن جا داشت و بخشی از سقف و  نیمی از دیوارهایش را آینه پوشانده بود. وقتی وارد اتاق شدیم  زن گفت:«فقط می‌خواهی حرف بزنی یا کار دیگری هم داری؟»

نگاهم روی  اسباب ظریف صورت شبیه دبورایش لیز خورد و هوس کردم با او بخوابم اما دلم می‌خواست در همان تختخوابی که با دبورا معاشقه می‌کردم با او همبستر بشوم و نه در جایی که مردهای زیادی با او خوابیده بودند. داشت لخت می‌شد که  گفتم:« خواهش می‌کنم لخت نشو چون نمی‌خواهم اینجا با تو کاری کنم.»

روی لبۀ تخت نشستم. دستش را گرفتم که کنارم بنشیند.  کنارم نشست و  گفت:«دیوانه‌ای؟»

  • چطور؟
  • چون من از دیوانه‌ها می‌ترسم و تو مشکوک می‌زنی.
  • نه دیوانه نیستم. یا فکر می‌کنم که دیوانه نیستم. دلم برای همخوابی با همسرم که در شرف جدایی از من است تنگ شده و تو شبیه او هستی.

در حالیکه دستش هنوز در دستم بود  شانه‌ و گردنش را ‌بوسیدم و اسمش را پرسیدم. زن با لحنی که انگار دارد با آدمی که دستخوش بیماری روانی است حرف می‌زند گفت ژانت.

–   اسم واقعی؟

–   اینجا و برای تو ژانت هستم.

–   حاضری هر چند وقت یک بار به دیدنم در آپارتمانم بیایی؟

–   بستگی دارد چقدر سر کیسه را شل کنی.

–   خودت تعیین کن. اما یک شرط هم دارم.

–   چه شرطی؟

–       که اسمت برای من دبورا باشد.

نه

برای اولین بار که ژانت به دیدنم آمد آرایش غلیظی کرده بود و لباس سکسی به تن داشت. بوی عطری که به تنش زده بود خوشایندم نبود و مرا از دبورایی که آرزوی دیدن و لمس تنش را داشتم دور می‌کرد. عکس دبورا را نشانش دادم و از او خواهش کردم آرایش و عطر تنش را پاک کند و به تنش عطری از عطرهای روی میز توالت بزند و صورتش را مثل دبورا خفیف آرایش کند. بعد لباسی از کمد دبورا  درآوردم و از او خواهش کردم لباس دبورا را بپوشد. بعد نشستیم روی مبل و در حالیکه شراب می‌نوشیدیم سنش را پرسیدم. گفت بیست و پنج ساله است، اما باور نمی‌کنم زیر سی باشد. گفتم:«به نظرت مسخره است که دلم می‌خواهد با تو بخوابم تا همخوابی با همسرم را که در شرف طلاق است به یاد بیاورم؟»

  • با اینکه خیال می‌کنم کمی دیوانه‌ای، اما چه دیوانه و چه سالم هر کسی قصۀ خودش را دارد و تو هم برای دیوانگی لابد قصۀ خودت را داری.

دربارۀ دبورا با او حرف زدم. ژانت پرسید:«حالا پشیمانی که بچه نداری و او رفته؟»

نمی‌خواستم جوابش را بدهم. گفتم:«اجازه بده برویم به اتاق خواب و کاری که را که برای آن به اینجا آمده‌ای انجام بدهیم.»

ژانت مثل دبورا پاهای کشیده و پوست صاف و پستان‌های سفتی دارد. هیچ لذتی از هخوابی با او  نبردم چون بدنش متعلق به من بود، اما روحش با من نبود. وقتی کارم تمام شد و با یک وجب فاصله کنار هم روی تخت دراز کشیده بودیم پرسیدم:«توقع ندارم که از همخوابی با من لذت ببری، اما کاشکی در رفتارت می‌توانستی این احساس را به من بدهی که لذت می‌بری.»

ژانت خندید و گفت:«یعنی هم اسمم دبورا باشد و هم آرایش و لباسم دبورایی باشد و هم از رفتار رختخوابی دبورا تقلید کنم؟»

  • اگر بتوانی خیلی خوب می‌شود.
  • کنش و واکنش دبورا به هنگام همخوابی چگونه بود؟
  • هم تسلیم بود و هم نفس‌های بلند می‌کشید.
  • اسمت را هم می‌برد؟
  • نه، اما چشم‌هایش همیشه بسته بود و لبخند می‌زد.

سه روز بعد به ژانت تلفن زدم و ساعت یازده شب به دیدنم آمد. باز از او خواهش کردم که آرایش غلیظ صورتش را پاک کند و یکی از لباس‌های دبورا را بپوشد. یک هفته بعد باز به او تلفن زدم. این بار خودش با آرایش دبورایی آمد و یک راست ‌رفت از کمد دبورا لباسی در‌آورد و ‌پوشید و ‌پرسید:«از این خوشت می‌آید؟»

بعد از همخوابی گفت:« چرا خودت را با یاداوری همخوابی با دبورا ناراحت می‌کنی؟»

  • قصدم کم کردن ناراحتیم است و نه بیشتر کردن آن.
  • با استفاده از مواد مخدر هم می‌توانی خودت را آرام کنی و هم مرا سر شوق بیاوری تا حال بیشتری بهت بدهم.

اغلب شنبه‌ها و گاهی افزون بر آن جمعه‌ها از ساعت ده شب تا چهار صبح ژانت به دیدنم می‌آید و بابت خوش خدمتیش چهارصد یورو می‌گیرد؛ نیمی از این پول بابت کوکائینی است که می‌آورد تا مصرف کنیم. مصرف توامان کوکائین و شراب نه تنها نشئه که دچار جنونم می‌کند. با حالی خراب روی موکت یا تخت به طور وحشیانه‌ای با ژانت سکس می‌کنم تا شاید دردی را که دبورا به من تحمیل کرده با فشار در او  فراموش کنم. وقتی به هنگام سکس آرایشش به هم می‌ریزد و  صورت زیبایش در میان رنگ‌های سرخ و سیاه و بنفش به شکل هیولایی قابل ترحم درمی‌آید به حال او و خودم گریه‌ می‌کنم. ژانت که خشونت و توحشم را در سکس به خاطر پول تاب می‌آورد طاقت دیدن اشکم را ندارد و هر بار تهدیدم می‌کند که اگر گریه کنم دیگر نمی‌آید، اما دروغ می‌گوید و برای پول هم که شده همیشه می‌آید.

ده

با دکتر مایر درباره ژانت حرف زدم و اینکه عشق بازی با او تمایل جنسیم را به دبورا رفع می‌کند، اما از دلتنگیم نمی‌کاهد. دکتر مایر گفت شما چند بار گفته‌اید که روح پروتاگونیست داستان‌هایتان طوری در جسمتان  حلول می‌کرد که به سختی می‌توانستید او را از خود بیرون کنید.

گفتم:« در ابتدای نوشتن داستان پروتاگونیست ترواش ذهن خودم بود، اما در خلال نوشتن داستان پروتاگونیست از هر نظر استقلال می‌یافت و  چنان در جانم حلول می‌کرد که با پایان گرفتن داستان در بازگشت به خودم مدت‌ها دچار روان گسیختگی می‌شدم.»

دکتر مایر پیشنهاد کرد شاید بد نباشد داستانی بنویسم تا  مدتی با روح پروتاگونیست در ذهنم درگیر باشم. به عبارتی داستانی بنویسم که بتوانم  طوری با پروتاگونیست همذات پنداری کنم که فکرم را از دبورا منحرف کنم. گفت:«گذشت زمان مرهم هر زخمی است.این زمان باید بگذرد.»

_تا کی؟

_ بستگی به خودتان دارد.

در یکی از آن روزها که به توصیه دکترمایر به دنبال سوژه‌ای برای نوشتن داستان بودم،  درست سر ساعت شش بعد از ظهر که با مترو از مطب او به خانه برمی‌گشتم و در فکر  هشت کیلومتر دویدن روزانه‌ام بودم که شب خوابم ببرد، قطار شهری در ایستگاه هالراشترازه ایستاد. داخل واگن شلوغ بود و من کنار پنجره نشسته بودم و به ازدحام مسافرینی که  پیاده و سوار می‌شدند نگاه می‌کردم که لا به لای جمعیت چشمم به بیلبورد وسط راهروی ایستگاه افتاد و در میان آگهی‌ها‌  ستارۀ داوود را دیدم که نوشته‌ای ناخوانا روی آن برق می‌زد. با دیدن نوشته، که حروفش  قرمز بود، ناگهان چیزی در من دمید که  مثل فنر از جا دررفتم و آدم‌هایی را که عین ماهی ساردین در قوطی کنسرو به هم چسبیده بودند به زور دست شکافتم. از واگن مترو بیرون پریدم به و  به طرف بیلبورد رفتم.  آگهی روی آن تبلیغ برای دیدن   نمایشگاهی بود از عکس محل کسب یهودیانی که در دوران نازیسم از آلمان

به کشورهای مسلمان گریخته بودند. نیروی خارق‌العاده‌ای از جنس مغناطیس وسوسه‌ام کرد به دیدن نمایشگاه بروم. دوباره سوار مترو شدم و این بار خلاف جهت خانه‌ام به طرف منطقه آلتونا رفتم که نمایشگاه در آنجا برپا بود.

نمایشگاه  سالن بزرگی بود با سقف شیشه‌ای، کفپوشی شطرنجی و دیوارهای خاکستری به بلندای بیش از پنج متر که از یک متر و نیم تا سه متریشان پوشیده از  عکس‌های سیاه و سفید با ابعاد  چهل در بیست و پنج سانتیمتر بود. عکس‌ها در قاب سیاه و تنگاتنگ کنار هم نصب بودند. آدم‌های توی عکس‌ها کنار محل کسبشان خیره به عدسی دوربین بودند و محل کسب هتل بود و عتیقه فروشی‌ و ساعت سازی و تعمیرگاه آلات موسیقی و قنادی و قهوه‌خانه… عکس‌ها زیاد بود و مجالی برای دقیق دیدنشان نبود، اما می‌دانستم در میان عکس‌ها در جستجوی چیزی بودم که خودم نمی‌دانستم چی بود. نگاهم از عکسی به عکسی در نوسان بود که ناگهان عکس زن و مردی کنار در ساختمان هتلی نظرم را به خود جلب کرد، هتلی که با حروف درشت تامارا بر سردرش نوشته شده بود. مرد  سمت راست در ایستاده بود و زن سمت چپ در. مرد کت و شلوار روشنی پوشیده بود و کراوات راه راه به گردن بسته بود. قدش کوتاه‌تر از زن بود و در نگاهش کسالت و اندوه موج می زد. از چشم زن کبر و اعتماد به نفس می‌بارید و شاید صورت زیبا و اندام باریک و بلندش به او اجازه می‌داد خودش را برتر از دیگران بپندارد. کت و دامن روشن و پیرهنی تیره رنگ تنش بود و موهای پرپشت و صاف و تیره‌اش تا زیر گوشش می‌رسید. قدمی جلوتر رفتم و دقیق که شدم چهره و اندام دبورا را در تصویر دیدم و ناگهان اسم دبورا براون از ذهنم گذشت و در همین لحظه  دبورا براون و شوهرش در خیالم دویدند.

 

فصل دو

یک

 غیر از فارسی هم ترکی و هم آلمانی و انگلیسی می‌دانم و هم مهر ساز و نقاش و عکاس هستم  و هم  در جعل اسناد استاد.  درست سه روز بعد از اینکه تمام داراییم را در قمار باختم  چهار نفر به نمایندگی از انجمن یهودیان تهران به سراغم آمدند تا با دریافت پولی هنگفت ماموریت خطیری را به عهده بگیرم؛ با پول می‌توان هر چیزی را خرید، از جمله من زن باره و وظیفه نشناس را که برای تسخیر دل زن‌ها به پول زیادی نیاز داشتم. بدون در نظر گرفتن خطر ماموریت را پذیرفتم و آنها  با تاکید سفارش کردند که خیلی احتیاط کنم چون عصمت اینونو، رئیس جمهور وقت ترکیه، گرایش به هتیلر داشت و اگر پلیس ترکیه به من مظنون می‌شد و تحت شکنجه قرار می‌گرفتم و مجبور به اعتراف می‌شدم در جهنم به روی یهودیان باز می‌شد.

چمدانم را بستم و با اتوبوس به مقصد استانبول راه افتادم. در تمام طول سفر سعی کردم بیشتر خودم را به خواب بزنم تا  مجبور نباشم با کنار دستیم یا سایر مسافران حرف بزنم، اگرچه آدم خوش مشربی هستم و با کمال میل با دیگران گفتگو می‌کنم، مخصوصن با خانم‌ها.

از ایستگاه اتوبوس استانبول که خارج شدم  دلهره داشتم. نگاهم را به اطراف دواندم تا تحت نظر نباشم. حتا رفتم دور و بر ایستگاه گشتم تا مطمئن شوم تحت تعقیب نیستم. بعد آمدم سوار تاکسی شدم و به راننده گفتم در جستجوی هتلی به نام تامارا  در محله اوزکودار هستم. راننده گفت اوزکودار محله‌ای بزرگ است  و هتل‌ زیاد دارد. حرفی نزدم، اما بعد خودش گفت جستجویش را  اول از خیابان اصلی شروع می‌کند  که کنار دریاست و اغلب هتل‌ها در حواشی آن قرار دارند.

مدتی در راه بودیم تا رسیدیم به خیابانی زیبا و باریک و درختی در همسایگی دریا. به محض ورود به خیابان راننده از سرعتش کاست و گفت از  اینجا هتل‌ها صف کشیده‌اند و توجه کنم ببینم آیا تامارا به چشمم می‌خورد یا نه. ظاهر قشنگ و شیک خیابان غافلگیرم کرد چون خیال می‌کردم هتل تامارا  بیغوله‌ای  در محله‌ای فقیر نشین باشد. رفتیم و رفتیم تا تاکسی جلو ساختمانی ایستاد و تاکسیران گفت:«این هم هتلی که جستجو می‌کردید. زودتر از آنچه فکر می‌کردم پیدا شد.»

ساختمان هتل تامارا به بنای مسکونی بزرگی می‌مانست در  سه طبقه،  با طرحی از معماری ساختمان‌های اشراف‌زادگان اروپای مرکزی در اواخر قرن نوزدهم میلادی که نمای بیرونیشان  سفید است و پوشش شیروانیشان از سفال. با آرامشی که از هتل ساطع بود سخت می‌شد تصور کرد که  مرکز مخفی سازماندهی یهودیانی باشد که با پاسپورت‌های جعلی از فرانسه و مجارستان و لهستان و رمانی به استانبول آورده می‌شوند تا از ترکیه به کشورهای امن‌تر فرستاده شوند. پیش از پیاده شدن از تاکسیران پرسیدم آیا مطمئن است که هنگام سوار شدن گفته‌ام هتل تامارا؟ راننده گفت بله خودتان گفتید هتل تامارا در محله اوزکودار، این هم تامارا در محله اوزکودار. پول تاکسی را دادم و  پیاده شدم و از راننده تاکسی که چمدانم را تا دم در هتل آورد با  انعامی تشکر کردم.

لابی هتل بزرگ بود و دیوارها بلند و لوستر بزرگی از سقف گچکاری شده‌اش آویزان.  به طرف پیشخان در انتهای لابی رفتم که زنی پشت آن سرگرم نوشتن چیزی بود و موهایش نیمی از سیمایش را پوشانده بود. اگر پاشنه کفشم روی موکت قرمز رنگ صدا می‌داد شاید زن متوجه حضورم در هتل می‌شد و  واکنش نشان می‌داد، اما تا  جلو پیشخان نرسیدم نفهمید مهمان تازه واردی به هتل آمده. اول گل سینۀ یقه‌اش، صلیبی شکسته، نظرم را به خود جلب کرد و ترسیدم. واقعن اینجا هتل تامارا بود؟ همینکه  زن سرش را بالا آورد و نگاهش به سویم پر کشید احساس کردم باید در برابر جاذبه‌ زیبایی طبیعت سر تسلیم فرو بیاورم. بله، او زنی زیبا بود و از ذهنم گذشت حتمن نگاه هیز مردان زیادی را بر خود تجربه کرده که سعی می‌کند به مسافران مرد  بی‌محلی کند. زن به انگلیسی گفت بفرمایید! مردد بودم آیا این هتل واقعن همان هتلی ست که قرار بود بیایم که زن با لحنی بی‌حوصله و صدای بلند، انگار که کر باشم، پرسید«اتاق می‌خواهید؟» و سپس اخم کرد و مسیر نگاهش را از صورتم به پیشخان برد و موهایش دوباره حایل شد بین نگاهم و چهره‌اش. نفس بلندی کشیدم و با اشاره به سنجاق سینه‌اش به آلمانی گفتم:«بله،  اتاق می‌خواهم.»

زن در حالیکه دفتر بزرگ و کم صفحه‌ای را ورق می‌زد و شاید به این بهانه از تماشایم اجتناب می‌کرد تا گستاخ نشوم، با لحنی خونسرد گفت:« دو اتاق خالی داریم. یکی به مساحت بیست و دو متر مربع و یکی چهارده متر. پنجره‌های هر دو اتاق رو به دریا است و قیمت اولی دو برابر دومی.»

وقتی قیمت اتاق‌ها را گفت سرم صوت کشید، اما در آن وضعیت بحرانی که قرار بود بازرگانی موفق جلوه کنم امکان نداشت برای جلب نظر زن ظاهری متمول به خود نگیرم و  اتاق گرانتر را انتخاب نکنم. گفتم: «لطفن اتاق بزرگتر.»

زن پرسید برای چند روز؟ اسم رمز را گفتم:« مدت اقامتم را دقیق نمی دانم چون بازرگانم و برای تحویل محموله آمده‌ام .»

خانم متصدی با بی‌حوصلگی حرفم را قطع کرد و پرسید:«بیشتر از یک هفته؟»

فکر کردم شاید این زن  همان کسی نباشد که منتظرم است چون با اسم رمز “محموله” باید متوجه منظورم می‌شد.  گفتم:«بله به گمانم بیشتر از یک هفته بمانم!»

زن پرسشنامه‌ای جلوم روی پیشخان گذاشت و گفت:«لطفن پر کنید! پاسپورتتان را هم در طول اقامتتان نزد ما در هتل گرو بگذارید. البته کرایه یک هفته اتاق را هم پیش می‌گیریم .»

چه بداخلاق و شاید اخلاقی پر از ابهام در برابر کسی که شده بود تنها پرسش و نگاه و تعجب. پرسشنامه را پر کردم. پاسپورتم را گرو گذاشتم. کرایه یک هفته را  هم پرداختم. زن  کلیدی از گیره دیوار پشت سرش برداشت و از پشت پیشخان بیرون آمد.  هنگامیکه از کنارم می‌گذشت با لحنی خشک گفت:«  لطفن همراهم بیایید.»

زن کت و دامن طوسی تنگی تنش بود و اندامش به زیبایی صورتش بود و راه نمی‌رفت بلکه با قدم‌های موزون و لوندی خاصی به طرف پلکان رفت؛  پله‌های عریض و نرده‌های چوبی خراطی شده شکوهی چشمگیر به  فضا می‌داد. من شدم در پی زن روان و از پشت ناظر آن باسن گرد خوش فرم و ساق پای بلند تا رسیدیم به اتاق. اتاق در طبقه اول بود و رفتار سرد زن به من که معروف به خوش چهره‌ای و خوش اندامی بودم توی ذوقم می‌زد. برای اینکه نشان بدهم چشم و دل سیرم رفتم جلو پنجره ایستادم و نگاهم را سپردم به  دریا که کشتی‌های کوچک و بزرگ سوارش بودند. چشمم به دریا بود، اما حواسم پیش زن. برای رد گم کردن نشان صلیب شکسته به یقه کتش زده؟ این هویت واقعی زن است یا پشت آن صلیب شکسته هویتش را پنهان کرده؟ چرا وقتی نام رمز را گفتم واکنشی نشان نداد؟ پرسش‌ها در ذهنم رژه می‌رفتند و گنبدی با چهار مناره در آن سوی تنگه در دام نگاهم بود که زن با لحنی که روشن بود از حضورم در هتل راضی نبود گفت:« اتاق را می پسندید؟»

رو به زن کردم و با طمأنینه گفتم: « بله، اتاق زیبایی است.»

زن بی‌آنکه نگاهم کند گفت اقامت خوبی برایم آرزو می کند. سپس کلید را روی میز کوچک کنار پنجره گذاشت. داشت از اتاق  بیرون می‌رفت که گفت سالن صبحانه در طبقه همکف است و از ساعت هفت  تا ده باز.  هنوز به در نرسیده بود که  از او سپاسگزاری کردم و البته او پاسخم را نداد.

 

دو

با جیغ کاکایی‌ها بیدار شدم. پلک‌هایم که رفت بالا دیدم نور خورشید از  پنجره آمده تا وسط اتاق. از بستر بیرون آمدم و  رفتم جلو پنجره ایستادم به تماشای دریا و  قایق‌ها. بعد از اصلاح صورت و گرفتن حمام رفتم به سالن صبحانه خوری.  پشت پیشخان پذیرش مرد جوانی در حال گفتگو با مسافری بود. فکر کردم شاید بد نباشد نزدش بروم و اسم رمز را بگویم و واکنشش را ببینم. اما نه، هنوز باید صبر می‌کردم و موقعیت را درست می‌سنجیدم.

سالن صبحانه خوری هفده میز داشت و پشت هر میز چهار پنج نفر نشسته بودند. صدای خنده و  همهمه فضا را پر کرده بود. چند گارسون  در حال جمع کردن ظرف‌ها از روی میزها بودند یا گذاشتن  قهوه و صبحانه روی میزها؛ همه پاپیونی و جلیقه قرمز و شلوار سیاه به تن. مهمان‌ها همه شیک بودند و به نظر می‌رسید خیلی ثروتمند باشند. با راهنمایی گارسون رفتم پشت میزی نشستم  که خانم و آقای مسنی پشتش نشسته بودند و سرگرم خوردن صبحانه بودند. با اینکه زن و مرد  به نظرم ترک آمدند به انگلیسی صبح بخیر گفتم و آنها هم به انگلیسی پاسخم را دادند. مرد به انگلیسی پرسید آیا مهمان تازه هتل هستم؟ پاسخم مثبت بود. مرد مسن که سر طاسی داشت و خیلی لاغر بود پرسید:«گردشگر هستید؟»

-بازرگان هستم و برای کار تجاری به استانبول آمده‌ام.

آقا خودش را مصطفی ییلدیریم معرفی کرد و من هم خودم را معرفی کردم. خانم مسنی که کنار آقای مسن نشسته بود و حدس زدم همسر مرد باشد از نوع تجارتم پرسید و آقا به خانم اعتراض کرد که نباید کنجکاوی کند. گفتم تاجر فرش هستم و به عبارتی فرش به ترکیه صادر می‌کنم و برای ترخیص بار به استانبول آمده‌ام. مرد گفت مگر برای کارهای گمرکی ترخیص بار در مرز انجام نمی‌شود؟ گفتم آن کارها در مرز شده، اما بار در استانبول خالی می‌شود چون مشتری‌ها اینجا هستند و باید اطمینان حاصل کنم که همه فرش‌ها به مقصد می‌رسد. بعد توضیح دادم که اولین بار است که فرش به ترکیه صادر می‌کنم چون قبل از جنگ به انگلستان و فرانسه و آلمان فرش صادر می‌کردم و « چنانکه می‌دانید جنگ همه راه‌های تجارت را مسدود کرده و ترکیه تنها جای معامله است.»

حرف درباره خودم را درز گرفتم. مرد گفت  وارد کنندۀ ماشین‌آلات از کشورهای صنعتی اروپا به ترکیه است و در آنکار زندگی می‌کند و برای تفریح چند روزی به اتفاق همسرش به استانبول آمده . بعد از ایران پرسید و از موقعیت سیاسی آنجا و گفت حضور هیتلر در آلمان هم دست استعمار انگلستان را از خاورمیانه کوتاه می‌کند و  شر یهودیان رها از سر جهان. با سر تایید کردم بی‌آنکه حرفی بزنم. زن پرسید در ایران یهودیان زیادی زندگی می‌کنند؟ گفتم نمی‌دانم چون هرگز با یهودیان حشر و نشر نداشته‌ام و درباره تعدادشان کنجکاوی نکرده‌ام. مرد کمی از اوضاع اقتصادی ترکیه گفت تا خوردن صبحانه‌اش تمام شد و به اتفاق همسرش  برخاست و اقامت خوشی در هتل برایم آرزو کرد و رفت.

صبحانه‌ام را خوردم و هنگام بازگشت به اتاقم مردی حدود چهل و پنج شش ساله پشت پیشخان پذیرش دیدم که قدی کوتاه و سری طاس داشت و مشغول نوشتن چیزی بود که حواسش به آن بود نه به مهمان‌ها که در لابی هتل ایستاده بودند و گفتگو می‌کردند یا در حال گذر بودند. رفتم جلو پیشخان ایستادم. مرد هم مثل زن دیروزی سنجاق سینه‌ای به شکل صلیب شکسته به یقه‌ کتش بود. گفتم:« باید برای کاری از هتل خارج بشوم. می‌توانم کلید اتاق را با خودم ببرم یا باید هنگام خروج از هتل کلید اتاق را به پذیرش تحویل بدهم؟»

مرد خیلی مودب اما عادی، انگار که روزی چند بار به این پرسش جواب می‌دهد، گفت:«قربان میل خودتان است، اما فراموش نکنید که دسته کلید سنگین است و حملش مشکل.»

وارد اتاقم که شدم  زن خدمتکار  را در حال مرتب کردن تختم دیدم. به نظرم رسید با شنیدن صدای چرخیدن کلید در قفل غافلگیر شده و رفته سریع سراغ مرتب کردن تخت چون حالتی از اضطراب از سر و رویش می‌باید.  احساس کردم چمدانم و کمد و کشوها را وارسی کرده چون هم در کشوی میز کوچک تحریر خوب بسته نشده بود و هم لای در کمد باز بود و حتم داشتم که پیش از ترک اتاق هر دو بسته بودند.  فکر کردم شاید بهتر باشد با دادن اسکناسی اطلاعاتی از زیر زبان خدمتکار بیرون بکشم. زن خدمتکار پول را گرفت گذاشت توی جیب پیشبندش و گفت اسم زنی که دیروز عصر پشت میز پذیرش دیدم گیزلا براون است و او همسر همان آقای طاس پشت پیشخان است  و آن آقا صاحب هتل. زن و شوهر آلمانی بودند و طرفدار هیتلر. بعد زن خدمتکار گفت که اغلب مهمانان هتل یا تاجر هستند یا زنان و مردانی که برای دیدن استانبول از خارج آمده‌اند. در حالیکه داشت دستمال روی میز و صندلی می‌کشید  پرسید از کدام کشور آمده‌ام و کارم چی‌ست.  احساس ‌کردم دارد بازجویی می‌کند، به ویژه که از انگلیسی دانی خدمتکار شگفتزده بودم. جواب زن را ندادم، اما از او تشکر کردم و از اتاق بیرون رفتم. رفتم کلید اتاق را دادم به آقای پشت پیشخان و گفتم برای ترخیص محموله باید بیرون بروم و محموله را  چنان آهسته گفتم که بتواند آن واژه را از دیگر حرف‌هایم تفکیک کند. مرد کلید را گرفت و با خونسردی روز خوبی برایم آرزو کرد. آمدم بیرون.

آسمان صاف بود و هوا بهاری و دلپذیر و من می‌خواستم پی ببرم آیا درست آمده‌ام یا نه. طول خیابان را آهسته قدم زدم تا اگر کسی تعقیبم کرد گمم نکند. به عقب نگاه نمی‌کردم تا تعقیب کننده‌ام به آگاهیم از وجود او شک نکند. می‌رفتم و گاهی جلو ویترین مغازه‌ای می‌ایستادم به تماشا. طول خیابان زیاد بود و بعد از نزدیک به دو کیلومتر وارد خیابان باریک و خلوتی شدم. از آنجا وارد خیابان پهن و درازی و از آنجا به چند خیابان باریک و به نسبت شلوغ تا پشت میز کافه‌ای در هوای آزاد نشستم. با بی‌اعتنایی به اطرافم نگاه می‌کردم تا شاید چشمم به فرد مشکوکی بخورد. آدم‌های زیادی در تور چشمانم بودند اما مظنون‌ترینشان مردی لاغر و بلندی با کت و شلوار قهوه‌ای بود که وانمود می‌کرد منتظر کسی است، زیر چشمی به او می‌نگریستم که زنی از مغازه خارج شد و همراه او رفت و بدین گونه تیرم به سنگ خورد. البته چون خیال می‌کردم مردی زاغ سیاهم را چوب می‌زند حواسم به زن‌ها نبود و همین اشتباه باعث شد به زنی که چند میز آن طرف‌تر نشسته بود توجه نکنم تا اینکه پول قهوه را دادم و با شنیدم صدای زن ریزنقشی که به گارسون گفت می‌خواهد پول قهوه‌اش را بپردازد متوجه او شدم. یعنی این زن که کت و دامن زرشکی تنش بود تعقیبم می‌کرد؟

بلند شدم و بی‌هدف از خیابانی به خیابانی دیگر رفتم.  در میان راه یک بار خم شدم بند کفشم را بستم تا شاید زن را زیر چشمی ببینم که دیدم. یک بار جلو ویترین خیاطی مردانه ایستادم و تصویر زن را روی شیشه دیدم که آن سوی خیابان ایستاده بود. به طرف دریا رفتم. روی نیمکتی نشستم و به گذر کشتی‌ها و قایق‌ها نگاه کردم و گاهی به هوای دیدن کاکایی‌ها رو به آسمان کردم و از آنجا به پیرامون و زن را در دورها دیدم.  به سرم زد از تیررس نگاهش بیرون بروم و بعد غافلگیرش کنم. التهاب داشتم، اما باید به این بازی پایان می‌دادم. از روی نیمکت بلند شدم و با قدم‌های بلند به طرف خیابان پهن و پر رفت و آمدی قدم گذاشتم. دل تو دلم نبود. وارد خیابان که شدم دنبال جایی برای پنهان شدن گشتم و اولین جایی که به چشمم خورد لبنیاتی آن سوی خیابان بود که کنار آن مغازه‌های زیادی بود.  آمدم این طرف خیابان و رفتم داخل لبنیاتی و سفارش نوشابه دادم. نوشابه را گرفتم  آمدم ایستادم پشت شیشه و از داخل مغازه دیدم زن سراسیمه وارد خیابان شد. به چپ و راستش نگاه کرد و از وسط خیابان گذشت و آمد از کنار دکان گذشت. اسکناسی روی ترازو گذاشتم و بدون اینکه لب به نوشابه زده باشم بطری را روی پیشخان گذاشتم و  از دکان خارج شدم. زن داشت با سراسیمگی می‌رفت و دنبال من می‌گشت  که با قدم‌های بلند خودم را به پشت او رساندم و پرسیدم:«دنبال من می‌گردید؟»

زن ایستاد و تن و صورتش را به طرفم کرد. رنگش پریده بود و دهانش از تعجب باز مانده بود. به ترکی گفتم:« به نظرم پلیس هستید، اما چه کار خلافی از من سرزده که موجب بی‌التفاتی پلیس ترکیه شده‌ام؟»

زن اول من من کرد و بعد گفت:«شما را تعقیب نمی‌کردم.»

-می‌دانم که تعقیبم می‌کردید و می‌خواهم دلیلش را بدانم.

زن گفت یواشتر و سپس چشمانش را بست و لب زیرینش را گاز گرفت و سرش را تکان داد. پرسیدم پلیس است؟ زن چشمانش را باز کرد و ابروهایش را بالا برد و خواهش کرد صدایم را بالا نبرم تا جلب توجه نکنم. پیشنهاد کردم برویم کنار دریا و روی نیمکتی که نشسته بودم بنشینیم و در جوار باد و خلوت خودمان گفتگو کنیم. زن پذیرفت و رفتیم به طرف دریا.

روی نیمکت در سکوت نشسته بودیم که پرسیدم:«خب بفرمایید شما کی هستید؟»

زن گفت:«من کی هستم چندان مهم نیست. شما کی هستید؟ برای چی و از طرف کی به استانبول آمده‌اید؟ چرا بر بازرگان بودن خود تاکید می‌کنید؟ چرا در هتل تامارا اقامت گزیده‌اید؟»

سرم را خاراندم و گفتم پرسش‌های خوبی است و پاسخم تنها یکی است:«بازرگانم و فرش آورده‌ام به استانبول که بفروشم. از طرف کسی نیامده‌ام و اقامتم در تامارا اتفاقی است.»

-اگر این طور است چرا به این فکر افتادید که یکی دارد تعقیبتان می‌کند؟

-به این دلیل که به نظرم همه چیز مشکوک می‌آید.

زن اول سکوت کرد و بعد ناگهان به تندی گفت:«برای محموله آمده‌اید؟»

-بله.

-از طرف انجمن یهودیان تهران به استانبول آمده‌اید؟

نمی‌دانستم چه پاسخی بدهم. اگر جوابم مثبت می‌بود و زن پلیس  با خطر جدی رو به رو می‌شدم. خودم را به آن راه زدم و پرسیدم:«شما کی هستید؟ مامور پلیس؟»

زن گفت:«نه.»

به دریا خیره شدم. موج‌ها کوتاه بود و صدایشان خفیف. به زن نگاه کردم. از شدت بی‌خوابی چشم‌هایش گود افتاده بود.  اسمش را پرسیدم. طوری با لحنی معصومانه گفت مارتا که اعتمادم را به خود جلب کرد. گفتم:« به گمانم همانی باشم که منتظرم هستید»

سه

از زمانی که از مارتا جدا شدم دلواپسی به دلم چنگ می‌انداخت . خودم را سرزنش می‌کردم که چرا گول زن را خوردم و فوری خودم را لو دادم. به هتل برگشتم. گیزلا بروان پشت پیشخان بود. همینکه گل سینه‌اش،صلیب شکسته، به چشمم خورد هراسم بیشتر شد. زن نگاهی گذرا و مملو از بی‌اعتنایی به من انداخت و  کلید اتاقم را روی پیشخان گذاشت. با التهاب به اتاقم رفتم و روی مبل منتظر حادثه نشستم. طولی نکشید که صدای در بلند شد و دلم هوری فرو ریخت. ماموران پلیس برای دستگیریم آمده‌ بودند؟ تا در را باز می‌کردم روی سرم می‌ریختند و دستگیرم می‌کردند؟ دوباره ضربه دست به در خورد و دلهره‌ام بیشتر شد.  در را باز کردم. صاحب هتل، همان مرد طاس و شوهر زن زیبا، پشت در بود و صلیب شکستۀ روی سینه‌اش تو ذوق ‌زد. مرد با نگاه به من کمی دستانش را از هم باز کرد که یعنی بروید کنار تا وارد شوم. از جلو در رفتم کنار و مرد وارد شد و تا وسط اتاق پیش رفت. در را بستم و آمدم جلوش ایستادم. مرد گفت:«خوش آمدید. خوشحالم تا ترخیص محموله در هتل ما اقامت دارید.»  از جیب بغلش گذرنامهم و پاکتی را درآورد و به دستم داد و به سخنش ادامه داد:«این گذرنامهتان و این هم مبلغی که دیروز پرداخت کردید.»

تعارف کردم روی یکی از صندلی‌ها که دور میز کوچک و گرد اتاق بود بنشیند. پنجره را بستم تا صدا بیرون نرود. آمدم روی به روی او روی صندلی نشستم و حرفی نزدم تا مرد به سخن بیاید. مرد خودش را  هلموت براون معرفی کرد. پرسید:«اسم واقعی شما همین است که در گذرنامه نوشته شده؟ هوشنگ گلیان؟»

  • بله.
  • به گمانم دارید فکر می‌کنید که آیا یا نه، اما حتم داشته باشید که همان کسی هستم که قرار است شما با او آشنا بشوید. می‌دانم هم  مهر ساز هستید و هم  دستخط جعل می‌کنید. این را هم می‌دانم که افزون بر دانستن چند زبان شیطنت‌های دیگری هم دارید.

اطلاعاتش درباره من به آن اندازه بود که به او اعتماد کنم، اما احتیاط شرط عقل بود و باید منتظر حرف‌های دیگرش باشم. مرد گفت:« با کارت شناسایی‌های جعلی چند صد یهودی از تعدادی از کشورهای اروپایی به استانبول آورده‌ایم و حالا باید برای آنها گذرنامه‌های جعلی درست کنیم که بتوانیم آنها را از ترکیه به جای امن‌تری بفرستیم.»

  • چرا؟
  • چون ترکیه می‌تواند از امروز به فردا تغییر موضع بدهد و با آلمان متحد بشود. الان هم دارند یهودیان خود ترکیه را شناسایی می‌کنند برای روزی که ورق برگشت. حالا اگر به یهودیان خود ترکیه گیر ندهند، یقین داشته باشید که برای یهودیانی که از سایر کشورهای اروپایی وارد خاک ترکیه می‌شوند دردسر ایجاد می‌کنند.

سرم را خاراندم و حرفی نزدم. هلموت براون برای جلب اعتمادم گفت می‌داند که  انجمن یهودیان تهران هم به اسمم چند اتوبوس مسافربری خریده و هم شرکت مسافرتی به اسمم در تهران به ثبت رسانده است. گفت:«همکاران ترکم در ترکیه جواز کار برایتان گرفته‌اند تا به طور قانونی از سرتاسر ایران توریست به استانبول بیاورید و بعد از چند روز سیاحت آنها را به ایران برگردانید. به عبارتی افزون بر تجارت فرش دفتر مسافرتی و مسافربری هم دارید. دلم می‌خواست وقت بیشتری برای جلب اعتمادتان می‌داشتم، اما فرصت ندارم.»

  • با مهمانان هتل…

حرفم را قطع کرد و گفت:«مهمانان هتل همه یهودی هستند و تمام کسانی که در سالن غذاخوری دیدید منتظر گذرنامه برای خروج از ترکیه. حتا همۀ کارکنان هتل ترک‌های یهودی هستند که با شناسنامه‌های مسلمانان اینجا با ما همکاری می‌کنند.»

از این همه اطلاعاتی که در اختیارم گذاشت تعجب کردم. واکنشی نشان ندادم و  او خیال کرد در درستی حرفش تردید دارم و برای اثبات گفته‌اش از روی صندلی بلند شد و گفت:«لطفن همراهم بایید تا چیزی را نشانتان بدهم.»

هلموت براون بلند شد و من هم در پیروی از او برخاستم و همراهش از اتاق خارج  شدم. به در اتاق بغلی که رسیدم هلموت براون با انگشت به در زد و  آهسته گفت:«داوید هستم!»

مرد مسنی که کنارش در سالن صبحانه ‌خوری نشسته بودم در را باز کرد و من از همان پشت در جمعیت زیادی را در داخل اتاق دیدم. مرد مسن، که برخلاف صبح لباس  مندرسی به تن داشت، راه باز کرد تا من صاحب هتل وارد اتاق شویم. مرد مسن پشت سرمان در را بست و داخل اتاقی چهارده پانزده متری شد که چهارده پانزده زن و مرد و کودک دور تا دورش به تماشایم ایستاده بودند؛  همه مستاصل و چشم‌ها ترسیده از حضور ناشناسی که من بودم.  هلموت گفت:«ایشان آمده‌اند که گذرنامه برای شماها درست کنند که به ایران سفر کنید. خواستم این اتاق را نشانشان بدهم که به من اعتماد کنند و هرچه زودتر دست به کار شوند.»

آقای مسن  از من پرسید:«یهودی ایرانی هستید؟.»

گفتم:«نه، مسلمان زاده‌ای هستم که البته الان هیچ دینی ندارم.»

تا آقای مسن آمد پرسش دیگری مطرح کند که هلموت براون پرید وسط حرفش و گفت:«زیاد کنجکاوی نکنید. هر قدر کمتر بدانید، بهتر است.»

از اتاق که بیرون آمدیم، هلموت سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت  هتل سی و چهار اتاق دارد که غیر از دو اتاق همه در اختیار یهودیان فراری است. افزون بر این در زیرزمین و زیر شیروانی هم یهودیان زیادی سکنا داده شده‌اند که باید فوری به ایران بروند تا جا برای یهودیان تازه وارد باز شود.

پرسیدم:«چرا نشانم دادید؟ بهتر نبود که ندانم؟»

«خواستم ببینید تا احساس مسئولیت کنید و بدانید جان و سرنوشت آدم‌های واقعی در دست شماست.»

« از کی کارم را شروع کنم؟»

«هرچه زودتر بهتر. همسرم دبورا در چسباندن عکس به گذرنامه و مهر زدن به شما کمک می‌کند. ما در اینجا عکس مهرهای کشورهای آسیایی را داریم تا شما از روی آنها مهر بسازید و با تقلید از خط و امضا گذرنامه جعلی صادر کنید که از ایران بتوانند به کشورها سفر کنند.»

«اتاق کار کجاست؟»

«اتاق خودتان. الان میزی می‌آورند گوشه اتاق می‌گذارند.  ابزار مورد نیازتان را هم تهیه می‌کنیم و در اختیارتان می‌گذاریم. من می‌روم و همسرم را خدمتتان می‌فرستم تا با همکار جدیدتان آشنا بشوید.»

 

چهار

چند دقیقه بعد از رفتن هلموت براون همسرش در اتاقم را زد. به این خیال در را  باز ‌کردم که او هم مثل شوهرش با لبخند با من  رو به رو شود، اما خانم براون همان چهره جدی و تا حدی اخمویش را با خود آورده بود. حرفی نزد، اما با نگاه اجازه ورود خواست. از کنار در رد شدم که بیاید تو. آمد و تا پنجره پیش رفت و پشت به دریا و رو به من ایستاد و گفت:«لطفن در را نبندید تا خدمه بتوانند میز کار را داخل اتاق بیاورند.»

وقتی  آمدم جلو دبورا قرار گرفتم او دستش را به سویم دراز کرد و گفت:«دبورا براون هستم. همسر همان آقایی  که چند دقیقه پیش اینجا بود و البته همکارتان در جعل شناسنامه و گذرنامه.»

دستش را گرفتم و گفتم از آشنایی با او خوشحالم و او هم اظهار خوشوقتی کرد و دستش را طوری شل کرد که یعنی آن را رها کنم. نمی‌دانم در نگاهم چه تمایل و بی‌وقاحتی  دید که رو به دریا کرد و با لحنی جدی گفت:«فراموش نکنید که برای چه کاری به اینجا آمده‌اید.»

جمله‌اش که به پایان رسید دو کارکن هتل میز چهار گوش بزرگی آوردند و گوشۀ اتاقم جا دادند و رفتند در را پشت سرشان بستند. دبورا رو به من کرد و گفت:«هرروز ساعتی پیش از ظهر کمکتان هستم برای جعل گذرنامه و شناسنامه.»

«برای یهودیان ساکن هتل یا شامل یهودیانی که خارج از ترکیه هستند هم می‌شود؟»

«لطفن کنجکاوی نکنید.»

بعد توضیح داد که چسباندن عکس‌ها و وارد کردن مهر روادید ورود به ترکیه در گذرنامه با او باشد و درست کردن مهر و انتخاب اسم‌ها و نوشتن مشخصات مسافران، چه تایپی و چه خطی، در گذرنامه با من باشد. در تمام مدتی که با او حرف می‌زدم سعی ‌کردم خیره به او نشوم تا خیالش راحت باشد که هیچ نظری به او ندارم؛  وقتی دیدم جان ده‌ها و شاید صدها نفر با وظیفه شناسی من رابطۀ مستقیم دارد از غریزه‌ام  فاصله گرفتم، اگرچه دبورا به نظرم از زیبایی خیره کننده‌ای برخوردار بود. بلند شدم رفتم جلو پنجره ایستادم و با نگاه به آن سوی آب گفتم:«فکر نمی‌کنید از آن طرف می‌توان با دوربین اتاق را زیر نظر داشت؟»

دبورا آمد کنارم ایستاد و بوی عطر تنش به مشامم خورد و حواسم را از آن دورها آورد به خودش چسباند.  با انگشت به ساحل آن سوی دریا اشاره کرد و گفت:«امکان ندارد. این مسافت را هیچ دوربینی برای چشم نزدیک نمی‌کند.»

گفتم:«همسرتان یکی از اتاق‌ها و مهمانانش را نشانم داد. فکر نمی‌کردم وضعیت تا این حد وخیم باشد.»

دبورا گفت هتل یک سن بزرگ تئاتر است که تمام کارکنان و مهمانانش هنرپیشگان در حال بازی هستند. این بازی باید به قدری ماهرانه باشد که هیچکس متوجه نقش‌ها نباشد چون مرگ و زندگی خیلی‌ها در میان است.

گفتم:«شما و همسرتان کارگردان این نمایشنامه هستید! درست فهمیدم؟»

«کارگردان شاید واژه مناسبی نباشد، اما همسرم مدیر برنامه است و مسئولیت سازماندهی با او می‌باشد. به هر حال بدون سازماندهی دقیق غیر ممکن است نقشه را به انجام رساندن. اجازه بدهید به زیرزمین برویم تا آنجا را هم نشانتان بدهم. »

زیرزمین  پر از کودک و بزرگسال بود، و همه پریشان حال و منتظر خروج از  مخمصه‌. در چشم‌ها غم بود و بیم. از اینکه می‌توانستم روزنۀ نوری باشم در دل این تاریکی‌ وحشتناک به خودم بالیدم. دبورا قسمتی  از زیرزمین را که با پاروان جدا شده بود نشانم داد و گفت در آنجا عکس برای گذرنامه گرفته می‌شود؛ پشت پاراوان پارچه سفیدی به دیورا چسبانده بودند و پیرمردی به نام یاکوب  مسافران را روی صندلی می‌نشاند و  نور به صورتشان می‌تاباند و عکس می‌گرفت. بعد نگاتیو را می‌برد به تاریکخانه، یکی از اتاق‌های زیرزمین، ظاهر می‌کرد.

به دبورا براون گفتم:«بی ملاحظگی کردید  که اینجا را به من نشان دادید. این همه اعتماد نسبت به کسی که او را نمی‌شناسید درست نیست.»

«باید این خطر را می‌کردیم چون یاکوب خیلی پیر است و هم دستش می‌لرزد و هم چشمانش درست نمی‌بیند. گویا شما عکاس هم هستید و به همین دلیل به کمک شما در عکس گرفتن هم نیاز داریم. الان باید برویم بالا چون شریک تجاریتان در لابی منتظرتان است.»

«شریک تجارتی؟»

« اسمش رجب سز است و  سازماندهی سفر با اتوبوس به ایران به عهده اوست. در محله تکسیم دفتر مسافرتی دارد و با دفتر مسافرتی شما در تهران همکاری می‌کند.»

پنج

از زیرزمین که خارج شدم آقای شیک پوش و قد بلندی در لابی منتظرم بود؛ کت و شلوار سورمه‌ای به تن داشت و کلاه تمام لبه به سر. تا چشمش به من افتاد  آمد جلو و چنان به آغوشم گرفت که انگار سال‌ها است یکدیگر را می‌شناسیم و دوستی عمیقی با هم داریم.  با لبخند و حالت چطور است و دلم برایت تنگ شده بود وارد بازی شد. مرد، که همان رجب سزای مذکور بود،  با دست در هتل را نشان داد و گفت:«اجازه بده به دفتر برویم. »

بیرون از هتل ماشین فورد مغز پسته‌ای رجب سزا در حاشیه خیابان پارک بود. سوار شدیم و راه افتادیم. از اینکه با رفتار دوستانه‌اش غافلگیرم کرده بود پوزش خواست و گفت چارۀ دیگری نداشت. توضیح داد که شرکت مسافرتی او در استانبول و شرکت مسافرتی من در تهران در مجموع چهار اتوبوس مسافربری در اختیار دارند که پیوسته میان استانبول و تهران در راه هستند. در هر اتوبوس نیمی از مسافران یهودیانی هستند که با گذرنامه جعلی وارد ایران می‌شوند و نیمی اهالی  ترکیه که به دعوت و خرج ما به دیدن تهران می‌روند و از هیچ چیز خبر ندارند جز اینکه سفری مجانی در قرعه کشی برده‌اند. مسافران یهودی را انجمن یهودیان تهران تحویل می‌گیرد و می‌برد، اما ترک‌ها که برای رد گم کردن برده‌ایم سه روز در تهران تفریح می‌کنند و برمی‌گردند. از آن طرف هم همین طور. اتوبوس‌ نیمه پر وارد ترکیه می‌شود و پر برمی‌گردد. ما این را به حساب جلب مسافران خارجی از دیدنی‌های تهران و استانبول گذاشته‌ایم تا کسی به کارمان شک نکند. یادتان باشد در دفترم کسی از نقشه خبر ندارد و تنها کارمندانی هستند که انجام وظیفه می‌کنند. گفت:« گذرنامه‌ها باید طوری خوب جعل شده باشند که مو لای درزش نرود. البته دم تعدادی مرزبان را دیده‌ایم، اما با این حال باید از هر نظر خیالمان راحت باشد که همه چیز خوب پیش می‌رود.

پرسیدم:«شما هم یهودی هستید؟»

«خواهش می‌کنم از این پرسش‌ها نه تنها درباره من که درباره هرکسی که با او سر و کار پیدا می‌کنید اجتناب بفرمایید.»

به محله تکسیم رسیدم که غلغله بود. رجب سزا ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و هنگامی که داشت به دفترش در طبقه همکف می‌رفت اسکناسی از جیبش درآورد و مچاله کرد و مخفیانه در دست پاسبانی که کنار در ایستاده بود گذاشت و گفت:«سلام جناب!»

دفتر رجب سزا بزرگ بود و  دیوارهایش مزین به پوسترهایی از مناظر کوه‌های اطراف تهران و قصرهای قاجاری. دو خانم پشت دو میز نشسته بودند و در حال تایپ کردن بودند. خانمی که جوانتر بود نگاه خریدارانه‌ای به من انداخت و لبخند زد. رجب سزا بعد از اینکه  تعارف کرد روی مبل بنشینم، رفت پشت میز بزرگش نشست و سیگاری تعارف کرد و چون رد کردم سیگاری میان لبانش گذاشت و با اشاره به عکس‌های روی دیوار با صدایی بلند گفت:«شریک عزیز، دلت برای این همه زیبایی تنگ نشده؟»

شش

هنرپیشه‌ای شدم در حال ایفای نقش مثل همۀ هنرپیشگان  دیگرهتل. طبق سناریوی هلموت براون صبح‌ها سر ساعت هشت می‌رفتم به سالن غذاخوری و سر میز زن و شوهر مسن می‌نشستم و در حالی که صبحانه‌ام را می‌خوردم  از دیدنی‌های استانبول و هوا می‌گفتم و می‌شنیدم. سر ساعت نه برمی‌گشتم به اتاقم و شروع می‌کردم به مهر ساختن، چون مهرها را از سیب‌زمینی می‌ساختم و بعد از چند بار استفاده از بین می‌رفتند و باید  از نو می‌ساختم. ساعت ده گیزلا بروان به کمکم می‌آمد و ساعتی  عکس‌ به گذرنامه منگنه می‌کرد و  مهر به عکس می‌زد تا من در این فرصت صفحه‌های گذرنامه را  با ماشین تحریر تایپ کنم و شناسنامه‌ها را با خط خودم بنویسم. از ساعت یازده می‌رفتم به کمک یاکوب در زیرزمین تا هم عکس بگیرم و هم عکس ظاهر کنم. ساعت یک  رجب می‌آمد دنبالم که ببردم  به دفتر مسافرتی تا هم  ناهار بخوریم و هم دو سه ساعتی در دفتر باشم برای حفظ ظاهر. بعد به هتل برمی‌گشتم و ساعتی استراحت می‌کردم تا هلموت یا داوید براون با فلاسک  قهوه و دو فنجان و مقداری میوه به دیدنم می‌آمد و در خلال نوشیدن قهوه و خوردن میوه از اخبار هولناک جهان و وضعیت اسفبار یهودیان در اروپا آگاهم می‌کرد، بیش از نیم ساعت پیشم نمی‌ماند. غروب از هتل بیرون می‌رفتم و در یکی از کافه‌های اطراف لبی تر می‌کردم و شامی می‌خوردم و برمی‌گشتم به هتل و ساعتی جلو پنجره می‌نشستم و به چراغ‌های ساختمان‌های آن سوی تنگه بسفر نگاه می‌کردم تا چشمانم خسته می‌شدم  می‌رفتم می‌خوابیدم. این برنامه زندگی هرروزه‌ام بود و با اینکه وقت داشتم بیشتر از پنج گذرنامه و شناسنامه درست کنم هلموت تاکید داشت که بیشتر از این کار نکنم تا تمرکز حواس و دقت کامل در کارم را از دست ندهم چون  سهل‌انگاری در ساخت گذرنامه یا شناسنامه خطرناک بود. در یکی از آن روزها که به دیدنم آمده بود  از او پرسیدم چرا به رغم احتیاط نگذاشته‌اند در ایران گذرنامه یا شناسنامه بسازم تا خطرش کمتر باشد. یا حداقل در جای دیگری جز هتل گذرنامه و شناسنامه جعل کنم تا هیچ اطلاعی از هتل و اقامت آن همه یهودی در آنجا نداشته باشم. اعتراف کرد که به قدری شتاب داشته‌اند و فکرشان سرگرم فراری دادن یهودیان بوده که فرصت زیادی برای فکر کردن به جزئیات نداشته‌اند و «اکنون قطار راه افتاده و بدون توقف به راهش ادامه می‌دهد. اما بعید نیست که شما را به ایران بفرستیم تا در آنجا گذرنامه جعل کنید و از آنجا به اینجا بیاوریم.»

هفت

در تمام یک ساعتی که خانم بروان پیش از ظهر به کمکم می‌آمد حتا سه جمله حرف با یکدیگر رد و بدل نمی‌کردیم و اگر هم حرفی می‌زدیم درباره کاری بود که انجام می‌دادیم. کتمان نمی‌کنم که انگشتان باریک و بلند او ظرافت خاصی داشت  و دقت و  وسواس به نظرم هنرمندانه‌ می‌آمد. حدس می‌زدم  زن باهوشی باشد و همه چیز را، به ویژه نگاه و حرف‌هایم را، زیر نظر دارد و برای همین سعی می‌کردم از خیره شدن به او اجتناب کنم تا سوءظن به من پیدا نکند. البته دیدن آدم‌های مستاصل در اتاق کناری و زیرزمین وادارم می‌کرد  افسار توسن تمایلاتم را سفت در دست داشته باشم و نگذارم وسوسه ذهنم را تسخیر کند. فضای رعب‌آور و رقت‌بار هتل و رفتار سر و کم حرفی خانم براون  هم مزید بر علت شده بود تا دل و دماغی برای گفتگو با خانم براون نداشته باشم، این اولین بار بود که در زندگی چهل و چهار ساله‌ام  برای تصاحب تن و قلب زنی زیبا از تملق گویی اجتناب می‌کردم و به خودم اجازه نمی‌دادم حتا در سطحی معمولی با زنی صمیمی بشوم. با این حال کنجاو بودم بیشتر دربارۀ او بدانم و اینکه متولد کجاست و چند سالش است و چگونه به استانبول آمده و خیلی چیزهای دیگر. خوشبختانه توصیه رجب آویزۀ گوشم بود و چیزی نمی‌پرسیدم. به نظرم  همین بی‌اعتنایی ظاهریم بود که بعد از دو هفته اقامتم در هتل خانم براون به من اعتماد کرد و پیشنهاد داد به اسم کوچک و با ضمیر شخص دوم با هم حرف بزنم تا فضای کار از حالت تعارف خارج شود و بتوانیم بدون رودربایستی از کار هم ایراد بگیریم. گفت:«من دبورا هستم و نه گیزلا خانم یا خانم براون.»

گفتم:«من هم جمشید هستم و نه آقای براتی.»

هشت

دو روز بعد از روزی که من و دبورا به اسم کوچک یکدیگر را مخاطب قرار دادیم، در حالیکه من و دبورا سرگرم کار بودیم،  هلموت براون  بدون اینکه در بزند کلید انداخت و سرزده وارد اتاقم ‌شد و بدون گفتن سلام گذرنامه‌ای را از روی میز برداشت و برد جلو  پنجره و آن را جلو نور خورشید گرفت و ‌گفت:«امکان ندارد کسی جعلی بودنش را متوجه بشود.»

تعجب کردم چون هلموت هرروز عصر که به دیدنم می‌آمد اول گذرنامه‌هایی را که در آن روز ساخته بودم وارسی می‌کرد و دلیلی برای بررسی گذرنامه در پیش از ظهر  آن روز نداشت.  نگاه سرزنش‌آمیز دبورا به شوهرش روشنم کرد که  دبورا به رغم رفتار سرد و چهره بی‌روحش در مواجهه با من مطالب مثبتی از من برای شوهرش تعریف کرده که موجب حسادت هلموت  شده تا سرزده و طوفانی وارد اتاق شود.  با اینکه از ورود طوفانی و رفتار ناخوشایند هلموت در شگفت بودم هم  ظاهر خونسرد خودم را حفظ کردم و هم با گفتن:« متاسفانه من تنها با سیب‌زمینی می‌توانم مهر بسازم. می‌دانید که سیب‌زمین به سرعت شکلش را از دست می‌دهد و از این رو به سیب‌زمینی‌های زیادی نیاز دارم» هوای عصبی فضا را عوض کنم.

هلموت  گفت:« جای نگرانی نیست. گونی گونی سیب‌زمینی در اختیارتان می‌گذارم» و  برای تشویقم با لبخند به گذرنامه‌ای که در دستش بود اشاره کرد و ‌افزود:«این جنگ لعنتی که تمام بشود می‌رویم سراغ جعل نقاشی‌های داوینچی و رامبرانت.»

هلموت گذرنامه‌ای را که در دست داشت روی میز گذاشت با همان سرعتی که وارد اتاق شده بود اتاق را ترک کرد. نمی‌دانم  چهره دبورا از خشم بود یا از شرم که حالت خونسردانه خودش را دقایقی از دست داد. انگشتان ظریفش به هنگام مهر کردن عکس گذرنامه کمی می‌لرزید و من که می‌ترسیدم گذرنامه خوب از آب درنیاید به رویش نیاوردم تا با واکنش غیر قابل پیشبینی او رو به رو نشوم. بدین گونه من و دبورا نیم ساعت در سکوت کار کردیم تا ساعت یازده شد و دبورا بلند شد و بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفت.

نه

عصر که از دفتر مسافرتی رجب به هتل برگشتم هلموت مطابق معمول به اتاقم آمد، البته این بار یک بطری کنیاک و دو گیلاس در دست داشت.  بدون هیچ حرفی رفت بطری و گیلاس‌ها را روی میز گذاشت و من آمدم روی لبۀ تخت نشستم. در حالیکه مقداری کنیاک توی گیلاس‌ها می‌ریخت  گفت:«فکر کردم شاید بد نباشد کمی از حالت رسمی دربیایم.»

حرفی نزدم. با گیلاس‌ها به طرفم آمد و یکی از آنها را به دستم ‌داد و لب گیلاسش را به لب گیلاسم زد و گفت:«به سلامتی!»

جرعه‌ای نوشیدیم. گفت:« از رفتار امروزم هم شرمنده‌ام و هم پوزش می‌خواهم.» ‌

روی صندلی نشست و مشروبش را که یک چهارم گیلاس بود تا ته سرکشید و برای خودش مشروب ریخت و به گیلاسم که هنوز خالی نبود اشاره کرد که یعنی چرا نمی‌نوشید. گفتم:«ممنون. عادت به تند خوردن مشروب ندارم.»

« من هم  خیلی کم و اغلب نم نمک کنیاک می‌نوشم، اما امروز هوس کرده‌ام  ته بطری را دربیاورم»

یک ضرب محتوای گیلاس را  بالا رفت و دوباره برای خودش مشروب ریخت. منتظر بودم ببینم چه می‌خواهد بگوید.  با انگشت شست و اشاره گوشه‌های لبش را پاک می‌کرد که بی‌مقدمه  گفت:«از یکنواختی زندگی در اینجا حوصله‌تان سر رفته؟»

«برای تفریح در اینجا نیستم.»

«ولی من احساس می‌کنم که حوصله‌تان سر رفته.»

خاموش ماندم تا منظورش را روشن‌تر بیان کند.  گیلاسش را تا نیمه پر کرد  و از روی صندلی بلند شد آمد دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:«دوست گرامی، در همین مدت کوتاه  اعتمادم به شما  جلب شده و باید بدانید هیج دلیل قانع کننده‌ای برای سین جین کردن شما ندارم.»

«مسئله‌ای به وجود آمده؟»

هلموت دستش را از روی شانه‌ام برداشت و نیمی از محتوای گیلاسش را نوشید و گیلاس به دست رفت جلو پنجره رو به تنگه بسفر ایستاد و گفت:«مسئله اینجاست که من و دبورا گاهی دچار افسردگی می‌شویم چون یکنواختی زندگی در اینجا مناسب حالمان نیست.»

گفتم:«بله متوجه‌ام.»

«گمان نمی‌کنم متوجه باشید. می‌دانید، پیش از آزار و تعقیب یهودیان در آلمان من نوازندۀ ویلون بودم و دبورا نوازندۀ کلارینت. هردو از نوازندگان سرشناس ارکستر معروفی بودیم. عاشق هم شدیم  و ازدواج کردیم و صاحب دختری ده ساله هستیم که در لندن نزد خانواده‌ای یهودی زندگی می‌کند.  البته دبورا سیزده سال از من جوان‌تر است…»

حرفش را قطع کردم و گفتم:«چرا فکر می‌کنید دانستن این مطالب برای من جالب است؟»

هلموت تتمه کنیاک گیلاسش را بالا کشید و گفت:«گفتم که می‌خواهم کمی با هم صمیمی بشویم. من از سیر تا پیاز زندگی شما را می‌دانم و بد نیست شما هم با فرازی از زندگی من آشنا شوید.»

«از من چه می‌دانید؟»

«از شیطنت‌ها و روابطتان با خانم‌ها در ایران چیزهایی شنیده‌ام.»

حرفی نزدم و هلموت آمد گیلاسش را تا نیمه پر از کنیاک کرد و بطری را کنار گیلاسم گذاشت و گفت:«لطفن خودتان از خودتان پذیرایی کنید» بعد رفت دوباره جلو پنجره ایستاد و نیمی از محتوای گیلاسش را بالا رفت و گفت:«سال 1935 من دبورا با دختر شش ساله‌مان به لندن مهاجرت کردیم. دو سال با یکی از ارکسترهای لندن همکاری داشتیم تا  کمیته‌ای برای نجات یهودیان در لندن شکل گرفت. بعد از اینکه من و دبورا  عضو آن شدیم ماموریت یافتیم که به استانبول…»

حرفش را قطع کردم و گفتم:«خواهش می‌کنم ادامه ندهید. شما الان کمی مشروب خورده‌اید و اطلاعاتی در اختیارم می‌گذارید که وقتی مستی از سرتان پرید پشیمان می‌شوید.»

هلموت گیلاسش را تا ته سر کشید و آمد گیلاسش را نیمه پر کرد و رفت جلو پنجره ایستاد و با نگاه به تنگه بسفر نیمی از محتوای گیلاسش را نوشید. منظورش را نمی‌فهمیدم، اما رفتار ناخوشایند پیش از ظهرش و حرف‌ها و حرکات مرموز بعد از ظهرش داشت از چشمم می‌انداختش.  برای عوض کردن مسیر گفتگو گفتم:«کاشکی به جای این حرف‌ها کمی ویلون می‌نواختید. من عاشق موسیقیم و همشه افسوس می‌خورم چرا نواختن سازی را یاد نگرفته‌‌ام.»

هلموت هنوز نگاهش به تنگه بسفر بود که به طعنه گفت:«اگر می‌توانستید سازی بزنید این هم امتیازی بر امتیازات دیگرتان به شمار می‌رفت.»

فکر کردم منظورش مهارتم در جعل اسناد است. هلموت مشروبش را تا ته خورد و آمد باز گیلاسش را تا نیمه پر کرد و رفت پشت به پنجره و رو به من ایستاد و نگاه نافذش را به من دوخت و گفت:« خودتان می‌دانید که اسباب صورت و هیکل درشت و مردانه‌ای دارید که شاید موجب حسادت بعضی از مردها بشود.  مهمتر از این متانت هم دارید  و خوش پوش هم هستید و همین در دل شوهران حسود هراس ایجاد می‌کند.»

غافلگیر شدم چون  از هلموت توقع چنان بی پرده حرف زدن را  نداشتم. به فراست فهمیدم دبورا به رغم رفتار سردش با من مطالبی درباره‌ام گفته و  حسادت شوهرش را تحریک کرده. برای آرام کردن او و  دفاع از خودم گفتم:« ولی من برای اغفال زنان به اینجا نیامده‌ام. اعتراف می‌کنم که اول برای پول آمدم، اما بعد از دیدن وضع اسفبار ساکنین هتل نظرم عوض شد.»

سکوت و نگاه خیره هلموت وادارم کرد که به سخنم ادامه بدهم:«اگر به من اعتماد ندارید یکی از این سه راه را می‌توانید جلو پایم بگذارید: بروم ایران در آنجا گذرنامه بسازم تا انجمن یهودیان ایران به دستتان برسانند. از هتل تامارا به هتل دیگری نقل مکان کنم  و در آنجا کار کنم. به جای دبورا یک مرد به کمکم بفرستید.»

هلموت لبخند زد و گفت:« کسی را به مهارت دبورا ندارم. وانگهی به وفاداری دبورا اطمینان دارم. خواستم مثل دوست با شما درددل کنم تا دچار احساسات نشوید و با سوءتفاهمات خلل در همکاریمان ایجاد نکنید.»

«به شما قول می‌دهم که هیچ خطایی، مطلقن هیچ خطایی، از من سر نزند. خیالتان راحت باشد.  اما شما هم باید به من قولی بدهید.»

«چه قولی؟»

«که گاهی، البته اگر فرصت بود، برای من ویلون بزنید.»

ده

سر ساعت ده صبح روز بعد دبورا با همان چهره سردی که بازتاب هیچ احساسی نبود به اتاقم آمد. سلام کرد و پشت میز نشست. یک ساعت رو به روی هم کار کردیم و جز چند کلمه درباره کار حرفی بینمان رد و بدل نشد، اگرچه آن روز مثل روزهای پیش برای من نبود چون از فحوای حرف‌های هلموت به نظر دبورا درباره ظاهر و متانتم پی برده بودم و به همین دلیل احساس مودت با او می‌کردم. با این حال مراقب هم بودم که  طرز نگاه و لحن بیانم طوری نباشد که ایجاد سوءتفاهم کنم.البته به نظرم او هم در این مدت متوجه رفتار و گفتارم شده بود و سوءظنی به من نداشت. اعتماد داشتن به بی‌نظری من باعث شده بود که بی‌پروا درباره من با شوهرش حرف بزند؟ شاید!  زن و شوهر با هم تبانی کرده بودند که نقشی ایفا کنند تا من سرم به کار خودم گرم باشد و با دلبری خلل در کار خطیرشان ایجاد نکنم؟ شاید! ساعت یازده که شد تکیه دادم به پشتی صندلی و گره کراواتم را شل کردم و گفتم:«نظرت چی ست که از فردا  ریشم را نتراشم و کراوات نزنم؟»

«مهمانان این هتل در ظاهر ثروتمند هستند و اگر بدون کراوات و ریش نزده به رستوران هتل بروی ممکن است ماموران پلیس بهت مظنون بشوند.» دبورا  برخلاف همیشه که بعد از کار اتاق را ترک می‌کرد، رفت جلو پنجره ایستاد و رو به تنگه بسفر گفت:«هلموت کمی حسود و شکاک است و زیر فشار مسئولیتی که به عهده دارد گاهی رفتار ناشایستی از او سرمی‌زند. امیدوارم از رفتار دیروز صبحش ناراحت نشده باشی.»

از فحوای حرفش متوجه شدم که از حضور هلموت در اتاقم و کنیاک خوردنمان خبر ندارد.  نقشه بود و وانمود کرد که خبر ندارد؟ شاید! برای دلداری او گفتم:« ناراحت نشدم. چرا  ناراحت بشوم؟ شاید اگر من هم جای او بودم همین رفتار را از خودم نشان می‌دادم»

نگاه دبورا هنوز به تنگه بود که با لحن گرمی که مغایرت با رفتار سرد روزهای پیشینش داشت گفت:«ما یهودیان در تنگنا هستیم و زیر فشار این وضعیت وحشتناک داریم خرد می‌شویم. به رغم کنترل خودمان و احساس مسئولیت، گاهی مثل ساختمان فرومی‌ریزیم. به گمانم شما دیروز شاهد ریزش هلموت بودید.»

«این واکنش‌ها طبیعی است و مطمئن باشید که من تفاهم دارم و حرکت دیروز هلموت را به دل نمی‌گیرم. حالش امروز بهتر است؟»

نگاه دبورا  هنوز به تنگه بسفر بود که گفت:«خوشبختانه بله. امیدوارم این دوران لعنتی هرچه زودتر تمام شود تا بتوانیم از دیدن این چشم‌انداز مسحور کننده لذت ببریم.»

احساس کردم دبورا  از لاک خود بیرون آمده و شرایطی فراهم شده که بتوانیم با هم برای گفتگوهای روزمره دوست باشیم تا من از تنهایی آزار دهنده رنج نبرم. خواستم با جمله‌ای هم صمیمیتم را نشان بدهم و هم  برای تعریفی که از ظاهر و متانتم کرده تشکر کنم. بدون هیچ منظوری گفتم:«همین الان هم از دیدن زیبایی مسحور کنندۀ تو  لذت می‌برم.»

دبورا نه تنها از شنیدن حرفم خوشحال نشد بلکه بدون خداحافظی و با  اخم از اتاق بیرون رفت.

 

یازده

روز بعد  دبورا با قیافه‌ای جدی به اتاقم آمد، پشت میز نشست و شروع به کار کرد. تلاش کردم به خودم بقبولانم که بابت حرف روز قبل  از او پوزش بخواهم و توضیح بدهم که منظورم را بد برداشت کرده، اما غرورم اجازه نداد چون خطایی از من سرنزده بود. ساعت یازده شد و دبورا بلند شدن  بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم و فکر کردم بهترین کار این است که به تهران برگردم تا نه این همه تنهایی بکشم و نه مجبور باشم رفتار ناخوشایند زن و شوهر دیوانه را تحمل کنم. رجب که ساعت یک دنبالم آمد که به دفترش برویم، گفتم سرم درد می‌کند و ردش کردم که پی کارش برود. هوا که تاریک شده بود که از هتل زدم بیرون. رفتم در کافه‌ای نشستم و یک بطر عرق و مقداری نان و  کالباس سفارش کردم. فکر کردم باید نقطه پایانی بر احوالم در استانبول بگذارم چون این درست که جان یهودیان مهم بود، اما جان خودم مهمتر بود و حس می‌کردم دارم از نظر روحی تحلیل می‌روم. غذایم را خوردم و داشتم نم نمک عرق می‌خوردم که به فاحشه‌ای که پشت پیشخان نشسته بود و خریدارانه نگاهم می‌کرد اشاره کردم که بیایید سر میزم بنشیند. آمد و با هم عرق خوردیم و در حالی که روی پا بند نبودم به اتاق پشتی بار رفتیم و با هم خوابیدیم و باز عرق خوردیم و عرق خوردیم تا کاملن کله پا شدم تا اینکه با آب روی صورتم و چند سیلی چشمانم را نیمه باز کردم و صورت هلموت و دو نفر را تار دیدم و صدای هلموت را شنیدم که گفت:«بلند شو!»

بلندم کردند و لباسم را به تنم پوشاندند و زیر بغلم را گرفتند و بردند توی ماشین انداختند. وقتی با صدای بال زدن پرنده‌ای از خواب پریدم روی تختم دراز کشیده بودم.  غلتی زدم و نگاهم به هلموت افتاد که داشت کاکایی‌ای را  از پنجره وارد اتاق شده بود با تکان دادن دست از اتاق بیرون می‌کرد. روی تخت نشستم. داشتم چشمانم را می‌مالیدم که صدای هلموت به گوشم خورد:«امیدوارم خستگیت در رفته باشد.»

دست از مالش چشم که برداشتم دیدم هلموت با فنجانی در دست کنار بسترم ایستاده. گفت:« به گمانم چای تنها چیزی باشد که سر حالت بیاورد.»

گفتم:«ساعت چنده؟»

«ده و نیم!»

«کی آمدم به اتاق؟»

«نیامدی، آوردیمت! مست و بی‌هوش.»

«چطور فهمیدید کجا هستم؟»

«چون هر وقت از هتل خارج می‌شوی ماموری را در تعقیبت می‌فرستیم که بی‌احتیاطی نکنی.»

فنجان را گرفتم و وقتی هلموت رفت پشت میز بنشیند متوجه دبورا شدم که پشت میز نشسته بود. با دیدن دبورا لحاف را به زحمت با یک دست تا زیر چانه بالا کشیدم تا بالا تنه لختم را بپوشانم. هلموت از  فلاسکی که روی میز بود برای خودش و دبورا چای توی فنجان ریخت و برای توجیه حضورش در اتاق گفت:«دبورا مطابق روزهای پیش ساعت ده آمد در زد، اما چون در را باز نکردید نگران شدم و آمدم کلید انداختم و آمدم تو. امیدوارم ناراحت نشده باشید. به نظرم دیشب احساس ناراحتی می‌کردید که زیاد مشروب خوردید و بعد… خودتان که می‌دانید. امیدوارم دیگر تکرار نشود.»

« بله از دستم دررفت و زیاد مشروب نوشیدم.»

«شاید بهتر باشد که هفته‌ای یک روز اصلن کار نکنید و به خودتان استراحت بدهید تا نیاز به فعال شدن آتشفشان احساساتتان در کافه بارها نباشد. متوجه منظورم که هستید؟ به طور حتم  یکی از زنان مهمان این هتل  هست که بخواهد تنش را فدای جان هم کیشانش بکند.»

از حرف هلموت در حضور دبورا خیلی عصبانی شدم و فوری واکنش نشان دادم:«نیازی به فداکاری کسی نیست. دیشب اشتباهی مرتکب شدم که نباید می‌شدم. همینکه به من حسن نیت و اعتماد داشته باشید و  رفتاری خشک و بی روح با من نداشته باشید کافی است. یک روز استراحت هم نمی‌خواهم.»

هلموت گفت:«ولی ما…»

حرفش را قطع کردم و گفتم:« خواهش می‌کنم از اتاقم بیر.م بروید که بتوانم بلند شوم و لباس بپوشم. می‌دانید که لختم.»

هلموت در حالیکه با صدای بلند می‌خندید بلند شد و از اتاق خارج شد. دبورا هم بلند شد و سلانه سلانه داشت به طرف در اتاق می‌رفت که غرورم را شکستم و به او گفتم:«از این که پریروز حرفی زدم که باعث سوءتفاهم شد پوزش می‌خواهم. امیدوارم بپذیرید که منظوری نداشتم.»

دبورا لحظه‌ای ایستاد، نگاه نافذی به من انداخت، لبخند زد و رفت.

 

دوازده

از روز بعد دبورا با روی گشاده وارد اتاقم ‌شد و  خوش و بش دوستانه‌ای هم با من ‌کرد. هنگامی که کارمان تمام شد بر خلاف روزهای قبل که تنها به گفتن خداحافظ قناعت می‌کرد روز خوبی برایم آرزو کرد و رفت.  غروب همان روز که از پیش رجب به اتاقم برگشته بودم هلموت با بطری کنیاک و دو گیلاس به اتاقم ‌آمد. ویلونش را هم با خود آورده بود. بعد از اینکه گیلاسی کنیاک ‌نوشیدیم  او یک ربع ساعت ویلون ‌زد و وقتی بلند شد که برود  به خاطر شکی که به من کرده بود پوزش خواست و گفت:«برخلاف آنچه  دو عضو انجمن یهودیان ایران به من گفته‌اند که شما انسانی لاابالی هستید،  شما را انسانی با روحی متعالی می‌دانم.»

طبیعی بود که حدس بزنم با  گفتن”رفتاری خشک و بی‌روح” دبورا و هلموت را متوجه کردارشان کرده‌ام و آنها تصمیم گرفته‌اند برای نگه داشتنم در استانبول تجدید نظر در رفتارشان کنند.

روز بعد که دبورا آمد در حین کار درباره اسلام چیزهایی از من ‌پرسید و من سعی ‌کردم با لحنی خالی از تمنای مردانه جوابش را بدهم تا اعتمادش را به چشم پاکیم از دست ندهد. در واقع روشن بود که می‌خواهد از  طریق گفتگو رضایت خاطرم را جلب کند و من هم ‌کوشیدم از لبخند زدن و استفاده از کلماتی که برای دلربایی زنان به کارم می‌آمد اجتناب کنم تا سوءنیت ایجاد نکنم.

در حالیکه از آن روز به بعد  هلموت برای رضایت خاطرم گاهی غروب‌ها به اتاقم می‌آمد و چند دقیقه ویلون می‌نواخت و می‌رفت، من و دبورا هنگام کار  گفتگوهایی درباره جغرافیا و جمعیت و فرهنگ مردم ایران داشتیم و  بدین گونه روز به روز در حدی که شرایط اجازه می‌داد خودمانی‌تر شدیم. دو هفته بعد از تغییر رفتار دبورا و هلموت با من بود که دبورا پس از کار  چند دقیقه‌ای در اتاقم ‌ماند تا فنجانی چای یا قهوه بنوشیم و کمی با هم گپ بزنیم. روز بعد هم پس از کار چند دقیقه‌ای ماند و این چند دقیقه‌ها هرروز ادامه یافت. روزهای اول حرف‌هایمان محدود بود به هوا و تنگه بسفر و غذای هتل و آژانس مسافرتی، اما کم کم او  از نوازنده کلاریست بودنش ‌گفت و از فرزندش که در انگلستان بود و من از قمارباز بودنم ‌‌گفتم و از زندگی آشفته‌ام و اینکه با اقامت در هتل تامارا و دیدن یهودیان  انقلابی در افکارم به وجود آمده. کتمان نمی‌کنم دقیقه‌هایی که با دبورا  قهوه یا چای می‌نوشیدم لحظه‌های دلنشینی برایم بود، لحظه‌هایی  مملو از خلوص نیت  و مودت. در شرایطی بودم که حتا یک لحظه به ذهنم خطور نمی‌کرد  دبورا را با تمام زیباییش زن ببینم چون می‌خواستم چیزی را به خودم ثابت کنم که تا پیش از این هرگز نیاز به اثبات آن نداشتم؛ وفاداری به پیمانی که در کلام با هلموت و در رفتار با دبورا بسته بودم. با گذشت زمان دبورا  زنی  چون زن‌های زیادی که وارد زندگیم شده بودند و اصرار داشتم جسمشان را تصاحب کنم نبود، فردی شد فراسوی جنسیت که موجب آرامش روحم بود. موجود مقدسی که قابل ستایش بود، بی‌ آنکه میلی برای از آن خود کردنش داشته باشم. به نظرم دبورا متوجه احساسم، احساس خالی از غرایز مردانه‌ام، شد و همین را به هلموت منتقل کرد تا شک هلموت را به من رفع کند؛ موفق هم شد چون هلموت نه تنها دیگر در هیچ پیش از ظهر برای کنترل من و دبورا به اتاقم نیامد، بلکه دو بار در دیدارهای بعد از ظهریش به من گفت:«باید خودت را عضوی از خانوادۀ ما بدانی.»

 

سیزده

یک ماه از این رو به آن رو شدن  هلموت و دبورا گذشته بود و من از آرامش به دست آمده خرسند بودم  که رجب مطابق هرروز آمد دنبالم گفت:«الان وقت بستن چمدانت نیست چون قرار دارم، اما برمی‌گردیم.»

پرسیدم:«بستن چمدانم؟»

رجب به ساعتش نگاه کرد و گفت:«الان وقت ندارم توضیح بدهم. عجله کن! توی ماشین توضیح می‌دهم.»

توی ماشین متوجه شدم در مسیر دفترش نیستیم و چون توضیح نداد دوباره درباره بستن چمدانم پرسیدم. گفت  باید به ترمینال برای گفتگو با شخصی برویم که اتوبوس دارد و مسافرانی را که روز بعد با اتوبوس  از تهران به استانبول می‌رسند به هتلی که برایشان رزرو کرده‌ایم می‌برد.

چمدان یادم رفت و پرسیدم:«فردا اتوبوسی از تهران می‌آید؟»

رجب گفت:«اولین اتوبوس و روز بعد اتوبوس دوم و روز بعدتر اتوبوس سوم.»

با تعجب گفتم:«گفتی که بهتر است از این چیزها اطلاع نداشته باشم که.»

«از طرز کار آژانس مسافرتی باید اطلاع کافی داشته باشی تا اگر مشکلی با پلیس به وجود آمد بتوانی توضیح بدهی.»

بعد از گفتگو با شخص مربوطه  در ترمینال من و رجب در رستورانی نشستم. حین خوردن  غذا رجب گفت به اتفاق هلموت تصمیم گرفته‌اند که  برای رفع هر سوءطنی چند روزی به جای ساختن گذرنامه  به او  کمک کنم که شهر را به گردشگران ایرانی نشان دهیم. حرفی نزدم و او ادامه داد:« تا الان چهارصد و یازده گذرنامه آماده شده که سیصد و یازده گذرنامه را به کشورهای اروپایی ارسال می‌کنیم تا یهودیان بتوانند با هویت جعلی وارد استانبول بشوند و صد گذرنامه را  در اختیار مسافران هتل می‌گذاریم که  قاطی مسافران ایرانی رهسپار تهران بشوند.»

گفتم:«فکر نمی‌کنی در همان گذرنامه ساختن موفق‌تر هستم و بهتر است تنها همان کار را انجام بدهم؟»

« این درست که چند روز در ساختن گذرنامه وقفه ایجاد می‌شود، اما حضور تو کنار من مهمتر است. به عنوان شریک بهتر است چند روز با من باشی تا مورد سوءظن پلیس نباشیم. انگار زیاد راضی نیستی.»

گفتم:«برای کمک کردن به استانبول آمده‌ام و نوع این کمک برای من مهم نیست.»

بعد از ناهار به اتفاق رجب به هتل برگشتم تا چمدانم را ببندم و مدتی در آپارتمان او سکنی گزینم. دبورا پشت میز پذیرش بود. وقتی کلید اتاقم را از او می‌گرفتم چنان رفتار سرد و رسمی با من داشت که فهمیدم دوست ندارد رجب متوجه خودمانی شدنمان باشد. چمدانم را بستم و آمدم کلید اتاق را به دبورا دادم و گفتم:«چند روز به سفر می‌روم و در هتل اقامت ندارم.»

دبورا که از نقشه خبر داشت با خونسردی گفت:«اتاقتان را خالی نگاه می‌داریم تا از سفر برگردید.»

 

چهارده

گردشگران ایرانی آمدند و با برنامه‌ریزی رجب در هتلی جا گرفتند. من و رجب و یکی از همکاران او تمام وقت با گردشگران ایرانی، هفت زن و سیزده مرد، بودیم. استانبول را به مسافران نشان می‌دادیم و با آنها در رستوران غذا می‌خوردیم و خوش و بش می‌کردیم. در ظاهر انجام وظیفه می‌کردم، اما در باطن احساس گمگشتگی داشتم. روز اول خیال ‌کردم بعد از مدت‌ها انزوا در جمع بودن احساس نارضایتی می‌کنم. اما گردشگران ایرانی به قدری خوش مشرب و مهربان بودند که متوجه شدم دلیل ناخرسندیم به خاطر بودن با آنها  نیست. بعد حس کردم دلم می‌خواهد گاهی در خلوت اتاقم در هتل باشم و از پنجره به تنگه بسفرس بنگرم و احساس آرامش کنم. اما دیدم آن منظره هم برای من تا حدی خسته کننده شده و از این که تنوعی در زندگیم ایجاد شده باید خوشحال باشم. بعد فکر کردم شاید به ساختن گذرنامه جعلی عادت کرده‌ام و در نساختن آنها احساس پوچی می‌کنم. اما دیدم ساختن گذرنامه نه تنها عادت  نیست که به راحتی می‌توانم از آن صرفنظر کنم. پس چه‌ام بود؟

شب دوم که در یکی از اتاق‌های آپارتمان رجب خواب بودم، رویا بردم  پشت میز کار و رو به روی دبورا نشاندم؛ دبورا داشت عکسی را به صفحه اول گذرنامه‌ای منگنه می‌کرد. از خواب پریدم و احساس کردم دلم برای دبورا تنگ شده. آنجا بود که  کشف کردم دلیل  ناخوشی حالم محروم شدن  از دیدن دبورا است. از اینکه احساس کردم بی‌آنکه خودم بدانم دلم پیش دبورا گیر کرده  هم غافلگیر شدم و هم ناراحت چون به هلموت قولی داده بودم و می‌خواستم سر قولم بایستم. به رغم دلتنگی به دبورا، از بستر که بیرون آمدم خوشحال بودم چون فرصت مناسبی پیش آمده بود تا مدتی از دبورا دور باشم و روی خودم کار کنم تا عشق به او را از خودم بزدایم. آن روز هرچی به خودم فشار آوردم که  به دبورا فکر نکنم،  بیشتر به او فکر ‌کردم و فکر او داشت از پا درمی‌آوردم.

چهار روز به سختی و توام با دلتنگی از اقامتم نزد رجب گذشت که اتوبوسی با بیست مسافر ایرانی به اضافه بیست مسافر یهودی با گذرنامه جعلی به قصد تهران راه افتاد. در ترمینال  متوجه شدم خیلی کلافه‌ام و هر طور شده باید دبورا را ببینم. به رجب گفتم:« قرار است اتوبوس‌ها بیایند و برگردند و این چرخه پیوسته ادامه داشته باشد. تعداد گذرنامه‌‌ها کافی نیست. بهتر است صبح‌ها به جعل گذرنامه بپردازم و از ظهر به بعد باهات همکاری داشته باشم.»

رجب گفت به تنهایی نمی‌تواند تصمیمی بگیرد و باید با هلموت مشورت کند و نظر او را  هم بپرسد. از رجب خواهش کردم همان روز با هلموت صحبت کند تا کار عقب نیفتد و موجب پشیمانی نشود.

رجب صداقت و نگرانیم را در کم بودن تعداد گذرنامه‌ها دریافت. گفت در دفترش بمانم تا برود با هلموت حرف بزند و برگردد. خوشبختانه هلموت منطقم را پذیرفت که صبح‌ها به همکاریم با دبورا در جعل گذرنامه ادامه بدهم و از ظهر به بعد به رجب ملحق شوم.

رجب به دفترش آمد و گفت:«چمدانت را ببند که ببرمت به هتل.»

 

پانزده

شب در بستر اتاق هتل قرار گرفتم، اما از شدت هیجان دیدن دبورا تا صبح خوابم نبرد. کله سحر به سالن غذاخوری رفتم تا شاید دبورا را پشت میز پذیرش ببینم، که ندیدم. تا ساعت ده دقیقه به ده چهار بار دیگر هم به هوای دیدن دبورا به سالن غذاخوری رفتم، اما اثری از او نبود.  در انتظار ورود دبورا به اتاقم  سر تا پا مشتاق دیدنش بودم، اگرچه از خودم به خاطر این میل افسار گسیخته متنفر  هم بودم. پیوسته می‌رفتم جلو پنجره و بعد به در می‌نگریستم و گوش‌هایم را تیز می‌کردم که شاید صدای ضربه  انگشتش را به در زودتر از ساعت ده بشنوم. خودم را سرزنش می‌کردم که چرا به او دل سپرده‌ام و چگونه این اتفاق در خلوت دلم رخ داده است. در طول و عرض اتاقم قدم می‌زدم و ثانیه شماری می‌کردم تا دبورا  هرچه زودتر در بزند. اصلن می‌آمد؟ نکند  زودتر از خودم به حسی که نسبت به او داشتم پی برده باشد و به همین دلیل خودش را از من پنهان کند؟ با هلموت صبحت کرده بود که مدتی  به اتفاق رجب استانبول را به گردشگران ایرانی نشان بدهم تا سر عقل بیایم؟ هلموت مثل بعضی از حیوانات که زلزله را پیش از رویداد آن حس می‌کنند متوجه زلزله‌ای با عواقب وایرانگرش شده بود و به این بهانه می‌خواست مدتی در دیدار من و دبورا وقفه ایجاد کند؟… هزار فکر و خیال در سر داشتم و التهاب امانم را بریده بود.  اعتراف ‌می‌کنم هیچ زنی  با این سرعت و شدت این طور افسونم نکرده بود که در انتظار دیدنش دچار افکار مالیخولیایی شوم. نیم ساعت از ساعت ده گذشته بود و مایوس بودم از آمدنش که تقی به در خورد. شتابان رفتم در را باز کردم و چشمم به دبورا و لبخندش که افتاد نفسم بند آمد. دبورا گفت:«ببخش که دیر کردم، کاری پیش آمد که نتوانستم سر وقت بیایم.»

حرفی نزدم و تنها به تماشای او قناعت کردم. دبورا  گفت:«چرا مثل شوک زده‌ها نگاهم می‌کنی؟ اجازه می‌دهی بیایم توی اتاق؟»

متوجه نبود که پرتو نگاهش سینه‌ام را شکافته و در تار و پود احساسم نفوذ کرده و نفسم را بند آورده؟ از جلو در رفتم کنار تا وارد اتاق شود. رفتار عادی دبورا را که دیدم، کوشیدم بر رفتار و گفتارم طوری مسلط شوم که دبورا بویی از احساس آتشینم  نبرد. اما موفق نشدم چون دبورا با لحنی شوخ گفت:«از چشمانت معلوم است که خیلی دلت برای اتاقت تنگ شده بود.»

شانزده

دو هفته از روزی که در اضطراب ندیدن دبورا انتظار کشیدم گذشت.   روزها می‌آمدند و می‌رفتند و مطابق عهدم صبح‌ها با دبورا گذرنامه جعل می‌کردم و ظهر تا آخر شب به رجب  در مهمانداری از  گردشگران ایرانی کمک می‌کردم. طبق نقشه چند اتوبوس نیمه پر از ایران آمدند و پر به ایران برگشتند و برنامه به خوبی پیش می‌رفت. از زمانیکه متوجه احساسم  به دبورا شده بودم قدر حضورش را در اتاقم می‌دانستم و تمام خوشی زندگیم محدود به همان دو سه ساعتی بود که کنار او می‌گذراندم. تا جایی که ممکن بود  زیر چشمی نگاهش می‌کردم و همینکه می‌توانستم صورت زیبایش را حین نوشیدن چای یا قهوه ببینم و صدای گرمش را وقتی از هوا و دریا می‌گفت بشنوم راضی بودم. وقتی از اتاقم می‌رفت  به امید دیدارش تا روز  بعد دقیقه‌ها را می‌شمردم. ب

عد از گذشت یک هفته  هوس ‌کردم از محدویت‌ نزاکت خارج شوم و از زیباییش تعریف کنم، اما فوری جلو خودم را ‌گرفتم چون اگر پاسخی در خور از او نمی‌گرفتم اعتمادش را نسبت به خودم از دست می‌دادم و همکاریمان با دشواری رو به رو می‌شد.

بعد از دو هفته مهارم  تا حدی شل شد و سعی کردم  با تعریف از زندگیم در ایران موذیانه  سعی کردم با او خصوصی‌تر شوم. اما دبورا زن باهوشی بود و منظورم را فهمید و  با لحن شوخ اما خیلی جدی گفت که فراموش نکنم برای چه به استانبول آمده‌ام و همان روز برای تحریک احساس همدردیم چند اتاق پر از یهودی را نشانم داد و گفت:« برای کمک به همنوعانمان اینجا هستیم.»

از آن روز به بعد  مثل روزهای اول آشنایی کم حرف شد و از نوشیدن چای و قهوه بعد از کار صرفنظر ‌کرد تا حالیم کند که نباید گستاخ شوم، حتم داشتم درباره احساسم  به خودش با هلموت حرفی نمی‌زند چون اگر هلموت می‌فهمید می‌فرستادم خانه رجب. آیا همین که به هلموت حرفی نمی‌زد دلیلی برای احساس او به من نبود؟ اینکه به رغم کشف احساسم به خودش نمی‌توانست از دیدارهای روزانه‌مان چشم پوشی کند دلیلی بر این نبود که او هم در خلوت خود دل به من باخته بود؟ حتا نقابی که به چهره زده بود نشان از ترس از احساسش نبود؟

 

هفده

نگاه‌های عادی و حرف‌های معمولی دبورا هیزمی روی آتش عشقم بود. هرچه او دست نیافتنی‌تر می‌شد برای تسخیر قلب او بیشتر اوج می‌گرفتم. همیشه دلتنگ دبورا بودم و او تنها کسی بود که دیدنش می‌توانست موجب بهروزیم شود.  بدین گونه روزهای پر از کلنجار با خودم سپری شدند و تعداد اتوبوس‌های که از ایران آمدند و به آنجا برگشتند به هفت رسید و سفر موفقیت آمیز صد و بیست و شش مسافر هتل تا آن اندازه باعث دلگرمی بود که پس از مدت‌ها دبورا وسط کارمان با من حرف بزند و از آمدن اتوبوس بعدی بپرسد.  به جای پاسخ به پرسش او گفتم:«می‌دانی که زنی دوست داشتنی هستی و من خیلی دوستت دارم؟»

دبورا با شنیدن اعترافم چهره درهم کشید و نگاهش مملو از سرزنش شد. از جا برخاست و   به عکس ایا صوفیه  که نصب بود به دیوار نگاه کرد و گفت:«حق با انجمن یهودیان ایران است که به ما گوشزد کردند تو  آدم قابل اعتمادی نیستی. متاسفم که به تو اعتماد کردم.»

از روی صندلی بلند شدم  و به دروغ گفتم:« مثل یک دوست  نظرم را گفتم.»

دبورا گفت:«احمق!» و  از اتاق  خارج شد.

منتظر چنین واکنشی نبودم. خیال می‌کردم خنده کوتاهی می‌کند و می‌گوید  به کارمان بپردازیم، اما اینکه اوقاتش تلخ شود و از اتاق بیرون برود در مخیله‌ام نمی‌گنجید. رفتم روی تخت خوابیدم و به سقف خیره شدم. از گفته خود سخت پشیمان بودم و از اینکه شاید دیگر او را نبینم سخت نگران. حواسم چنان به جمله خودم و بازتابش بود که گذشت زمان را متوجه نشدم تا صدای در آمد. بلند شدم رفتم در را باز کردم. یکی از خدمتکاران هتل بود که آمده بود بگوید آقای رجب سزا یک ربع است که در لاوی منتظرم است.

به لاوی آمدم. کلیدم را روی پیشخان پذیرش که پشتش هیچکس نایستاده بود گذاشتم و با رجب از هتل خارج شدم. طوری کلافه بودم که هم گردشگران متوجه شدند و هم رجب . رجب گفت:«چرا امروز بدعنق و ساکتی؟»

«چیزی نیست.»

«با گردشگران باید حرف زد و توضیح داد!»

«سرم درد می‌کند و امروز به جای من هم حرف بزن.»

غروب که به خاطر سردردم زودتر به هتل برگشتم تا دبورا را پشت پیشخان دیدم خیلی خوشحال شدم، اما وقتی پیش او آمدم که کلید اتاقم را بگیریم قیافه‌اش چنان جدی و اخمو بود که به نظرم غریبه‌ای آمد که در اولین روز ورودم به هتل به چشمم آمده بود. با اخمش   اعتماد به نفسم را از دست دادم. دبورا کلید اتاقم را ز روی پیشخان گذاشت و شروع به نوشتن در دفتر هتل کرد. کلید را برداشتم و به اطرافم نگاه کردم و  به نجوا گفتم:«متاسفم. قول می‌دهم دیگر تکرار نشود.»

دبورا پاسخی نداد و  هنگامی که  سرگرم نوشتن چیزی در دفتر هتل بود، با سکوتش گفت: مزاحم نشو و برو گم شو!

 

هجده

نه ناهار خورده بودم و نه شام و اگرچه گرسنه بودم اشتها نداشتم. باران می‌آمد و پنجره باز بود. بی‌آنکه کفش و لباسم را دربیاورم به بستر رفتم و با اینکه دلم می‌خواست بخوابم تا کمتر درد فراق را حس کنم تا صبح نخوابیدم و به دبورا فکر کردم. چگونه گستاخیم را جبران کنم؟ چگونه به او حالی کنم که به رغم اینکه عاشقش هستم نه دیگر به عشقم اعتراف می‌کنم و نه ظاهر مردی عاشق به خود می‌گیرم؟ چشم به راه دمیدن صبح بودم تا به سالن غذاخوری بروم تا شاید در لاوی دبورا را ببینم و کمی آرام بگیرم. عقربه‌ها ساعت شش و نیم را نشان می‌دادند که بلند شدم به قصد سالن غذاخوری از اتاق خارج شدم. مضطرب بودم.  دبورا پشت میز  پذیرش نبود.از شدت هیجان زانوانم شل شدند و نزدیک بود  زمین بخورم. چرا این طور بودم؟ مردی که قلب زنان زیادی را در زندگیش تسخیر کرده بود و سختترین زنان را به سهولت به دام عشق انداخته بود، حالا چنان ضعیف و ذلیل شده بود که راه رفتن ساده را هم به خاطر یک زن از یاد برده بود؟ دلم گریه می‌خواست. دلم می‌خواست مثل درویش‌ها به وقت سماع دور خودم بچرخم و دبورا را فریاد بزنم. دلم می‌خواست یکی از مجسمه‌های گچی داخل لاوی را بردارم و  در و شیشه‌ها را بشکنم. انجمن یهودیان ایران که می‌دانستند  چه جانوری هستم چرا به این ماموریت فرستادندم؟ چرا تا این حد خودم را اسیر دبورا کردم؟ چرا این گونه شاهد عجزم هستم؟ داشتم از غصه ندیدن او دق می‌کردم و دلم می‌خواست سر به دیوار می‌کوبیدم که خدمتکاری آمد زیر بغلم را گرفت و گفت :«انگار دیشب زیاد مشروب نوشیده‌اید که هنوز مست هستید. اجازه بدهید تا سالن غذاخوری همراهیتان کنم.»

با صدایی گرفته و لحنی آشفته پرسیدم:«خانم براون هنوز تشریف نیاورده‌اند.»

«هنوز نه، اما اجازه بدهید با هم به سالن غذاخوری برویم. خودتان می‌دانید که.»

«لطفن به خانم براون سفارش کنید که سر ساعت ده منتظرشان هستم برای ادامه کار.»

«چشم، حتمن می‌گویم. خواهش می‌کنم پیش از  اینکه بیش از این جلب توجه کنید اجازه بدهید با هم به سالن غذاخوری برویم.»

 

نوزده

 داخل سالن غذاخوری زیر ضرب نگاه مهمان‌ها و گارسون‌ها داشتم له می‌شدم که  بی‌آنکه لب به صبحانه بزنم با حالی پریشان  به اتاقم برگشتم و توی اتاق شروع به قدم زدن کردم.  با اینکه می‌دانستم دبورا  نمی‌آید و دیگر بخت دیدارش را  نخواهم داشت، در دور دست‌های رویایم هنوز امید داشتم که او می‌آید و این فرصت را به من می‌دهد که  از او پوزش بخواهم. البته این را هم در ذهن داشتم که هلموت به دیدنم بیاید و عذرم را بخواهد و روانه ایرانم کند. در پستی بلندی‌های امید و ناامیدی در اتاق راه می‌رفتم که  صدای در به گوشم خورد و دلم هوری فرو ریخت. یکی از خدمتکاران بود؟ هلموت بود؟ رجب بود؟ وقتی در را باز کردم و دبورا را با لبخند دلنشینش پشت در دیدم  احساس کردم میخک روی دندانی که درد می‌کرد گذاشتند چون درد فراق به ناگهان فروکش کرد. جلو در شک زده ایستاده بودم که دبورا به داخل اتاق اشاره کرد و گفت:« اجازه می‌دهی؟»

راه باز کردم. او وارد شد و من  آمدم جلوش ایستادم و تا  گفتم:«می‌خواهم بگویم…» دبورا حرفم را برید و گفت:«دیروز به اندازه کافی گفتی. خواهش می‌کنم ادامه نده و بگذار به کارمان برسیم. امروز کسانی مخفیانه از مرز بلغارستان می‌آیند تا جای کسانی را که به ایران رفته‌اند در هتل بگیرند. در ضمن امروز در لاوی و سالن غذاخوری آبروریزی کردی. خوشبختانه همه فکر کردند که از کار زیاد دچار اختلالات روانی ناگهانی شدی. از من حالت را پرسیدند و من گفتم به دلیل اقامت طولانیت در استانبول و تنهایی دچار نوعی افسردگی موقت شده‌ای که به زودی خوب می‌شود. خواهش می‌کنم تکرار نشود. فراموش نکن که برای کار مهمی اینجا هستی.»

رو به روی هم نشستیم و سرگرم کار روزانه‌مان شدیم. خیلی مراقب بودم که به چشم‌هایش خیره نشوم تا با نگاه مخملینم اشتباه روز پیش را تکرار نکنم. دبورا  برای اینکه تشویقم کند که از  رفتاری که در پیش گرفته‌ام عدول نکنم نگاهم نمی‌کرد و متوجه  گذرنامه‌ای بود که عکسی به آن الحاق می‌کرد و مهری که به آن می‌زد.

ساعت دوازده شد و وقت رفتن دبورا رسید. تا دم در او را بدرقه کردم. دستش به دستگیره بود و هنوز در را باز نکرده بود که رو به در گفت:« داوید  به وجود من در زندگیش نیاز دارد و مسافران این هتل برای خروج از این مخمصه به او نیاز دارند. »

از دهانم دررفت:«داوید را دوست داری؟»

دبورا بی‌آنکه رو به من کند گفت:«او به من نیاز دارد! چرا نمی‌فهمی؟»

دوباره پرسیدم:«او را دوست داری؟»

«چه فرقی دارد؟ گفتم سازماندهی و مسئولیت ورود و خروج یهودیان به و از ترکیه به عهده داوید است و محرک و مشوق او در این کار عشق به من. روشن‌تر از این نمی‌توانم توضیح بدهم.»

«قول می‌دهم پایم را از گلیمم درازتر نکنم. قول می‌دهم جلو سرکشی احساسم را بگیرم و با حرف‌هایم دیگر مزاحمت ایجاد نکنم. اما به یک شرط.»

«بار قبل هم قول دادی، اما زدی زیر قولت. به چه شرطی؟»

«که هرروز به بهانه جعل گذرنامه به دیدنم بیایی چون من هم برای ادامه کار مثل داوید به دیدنت نیاز دارم.»

«جعل گذرنامه برای نجات جان آدم‌ها بهانه نیست، تکلیف انسان دوستانه است.»

«من هم انسانم. انسان نیستم؟»

دبورا بی‌آنکه پاسخ بدهد در را باز کرد و از اتاق بیرون رفت و من از اینکه به او فهمانده بودم که تنها دلخوشیم حضور او در اتاقم است خرسند بودم.

 

بیست

دبورا روز بعد هم برای همکاری با من به اتاقم آمد و روزهای بعدتر نیز. کوشش می‌کردم که احساسم را بروز ندهم؛ چنان واهمه‌ای از محروم شدن از دیدن او  داشتم که  به ساز او برقصم. اما پدر عشق بسوزد که کم غذا می‌خوردم و در گردشگری با گردشگران بیش از پیش راکی می‌نوشیدم، طوری که شب‌ها که به هتل برمی‌گشتم مست بودم. هروقت  در آینه چشمان گود افتاده و لپ‌های تو رفته‌ام را می‌دیدم دلم به حال خودم می‌سوخت. اگرچه دبورا مثل گذشته با من خودمانی نشد و در حرف زدن خساست می‌کرد و حتا از هوا هم با من سخن نمی‌گفت، حضورش در اتاق تسلی خاطر من بود. برخلاف او من حرف می‌زدم و زیاد هم حرف می‌زدم و بی‌ربط و پراکنده حرف می‌زدم. اغلب از مشاهداتم با گردشگران ایرانی می‌گفتم و از پیشامدهای جالبی که روز گذشته اتفاق افتاده بود، البته با غلو و افزون کردن چیزهای اتفاق نیفتاده به آن. گاهی هم شیطنت می‌کردم و از نگاه خریدارانه زنی به هنگام گردشگری  می‌گفتم تا شاید حس حسادت دبورا را تحریک کنم. دبورا هرگز کنجکاوی نشان نمی‌داد تا خودم با خنده به خودم اشاره می‌کردم و می‌گفتم« خوش صورتی و خوش اندامی دردسر دارد».

یک هفته بعد از روزی که به او به طور ضمنی گفتم  به شرطی به جعل گذرنامه ادامه می‌دهم که هرروز به بهانه جعل گذرنامه به دیدنم بیاید، وقتی خواستم گذرنامه‌ای را که منگه زده بود از روی میز جلوش بردارم ناخواسته دستم به دستش خورد و او چنان دستش را عقب کشید که انگار دستم اجاق داغ باشد. با واکنش دبورا چنان دچار هیجان شدم که انگار گر گرفتم. هنگامی که نگاهمان به هم گره خورد، ناگهان  از منفجر شدن بمبی که در درونم بود وحشت کردم. بلند شدم رفتم جلو پنجره ایستادم. مدت کوتاهی بعد  صدای آهسته گام‌های دبورا را شنیدم که  به طرف پنجره ‌می‌آمد. وقتی دبورا کنارم ایستاد و مثل من نگاهش به تنگه بسفرس بود، گفت :«ما نمی‌توانیم با هم کار کنیم.»

سرم را به طرف او چرخاندم  گفتم:«چرا؟ کارمان که دارد خوب پیش می‌رود. من هم که مزاحمتی ایجاد نکردم.»

«بله، اما بهتر است یکی دیگر را جایگزین خودم کنم.»

«ولی من تنها با تو کار می‌کنم. هر کسی که جای تو بیاید، چمدانم را می‌بندم و به ایران برمی‌گردم. بعد باید کس دیگری را جایگزین من هم بکنید.»

دبورا رو به من کرد و با لحنی خشمگین گفت:«چرا نمی‌فهمی ما در موقعیتی نیستیم که اجازه جلو رفتن در عرصه تمایلاتمان داشته باشیم.»

«حتا اگر هرگز احساسم را به رویت نیاورم؟»

«حتا به این وضعیت. از آهن که نیستم. ولی من باید تمام حواسم متمرکز به نجات آدم‌ها باشد و نه به تو.»

«من که کاری نکردم. من که حرفی نزدم.»

دبورا رو کرد به من و گفت:«از دیروز که از اینجا رفتم تا امروز صبح که به اینجا آمدم تمام حواسم به تو بود و شمردن لحظه‌ها برای زودتر دیدنت. چطور می‌گویی کاری نکردی؟»

در حالیکه به اسباب ظریف صورتش نگاه می‌کردم دستم را روی شانه‌اش گذاشتم. گفت:«خواهش می‌کنم دستت را از روی شانه‌ام بردار.»

دستم را برداشتم و گفتم:«نگران نباش، من لگام احساسم را محکم در دست دارم و جز با تو چند ساعت در این اتاق جعل گذرنامه کردن هیچ انتظار دیگری از تو ندارم. به دنبال جسمت نخواهم بود.  قول می‌دهم نه دستی به تو بزنم و نه حرف عاشقانه‌ای به تو بگویم. همین حضورت در این اتاق برای من کافی است. این توقع زیادی ازت دارم؟»

دبورا نفس بلندی کشید و چشمانش خیس شد. به چشمانم زل زد و  گفت:« تو دلیل نیامدنم به این اتاق نیستی.»

«پس به چه دلیل نمی‌خواهی بیایی؟»

«مگر خنگی؟ به خاطر احساسی که به تو پیدا کرده‌ام نمی‌خواهم بیایم! حساب مرگ و زندگی یهودیان است و  بخشی از این مسئولیت را من عهده دار شده‌ام. بزرگترین مسئولیتم عشق دادن به داوید است که در بحرانی‌ترین وضع روحی قرار دارد.»

من و دبورا به دریا خیره شدیم و سکوت کردیم تا صدای کاکایی‌ها و صفیر کشتی‌ها شکاف سکوتمان را پر کند. از اینکه فهمیده بودم که او هم به من علاقمند شده خرسند شدم، اما وقتی شاهد زجر کشیدن او از این علاقه شدم راضی نبودم. دستم را دوباره روی شانه‌اش گذاشتم و برای اینکه حسن نیتم را نشانش بدهم گفتم:«چه کنم؟ هرچه بگویی انجام می‌دهم. اگر بگویی از اینجا برو می‌روم، اگر بگویی بمان می‌مانم.»

«بپذیر که از فردا یکی دیگر جای من به اینجا بیاید و کمکت کند. ما به تو نیاز داریم.»

«و من به تو! وانگهی هلموت گفت بهترین شخص برای همکاری با من تو هستی چون دقت در کارت داری و …»

«داوید غلو کرده.  می‌خواست با این جمله دلگرم کننده علاقه‌ و احترامش را به من نشان دهد. در میان این همه آدم که در هتل حضور دارند کسی هست که دقتش بیشتر از من باشد.»

«یعنی اگر مرا نبینی از حسی که به من داری راحت می‌شوی؟»

«نمی‌دانم.»

«به هر حال وقتی هردو در این هتل هستیم و گاهی دورادور چشممان به هم بخورد چی؟»

«بله، شاید بهتر باشد که تو بروی و انجمن یهودیان تهران یک نفر دیگر را به جای تو اینجا بفرستند.»

«اگر به این راضی هستی، چمدانم را می‌بندم و فردا با اتوبوس راهی تهران می‌شوم. قول می‌دهم خودم هم به انجمن یهودیان تهران در پیدا کردن جعل کننده‌ای که به اینجا بفرستند کمک کنم.»

دبورا در حالی که اشگ‌هایش را با آستین کتش پاک می‌کرد گفت:«این بهترین راه است. هم تو از دست من راحت می‌شوی و هم من از دست تو.»

«می‌روم، اما دلتنگی به تو دیگر راحتم نمی‌گذارد.»

«می‌دانم در استانبول تنها و غریب هستی و همین گرفتار عشقت کرده.»

«این طور نیست. نمی‌گویم زن باز نبوده‌ام و با سر و وضع و زبانم در کمین زنان برای اغفالشان ننشسته‌ام، اما تو اولین کسی هستی که با تمام سلول‌های بدنم دوستت دارم. تو با همه زن‌هایی که با آنها بوده‌ام فرق داری.»

«نمی‌خواهم چیزی بشنوم. خواهش می‌کنم سکوت کن!»

دبورا مدتی به چشمانم خیره شد و من در عمق نگاهش متوجه شدم که او هم مثل من اسیر عشق شده، عشقی ممنوعه که در آن وضعیت خطیر نباید متولد می‌شد، اما شده بود و کسی جلودارش نبود.گفتم:«چرا نمی‌گویی تو هم دوستم داری؟»

دبورا با لحنی عصبانی گفت:«ازت متنفرم! خواهش می‌کنم با اتوبوس بعدی به ایران برگرد» و  از اتاق خارج شد تا رایحه‌اش در فضا  پرسه بزند و غیابش را با حجمی از دلتنگی به یادگار بگذارد. هاج و واج پشت به پنجره و خیره به در بودم که  صدای تلنگر انگشت به در آمد. رفتم در را که باز کردم. دبورا  با سر فرو افتاده پشت در بود. گفت:«خواهش می‌کنم نرو! از فردا فرد دیگری را به جای خودم به کمکت می‌فرستم.»

 

بیست و یک

رجب آمد دنبالم و رفتم به کمک او، اما تمام وقت حواسم پیش دبورا بود که با گفتن«خواهش می‌کنم نرو»  آرزوی تسخیر جسمش را به ذهنم راه داده بود. شب که به هتل برگشتم با این که خسته بودم تمام شب نخوابیدم. در تاریکی اتاق جلو پنجره ایستادم و به شنای  ماه روی موج‌های کوتاه  آب سیاه دریای نگاه کردم. از اینکه دبورا اعتراف به عاشق بودنش کرده بود خوشحال بودم و حتا مغرور، اما متوجه حال او هم بودم که در تنگنایی قرار داشت که گریز از آن ممکن نبود. دلم برای هلموت می‌سوخت. اگر همه چیز به همین منوال پیش می‌رفت مهرورزی من و دبورا اجتناب‌ناپذیر می‌شد. اگر با دبورا همبستر می‌شدم  از شدت عشقم  به او کاسته می‌شد؟ بعد از همخوابی او بیشتر گرفتار عشق می‌شد؟  بعد چی؟ این معاشقه تا کی ادامه می‌یافت؟ تا کی از چشم دیگران پنهان می‌ماند؟ به سو سوی چراغ‌های آن سوی تنگه می‌نگریستم و در این اندیشه بودم که شاید بهتر باشد چمدانم را ببندم و به ایران برگردم تا در آغوش زن یا زن‌های دیگر بتوانم دبورا را فراموش کنم. می‌توانستم او را فراموش کنم بی‌آنکه در شعله‌های عشقم به دبورا نسوزم؟ اگر می‌رفتم هیچکس اعتراض نمی‌کرد؟ نمی‌ترسیدند که بروم و همه چیز را لو بدهم؟ سر به نیستم می‌کنند؟ می‌دانستم بزرگترین خدمتم به یهودیان ترک استانبول و فرار از دبورا است. باید طوری می‌گریختم که کسی متوجه فرارم نشود.

سپیده می‌دمید که تصمیم گرفتم به ایران برگردم. چمدانم را بستم و روی صندلی گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. امیدوار بودم که هنگام رفتن پشت میز پذیرش دبورا را برای آخرین بار ببینم و با بلند کردن دست از او خداحافظی کنم. دل تو دلم نبود و این نه به خاطر ترس بلکه ندیدن دبورا  بود. می‌توانم دوری او را تحمل کنم؟ می‌توانم به محض دیدنش جلو نروم و او را نبوسم؟ آیا در آغوش زن‌های دیگر او را فراموش می‌کردم؟ چمدانم را برداشتم و از اتاق خارج و وارد کریدور شدم. از پله‌ها پایین رفتم. به پیشخان پذیرش نگاه کردم. مرد جوان را پشت آن دیدم و از اینکه دبورا را ندیدم اندوهگین شدم.  هیجان داشتم و قلبم تند می‌زد. زانوانم  می‌لرزید و قدم از قدم برداشتن سختم بود. به طرف در خروجی هتل رفتم و هنوز گام به خیابان نگذاشته بودم که در سردرگمی عجیبی فرو رفتم.  فکر کردم همین که دبورا در  هتل است و من هم در این هتل اقامت دارم دلخوشی بزرگی است. چند قدم که از هتل دور شدم تا تاکسی بگیرم و به ترمینال بروم پشیمان شدم و به اتاقم برگشتم چون حتا گهگاهی و به طور اتفاقی دیدن دبورا پشت میز پذیرش خوشایندتر بود تا کلن محروم شدن از دیدن او. روی صندلی خیره به در منتظر فردی که قرار بود جای دبورا بیایید نشستم. سر ساعت ده بود که صدایی در آمد و رفتم در را باز کردم. دبورا بود، با قیافه‌ای جدی. از دهانم دررفت:«فکر نمی‌کردم بیایی. غافلگیرم کردی.»

در نگاه دبورا  اندوه و تسلیم موج می‌زد و از دهان بسته‌اش  سکوتی با لحنی ملامت‌آمیز به گوشم می‌رسید.  دبورا آمد وسط اتاق ایستاد و گفت:« قول دادی که نه علاقه‌ات را  نشان بدهی و نه بیان کنی. تنها دو ساعت با هم کار می‌کنیم و بعد من می‌روم.»

«حتا نپرسم که آیا به خاطر ادامه کار آمده‌ای یا کار بهانه است برای دیدن من؟»

«نه! حتا این پرسش درست نیست.»

 

خواستم بگویم هرگز با چنین زنی برخورد نکرده‌ام که در ظاهر این گونه خالی از زندگی باشد و در عین حال به اندازۀ تمام دنیا حیات را فریاد بکشد، اما تا دهانم را باز کردم دبورا انگشتش را روی لبم گذاشت و گفت:«با من حرف نزن! نه الان و نه از این به بعد.»

 

بیست و دو

مطابق معمول پیش از ظهر با دبورا همکاری داشتم و بعد از ظهرها با رجب. شش روز پیاپی ‌آمدند و رفتند و من و دبورا در خلوت اتاقم و همراه با عشقی که به زبان نمی‌آوردیم کار کردیم. دلخوشیم هیمن بود که می‌دانستم  او هم به دیدنم نیاز دارد  و از با من بودن لذت می‌برد. سر ساعت ده در اتاقم را می‌زد و من در انتظارش در همان لحظه پشت در بودم. به محض دیدن هم نگاه‌هایمان به آغوش هم می‌پریدند اما میان اجساممان دیواری نامرئی بود که ما را از هم دور می‌کرد. از همان لحظه ورودش که نگاهمان به هم گره می‌خورد حسی در قلبم به پرواز می‌آمد که موجب آسایش خاطرم بود. اگرچه در تمام مدتی که در اتاق حضور داشت می‌کوشید چشم در چشم با من نشود، بازی‌های چهره‌اش شوریدگی حالش را آشکار می‌کرد.  همین رفتار هم عشقش را به من ثابت می‌کرد و هم عصبانیتش را به من چون معلوم بود مرا مسئول ورودش به عرصه چنین عشقی می‌انگارد. به نظرم خیال می‌کرد با رفتارم اغفالش کرده‌ام تا او را در دام هوس و شهوتم بیندازم. او  سکوت می‌کرد و شاید خیال می‌کرد سکوت و زمان توانایی این را دارند که عشق را از میانمان بردارند، اما نمی‌دانست که سکوت گاهی  جای پای عشق را در ذهن عمیقتر می‌کند. البته گاهی به هوای برداشتن گذرنامه منگنه شده از روی میزش دستم به دستش می‌خورد، اما او به رغم  سرخ شدن چهره‌اش نه اعتراض می‌کرد و نه با اخم واکنش از خود نشان می‌داد. وقتی کارمان تمام شد دبورا کلارینتش را از کیفش درآورد و چند دقیقه برایم کلارینت نواخت؛ چنان با احساس که انگار آنچه را که نمی‌خواست با واژه‌ها بگوید با دمیدن در کلارینتش و با زبان موسیقی بیان می‌کرد. بعد عکس‌هایی از کیفش درآورد و نشانم داد که او و داوید را در حین نواختن در گروه نوازندگان نشان می‌داد. گفت:«داوید نوازندۀ معروف و چیره دستی است. می‌توانست الان در نیویورک باشد و از شهرت و مهارتش برای کسب ثروت بهره ببرد، اما وجدانش او را برای کمک به همکیشانمان به استانبول کشاند.»

«بله متوجه‌ام. تحسینش می‌کنم.»

«چون شک دارم که متوجه باشی گفتم. تنها دلخوشی او در زندگی بودن با من و وفاداری من به او است.»

«بله متوجه‌ام.»

«شک دارم که متوجه باشی.»

 

بیست و سه

 دبورا هرروز با زبان کلارینتش حرف‌های عاشقانه می‌گفت  و من هر شب که به هتل برمی‌گشتم شاخه گل سرخی می‌خریدم و روی میز می‌گذاشتم تا روز به بعد به او هدیه کنم؛ البته او هرگز شاخه گل را از اتاق بیرون نمی‌برد. از زمانی که فهمیده بودم دبورا عاشق دل خسته‌ام است حالم خوش بود و اشتهایم باز شده بود  و شادی کودکانه‌ای وجودم را دربرگرفته بود. می‌توانستم با رجب و گردشگران ایرانی هنگام نشان دادن استانبول شوخی کنم و بخندم و با موذیگری دل بعضی از مسافران زن  را به دست بیاورم، اگرچه خواهان معاشقه با هیچکدامشان نبودم چون اشتیاق به لمس تن  دبورا از یک طرف میل به همخوابی با زنان دیگر را در من کشته بود و از طرف دیگر بی‌اعتنایی دبورا غرورم را جریحه دار کرده بود. نمی‌دانستم سکوت لبریز از عشقمان کی شکسته می‌شود و  کی احساسمان را با زبان غیر از چشم و گل و موسیقی در گوش یکدیگر زمزمه می‌کنیم، اما به نظرم می‌آمد که  عنقریب باشد اتفاقی بین من و دبورا بیفتد که وجدانمان را سخت ناراحت کند. در این فکر بودم که اگر با دبورا  همبستر بشوم مثل فتح قلۀ کوهی که اهمتش را برایم از دست می‌دهد، او هم برایم بی‌ ارزش می‌شود؟ آیا بعد از گره خوردن تن‌ها و یکی شدن جسم‌ها احساسم به او چندین برابر می‌شود و زندگی بدون او برایم غیر ممکن  می‌شود، یا برعکس؟ بعد از هماغوشی چه اتفاقی می‌افتاد؟ تا کی می‌توانستیم رابطه‌مان را پنهان کنیم؟ اگر هلموت یا داوید یا هر اسمی که داشت متوجه رابطه من و همسرش می‌شد چه واکنشی نشان می‌داد؟چه توضیحی داشتم به او بدهم جز اینکه:« من مسئول زندگی خودم و پیرو احساسات خودم هستم و هیچ مسئولیتی نسبت به کسی ندارم. نه یهودی هستم و نه اصلن به دینی باور دارم و نه جز خودم و کسی را که دوست دارم برای کسی ارزشی قائلم. از اول هم گفتم که برای پول به اینجا آمده‌ام و نه برای خدمات بشر دوستانه، اگرچه با دیدن یهودیان مستاصل در این هتل تحت تاثیر هم قرار گرفته‌ام.»

برخلاف من دبورا روز به روز تکیده‌تر می‌شد. چشمانش گود افتاده بود و در جنگ با خود روز به روز بیشتر تحلیل می‌رفت. کت و دامن خاکستریش به تنش گشاد می‌زد و برجستگی باسن وسوسه انگیزش دیگر به چشم نمی‌آمد. می‌دانستم و می‌دانست تنها راه نجاتش از آن گرفتاری روحی غلتیدن در آغوش من است، اما نگران عواقبش بود و برای همین مقاومت می‌کرد.  تا کی می‌توانست مقاومت کند؟ کی آتشفشان وجودش فعال می‌شد و مقاومتش درهم می‌شکست؟ مهم نبود، چون شکارچی بودم و منتظر تا شکار تیر خورده از پا در‌آید و وقت بوسیدن لبش، لمس سینه و گردنش، بوییدن تنش برسد. وظیفه من ادامه متانت بود و تعقیب شکار زخمی تا افتادنش به چنگم.

 

بیست و چهار

روزها آمدند و رفتند و آهنگ‌هایی که از دل کلارینت دوبورا خارج می‌شد سوزناک‌تر شدند. هرچه دبورا در اتاقم بیشتر ظاهری جدی‌تر به خودش می‌گرفت من خوش مشرب‌تر می‌شدم و در لفافه بیشتر دلبری می‌کردم. می‌گفتم:« کاکایی‌ها به عشق ماهی عاشق دریا شده‌اند یا برعکس؟»،« آسمان و دریا با رنگ‌هایشان همشه در حال مغازله هستند، گاهی آبی و گاهی خاکستری هستند»،«امیدوارم جنگ زودتر تمام شود  تا بتوانم دست در دست  زنی که دوستش دارم در ساحل این دریای زیبا قدم بزنم و در گوشش شعرهای عاشقانه زمزمه کنم»،«دلم می خواهد همیشه با او باشم و به او بگویم غرق در چشم‌هایش هستم. او را به بستر ببرم و با  دست‌هایم تمام جغرافیای بدنش را نوازش کنم. به او بگویم دوستش دارم و بی او حیاتم خالی از معنی است»…

همین دلبری‌های سرپوشیده باعث می‌شد دبورا گاهی لبخند بزند و گاهی دانه‌های اشگش  روی گذرنامه‌ای بریزد و آن را بی‌مصرف کند. به رغم دیدن واکنش‌هایش  سکوتش کم کم کلافه و دلخورم می‌کرد. با خودم کلنجار ‌می‌رفتم تا بی‌پرواتر شوم و رک تو صورتش بگویم:«دبورا، این عشق دارد به جنونم می‌کشاند. باید راهی برای به هم رسیدن پیدا کنیم. »

با رجب و گردشگران ایرانی بیش از پیش راکی می‌نوشیدم و همین که سرم گرم می‌شد تصمیم  می‌گرفتم روز بعد به دبورا بگویم آدم‌ها تنها یک بار به دنیا می‌آیند و روزی برای همیشه از ‌دنیا می‌روند و حیف است در این فرصت کوتاه احساساشان را از یکدیگر پنهان کنند. تصمیم می‌گرفتم به او بگویم می‌رویم ایران و زندگی جدیدی با هم آغاز می‌کنیم. تصمیم می‌گرفتم به او بگویم یهودیانی که وارد ایران می‌شوند نیز به کمک نیاز دارند و آنجا هم می‌توان  انجام وظیفه کرد. تصمیم می‌گرفتم به او قول بدهم همیشه عاشقش  بمانم و کنارش باشم و بکوشم که خوشبختش کنم . برای هر بهانه‌ای که می‌آورد جمله‌ای در ذهن آماده کرده بودم، اما هروقت وارد اتاق می‌شد از تصمیم  پشیمان می‌شدم و تنها به دادن شاخه گلی به او قناعت می‌کردم.

 

بیست و پنج

 پانزده روز از روزی که دبورا برای اولین بار در اتاقم کلارینت نواخت گذشت و کم کم غریزه باز بر عهد چیره شد و داشتم در تمنای تصاحب بدن او خیال‌ها می‌بافتم که تصمیم گرفتم به او بگویم که داشتن روح او برای من کافی نیست و جسمش را هم می‌خواهم. آن روز روزی آفتابی  بود و اگرچه نسیمی خنک به اتاق می‌وزید پنجره نیمه باز بود چون از تصور آن چیزی که قرار بود به دبورا بگویم هم گرمم بود و هم دلهره داشتم. گاهی در طول و گاهی در عرض اتاق قدم می‌زدم. گاهی روی صندلی می‌نشستم و گاهی می‌رفتم جلو پنجره می‌ایستادم. گاهی روی تخت دراز می‌کشیدم و گاهی می‌رفتم گوش به در می‌چسباندم تا اگر او هم بی‌تابی کرد و زودتر از ساعت ده آمد صدای پایش را پیش از در زدن بشنوم.

مثل همیشه سر ساعت ده صدای درآمد. رفتم با قیافۀ جدی در را باز کردم. به گمانم دبورا از طرز نگاهم فهمید آهنگ گفتن چه چیزی را دارم چون خیلی زود نگاهش را از آغوش نگاهم رها کرد و وارد اتاق شد. در را بستم و آمدم جلو پنجره ایستادم و رو به دریا گفتم:«دبورا باید درباره موضوع مهمی با هم حرف بزنیم.»

«چه موضوع مهمی؟»

« دارم از عشقی که به تو دارم  دیوانه‌ام می‌شوم.»

«قول داده بودی که هرگز درباره‌اش حرف نزنیم.»

آمدم وسط اتاق جلوش ایستادم و دست‌هایم را روی شانه‌اش گذاشتم. او سرش را پایی انداخت تا از تقاطع نگاه‌ها اجتناب کند. گفتم:«دبورا چرا نمی‌گویی تو هم دوستم داری؟ چرا می‌خواهی احساست را پشت سکوت پنهان کنی؟»

دبورا به سرعت به طرف در اتاق رفت، اما پیش از آنکه در را باز کند به سرعت رفتم و او را چسباندم به دیوار و با لحنی عصبانی گفتم:«چرا تو هم نمی‌گویی که دوستم داری؟ چرا متوجه حالم نیستی؟»

«چرا نمی‌فهمی؟ من حاضرم بمیرم، اما به داوید خیانت نکنم. نجات یهودیان بستگی به وفاداری من دارد.»

گفتم«خفه شو!» و تا لب‌هایم را به طرف لب‌هایش بردم که او را ببوسم، او سرش را برگرداند و گفت:«نمی‌توانم. قبول کن که نمی‌توانم. یک بار به تو گفتم و بازهم تکرار می‌کنم. محرک و مشوق داوید در کاری که او می‌کند وفاداری من است. »

«کی می‌فهمد که من و تو با هم رابطه داریم؟»

«اول خودم و بعد دیگران.»

«اما تو هم مثل من عاشقی و همین هر چیزی را توجیه می‌کند؟»

«برای تو توجیه می‌کند، اما نه برای دیگران که درگیر عواقب این عشق می‌شوند.»

«قرار نیست کسی بفهمد.»

«رابطه ما دیر یا زود برملا می‌شود. ترجیح می‌دهم بمیرم تا داوید فکر کند که عاشق مرد دیگری شده‌ام. غم مرگم چند هفته طول می‌کشد، اما اندوه اینکه عاشق مردی دیگری غیر از او باشم چنان او را تحت تاثیر قرار می‌دهد که اعتمادش را به انسان‌ها از دست می‌دهد و دیگر قدمی برای نجات یهودیان برنمی‌دارد.»

خودم را به دبورا چسباندم و گفتم:«چرا حالم را نمی‌فهمی؟»

دبورا که بین من و دیوار گیر افتاده بود سعی کرد با دستانش به شانه‌هایم فشار بیاورد تا به عقب هولم بدهد. گفت:«بگذار از اتاق بیرون بروم.»

نمی‌دانم چرا دامنش را بالا زدم. نمی‌دانم چرا شورتش را جر دادم. نمی‌دانم چرا با سینه‌ام او را به دیوار منگنه کردم تا دکمه‌های شلورام را باز کنم و با وجود مقاومت سختی که بی صدا می‌کرد به او تجاوز کردم.

 

بیست و شش

   وقتی دبورا دامنش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد، مثل جادو شده‌ها سر جایم ایستادم. باور نمی‌کردم مرتکب تجاوز شده باشم. خواب بودم و کابوس می‌دیدم؟ لحظه‌های وحشتناکی بود. دکمه‌های شلوارم را بستم و جسمم را آوردم روی تخت انداختم. صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم و نمی‌دانم چند ساعت به همان حالت ماندم و با خودم زمزمه کردم:«دبورا ببخش! دبورا متاسفم! دبورا غلط کردم! دبورا نمی‌دانم چرا چنین اتفاق هولناکی افتاد!» که صدای پای چند نفر را شنیدم که در راهرو می‌دویدند بهم الهام شد که حادثه تلخی رخ داده که به من مربوط می‌شود. مشوش از جا بلند شدم. پاورچین پاورچین رفتم گوشم را به در چسباندم. پشت در جنب و جوش بود و همهمه. ترسیدم در را باز کنم، اما کنجکاوی بر ترسم چیره شد. در را آهسته باز کردم. کارکنان هتل در کریدور در آمد و شد بودند. از یکیشان پرسیدم چی شده؟ به جای پاسخ خواهش کرد به اتاقم برگردم. به جای اینکه به اتاقم برگردم پاهایم بی اختیار به طرف پلکانی که به طبقه بالا می‌رفت کشیدم. از پله‌ها بالا رفتم. روی  پله‌ها مهمانان مضطرب هتل ایستاده بودند و پچ پچ می‌کردند. به بالاترین پله  که رسیدم جمعیتی از مسافران جلو در اتاقی دیدم. با دست جمعیت را شکافتم تا به در اتاق رسیدم. در باز بود و جنازه غرق در خون دبورا روی بستر قرار داشت. چشمانم را بستم تا وقتی باز می‌کنم از شر کابوس رها شده باشم. دبورا توی چشمانم را باز کردم. کابوس هنوز ادامه داشت و صورت زیبای دبورا به چشمم آمد. پلک‌هایش روی هم بود و اخم کرده بود. به مچ ستش نگاه کردم که هنوز از آن خون می‌چکید.  پاهایم شل شد. به چارچوب در تکیه دادم که نیفتم. نمی‌خواستم آن چیزی را که می‌دیدم باور کنم. خیره به جنازه دبورا بودم که از پشت سر شنیدم که چند نفر گفتند برای آقای براون راه باز کنید. هلموت کنارم زد و وارد اتاق شد و یک راست رفت  جلو تخت زانو زد و پیشانیش را روی شکم دبورا گذاشت و شروع کرد به گریستن. در حالیکه کارکنان هتل از مهمانان خواهش می کردند که به اتاق‌هایشان برگردند، یکی از خدمتکاران زیر بغلم را گرفت و گفت:« خواهش می‌کنم به اتاقتان برگردید. این ازدحام وضعیت را خطرناک می‌کند.»

بیست و هفت

با دیدن جنازه دبورا در خلاء غوطه‌ور شدم. به اتاق که برگشتم خوابگردی بودم که بی‌اختیار گذرنامه‌ام و هرچی پول داشتم  برداشتم و به قصد بازگشت به ایران هتل را ترک کردم. آمدم کنار خیابان ایستادم و اولین تاکسی که جلوم توقف کرد سوارش شدم. تاکسیران پرسید:«کجا؟»

–       مرز ایران و ترکیه.

تاکسیران که مرد جوان سبیل کلفتی بود با تعجب پرسید:«مرز ایران و ترکیه؟ می‌دانید چند هزار کیلومتر است؟»

مقدار زیادی از دلارهایی را که از انجمن یهودیان تهران گرفته بودم از جیب درآوردم و نشانش دادم و گفتم:« هر نرخی که شما تعیین کنید.»

تاکسی از خیابان‌های استانبول می‌گذشت و تصویرهای درهم و برهمی از شهر در ذهنم باقی می‌گذاشت. تاکسی می‌رفت و من هق هق می‌گریستم و احساس می‌کردم کسی با پوتین به صورتم می‌کوبد.

 

فصل سوم

یک

با اینکه  وقتی در حال نوشتن بودم طوری عاشق دبورای داستانم شدم که موفق شدم از دلتنگیم به دبورا که همسرم بود تا حدی بکاهم، اما با خودکشی دبورا در هتل دچار بحران روحی شدیدی شدم.  از همخوابی با دبورا که به خاطر پول به دیدنم می‌آمد اجتناب کردن یکی از عواقب بحران روحیم بود.  به رغم اینکه به گمانم دبورای خودفروش هم از اینکه تنها با او حرف می‌زدم خوشحال بود،  برای دلخوش کردنم به آرایشی که او را شبیه دبورا می‌کرد ادامه داد. حتا وقتی به او گفتم اصراری ندارم خودش را به شکل دبورا دربیاورد گفت:«خودم هم عادت کرده‌ام که در آپارتمانت نه تنها شبیه دبورا باشم که حتا لباس‌های او را بپوشم.»

سه هفته پس از نوشتن داستانم ، در حالیکه هنوز دچار بحران روحی بودم به خاطر خودکشی دبورا، پسرخاله‌ام از ایران تماس گرفت و گفت خواهرم این دنیا را به مقصد دنیای دیگر ترک کرد. با خبر درگذشت شهلا  نسبت به همه چیز این دنیا بی‌اعتناتر شدم و کتمان نمی‌کنم که نه تنها از مرگ او  ناراحت نشدم که  از رها شدن او از این دنیای پر تنش خوشحال هم شدم چون نباید رعایت حال او را می‌کردم و انتخاب بین بودن و نبودنم را چون وصله‌ای به حیات او می‌دوختم.

نوشته های مرتبط