توضیح: یادداشت را روزانه در موبایل مینوشتم و برای خوانندگان در فیسبوک منتشر میکردم. میدانم که این یادداشتها نیاز به اصلاح دارد، اما تا فرصت و حوصله این کار را پیدا کنم کمی نیاز به وقت و یک ویراستار خوب و شکیبا دارم. فعلن همین را میگذارم اینجا در بایگانی باشد تا به وقتش فکری برایش بکنم.
موخره در مقدمه
شرح چگونگی آشنایی من با جزیرۀ فمارن: بیست و یک سال پیش از نوشتن این یادداشت دخترم پریسا به دنیا آمد و همسرم زیلکه تصمیم گرفت به ساحل دنجی در کنج شمال آلمان سفر کنیم. در اینترنت گشتیم و چشممان به عکسهایی از جزیره فمارن افتاد و رفتیم برای یک هفته در یکی از خانههای دهقانی نزدیک به دریا اقامت کردیم؛ خانهای دهقانی با چند آپارتمان کرایهای و یک اصطبل بزرگ با چند گاو و اسب و بز و خرگوش… به قدری از این جزیره خوشمان آمد که آن سفر آغاز سفرهایی هر ساله و یکی دو هفتهای به این جزیره شد. بنیامین دو سال بعد از پریسا به دنیا آمد و اقامت در خانۀ دهقانی همین طور ادامه داشت تا پریسا و بنیامین به سنی رسیدند که ترجیح دادند از سفر به فمارن صرفنظر کنند، در حالیکه عادت سفر به فماران از سر من و همسرم، زیلکه، نیفتاد؛ البته با این تفاوت که به جای اقامت در خانۀ دهقانی در هتلی در مرکز فمارن اتراق میکردیم. در آن سالها دیده بودم که از اواسط بهار تا آخر تابستان جزیره پر از توریست است و با آغاز پاییز خدا و شیطان به همراه توریستها جزیره را ترک میکنند و جزیره به تنهایی سنجاق میشود. خیلی دلم میخواست وقت داشته باشم تا در دوران خلوتی جزیره، که به نظرم فراموش شدهترین منطقه عالم است، برای مدتی ساکن و سرگردان و منزوی بشوم تا در زیبایی دست نخورده و بدوی طبیعت و غریبش طوری مسحور شوم که دائم هوس کنم راه بروم و فکر کنم و وجب به وجب در جستجوی خودم باشم؛ اگرچه میدانستم این گمشده زیر آسمان ابرزده و لا به لای علفهای ساحلی قد کشیده هرگز پیدا نمیشود.
این بود و بود تا دو سال پیش که به طور اتفاقی دستگاه ایمنی بدنم دچار نابسامانی شد و چند ماه در بیمارستان بستری شدم و با مرگ و زندگی درگیر بودم. در بیمارستان تصمیم گرفتم اگر زنده از بیمارستان مرخص شدم دست از کار بکشم و از استرس دوری کنم. زنده که از بیمارستان بیرون آمدم به عهدم وفا کردم و کار را کنار گذاشتم و برای گهگداری گریز از هیاهوی شهر هامبورگ تصمیم گرفتم آپارتمانی در جزیره بخرم که از همان ابتدای ورودم برایم آخر دنیا بود و هست هنوز.
Bill Withers “Ain’t No Sunshine” cover by Elise LeGrow
شانزده فوریه 2020
دنیا در این حیص و بیص ویروس آدم کش کم داشت که این هم آمد و دارد جانها را درو میکند. به عبارتی چند وقتی است که ویروس کرونا آمده و معلوم نیست چی ست و از کجا آمده، اما عالمگیر شده حسابی؛ میگویند یواشکی میآید وارد بدنت میشود، جانت را میگیرد و تفالهات را برای بازماندگانت میگذارد و میرود. به همین سادگی. این طور که پیش میرود معلوم نیست بتوانم سال آینده تولدم را جشن بگیرم. حالا جشن مهم نیست، اما آمدن سال آینده اهمیت دارد چون قرار است رمانم” در چنگ” و نمایشنامهام ” فیلها تنها میمیرند” منتشر شود و حیف است به هنگام به فروش رفتن میلیونها نسخه از این دو کتاب نویسنده در این دنیا حضور نداشته باشد، اگرچه میدانم نزد خوانندگان نویسنده مرده عزیزتر از نویسنده زنده است.
البته این را هم خاطر نشان کنم که در چنگ و فیلها تنها میمیرند را سالها پیش نوشتهام و برای انتشار در ایران به نشر نیلوفر سپردم، اما ارشاد با چاپ آنها مخالفت کرد و حالا مجبور شدها م آنها را به نشر مهری در لندن بسپرم، با اینکه میدانم در خارج از ایران خواننده کم پیدا میشود. مهم نیست، چون خوشبختانه نه دغدغهای برای حتمن نوشتن دارم، نه چندان تعلق خاطری به ادبیات که چاپ نشدن داستان یا نمایشنامهام در ایران دق مرگم کند. بر این باورم که هر نوشتهای دیر یا زود منتشر میشود و تاخیریش نباید موجب ناراحتی باشد، چون سرانجام زمستان میرود و رو سیاهیاش میماند به ذغال. “دکترنون…” هم پیش از انتشار در سال ۱۹۹۶ میلادی شش هفت سال توی کشوی میزم بود و عین خیالم نبود. حالا هم اجازۀ انتشار رمان و نمایشنامهام را نمیدهند تا به خیال خودشان اندیشهای پویا پایههای باوری عبث را نلرزاند.
است .
The Year Of The Cat-Live /Al Stewart/ Album (The Best Of Al Stewart) (1976)
هفده فوریه
اخبار رادیو و تلویزیون هم که روزانه تعداد کشته شدگان را اعلام میکند قوز بالا قوز شده و باعث نگرانی بیشترم؛ اخبار از گوش به مغز میرسد و از آنجا به قلب و بعد آدم نبضش را که میگیرد و تندی آن را حس میکند دوست دارد از ترس مرگ خودکشی کند تا عزرائیل غافلگیرش نکند. قدیم پدیمها از غول مولهای افسانهها و اسطورهها میترسیدم، و حالا از ریزه میزههای ناپیدا. کرونا دیگر چه کوفتی است که نازل شده تا در عنفوان جوانی بکشدم زیر خاک؟ اه! این درست که بعد از مرگ هم جسممان متعلق به طبیعت است و در چرخه آن شریک میمانیم، اما فایده جنازه آدم در طبیعت از کود حیوانی به مراتب کمتر میشود.
Neil Young – Heart of Gold (Live at Farm Aid 1998)
هجده فوریه
کسانی هستند که از مرگ نمیترسند، اما من میترسم و چون چند سالی است که دچار بیماری نادری به نام سندروم چرک اشتراوس هستم ؛ دستگاه ایمنی بدنم دیوانه بازی زیاد درمیآورد و باید خیلی مواظب باشم که ویروس گازم نگیرد چون مرگ بدون مقاومت بدنم را تسخیرم میکند. رهایی از چنین وضعیت وخیمی چیست؟ فرار! فرار به کجا؟ به آپارتمان کوچکی که در جزیره فمارن دارم و مدتی در انزوا زندگی کردن تا این پاندمی شرش را از سر دنیا کم کند؟ در فکرم که بروم یا نروم؟
Tanita Tikaram – Twist In My Sobriety (Acoustic)
نوزده فوریه
فکرهایم را کردم و بعد از مشورت با زیکله به این نتیجه رسیدم که به خاطر بیماریم تنها جای امن دنیا جزیره فمارن است چون فمارن آخر دنیاست و داس مرگ کرونا سخت به آنجا میرسد. بعد از تائید او خودم را لوس کردم و گفتم میترسم در این فصل سرد و تاریک از تنهایی دقمرگ بشوم .
همسرم چشمانش را تنگ کرد و در حالیکه خیره نگاهم میکرد گفت:«نترس ،دقمرگ نمیشوی. خودت را لوس نکن و سعی کن از فرصت استفاده کنی و داستان بنویسی!»
دلش خوش است! برای کی داستان بنویسم در زمانهای که عادت داستانخوانی از سر داستان خوانها افتاده و عدهای هم ورود به داستانخوانی نداشتهاند که این عادت از سرشان بیفتد.
لوس بازیم تا ساعت سه بعد از ظهر به طول انجامید. سر ساعت سه ناگهان مثل فنر از روی مبل پریدم و رفتم چمدانم را بستم و تعدادی کتاب و سی دی و مقداری خوراکی و تنقلات همراهم کردم که بروم جزیره. ناگفته نماند که دلهره عجیبی داشتم چون خیال میکردم برای همیشه میروم و دیگر برنمیگردم. وقتی آماده رفتن بودم برای اینکه نگرانیم را پشت یک شوخی بیمزه پنهان کنم به همسرم با لحنی شاد گفتم امیدوارم دیدار آخرمان نباشد. زیلکه به جای لبخند اخم کرد و گفت چرا همیشه نومیدی؟ گفتم البته گاهی هم امیدوارم، اما این ویروس آخرش از کود حیوانی هم بیارزشترمان میکند و … حرفم را قطع کرد و گفت ویروس وحشتناکی ست، اما نترس به زودی دارویی علیه آن به بازار میآید و جان عزیزت در امان میماند.
از خانه که بیرون آمدیم سردی هوا روی صورتم نشست. زیلکه در حالی تا ماشین بدرقهام کرد که ناراحتی به چهرهاش دویده بود و معلوم بود که خودش هم سخت مضطرب است و برای دلخوشی من گفته که نباید مایوس باشم. به رویش نیاوردم. گفتم:«شوخی کردم که شاید دیگر همدیگررا نبینیم. قول میدهم سالم میروم و سالمتر برمیگردم. شماها هم مواظب خودتان باشید!»
منظورم از شماها دخترم و پسرم هم بودند که هردو دانشجو هستند و هر سه برای من عزیزند و انگیزهای برای آرامشم در زندگی و ادامه حیاتم. خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدم و راه افتادم. زیلکه آمد وسط خیابان باریک و خلوت ایستاد و از توی آینه ماشین دیدم دلواپسیش با من تا انتهای خیابان کش آمد.
آسمان ابری بود و با اینکه ساعت چهار بعد از ظهر بود هوا نیمه تاریک بود. احساس کسی را داشتم که دارد از ترس جنگ به مکان و آیندهای نامعلوم میگریزد. در این چند ساله بارها به فمارن رفته بودم، اما نه برای اقامت اجباری و با چنین حال آشفتهای. خوشبختانه اتوبان خلوت بود و در طول راه جرج مایکل شنیدم. میتوانستم پا را بگذارم روی گاز تا زودتر به مقصد برسم، اما عجلهای نبود و اگر تند میرفتم شاید با این حواس پرتی که داشتم اصلن به مقصد نمیرسیدم و پیش از ورود کرونا به بدنم در تصادفی جان شیرین به عزرائیل تسلیم میکردم و از کود حیوانی و شیمیایی پستتر میشدم. البته در کل آدمی نیستم که با سرعت زیاد رانندگی کنم که سعدی گفته: اسب تازی دو تگ رود به شتاب و اشتر آهسته میرود شب و روز، و خلاصه از این حرفهای قشنگ قشنگ.
ساعت هفت در ظلمات بود که رسیدم به پلی که جزیره را به خشکی وصل میکند. از آنجا تا جنوب غربی جزیره که آپارتمانم آنجاست پانزده کیلومتر فاصله است و امیدوارم در یادداشت بعدی درباره جزیره و شهرک بندی اورت Orth که آپارتمانم آنجاست بنویسم.
هن هن کنان و خسته تشریف مبارکم را آوردم به آپارتمانم که از سوت کور بودنش در رنج بود و بیصبرانه منتظرم. به زیلکه تلفن زدم که سرومروگنده به آپارتمان رسیدهام و نیمرو درست میکنم و بعد از نوشجان کردن اولین یادداشتم را مینویسم و سپس پای تلویزیون مینشینم و تا بوق سگ تخمه میشکنم. فعلن شب بخیر تا ببینم فردا چه میشود.
George Michael – Careless Whisper (Official Video) – YouTube
بیست فوریه
صبح زود از از بستر بیرون آمدم. سر حال بودم و خوشحال از اینکه کرونا را قال گذاشتهام و به جزیره پناه آوردهام. نمیدانم این سفر چند روز طول میکشد اما سختی آن بستگی دارد به این کرونای لعنتی و دوام حوصلۀ من از بیهمدمی. شاید اگر مدت انزوا طولانی بشود عارف بشوم و از توی این جسم آدم بهتری بیرون بیاید. اگر چله نشینی عارفانه ریاضت و عبادت و خلوت گزینی ست، حالا نه به اختیار که به اجبار مجبورم در خلوتم در دنیاهای خودم سفر کنم و در این دنیاها فردی به نام شهرام رحیمیان را در روحم پیدا کنم که از یاد بردهام. خیلی از آدم در خلوت یا با اتفاق یا با اتفاق و خلوت با هم چیزی را کشف کردهاند که خودشان هم از آن آگاه نبودهاند. یادم میآید که اواخر دهۀ نود میلادی در آگریجنتو، زادگاه پیراندلو در سیسیل، ولگردی دیدم که همیشه مست بود و اغلب روی پلههای سنگی شهر با وضعی خراب ولو بود یا روی نیمکت پارکی به حالت غش درازکش. آلمانی بود و چهل و شش هفت ساله. اهالی میگفتند تنها فرزندش، دختری، هنگام برگشت از مدرسه زیر ماشین رفته و او دیوانه شده و به این جزیره آمده که خود را ویران کند؛ به طور حتم گرایش و سابقه به خراب کردن خود داشت که چنین تصمیمی گرفته بود.
سالها از آن سفر گذشت و من برای شرکت در سمیناری از هامبورگ به فرانکفورت پرواز میکردم که دیدم همان آقای ولگرد و خود ویرانگر با سر و وضعی مرتب کنارم در هواپیما نشسته. خودش بود؟ کاشف به عمل آمد و تیر به هدف خورد و خود خودش از آب درآمد که طبیعی ست هم خوشحال شدم و هم کنجکاو.
پزشک بود و با تمام تلاشی که برای نجات دخترش کرده بود نتوانسته بود شنل مرگ را از روی دوش تنها فرزندش بردارد. به سیسیل رفته بود که با شرابخواری خودکشی کند. در عالم مستی در ساحل دراز کشیده بوده که بچهها میآیند بالای سرش و با داد و فریاد به او حالی میکنند که بچهای دارد در دریا غرق میشود. تا مینشیند و دستهای بچه را میبیند دوان و تلو تلو خوران به دریا میرود و دختربچه ای را از دل امواج بیرون می کشد. نجات دختربچه او را چنان متحول می کند که ناگهان تمام بچههای دنیا بچههایش می شوند. به آلمان برمیگردد و پس از تماس با سازمان پزشکان بدون مرز به آفریقا میرود تا تمام زندگیاش را وقف مداوای بچههای بیمار و بی سر پناه کند. عرفان برای من یعنی رفتار این مرد با همنوعش در این جهان؛ اگرچه خودم هرگز نتوانم مثل او باشم. از فرودگاه فرانکفورت که خارج شدیم، هنگام خداحافظی پرسیدم: «به خدا اعتقاد دارید؟»
گفت: «نه، به وجدانم اعتماد دارم.»
به مادرم در ایران تلفن زدم و خبر آمدنم را به جزیره دادم. سفارش کرد اگر بیرون میروم چند پلیور روی هم تن کنم و دو پالتو بپوشم و سه کلاه سرم بگذارم و شش شالگردن به دور گردن بپیچم و پوتین با آستر پوستین به پا کنم… چون جزیره نزدیک به قطب شمال است و خرسهای پشمالو هم در جزیره یخ میزنند. گفتم:«مادرجان، میدانی از اینجا تا قطب شمال چقدر راه است؟»
- بچه میگوید چشم و زیاد با مادرش جروبحث نمیکند؟
بچه؟
حوصله بیرون رفتن نداشتم. صبحانه خوردم و نشستم باخ گوش دادم و کتاب سه سنت فلسفی، گزارشی از فلسفههای هندی و چینی و یهودی، را خواندم. ادعایی در شناخت عرفان ندارم، اما وقتی عرفان را از دین جدا میکنم و با چشم روانشناسی و اگزانسیالیستی به آن مینگرم از آن نه تنها خوشم میآید که آن را ضرورت برای زندگی دیروز و امروز انسان میدانم. پیش از انسان خردمند، که گویا ما هستیم، هفت نوع انسان دیگر هم بودهاند که از میان رفتهاند. به نظرم اگر انسان امروزی چند هزار سال پیش عرفان را که خودشناسی است در خود کشف نمیکرد و برای فضیلت و رذیلت تعریفها نمییافت ما انسانها یکدیگر را با حرص و حسادت و رقابت و بیرحمی و .شهوت و .. نابود کرده بودیم. جالب این است که خیلیها دنبال منشاء عرفان در تمدنی هستند که از آنجا به تمدنهای دیگر اشاعه شده، اما به نظرم هر تمدنی خودش به عرفان رسیده چون یکی از ویژگیهای تمدن عرفان است که با کشف خیر جمعی همزیستی را ممکن میکند و این خیر جمعی هرگز به وجود نمیآید اگر انسان خودش را نشناسد و به این نتیجه نرسد که همان چیزی را برای دیگران بخواه یا به دیگران روا بدار که تو هم برای خود میخواهی و روا میداری. اینکه این روزها بعضی از روشنفکران درک ناقصی از عرفان دارند و عرفان را در کرامات شیخ و قدرتهای خارقالعاد و معجزات و دستگاه تصوف و مرشد و مرادی و عرفان حلقه و حشیش کشی و … میبینند باعث تاسف است.
به هر حال، امروز وقت عزیزم به مطالعه و رفتن زیر آب دوش حمام و خوردن ساندویج سوسیس و یک ساعتی خواب گذشت و راستش خوش گذشت. بعد یادم افتاد که ای داد بیداد در یادداشت قبلی قول داده بودم که توضیح کوتاهی بدهم دربارۀ جزیره فمارن تا خوانندگان فیسبوک تصویری داشته باشند از اینجا که هستم. البته ویکیپدیا اطلاعات بسیار خوبی درباره جزیره فمارن در اختیار خوانندگان میگذارد و تصویرهای بسیاری هم در فضای مجازی برای دیدن وجود دارد، اما برای کسانی که حوصله ارجاع به ویکیپدیا را ندارند عرض کنم که فمارن با مساحتی نزدیک به 185 کیلومتر مربع و جمعیتی بالغ بر ده هزار نفر جزیرهای است در دریای بالتیک که پلی قوسی آن را به خشکی وصل میکند. این جزیره در شمالیترین استان آلمان، شلسویگ هولشتاین، قرار دارد و با شهر لوبیک صد کیلومتر فاصله دارد و با هامبورگ صد و پنجاه کیلومتر. دانمارک و سوئد نیز با این جزیره فاصلۀ زیادی ندارند، البته از راه آبی. تاریخ میگوید ماهیگیران از هفت هزار سال پیش در این جزیرۀ سبز و خرم آمد و شد داشتهاند و از پنج هزار سال پیش کسانی برای کشاورزی به آن کوچ کردهاند. در حال حاضر دهها روستای زیبا فمارن را نقطه چین کردهاند که میدانهایشان برکههایی به شعاع تقریبی سی چهل متر هستند و خانهها در پیرامون برکهها جا گرفتهاند. مرکز فمارن شهری نقلی است به نام بورگ با جمعیتی کمتر از شش هزار نفر. خیابان اصلی این شهر زیبا یک و نیم کیلومتر طول دارد و سنگفرش است و اغلب رستورانها و کافهها و فروشگاههای شهر در همین خیابان است. ساختمانهای اطراف این خیابان اغلب دو طبقه و شیروانی دارند و از تاریخ تولدشان بیش از دو قرن میگذرد. البته ساختمانها همه مرمت شده و رونمای چشمگیری دارند. در انتهای خیابان اصلی بورگ کلیسای بزرگی قرار دارد که آجری است و جالب اینکه مکانی تنها برای موعظه کشیش نیست و کنسرت موسیقی، از کلاسیک گرفته تا پاپ و جاز و گروه خوانی، نمایشگاه نقاشی، سخنرانی سیاسی، کتاب خوانی و حتا تئاتر هم در آن برگزار میشود. در جنوب غربی جزیره که ساحلی فراخ و شنی دارد، دهها هتل و رستوران و کافه مهماندار دهها هزار توریست در تابستان هستند. این جزیره چهار بندر دارد که در یکی از آنها کشتیهای کوچک ماهیگری لنگر میاندازد، در دیگری کشتیهای بزرگ مسافربری و در سومی و چهارمی قایقهای بادبانی. تماشاییترین فصل سال این جزیره بهار است که گلهای زرد بوتههای کلزا جزیره را چون خورشید درخشان میکند و عطرشان همه را مست. در ماه مای، اوایل خرداد خودمان، و به وقت درو در هر نقطۀ جزیره جشنی برپاست و هر ساله دختر خانمی به عنوان ملکۀ کلزا انتخاب می شود تا جمعیتی با او عکس بگیرند. ناگفته نماند که ذرت و جو و گندم هم در خاک سیاه و پر برکت این جزیره کشت میشود که وقتی باد در گندمزارها میدود در ساقههای ظریف گندم امواجی میسازد بسیار زیبا. در این جزیره غیر از گیاهان حیواناتی هم هستند که به طبیعت آن را دلبراتر میکنند: باز، پرستو، حواصیل خاکستری، چنگر اوراسیایی، کلاغ ، گنجشک، قرقاول، مرغابی، قو، توکای سیاه، باکلان بزرگ، کاکایی و غاز گرفته تا آهو و خرگوش و موش و روباه… از برکت زمین حاصلخیز و پشتکاری کشاورزان و حضور و اقامت سالانه بیش از چهارصد هزار توریست در این جزیره، ساکنینش مرفهاند؛ از کشاورز گرفته تا پزشک و کارمند و آموزگار… مخشان برای کسب درآمد خوب کار میکند چون هم اتاق و آپارتمان به توریستها اجاره میدهند و هم شیروانیهای خانهها و اصطبلها و انبارهایشان را با فتوولتاییک پوشاندهاند تا با تولید برق و فروش آن حساب بانکیشان را پر و پیمان کنند. این جزیره از اواسط اکتبر تا اول بهار تقریبا خالی از آدم است، البته خالی خالی که نه اما جمعیتش به پنج هزار میرسد و به جز مرکز آن آدم کم به چشم میخورد.
آپارتمان من در شهرک بندری اورت Orth است و این بندر در جنوب غربی جزیره واقع شده. این اورت چند ساختمان سه طبقه و در مجموع چهل پنجاه آپارتمان و یک رستوران یونانی و یک قنادی و یک رستوران همبرگر فروشی بیشتر ندارد و از بس بادخیز است که بهشت موج سواران به شمار میرود. زمستانها این شهرک بندری کلن خلی از آدم است و تنها رستوران یونانی باز است که صاحبش در فصل سرما سرش را میخاراند و به زمین و زمان فحش میدهد چون کاسبی خراب است؛ البته با پولی که در فصل گرما درمیآورد میتواند نصف جزیره را بخرد، اما طمع… گفتم که عرفان راز ادامۀ بقای انسان بوده در این چند ده هزار سال و نمونه بدش همین یونانی که سیرمونی ندارد انگار. کجا بودیم؟ بله، این آپارتمان را دو سال پیش بعد از اقامت سه ماهه در بیمارستان خریدم، در واقع وقتی که کار را گذاشتم کنار و فکر کردم مسیر زندگی را باید به جهتی دیگر تغییر بدهم.
آسمان تاریک شده و من هم خسته شدم از نوشتن. اخبار ساعت هشت هم پنج دقیقه دیگر شروع میشود و تا بروم جیش کنم برگردم جلو تلویزیون بنشینم چهار دقیقه گذشته و …خلاصه بقیهاش بماند برای روزهای بعد چون فعلن که من با وقت زیاد اینجا هستم و فرصت دارم دنباله سرگذشتم را قاتق یادداشتهای روزهای آینده کنم.
بیست و یک فوریه
صبح بلند شدم رفتم جلو پنجره ایستادم. طبیعت و بندر زیباست اما بی حرکت، عین عکس. چراغ فانوس دریایی که در چشم اندازم خاموش و روشن می شود هیچ خبری از حیات از آن دورها به چشمم نمی آورد. در جایی از فلسفه اشراق می خواندم که نور اغلب از جایی ساطع است، اما تاریکی بدون منشاء است و از این رو سرچشمه نور را خدا می دانند. البته این فکرها زیباست، اما با این چیزها نمیتوان سرم شیره مالید و خداباور کرد. من به نوعی عرفان بی خدا که بیشتر با روان انسان سر و کار دارد باور دارم، اما کرامات و معجزات و نیروهای خارقالعاده و … توهماتی بیش نیستند. به خداناباوری نه در اثر مطالعات فراوان در زمینه ادیان بلکه عقل و منظق و تجربۀ خودم بیخدایی را به من دیکته کرد. شاید اگر خدایی بود که مهربان هم در ضمن میبود زندگی برای ما آدمها راحتتر میشد، اما نیست و چنین آرزوهایی وقت تلف کردن است. در حالی که نگاهم به فانوس دریایی سنجاق شده بود به یادم پدرم افتادم که سیزده چهارده سال پیش درگذشت. اختلافاتی داشتیم و طبیعی ست، اما هرگز از دوست داشتنش دست برنداشتم. چرا هرگز این دوست داشتن را بر زبان نیاوردم، در حالیکه او همیشه میگفت بچههایش را ، من و برادر و خواهرم را، خیلی دوست دارد. گفتنش شرم بود یا سخت؟ چطور به همسرم بارها و بارها و بارها گفتهام که دوستش دارم، اما از گفتن آن به پدر حتا یک بار دریغ کردهام؟ البته گفتهام، اما وقتی او را دفن میکردند در دل گفتم: خیلی دوستت دارم!
فکر کردم شاید بد نباشد فنجانی قهوه بنوشم و بروم کمی قدم بزنم، اما منصرف شدم و تصمیم گرفتم به تریایی در ده کیلومتری آپارتمانم بروم و تجردم را با پرخوری جشن بگیرم.
با ماشین رفتم، تریا باز بود، اما باید کیک یا ساندویچ میخریدی و میبردی بیرون میخوردی. به گمانم صاحب تریا ، زنی بالای هفتاد سال سن، خیال کرد دیوانهام که در آن فصل سال به جزیره آمدهام. خواستم به او بگویم تو از من دیوانهتری که وقتی میدانی توریستی در جزیره نیست تریا را هنوز تعطیل نکردهای. به هر حال در سکوت با هم اختلاط کردیم و من از طرز نگاهش منظورش را فهیمدم و امیدوارم او هم مقصودم را در چشمهایم دیده باشد. مجله اشپیگل و هفته نامه دی سایت خریدم و دو ساندویچ پنیر و یک تکه کیک خامهای و در آن سرما رفتم روی نیمکتی در پارکینگی که حتا یک ماشین در آن نبود نشستم و ساندویچها و کیک را سق زدم و کلی لرزیدم و به خودم و کرونا فحش دادم. سیر و پر که شدم رفتم کمی قدم زدم و کسی را در میان راه ندیدم. اگر ترس از کرونا نبود و اقامت اجباری هم در جزیره نبود شاید از تنهایی لذت می بردم، اما احساسم این بود که زندانیم و برای مدتی آمدهام در حیاط زندان هواخوری.
بعد از ساعتی قدم زدن آمدم سوار ماشین شدم و برگشتم به آپارتمان. نه خوابم میآمد و نه کسل بودم. برای صیقل دادن روحم ساعتی با زیلکه تلفنی حرف زدم. خوشبختانه خوب میشناسدم و برای همین خیلی با من تفاهم دارد و با نرمخویی و آرامش ذاتیش آتش هر مناقشاتی را زود خاموش میکند. میدانم که او تنها زنی است که میتوانستم این همه سال با او باشم چون گمان نکنم هیچ زنی حاضر میبود مدت طولانی تحملم کند. البته نه اینکه بداخلاق یا پرخاشگر باشم، اما گاهی به خلوتم نیاز دارم، همانگونه که گاهی بدون شلوغی نمیتوانم ادامه حیات بدهم. واقعن نمیدانم اگر با او ازدواج نمیکردم آیا اصلن ازدواج میکردم یا نه؛ شاید ازدواجهای متعددی میداشتم و متارکهها پشت آن پیوندها صف میکشیدند. به هر حال نویسندگی را مدیون او هستم، بیآنکه او نقشی در نوشتههایم داشته باشد. داستانش مفصل است و اگر حوصله کنم در یکی از روزهای آینده داستانش را مینویسم.
مدتی به مناظرهای رادیویی دربارۀ بحران داستان خوانی در آلمان گوش دادم و دیدم با نظر هر دو طرف مناظره موافقم. این دو بر این نظر بودند که هاینتس کنزالیک، یکی از پاورقی نویسان مشهور آلمان، در اواسط دهه پنجاه میلادی رمانی به نام “پزشک استالینگراد” نوشت که چهار میلیون نسخه از آن به فروش رفت و فروش این تعداد انتشار از یک پاورقی الان در آلمان رویایی دست نیافتنی است. میگفتند ادبیات جدیتر که وضعش به مراتب بدتر است و حتا کلاسیکهایی چون تولستوی و داستایوفسکی و توماس را هم نسل جوان نمی خواند. اتفاق نظر داشتند که زمانی در آلمان شعر به خاطر نبود مخاطب با بحران رو به رو شد و سپس در برابر تلویزیون شکست کامل خورد و تقریبن از فضای فرهنگی محو شد و حالا نوبت داستان است که پرونده اش بسته شود. خلاصه منظورشان این بود که به دلایلی نسل جوان آلمان زیاد اهل کتاب خواندن نیست، چه داستانی و چه غیر داستانی و به همین دلیل نویسندگان اغلب برای دل خود مینویسند و نه برای مخاطبی که وجود ندارد. درباره خودم نظر آن دو درست است چون با اینکه ذهنم پر از ایدههای داستانی است، دستم به نوشتن داستان نمیرود. به گمان من هم در زمانۀ پر شتاب معاصر داستان اولین قربانی بیحوصلگیها شود چون وقتی خواننده نیست نویسندگی کار بیهودهای میشود و هیچکس دوست ندارد در فضای عبث قلمفرسایی کند. وضعیت داستان خوانی در ایران را نمیدانم، اگرچه مقایسه ایران و آلمان قیاس مع الفارق است چون در آلمان انتشار رمان گرفتار دیو ارشاد نیست.
آیه یاس شدی ها!
خیر، از واقعیت موجود پرده برداری می کنم.
مدتی در اینترنت گشتم و مطالبی در فیسبوک در تله چشمانم افتاد. چند مقاله دندانگیر سیاسی درباره اوضاع کشورهای خاورمیانه خواندم. سلیمان متکی بر عصایش مرده بود، اما تا موریانهها عصایش را پوک نکردند و او به خاک نیفتاد کسی متوجه مرگ او نشد. خیلی از حکومتهای خاورمیانه هم مردهاند، اما هنوز متکی به عصایی هستند که دارد از درون خورده میشود و قاطعانه میتوان گفت اگر امروز سقوط نکنند فردا به طور حتم سقوط میکنند. پرسش این است: بعد از سقوط چه اتفاقی خواهد افتاد؟
هوا تاریک شده بود و چراغ دریایی چشمک میزد که صندلی را گذاشتم رو به چراغ دریایی و همراه با موسیقی ایرانی شراب نوشیدم. گاهی ملانکولی را دوست دارم، به ویژه اگر داستان مینویسم. جنس این حس با افسردگی مزمن تفاوت دارد و کنترلش دست خودم است و هروقت بخواهم میتوانم آن را از خود دور کنم. به هر حال شنیدن ترانه سوغاتی با صدای هایده و نوشیدن نرم نرم شراب حالی دارد که هر کسی باید خودش تجربه کند.
صبح .
SEAL IT’S MAN’S MAN’S MAN’S WORLD
بیست و دو فوریه
زیادی نوشیده بودم و صبح با سردرد از خواب بلند شدم. یکی از مضرات شرب شراب ناسره در صبحدم بعد از وقوع حادثۀ دوش این است که به کشف کوپرنیک با تردید مینگری. به عبارتی متوجه میشوی مرکز کائنات کلهُ شریف شخص شخیص خودت است که اجرام سماوی دارند به دورش بی وقفه طواف می دهند. برای اینکه خللی در علم اخترشناسی ایجاد نکنم رفتم زیر دوش و نمیدانم چند وقت با چشمهای بسته زیر آب ولرم بودم، اما منگی از سرم نرفت و اشیای آسمانی و زمینی دور سرم میچرخیدند همی.هم قهوه خوردم و هم چای و آشوبی که در شکم بود مجبورم کرد روی مبل ولو شوم.بعد دیدم نه باید بروم کمی قدم بزنم تا شاید حالم بهتر بشود.
حال عجیبی داشتم و احساس میکردم در جهان تنها من ماندهام که این من هم در حال زحمت کم کردن است. پیرامون ساختمان گرفتار زمهریر بود و لایه نازک برفک لباس تننمای سفیدی به همه جا پوشانده بود. رفتم کنار دریا. سوزی که میآمد نه تنها مثل نقابی از یخ روی صورتم نشست بلکه احساس کردم رطوبت چشمانم در حال انجماد است. چند بار شال گردنم را تا زیر چشم دور سرم پیچیدم، اما نفسم بند آمد و آن را تا گردن پایین کشیدم. در چنین حال و هوایی قدم زدن ممکن نبود. این بود که برگشتم به آپارتمان تا گرمای آنجا از سرمای کشنده نجاتم بدهد. تا ساعت هفت شب غیر از چرت زدن و خوردن بیسکویت و با زیلکه تلفنی صحبت کردن و خواندن ” مردی که در غبار گم شد” نصرت رحمانی و به هوای بارانی فحش دادن و شنیدن آهنگهای آلبینونی کاری انجام ندادم. باید چیزی مینوشتم؟ اتفاق مهمی جز کسلی و چند بار رفتن شاشیدن رخ نداده که گزارشش را بنویسم. یعنی شرح مفصل شاشیدنهای روزانه را هم باید بدهم؟ از این گذشته هنوز اقامتم طولانی نشده که در توهماتم غرق شوم و شروع به فلسفهبافی کنم. ساعت هفت، بله سر ساعت هفت شب که از روی مبل بلند شدم بروم تلویزیون را روشن کنم راهم را کج کردم و به بستر رفتم. مگر خوابم میبرد؟ ابدا! نه حال بلند شدن داشتم و نه توان خوابیدن. غلت و واغلت و افکار پلید در سر تا نمیدانم کی خواب آمد به سراغم و معلقم کرد در کابوسی وحشتناک… از خواب پریدم. ساعت یازده شب بود. چه کار کنم؟ بنشین قصه آشنایی و ازدواجت را با زیلکه که در فیسبوک نوشته بودی پیدا کن و اینجا بگذار!
به روی چشم!
رویای زیلکه این بود که تاریخ و حقوق بین الملل بخواند و روزی سفیر شود. هدف من هم مشخص بود: تحصیل، کمال استفاده از جوانی، خوش گذرانی، بازگشت به ایران، داشتن شرکت ساختمانی، ازدواج با یک زن تهرانی و سایر قضا و قضایا.
او کلاس دوازده را تازه تمام کرده بود که با هم آشنا شدیم و گفتیم فقط یک ماه با هم باشیم تا جوانیمان را در مرزهای زندگی یکدیگر در قفس نیندازیم. یک ماه شد دو ماه. دو ماه شد سه ماه. سه ماه شد چهار ماه…
در ده سال اولی که با هم بودیم، حداقل ده بار از هم جدا شدیم تا شفقی در آسمان آرزوهایمان نبینیم. اما زمین به قدری صیقل خورده که گرد شده و همیشه چهارراهی، خیابان درختیای، اتوبوسی، جلسۀ کتابخوانیای، جشنی… هست که آدمها را به طور اتفاقی به هم برساند. درهر تقاطعی که به هم رسیدیم و هر بار که نگاهمان به هم گره خورد، ماجراجوییهای عاشقانه از سر گرفته شد و البته نگرانیها که نکند زندانی کنیم یکدیگررا.
سالهای سال دوستیمان با گسستنها و پیوستنهای ابدی سپری شد. زمانی رسید که در شرکتی کار میکردم و چون هنوز افق زندگیم را در خارج از آلمان میدیدم، تصمیم قطعی داشتم به آمریکا یا کاندا مهاجرت کنم . او هم در فاصلۀ کش و واکشهای عاشقانۀ متزلزلمان فوق لیسانس تاریخ گرفت و برای دکترا اسم نویسی کرده بود که از وزارت خارجۀ آلمان تقاضای کار کرد.
نهم نوامبر آن سال روز سردی بود و آن دختر هجده ساله سی و دو ساله شده بود و من سی و شش ساله و برای هردویمان روشن بود که این دوستی به نقطه پایان خود رسیده است. با هم به ایستگاه راه آهن رفتیم تا او برای مصاحبه راهی برلین شود. لحظهای که قطار به حرکت افتاد، ناگهان احساس کردم چیزی از من دارد با قطار میرود، چیزی عزیزتر از جانم. مثل الان که گاهی ساعتها در این جزیره قدم میزنم، آن روز هم ساعتی در خیابانهای سرما زده قدم زدم و ده سال دوستیم را با او در ذهن مرور کردم و دیدم بدون این زن ادامۀ حیات نتوانم. با اینکه روز بعد به هامبورگ برمیگشت، طاقت نیاوردم و فوری به ایستگاه قطار رفتم. بلیط برلین خریدم. چهار ساعت در انتظار قطار هامبورگ به برلین روی نیمکتی نشستم. قطار آمد و تلق تلوق کنان رساندم به برلین. در ایستگاه دسته گلی خریدم و با تاکسی به محل اقامت او در هتل رفتم. متصدی پذیرش هتل گفت او Check in شده، اما در اتاقش نیست. تا شب در لابی نشستم تا او وارد هتل شد. چشمش که به من افتاد، داشت از تعجب شاخ درمیآورد. گفتم اتفاقی از اینجا رد میشدم فکر کردم بیایم بپرسم حاضری با من ازدواج کنی؟ خندید و گفت:«میدانستم دیوانهای، اما نه تا این حد!»
به خاطر او در آلمان ماندم و او به خاطر من از استخدام شدن در وزارت خارجۀ آلمان و رفتن به آفریقا صرفنظر کرد. سالها از آن روز میگذرد و من و او اکنون دختری بیست و دوساله و پسری بیست ساله داریم و کنار هم در حال پیر شدنیم.
نصف شب بود که رفتم در بندر قدم بزنم تا شاید هوای سر و تازه مجبورم به خواب کند. وقتی داشتم در ساحل قدم میزدم صدای زیلکه در گوشم پیچید:« انقدر لباس پوشیدهای که شبیه فضانوردان شدهای.»
بله عزیزم، باید فضانورد میبودم تا ترا در میان کهکشان ها پیدا میکردم.
Nicole Scherzinger – Phantom Of The Opera (Royal Variety Performance – December 14)
بیست و سه فوریه
صبح را با گفتگوی تلفنی با مادرم شروع کردم. دیابت دارد و بعد از ماشینی که وسط خیابان بهش زد چند سالی است که یک دست و یک پایش کمی مشکل دارند و حالا کرونا هم شده قوز بالا قوز. خوشبختانه با بردارم که عزب اوغلی است زندگی میکند و خواهرم و خانوادهاش هم در آپارتمانی یک طبقه بالاتر هستند و مراقبش. یک ساعتی با هم حرف زدیم و البته بیشتر او گفت و من شنونده بودم تا حرفی نزنم که دعوایمان بشود. در حالی که زیاد حرف میزنیم حرف زیادی برای گفتن به یکدیگر نداریم چون در دو دنیای ذهنی متفاوت زندگی میکنیم. به هر حال دهها سال دور از هم زندگی کردن و سلیقههای مختلف داشتن تاثیر خودش را میگذارد، اگر از بدو تولدم این فرق نبوده باشد. او خیلی کمتر و من خیلی بیشتر سعی میکنیم از گفتگو درباره خانواده اجتناب کنیم. شنیدن اینکه خاله چه کرده و عمه چه نکرده و کی چی… خوشایندم نیست، اما میگذارم درددل کند و در واقع خودش را از دقدلی خالی کند. زنی مهربان و خیرخواه و منظم و در ضمن سختگیر و وسواسی و زنسالار یا به عبارتی حاکم اصلی و فرمانروای مطلق خانواده است. خیلی دوستش دارم، اما این دوست داشتن چنان کورم نمیکند که نتوانم معایبش را ببینم. هنوز نوجوان بود که همسر پدرم شد. البته پدرم هم خیلی جوان بود و در واقع دو پدربزرگم، دو حاجی تا حدی متمول، که از دوران جوانی با هم دوست بودند میخواستند با پیوند زناشویی بین پسر و دخترشان به دوستیشان قوام ببخشند. مادرم همیشه میخواست تحصیل کند و استعداد و انضباتش را هم داشت، اما خب با داشتن سه بچه و شوهر کاسبی با فرهنگ بازاری مقدرو نبود.به گمانم هنوز من و به خواهر و برادرم را به چشم عروسکهای دلبندش میبیند. وقتی برای تحصیل به آلمان آمدم یک سال روی میز غذاخوری برای منی که جایم دور میز خالی شده بود بشقاب میگذاشت. سخت است به مادری حالی کردن که جوجهها بال درمیآورند و آماده پرواز از آشیانه میشوند و این آسمان پهناور ساخته شده برای رفتن است و نه ماندن. هنوز خیال میکند من پیرمرد همان شهرام کوچولوی ششلو بند هستم که هنگام آرتیست بازی توی کوچه با بچهها دوئل میکردم. « دوتا شال ببند!»،
«چشم.»
از پشت پنجره بندر و دریا زیباست، اما دلم تنگ است و احساس خوشحالی نمیکنم. کمی نرمش کردم. قهوه درست کردم و نوشیدم. صبحانه مختصری آهسته خوردم و به اخبار رادیو گوش دادم. کمی در فضای مجازی درباره اخبار کرونا خواندم و از گسترشش آگاه شدم و ترسیدم. به طور معمول هفتهای دو بار، سه شنبه و جمعه، ساعت ده صبح وانت بار سرپوشیدهای به این شهرک بندری میآید و نان و پنیر و کالباس و از این خوراکیها میفروشد، اما نمیدانم زمستانها و در عصر کرونا هم میآید یا نه. اگر نیامد چی؟ احتیاط شرط عقل است و شرایط جنگی است، اگرچه دشمن نامرئی ست. شال و کلاه کردم و ماسک زدم و رفتم به سوپرمارکتی که در پنج کیلومتری آپارتمانم است و مقداری خرید کردم تا حداقل یک هفته گذرم به سوپرمارکت نیفتد. به خانه که برمیگشتم یاد سالها سال پیش افتادم و فکر کردم اگر به خانه رسیدم آن را بنویسم:
ماههای اول شروع انقلاب بود و من هنوز هجده سالم نبود- من در شانزده سالگی دیپلم گرفتم- ریش درنیاورده بودم که بعد از چند ماه اقامت در مونیخ و یاد گرفتن زبان آلمانی رفتم به برلین برای تحصیل در دوره یک ساله پیش دانشگاهی،کالج. همان روز اول بروبچههای سازمان طوفان، یکی از گروههای مائویستی، در خوابگاه دانشجویی اتاق به من دادند و البته چون سلام گرگ بیطمع نیست مخ آکبندم را حسابی به کار گرفتند که هوادار این گروه شوم و گهگاهی اعلامیه سازمان را در سالن غذاخوری پخش کنم. اعضای این گروه، ده دوازده نفر، که به “پیک نیکروها و آبگوشت خورها” معروف بودند، یکشنبهها به ریاست دکتر شریفی- اگر اشتباه نکنم- در پارکی و زیر سایهُ درختی جمع می شدند و با هم حرف می زدند و غذایی میخوردند و دختر و پسر روی چمن بازی می کردند. بار دومی که در خدمتشان بودم، دکتر شریفی هیجانزده ضبط صوتی روی پتو کنار سیخ و منقل کباب گذاشت تا حرفهای انقلابی شخصی به نام هادی غفاری را بشنویم و از آن شجاعت و فصاحت کلام ایشان کیف کنیم؛ دکتر شریفی در معرفی هادی غفاری توضیح داد که این روحانی روشنفکر بعد از سخنرانی ای آتشینش علیه شاه در مساجد چادر سر میکند و از چنگ ساواک میگریزد.
چند ماه بعد از این واقعه قهرمان افسانهای ما، هادی غفاری، برای سخنرانی به برلین آمد و در میان صدها دانشجو، هزار طیف و هزار فکر، سخنان شورانگیزاش را ول داد در هوای سالن و بدجوری چسبید به گوش حاضران. در انتهای حرفهای بیهمتا و نظرات مشعشعانه شان این را هم افزودند که اگر انقلاب پیروز بشود، چادری را که به زور از سر زنها برداشته اند دوباره سر زنها می گذارند؛ نقل به مضمون.
آی زکی!
آن شب غوغا شد و بروبچههای انجمن اسلامی در تائید سخنان هادی غفاری تکبیر گفتند و او را از جلسه بیرون بردند تا زنهای حاضر در جلسه زخمی به او نزنند. نزدیک به هزار دانشجو در آن گردهمایی بودند و از این هزار نفر حداقل نهصد نفر مخالف نظرات غفاری بودند و اینکه حالا خیلیها فکر میکنند در آن دوران همه موافق انقلاب اسلامی بودند خلاف واقع است چون چنین چیزی نبود و خیلیها با آخوند مخالف بودند و برای همین هم رهبر در پاریس چنان وانمود کرد که بعد از رفتن شاه روحانیون وارد حکومت نمیشوند که دیدم چنین نشد و زمامداری را قبضه کردند. به هر حال، چند هفته از آن ماجرا گذشت و من به واسطهُ دوست نماز خوانم به جلسهای رفتم که تعداد دستچین شدۀ شرکت کنندگانش کمتر از چهل نفر بود، و همه حاضران دانشجویان مسلمان دوآتشه و طرفدار علی شریعتی و سازمان مجاهدین خلق بودند. سخنران آخوندی بود که اسمش یادم نیست، اما موعظه”آمپریالیسم” هنور توی گوشم باقی ست و در حالیکه روی صندلی چهار زانو نشسته بود روضه خواند و عدهای را به گریه انداخت و اگر میدانستم با سر کار آمدن اینها چه بدبختیها بر سرمان آوار میشود حتمن من هم میگریستم، حتا بیشتر از سایر حضار.
حالا که چی؟
خریدم را مثل پسرهای خوب و همسرهای رویایی توی یخچال و بوفه گذاشتم و دیدم هنوز هوای قدم زدن در بیرون از سرم نیفتاده. جنگل کوچکی در نزدیکی بندر هست که میلم کشید به آنجا بروم.
در میان قدم زدن در جنگل به این نتیجه رسیدم که جنگل از دور با تمامی درختانش معنی می یابد و نه با درخت؛ انبوهی درخت از دور و از چشم اندازی مرتفع حجمی سبز با هویتی واحد می سازد که جزء در کل گم است، اما وقتی وارد جنگل شدی و در پراکندگی درختان یکتایی و انزوای هر درخت را کشف کردی جنگل می شود درخت درخت درخت… که تک تکشان شکل و شرح حال منحصر به فردی دارد. معنی کثرت در وحدت را با جنگل به خوبی میتوان توضیح داد. با این حال اگرچه به گمانم هریک از ما انسانها درختی هستیم که در کلافی سر در گم یا در حجمی درهم و برهم محویم و در خیابان یا کافه یا سینما یا سر کلاس یا استادیوم ورزشی یا … بیرنگیم و در توده غرق و به ظاهر با هویتی مشترک، ولی اگر فردیتمان را در روانمان بکاوند هرکدام دنیایی برای خود هستیم و کشف این دنیا از کشف سیارهای در کهکشان سختتر است .
قرار نبود از این حرفهای گنده گنده بزنیها!
چشم!
به خانه برگشتم و مقداری بیسکویت و شیر تناول کردم. مقداری درباره عرفان کابالا خواندم. کمی درباره جنگل و خودم فکر کردم و بعد رفتم خوابیدم.
Kovacs – 50 Shades Of Black (Official Video)
بیست و چهار فوریه
از بستر بیرون آمدم و به نوشیدن قهوه بسنده کردم. در بندر خرگوشی دنبال خرگوشی دیگر گذاشته بود و من با آنها همذاتپنداری میکردم چون خودم هم روزگاری حیوان بودم. داستانش برمیگردد به سالها پیش که در ایران شاگرد دبیرستانی بودم. به عبارتی ما بروبچههای طویلۀ کلاس نه الف برای دبیر انگلیسی قاطر بودیم، برای دبیر تاریخ یابو، برای دبیر شیمی شتر، برای دبیر فارسی خر، برای دبیر فیزیک که مرد بسیار محترمی بود بزغاله و برای دبیر جبر… عرض می کنم.
طویله ی ما شامل بر سی و هفت راِس چارپا بود که روی نیمکت های سه نفره، چهار نفر چهار نفر تنگاتنگ هم می تمرگیدیم. سرقفلی نیمکتهای ردیف آخر در اختیار نره خرهای تنبل و دو سه سال رفوزه شده و بیتربیت و گوزویی بود که میزهایشان به قلبهای تیر خورده و نوشتههای کنده شده مزین بود:” زینب زعشقت شد دلم هلاک”، ” رقیه کردی ما را تو بی بنیه”…نیمکتهای ردیف اول پارکینگ نشیمنگاه جغله پغله های دو سه کلاس یکی کرده ی تخسی بود که داشتند مراحل جنینی را پشت سر می گذاشتند تا روزی پا به دنیای پر آشوب بزرگسالان بگذارند.
دبیر جبرمان،آقای نراقی، پیر بود و دلسوز و بددهن و سختگیر و اخمو و قیافهاش عین سیبی که با آلبرت انشتین از وسط نصف کرده باشند؛ ژولیده مو و شوریده حال. از بس غر میزد صفر باید دایرۀ کوچکی باشد و نه نقطه، اسمش را گذاشته بودیم ” آقای نقطۀ سولاخ دار.” آقای نراقی عصا زنان و عین برج زهرمار وارد کلاس میشد و تا مبصر میگفت برپا، او از دهانش شلیک میشد: “بتمرگین گوسالهها.”
بله، ما در طویلۀ نه الف برای آقای نراقی نامی واحد داشتیم: گوساله!
در تمام آن سال تحصیلی فقط یک بار دانش آموزی را به نام صدا کرد و آن هم روزی سرد و برفی بود که بخاری نفتی طویله گروپ گروپ به پیشواز انفجار می رفت. معلم فارسی رفته بود و در حد فاصل رفتن او و آمدن آقای نراقی، خرهای در حال مسخ شدن به گوساله طویله را روی سرشان گذاشته بودند؛نفراتی در حال پرتاب گلولههای کاغذی از این سو به آن سو، گروهی گلاویز، عدهای در حال خط و نشان کشیدن برای دعوای بیرون از مدرسه، جمعی در حال فوت کردن ماش از لولۀ خودکار، افرادی در حال خواندن آواز، دو نفر ایستاده در حال مقایسۀ قد، گروهی در حال جوک گفتن و خندیدن… که یکهو آقای نراقی با ورقههای تصحیح شدۀ امتحان ثلث اول زیر بغل وارد طویله شد. خیلی عصبانی بود. تا چشممان به او افتاد ماست ها را کیسه کردیم و تندی سرجایمان صم و بکم نشستیم تا گرفتار تیر غضبش نشویم. آقای نراقی سریع و با حرکات عصبی رفت ته طویله، نوک عصایش را به سینۀ یکی از گوساله ها، که البته گاوی بود، چسباند و پرسید:« بیست گرفتی گوساله. کدوم گوساله بهت تقلب رسونده؟»
نره غول که مترصد ترک تحصیل بود خندید و با لودگی گفت:« یه گوساله دیگه.»
سالها از آن روز میگذرد و من ماندهام آقای نراقی از کجا فهمید منظور آن گاومیش کدام جنین بود که مثل مارگزیدهها به جباری که با یک متر قد شاگرد اول کلاس بود حمله برد!
تصمیم گرفتم بروم کمی قدم بزنم تا از حال رخوت بیرون بیایم. رفتم و رفتم تا به جایی رسیدم که جادهای باریک و دراز میان دریا بود. با صدای بلند گفتم خوشا راهی که در انتهایش تو با آغوش باز منتظرم باشی! تا این حد زیر فشار تنهایی رمانتیک شدی؟ تا این حد!
ساعتی در هوای سرد قدم زدم تا برگشتم به گرمای مطبوع آپارتمان. کمی موسیقی گوش دادم، کشمش و بادم توی ظرفی گذاشتم و ولو شدم روی مبل برای خواندن رمان ” تعقیب گوسفند وحشی” اثر موراکامی. یک سوم کتاب را خواندم که شب شد و گرسنگی بر بنده مستولی. کشمش و بادام هم شد غذا؟ رفتم به رستوران یوانانی زیر آپارتمانم و خوردم حسابی غذا و فکر کردم به مواکامی. نمیفهمم چه چیز موراکامی را خوانندگان میپسندند؛ اعتراف کنم که چون مهدی غبرایی از رمانهای موراکامی خیلی خوشش میآید سعی میکنم رمانهای موراکامی را بخوانم، اگرچه با او رابطه برقرار نمیکنم. یک بار هم درباره کافکا در کرانه او نشته بودم که:« اگر نام نویسنده رمان” کافکا در کرانه” آمریکایی بود، شاید این حادثه ها و دیالوگ ها و شخصیت ها باورپذیرتر بودند. هیچ چیز این رمان ژاپنی نیست. نگاه شخصیت ها و گفتگوهایشان همه به رمانهای آمریکایی میمانند. توقع ما از جهانی بودن یعنی این؟ یعنی ادبیاتی خلق کنیم که نتوانیم خودمان را در آن بیابیم و دریابیم؟ یعنی حتا ذهنمان را هم در یک قالب واحد، یک آمریکایی یا اروپایی، دربیاوریم؟ شگفت آور است که حتا ذهنیت شخصیتهای این رمان آمریکانیزه شدهاند. به نظر من موراکامی ادبیات آمریکایی نوشته به زبان و اسم های ژاپنی. دیالوگ های بیهوده، حادثه های الکی، داستان های بیربط و به رخ کشیدن دانش درباره موسیقی و اسطوره و ادبیات اروپا از عیبای دیگر این رمان بیخودی حجیم شده است. با خواندن این رمان به یاد مارکز و محفوظ افتادم که شاید راه رفتن را از رمان نویسان غرب یاد گرفته باشند، اما راه خودشان را رفتند.»
یک ساعتی با زیلکه تلفنی صحبت کردم و نیم ساعتی هم با دوستی که در اسپانیا زندگی میکند. بعد مستندی دربارۀ اردوگاه کار اجباری داخاو دیدم که وحشتناک بود. 1977 میلادی به اتفاق آموزگار آلمانی و سایر همکلاسیها دیداری داشتم از داخاو . یادم میآید دیدن خوابگاهها و گورهای جمعی … یادم نمیآید اتاقهای گاز هم آنجا بود یا نه. مدتی پیش درباره این اردوگاه نوشته بودم. پیش از خواب مطلب را پیدا میکنم میگذارم اینجا و بعد میروم میخوابم:
Ich sorge mich um dich und vermisse dich
به آلمانی ست و یعنی ” نگرانتم و دلم برایت تنگ شده”. این جمله را سال ها سال پیش با خطی بد و ریز روی دیوار ی از دیوارهای خوابگاهی در اردوی کار اجباری داخاو دیدم و این نوشته تا الان رهایم نکرده و تا زنده ام رهایم نخواهد کرد. نویسنده اش اسیری بوده از اسیران یهودی، پوست و استخوانی جا گرفته در پیرهن و شلواری به تن گشاد، با نقشی راه راه، یک راه آبی و یک راه سفید. از آنها که عکس ها و فیلم هایشان را بارها اینجا و آنجا دیده ایم. از آن اسکلت های متحرکی که در اردوی کار بودند، بعد حمام گاز گرفتند و سرانجام طعمهٔ گورهای دسته جمعی شدند. داخاو هم که برای همه قابل تصور است: دیوارهای بلند، برج های دیده بانی، سیم های خاردار و نگهبانان مسلسل به دست. در این زندان بزرگ اسیران حق جیک زدن نداشتند، تازه اگر از درد زمانه فریاد هم می زدند، جز مرگ فریادرسی نداشتند. آدم خیال می کند بدبخت تر و گرفتارتر از این آدم ها کسی در عالم نبوده، اما بعد از خواندن آن جملهٔ بد خط و ریز روی دیواری که نکبت از آن می بارد می بینیم نه، کس دیگری هم بوده فلکزده تر از دیوار نویس داخاو. کسی که بیرون از آن دیوارهای بلند وضعیتی داشته مجهول، اما به طور حتم وحشتناک تر از اسیران نگون بخت داخل اسارتگاه. هیچ اثری به آلمانی نخوانده ام که عمق فاجعه را به اندازهٔ همین دو جمله نشانم داده باشد. شاعر و نویسنده ای در آلمان نبوده که بتواند به حدت و شدت این دو جمله دلم را بلرزاند. سال هاست از خودم می پرسم اسیری که وخامت حالش زبانزد صفحات تاریخ شده نگران کی بوده؟ زنش؟ نامزدش؟ فرزندش؟ مادرش؟ خواهرش؟…کی بوده او؟ کجا بوده او؟ چه سرنوشتی داشته او که سرنوشتش بدتر از این اسیر رقم خورده؟ جنگ جهانی دوم است، میلیون ها آدم به جان هم افتاده اند، خشونت و بی رحمی بیداد می کند، بعد آدمی گرسنه و تکیده، آدمی در شرف مرگ، آدمی با سی چهل کیلو وزن، پنهان از چشم نگهبانان سنگدل، در دردناک ترین لحظهٔ حیاتش، با ضربان قلب مجروحش شمع کوچکی از آدمیت روی دیوار اردوگاه، در مرکز ظلمت وجدان جهان، میافروزد تا آدم را از بینهایت شقاوت به بینهایت شفقت دلالت کند:” نگرانتم و دلم برایت تنگ شده.”
Tom Baxter – Tell Her Today (Official Video!!)
بیست و پنج فوریه
صبح که از خواب بیدار شدم چشمم به خورشیدی گرفتار میان ابرهای نازک آسمان روشن شد و روشنایی خاکستری که پهن بود روی دریایی بی موج و فانوس دریایی اسرارآمیزی که از دور دست سلام علیک داشت با من حیران که تمام تنم میخارید. به رغم نفرتم از رابینسون کروزوئه، احساس همدردی و همذات پنداری با او داشتم چون دیروز ساعتی در این جزیره قدم زدم بیآنکه چشمم به بنی بشری بیفتد. مرگ بر کرونای جهان آزار که زا به راهم کرده حسابی. رفتم دوش گرفتم و ناگهان قریحه شاعری به سراغم آمد و سرودم:
درختان تک تک همه زیبا هستند
جنگل هم با درختانش زیباست
دنیا جنگل بزرگی ست، و همه زنها زیبا
اما تو برای من زیباترینی
زیر سایهات که می نشینم
دغدغههایم را باد به دیار فراموشی می برد
خواستم شعر را ترجمه کنم و برای زیلکه بفرستم، اما ترسیدم اعتراض کند که نوشتههای خوبت را به مردم میدهی و این تفالهها را به من تقدیم میکنی؟ صرفنظر کردم و گذاشتم در اینجا به یادگار تا همگان ببینند در ایام کرونا چه بلاها نیاوردهام سر استعدادم. اگر آدم شهری در بهشت هم باشد بعد از چند هفته تنهایی گناهی مرتکب میشود که دلیلی برای هبوطش به شلوغی شهر باشد. من در این روزهای انزوا خطایی مرتکب نشدهام و البته این جزیره خاک بر سر در این ایام کرونا فرصت و امکانی برای ارتکاب معصیت به آدم نمیدهد، وگرنه از من هر توقعی می رود جز پارسایی. چکیدۀ سخن اینکه دلم میخواهد بار سفر ببندم و برمیگردم به شهر و به جار و جنجالها بپیوندم تا لحظۀ مرگ. از عوارض تنهایی در فصل سرد این جزیره کوفتی و عواقب این کرونای زهرماری آنکه دلم برای مدتی ددری شدن تنگ شده.
بروم قدم بزنم؟ نروم قدم بزنم؟ بنشین اول صبحانهات را بخور. صبحانه چی هست؟ مقداری جوی دو سر پرک و شیر و سیب. به به، چه اشتهاآور! آمدم سوار ماشین شدم و چهار کیلومتر رفتم آن طرفتر و نان تازه و خامه و مربای آلبالو خردیم و بیلاخی حوالۀ جوی دو سر پرک کردم. بعد با زیلکه تلفنی حرف زدم و حرف تو حرف آمد و یادی کردیم از سالها سال پیش که هردو خیلی جوان بودیم رفته بودیم به جزیره کرت در یونان و کلی خندیدیم. جزیرۀ کرت در سال 1985 میلادی مثل امروزش شلوغ نبود. من و زیلکه در دل کوهی پر از درختان زیتون ساختمانی سفید و نقلی اجاره کردیم که مشرف به دریا بود و برای گشتن در جزیره دو موتور گازی هم از صاحبخانه کرایه کردیم. روزی از آن روزها که از دیدن میکونوس برمی گشتیم دیدیم خیارکاران به عنوان اعتراض به قوانین بازار مشترک اروپا هزاران خیار روی جادهای که به خانۀ ما منتهی میشد ریختهاند و جاده را بستهاند. از ما اصرار که بگذارید عبور کنیم و از آنها انکار تا اینکه دل به دریا زدم و ناگهان گاز دادم و با سرعت از کنارشان گذشتم؛ خیال کردم چون خرم از پل گذشته کشاورزان زیلکه را چون دختر است ول می کنند تا دنبالم بیاید. گاز میدادم و از جادۀ کوهستانی بالا میرفتم که سرم را برگرداندم دیدم ای داد بیداد وانت باری که چند نفر پشتش سوار بودند دارد در تعقیبم میآید. من گاز بده و آنها گاز بده. نزدیک بود چند بار با موتور بروم ته دره و خلاص. وقتی سپر وانت به لاستیک عقب موتور خورد مجبور شدم از جمیز باند بازی دست بردارم و بزنم کنار.
کشاورزان دورم را گرفتند و آستینها را بالا میزدند که بیایند کتکم بزنند و من هم گارد گرفته بودم و آمادۀ کتک کاری بودیم که زیلکه با موتور سررسید و با زبان بیزبانی وساطت کرد و درگیری شروع نشده ختم به خیر شد. وقتی کشاورزان رفتند زیلکه یک روز با من قهر بود تا اینکه آشتی کرد و گفت: پنج دقیقه بعد از شاهکارت رادیو چیزی گفت که اعتصاب کنندگان با خوشحالی هورا کشیدند و گذاشتند عبور کنم. مشتهایم را رو به دریا گره کردم و به زیلکه گفتم شانس آوردند که تو رسیدی وگرنه مادرشان را عزایشان مینشاندم. ایشان با لحنی که اوقات تلخشان را آشکار میساخت فرمودند:« آره خیلی شانس اوردند که به خاطر من لهت نکردند. البته یه کتک حسابی حقت بود که بخوری. چطور دلت آمد تنهایم بگذاری و در بروی؟»
شب شام نخوردم. از این کم خوریها هم بدنم ضعیف شده و هم احساس میکنم که افسردگی دارد مثل عشقه از دیواره مخم بالا میرود. پس شب بخیر!
Dr. Project Point Blank ~ A Song For V.
بیست و شش فوریه
از صبح که بلند شدم رمان ” وجدان ونوس” جلو چشمم توی قفسه کتاب بود و مثل آهنربا به طرف خود جذبم میکرد. اما چیزی در درونم هست که مقاومت میکند و نمیگذارد بروم کتاب را از قفسه دربیاورم و بخوانم. جوانتر که بودم از سر کنجکاوی هر رمانی را میخواندم، اما سالهاست که علاقهام به خواندن رمان کم شده و اغلب رمانی را شروع به خواندن میکنم و بعد از صد صفحه رها میکنم. البته میدانم خواندن رمان برای ارتقای فرهنگ در جامعه چه ارزشها دارد و جامعهای که رمان خوان نداشته باشد رشد فکری ندارد. معذالک کودک بازیگوشی که در درونم هست بزرگ و کم حوصله و بدسلیقه شده و با خواندن اتفاقات سیاسی در ایران و جهان وقتش را تلف میکند. از چی میگفتم؟ از ایتالو اسووو که پایه گذار ادبیات مدرن ایتالیاست. اثر گذاری او بر ادبیات داستانی کمتر از توماس مان و مارسل پروست نیست. جیمز جویس آموزگار زبان انگلیسیش بوده و گویا مشوقش برای نوشتن رمان. جایزه ادبی مهمی در هامبورگ به نام اوست و منتقدین ادبی او را یکی از بهترین نثر نویسان تاریخ ادبیات می دانند. در سالهای گذشته چند بار دور خیز کرده بودم که ” وجدان ونُس” را که معروفترین رمانش است بخوانم، اما نمیدانم چرا وقتی کتاب را به دست می گیرفم برای میترسیدم حتا جلدش را باز کنم. از چند نفر شنیده ام که رمان های اسووو بیانی شیرین و ساختاری محکم دارند و برخلاف کوه جادوی توماس مان نفسگیر نیست، اما… چنانکه در مقدمه روز نوشتم کتاب را با خودم آوردهام، ولی امروز هم دستم نمیرود که از قفسه بیاورمش روی میز بگذارم و بخوانم و بخوانم و بخوانم. چرا؟ کلن وقتی می گویند فلانی نویسنده بزرگی است و بهمانی فلسفی مینویسد و این زبانش شاهکار است و آن یکی روانشناسانه… من باید خودم را از نظر روحی آماده کنم چون خیال میکنم باید آنها را با تمرکز حواس زیاد و نظم آهنین و هر بخشی را سه بار بخوانم تا بفهمم و رسوبات این فهم به ته مخم بچسبد تا بتوانم از آن لذت ببرم. به عبارتی خواندن رمان میشود کاری شاق که لذت بردن از متن وقتی معیار است که آدم غرق شود در دریای جملهها . زیاد سخت نگیر شهرام جان! شروع به خواندن کن و هرجا حوصله نکردی کتاب را ببر بگذار توی قفسه! چشم، اما امروز نه.
تا ساعت دو بعد از ظهر یللی تللی کردم و رادیو گوش دادم. صبحانه و ناهار را یک وعده کردم و جوی دو سر پرک با شیر و سیب خوردم و از خوردن این غذای سالم رضایت خاطر داشتم. علاقهام به گوشت خیلی کم شده و اسپاگتی و برنج هم برای حالم خوب نیست. بعد از ناهار سوار ماشین شدم و رفتم دوری دور جزیره زدم. همه جا خلوت است و به غیر از چند رستوران و دو سوپرمارکت همه جا بسته. ساعت شش بود که دونر خوردم و از بس گوشتش زیاد بود که حالم را خراب کرد و نیمی از آن را دور ریختم. به خانه که برگشتم شعری سرودم:
اولی را زیر باران بوسیدم، با ترس و لرز
دومی را در خیابانی باریک و خلوت، عصر
یکی را هنگام برف بازی، به بهانۀ گوله برفی که به دهانش خورده بود
یکی را زیر درخت بلوط، هنگام گردش در پارک و وراجی دربارهُ سارتر
بعد یکی و بعد یکی و…
تا رسیدم به تو
جلو در خانه، پنهان از نگاه پدرت، که متنفر بود از من
شرجی بود هوا، تاریک بود آسمان، سکوت بود میان ما، آهن لب تو، آهنربا لب من
طعم بوسههای پیش از بوسۀ تو را زمان غربال کرده
شریکان آن بوسهها در خاطرم جوانند، طرح چهرههاشان اما گنگ
تو قدم به قدم با من پیر می وی و تیره نمیشوی
ثبت بوسههایت در دفتر این همه سال ممکن نیست
ولی هر بار مثل روز اول خوش طعمند
و در زندگیم جاری
و به هستیم معنا می بخشند
دل به دریا زدم و ترجمه شعر را برای زیلکه فرستادم. زیلکه فوری تلفن زد و گفت، به گمانم تنهایی دارد دخلت را میآورد. حالت خوبه؟
کمی گپ زدیم. بعد با دوستی تلفنی گفتگو کردم. یک ساعتی هم در فضای مجازی مطالبی خواندم. سپس دوش گرفتم و رفتم خوابیدم.
بیست و هفت فوریه
صبح بیاشتها بودم و نه تنها صبحانه نخوردم که قهوه هم بار نگذاشتم. حتا لباس خوابم را درنیاوردم و آمدم جلو پنجره دست به سینه ایستادم و به دنیا فحش دادم. مگر قرار نبود قرصی چیزی بسازند که عمر آدم به دو هزار سال برساند؟ این بود؟ همهاش وعده سر خرمن؟ همهاش دروغ؟ من آدم قانعی هستم و به پانصد سال عمر مفید هم راضیم، اما این کرونای…
از سر بی حوصلگی پیرمرد و دریا را خواندم؛ البته سالها پیش هم آن را خوانده بودم. همینگوی در دیالوگ نویسی استاد است چون پشت دیالوگهای داستانهایش خودش را طوری پنهان میکند که تو ذوق نمیزند. حتا در مونولوگ های پیرمرد و دریا که بعد از برفهای کلمیانجرو شخصیترین داستانش است، دائم از خودش فاصله می گیرد و دوباره به خودش نزدیک می شود و خواننده شاید متوجه این رفت و برگشت نشود. به طور معمول داستان نویسان لا به لای جملهها از خود هم زیاد مینویسند و خیلی وقتها حرفهای خودشان را در دهان شخصیتهای داستان میگذارند. تجربه و تسلط میخواهد تا کار غلوآمیز نشود و داستان با دیالوگهای الکی آلوده به پرت گویی نگردد. این درست که به همان گونه که آدم نمیتواند خودش را از سایهاش جدا کند، نویسندگان هم به طور معمول نمیتوانند دور از خود یا حداقل آرزوهای خود شخصیت و دیالوگ بسازند. ولی هنر دیالوگ نویسی از آنجا شروع می شود که نویسنده قادر باشد خود متضادش را طوری در دیالوگها تقسیم کند که خواننده متوجه نشود. خیلی ها سعی می کنند با لحنهای متفاوت شخصیهای داستانی را از هم تفکیک کنند، اما به نظر من پیش از لحن فکر شخصیت است که او را از شخصیتهای دیگر داستان متمایز می کند. شاید نخستین دیالوگها ناخودآگاه نوشته شوند، اما در ادامه دیالوگها باید مهندسی بشود تا منظور از دیالوگ روشن شود. به نظر من دیالوگ به کشی می ماند که آدم یک سرش را به دندانها گرفته و یک سرش را در میان دو انگشت. این کش در محدوده طول دست کش میآید و اگر نویسنده مهارت یا تمرکز حواس نداشته باشد و کش را از میان دو انگشت رها کند این کش به سرعت برمیگردد و محکم به صورت می خورد. در چنین مواقعی خواننده متوجه مصنوعی بودن دیالوگها میشود و دهها لحن متفاوت هم به داد نویسنده نمی رسند. ابراهیم گلستان خیلی سعی کرد دیالوگ نویسی از همینگوی بیاموزد، اما اغلب شخصیتهایش حاضر جواب و حق به جانب هستند و از منش نویسنده برخوردار، چه با گفتاری منفی و چه با گفتاری مثبت. اغلب سایه گلستان روی دیالوگها سنگینی میکند. به هر حال، امروزم با رمان کوتاه آقای همینگوی گذشت و خوش گذشت، هرچند ناباکوف او را نویسندای درجه سه ارزیابی می کرد و من در این انزوای خود خواسته دلیلش را نمی دانم. چرا آقای ناباکوف؟
روده درازی زیاد کردم؟ بیش باد!
الان که دارم جملههای آخر این روز را تایپ میکنم ساعت ده شب است و مثل پسرهای خوب شامم را، کمی نان و پنیر و گوجه فرنگی، خوردهام و مسواکم را زدهام و دوشم را هم گرفتهام. تا دقایقی دیگر می روم بخوابم به امید اینکه خوابی خوش از حوری بهشتی ببینم که شانههایم را ماساژ میدهد، اگرچه می دانم عقرب جراره به کابوسم میآید که روی تخمم نشسته و عنقریب است که نیش بزند.
Richard Clayderman – Mariage D’Amour
بیست و هشت فوریه
با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. پریسا دخترم بود. از بستر بیرون آمدم و در حین درست کردن چای با او گفتگو کردم. پریسا اغلب جدی ست و شاید همین جدی بودن و کم حرف بودن او را بی آنکه از خود راضی باشد کمی مغرور جلوه دهد. رابطۀ بسیار گرمی با زیلکه دارد و گاهی به محبتی که بین این دو وجود دارد حسادت میکنم. البته رفتار و منش زیلکه در این رابطه دخیل است و اینکه از همان ابتدا هم پسرم بنیامین و هم پریسا را جدی گرفته و همیشه مثل هم دوست و هم تکیهگاهشان بوده در عمیق شدن این پیوند دخیل است. شاید چون من به خاطر شغلم صبح زود از خانه بیرون میرفتم و شبها به خانه برمیگشتم و زیلکه به خاطر بچهها شانزده سال کار بیرون از خانه نمیکرد و همیشه با پریسا و بنیامین بود وابستگی این سه نفر را نسبت به یکدیگر بیشتر کرده باشد. نوشتیم وابستگی چون دلبستگی من به پریسا و بنیامین گمان نکنم کمتر از زیلکه باشد، اگرچه مثل زیلکه دائم به زبان نمیآورم. به هر حال این دو به زیلکه نزدیکترند و درددلهایشان را نزد او میبرند و به راستی که زیلکه هم مادر با شعوری است و چون زیاد به دست و پایشان نمیپیچد به او اعتماد کامل دارندخوشبختانه از همان اول میدانستم که زیلکه با رفتار آرام و پسندیدهاش مربی بهتری برای پرورش بچههاست و به همین دلیل در کار بچه داری هیچ دخالتی نکردم و خودم را عقب کشیدم و از این نظر تابع خواستههای زیلکه شدم. .در این دو سه سال اخیر بیشتر سعی میکنم موانعی را از جلو راهم بردارم تا بیشتر به فرزندانم نزدیک شوم، اما این هم مشکلات خاص خودش را دارد چون این کوشش نباید به شکل جلب محبت و ترحم دربیاید. یکی از چیزهای دیگری که برای من و زیلکه در بچهداری اهمیت داشته این بوده که در خانه نه از دین حرف بزنیم و نه از خدا و نه از آیینهای دیگر. به همین دلیل پریسا و بنیامین نه میدانند اسلام و مسیحیت چی ست و نه میدانند خدا کی ست.
گفتگوی تلفنی که با پریسا که تمام شد رفتم رادیو را روشن کردم و در بحبوحۀ شنیدن اخبار دلخراش مرگها بودم که زیلکه تلفن زد. وقتی شنید پریسا تلفن زده حالم را بپرسد خیلی خوشحال شد. نمیدانم چرا نگران است که رابط بین من و پریسا و بنیامین باشد. میدانم که میداند علاقهام به پریسا و بنیامین کمتر از او نیست، اما گاهی خیال میکند که میان من و فرزندانم واسطه است. پرسید داستانی مینویسم یا نه؟ گفتم داستان نوشتنم نمیآید، اما سعی میکنم در فیسبوک گزارش روزانه احوالم را بنویسم. گفت:« طفره نرو! بنشین یک داستان بنویس! حداقل سعی کن به افکارت جهت بدهی که این یادداشتها منسجم باشد. پارسال که در فمارن بودی مطالبی نوشته بودی که بماند برای نوههایت تا بدانند کی هستی و از کجا آمدهای. چرا همان را ادامه نمیدهی؟ »
بعد از پایان گفتگو با زیلکه نشستم پشت میز در جستجوی آن مطلب در لپ تاپ :
چشم در چشم فانوس دریایی
آسمانی اغلب پشت حجاب ابر پنهان، دریایی با موجهای کوتاه و پولکهای نورانی سوار بر آن، همزیستی مسالمت آمیز قلوه سنگها و بوتههای علف تیغ، هیاهوی کاکاییها بر فراز کشتیهای پیر و حقیر ماهیگیری، پرواز ماجراجویانۀ پرستوها بر گرد برج فانوس دریایی، سیاهۀ جنگلی مرموز در دور دست ساحل، زمزمۀ عاشقانۀ باد زیر گوش گلبرگهای زرد کشتزارهای وسیع کلزا، حضور مبارک آهو و خرگوش و بلدرچین و قرقاول… گوشهای از این دنیای زیباست، که اکنون دنیای من است، در انتهای جهان، در فمارن، جزیرهای در خلوت دریای بالتیک. پارسال، بعد از رهایی از مرگی پیش بینی نشده، ارزشهای ظاهری و بی محتوای زندگی چنان از چشمم افتاد که تصمیم گرفتم مسیر حیاتم را به سوی حیاطی دیگر بچرخانم و تتمهٔ عمر و باقی معصیتهایم را یلخی و هیپیوار گاهی در جایی دیگر غیر از هامبورگ به دوش بکشم. پس از سه ماه بستری بودن در بیمارستان و مرخص شدن از آن و استشمام هوای معطر زندگی معطلی جایز نبود. کارم را رها کردم و قوه را به فعل درآوردم. حالا، بعد از دو سال دوری از ورزش، دو کیلومتر در راه باریکهٔ شنی، میان دریا و گندمزاری که جا به جا داده شقایقهایی در خود پناه، میدوم، در نزدیکی برج فانوس دریایی تن به آغوش آب میدهم، راه رفته را دوان برمیگردم، جلو پنجره مینشینم و در چشم انداز فانوس دریایی و قایقهای بادبانی لنگر انداخته در بندر کوچک از پنجره پیدا سرگرم تماشای گذشته و حالم میشوم. البته سالهاست نه به دنبال مفهوم زندگی هستم و نه در پی معنی دادن به آن، پس فانوس دریایی برای من، برخلاف مفهوم ویرجینیا وولفی، مسیر یابی نمادین برای دست یافتن به روحی متعالی نیست، بلکه پرتوی ست استعاری بر تاریکی زندگی شخص شخیص بیگانه ای گم شده در خاطراتم : کی بودم و کی هستم؟ راستش دارم رمانی در ذهن طراحی می کنم که اگر نتیجهها و نبیرهها و ندیدههایم- شوپنهاور آمدنشان را اجتناب ناپذیر میداند- روزی روزگاری در جستجوی هویت یاردانقلیای پرداختند که روزگاری از قلب شرق به غربت غرب گریخته بود، پاسخ درخوری در آن بیابند…
نمیدانم پارسال در چه بودم که این مطلب را نوشتم، اما دیدم نوشته شده مثل خوشگل نویسیهای محمد حجازی و برای من غیر ممکن است چند صد صفحه با این زبان قلمفرسایی کنم. از پشت میز بلند شدم رفتم صبحانه خوردم و به بندر خیره شدم که در خلوتش داشت پژمرده میشد. دریا آرام بود و دستهای قو روی آب پیدا. مجله اشپیگل برداشتم و ورق زدم و به قدری بیحوصله بودم که از خواندن حتا یک مقاله درباره سیاست برزیل عاجز بودم.
آمدم سوار ماشین شدم و رفتم پانزده کیلومتر آن طرفتر بی آنکه داخل مک دونالد شوم چند همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده خریدم و در پارکینگش در ماشین خوردم؛ البته سالهاست که مک دونالد را تحریم کردهام، اما گاهی و خیلی به ندرت کنترلم را از دست میدهم. تعجب کردم که چرا مک دونالد هنوز تعطیل نکرده چون جز من کسی در پارکینگ نبود. سیر و پر که شدم برگشتم به اورت و در آنجا رفتم کمی قدم زدم. یعنی در زمان هبوط آدم و حوا زمین به همین شکل خالی از سکنه و خسته کننده بوده؟
به آپارتمان که برگشتم چند ساعتی با چهار دوستم حرف زدم. بعد نشستم تلویزیون نگاه کردم تا خواب بر من مستولی شد و به زحمت بلند شدم و به بستر رفتم.
Imany – You Will Never Know (Live at The Casino de Paris)
بیست و نه فوریه
صبح با دیدن بندر مه آلود از پنجره تمام قد اتاق شروع شد. تنها داروی این روزها نشخوار یادها است. کدام یادها؟ مطلب دندانگیری برای گفتن ندارم چون اتفاق خاصی در زندگیم رخ نداده که دانستنش برای دیگران جالب باشد؛ نه در هند و چین جنگیدهام و در جنگ داخلی اسپانیا شرکت داشته ام و نه در حال فرار از نازیها از آمریکای جنوبی سردرآورده ام و نه… حالا اگر ماجراجو بودم و در پی گنج در خطرناکترین جغرافیای جهان یک چیزی، اما تنها درس خواندهام و بعد هم سر کار رفتهام و زندگی بیحادثهای را پشت سر گذاشتهام. به عبارتی اگر بخواهم تلاطم و هیجان به زندگیم بچسبانم باید مشتی چاخان به صف کنم و اگر بخواهم حقیقت را بیان کنم و از تکرار اتفاقات روزمره صرفنظر کنم زندگینامه ام خلاصه می شود به چند خط که آن هم مناقشات دوران دوستیم با زیلکه و سپس دوران زناشویی است. اعتراف به چیزهایی که تنها به خود آدم مربوط است جز بدنامی ثمری نخواهد داشت. آدم بیاید در محور مختصات صفحات زندگینامهاش نقطههایی پیدا کند که دیگران بتوانند منحنی تخیلات خودشان را روی آن رسم کنند؟ کدام آدم عاقلی میآید از فرومایگیهای خودش بنویسد؟ از ترسهاش و از گریختنهاش و از حسادتهاش و از خیانتهاش و از …؟ هر کسی ارتکابات غیر اخلاقی، نامتعارف با عرف پذیرفته شده، دارد که بهتر است پیش خودش بماند. آدمی که نتواند از رذالتش چیزی بگوید بهتر است به فضیلتش هم نپردازد چون میشود تف سر بالا و خواننده به خودش میگوید این بابا چقدر از خودش تعریف میکند. پس شرارتها و نیکیها میماند در گاوصندوق مخ پنهان و آدم مجبور میشود از چیزهایی بنویسد که مربوط به دیگران میشود و از این چیزها هم چیزی ندارم در چنته برای تعریف کردن.
خلاصه امروز با حال و روز گه مرغی که داشتم فضا آماده بود برای به لجن کشیدن این و آن و بدگویی از اره و اوره و شمسی کوره خواننده را خسته میکند.
تا ظهر هوا مه آلود ماند و بندر و دریا پشت بخاری غلیظ پنهان. ناگهان مه رفت و آفتابی زیبا چشمم را روشن کرد. دودل بودم بروم بیرون کمی قدم بزنم یا نه، اما خوشبختانه نهیبی از ته دل قانعم کرد که بروم از آپارتمان بیرون و هوایی تازه در ریههایم جا بدهم تا شاید بشوم از مخمصه این افسردگی رها.
هوا زیاد سرد نبود و قدمهایم سنگین بود. به گمانم زیاد پوشیده بودم چون کلافه بودم و دلم میخواست خودم و مرغابیهای بندر را جر بدهم. به گمانم گرسنگی و بیاشتهایی دست به دست هم دادهاند و روحم را میخراشند و دهانم را به ناسزا گفتن میگشایند. بعد از سه چهار کیلومتر گردش به آپارتمان برگشتم. دو تخممرغ آبپز کردم و با وجود بیاشتهایی خوردم. از قفسه کتاب ” بازگشت یکه سوار” پرویز دوایی را برداشتم و رفتم روی مبل نشستم و شروع به خواندن کردم. هروقت اوقاتم تلخ است به سراغ کتابهای پرویز دوایی میروم چون اغلب حالم را جا میآورد. اعتراف کنم که نوشتههای ابراهیم گلستان را برای دلرباییهای زبان آهنگینش میخوانم، نوشتههای آلاحمد را برای اشارات موجز و زیبایش، نوشتههای گلی ترقی را برای نقب زدنش به یادها با ابزاری چون مترادفها و متضادها، نوشتههای جعفر مدرس صادقی را برای ترکیب تردید و یقین در فضای وهمناک جاری در زبان…اما داستانهای پرویز دوایی را برای دلم و لذت ناب بردن میخوانم، چون با زبان شیرین و رنگین کماناش بوم لحظههای خلوتم را با آدم های مانوس نقاشی می کند؛ با زبانی لطیف و تصویری و متین که هم نور می افکند به مکانها برای روح بخشیدن به محیط زندگیها، هم برملا کنندۀ صادق نهان آدمهاست در همین محلههای آشنا و جان دار.
آخرهای شب است و گرسنهام و هنوز اشتها ندارم. بروم به بستر تا شاید فردا روز بهتری در انتظارم باشد.
اول مارس
خواب دیدم در خانه عمهام در ایران مهمانی بزرگی برپاست و مهمانان منتظر عروس و دامادی هستند که نه میدانند داماد کی ست و نه عروس. شام نخورده بودم و خیلی گرسنه بودم چون دائم میخواستم شیرینی ناپلئونی از روی میزها بردارم و بخورم، اما خجالت میکشیدم. تا بر خجالتم غلبه کردم و دستم رفت که از روی میزی شیرینی بردارد مردی با صدای بم فریاد زد:«عروس و داماد آمدند» و همه هجوم بردند به طرف در و مرا هم با خود بردند و دستم به شیرینی نرسید. عروسخانم مهستی بود و آقاداماد شوهر عمهام که ناگهان صدای جیغ عمهام را شنیدم و فحشهایی که نثار شوهرش کرد. جشن به هم خورد و الم شنگهای به پا بود که از خواب پریدم. بلند شدم رفتم موزی خوردم و چون خواب از سرم پریده بود یکی از پستهای سابقم را که دربارۀ شوهرعمهام بود پیدا کردم و اینجا گذاشتم:
نمیدانم چه سالی بود اما بچه بودم، چهار پنج ساله شاید. چند خانواده بودیم و بالغ بر سی و پنج نفر که با ماشین میرفتیم مثلن زیارت. از این عده نه فقره بچۀ ریزه میزه بودیم که همگی مثل گونی پیاز و کیسهُ برنج پشت استیشن شوهر عمه ام چپانده(بار؟) شده بودیم.
یادم میاد ما بچه ها ته استیشن عالمی داشتیم. عین ماهی ساردین توی قوطی کنسرو به هم چسبیده بودیم و ترکیب بوی دود و بنزین و رایحهٔ ناخوشایند چس و گوز انقلابی در امعاء و احشاء مان تولید می کرد که شوهرعمهام مجبور بود چند کیلومتر به چند کیلومتر ترمز کند تا یکی از ساردین ها کنار جاده دل و روده اش را بالا بیاورد، گاهی هم البته همه بچه ها کنار هم به صف لب جاده می نشستیم و هیئتی عق می زدیم که هم خیلی می چسبید و هم به سبب مشارکت یا مباشرت در ارتکاب استفراغ غرولند کمتری از بزرگترها می شنیدیم.
باری، بعد از ساعتها حرکت در آن جادۀ طولانی و ناهموار که به خاطر تنگی جا کلهُ ما بچه ها دائم به هم می خورد به قم رسیدیم. گونی های ته ماشین که ساعت ها وول نخورده بودند به تبانی هم ولوله راه انداختند که هم سوهان می خواهیم و هم جایی برای خالی کردن مثانه. شوهر عمه مجبور شد برای خفه کردنمان هم که شده دم در دکان سوهان فروشی یکی از همین حاج حسین ها و پسران توقف کند تا زائران فسقلی و مچاله شدهٔ پشت ماشین هم دلی از عزا دربیاورند و هم تکلیف شاششان را روشن کنند.
شوهرعمه پیاده شد و دورادور به قبۀ طلایی سلام گفت و زمزمه ای کرد و به داخل سوهان فروشی رفت. ما بچههای دله هم که در طول راه مثل کاغذ لا به لا تا شده بودیم از ماشین پیاده شدیم و مثل گل وا شدیم و چون دعایی بلد نبودیم از دور به گنبد طلایی تعظیم کردیم و فوری هجوم بردیم به سوهان فروشی و خالی کردنی ها را خالی کردیم آمدیم جلو پیشخوان ایستادیم بروبر به تماشا. صاحب مغازه با محاسنی بلند و شب کلاهی بر سر به ما تخس های گرسنهٔ شاش کرده و عق زده و رنگ پریده نگاهی انداخت و از شوهرعمهام پرسید، این بچهها همه عین سیبی میمونن که با شما نصف کرده باشن، همه از محصولات خونگی خودتونن؟
شوهرعمهام گفت، فقط سه تاشون. سوهان فروش نه گذاشت و نه برداشت گفت، پس لذتشو شما بردین ولی به اسم دیگرون ثبت کردین. بعد زد زیر خنده. شوهر عمهام به عکسی که به دیوار پشت سر مرد آویزان بود اشاره کرد و پرسید ، ابوی هستن؟ فروشنده سینه ستبر کرد و باد به غبغب انداخت و گفت، بله! شوهرعمهام پوزخند زد و گفت، ولی اصلن شبیه شما نیستن.
رفتم تا ظهر خوابیدم. بلند شدم دوش گرفتم و صبحانه خوردم و هوس دیدن فیلم سینما پارادیسو به سرم زد و نشستم دیدم. این فیلم میبردم به سینما شهناز که واقع در ناف تهران بود، در تقاطع خیابان گرگان و خیابان شاهرضا و نرسیده به میدان فوزیه، اسمها همه سابق چون اسمهای فعلیشان را ممی دانم. سینما شهناز به شیک و پیکی سینمای پولیدور یا ریولی نبود، اصلن یک چیزی برای خودش بود و کلن درب و داغان بود، با ردیفی از صندلیهای تاشوی چوبی بی روکش که شکاف داشتند و با هر تکان این شکافها باز و بسته میشدند و کون آدم را گاز میگرفتند. فیلمهایی هم که بر پرده اش ظاهر می شد از دید بینندگان فیلمهای هنری و فستیوال پسند مبتذل بود؛ هندیهاش سطل سطل اشک درآور و فیلمفارسیهاش محرک تماشاگران برای زد و خوردی جانانه با یکدیگر. کتمان نمیکنم که بعضی خاطرات به مرور زمان از آنچه واقع شده یا بوده زیباتر میشوند و یکیش همین سینما شهناز که پیوند ناگسستنی دارد با خاطرات دوران کودکیم و سال به سال با شکوهتر میشود در ذهنم. به عبارتی دیدن گهگاهی فیلم سینما پارادیسو یعنی ایستادن پشت شیشۀ بخار گرفتۀ پنجرۀ زندگی و با چشمانی پیر و خمار دیدن قصههایی از روزهای رفته و هنوز فراموش نشدۀ دوران نوجوانی. البته فیلم به نیمه نرسیده گم میشوم در خیال خودم، در کوچه پس کوچههای آفتابگیر و فوتبال زده، در خیابانهای بی ریخت و بیدرخت، در عاشقیهای بیثمر، در التهاب درسها و امتحانهای دلهره آور دوران معصومیت.
رفتم قدم زدم و به زندگی فکر کردم و اینکه واقعن به مویی بند است و با این حال آدم دوست دارد این مو قطع نشود. دلم میخواهد اگر پیر و شکسته و بیمار و محتاج شدم شهامت بریدن این مو را داشته باشم. نمیدانم چرا هرگز از کلمه ” خودکشی” خوشم نیامده چون وقتی شخص تصمیم میگیرد به زندگیش ادامه ندهد دست به جنایت نمیزند که اسمش را خودکشی گذاشتهاند. با اینکه دنیا تغییر کرده و خیلیها “خودکشی” را جرمی ترکیب شده با ترحم ارزیابی نمیکنند، هنوز کسانی هستند که میخواهند انسان را به حبس ابد در قفس بدن محکوم کنند. چهار روز تنها شدی فکر خودکشی میکنی؟ برگرد خانه و گیلاسی شراب بنوش و فکر کن موضوع رمان بعدیت چه خواهد بود.
برگشتم به خانه. یک لیوان شراب. دو لیوان شراب. سه لیوان شراب… تلو تلوخوران رفتم سوی تختخواب.
Simply Falling – Iyeoka (Official Music Video)
دو مارس
امروز صبح بلند شدم و بعد از دوش گرفتن و قهوه نوشیدن شروع کردم به خواندن صد سال تنهایی. البته من صد سال تنهایی را از بس خواندهام که دیگر از اول شروع نمیکنم تا به آخر بخوانم. عشقی وسط کتاب را باز میکنم و هفت هشت ده صفحه میخوانم و کتاب را میبندم و دوباره جایی از کتاب را باز میکنم و هفت هشت صفحه و …
ساعت ده صبح بود که زنگ آپارتمان به صدا درآمد. یعنی چه؟ گوشی آیفون را برداشتم و گفتم کیه؟ صدای کلفتی که معلوم بود صدای زنانه است که کلفت کرده گفت:«باز کن!»
باز کنم؟ باز نکنم؟ باز کردم. بعد صدای دستی که به در آپارتمان چند ضربه زد آمد. در را باز کردم و با دیدن زیلکه که لبخند بر چهره داشت غافلگیر شدم. گفت:«نترس، بفلم کن! پیش از این که بیایم تست گرفتهام و کرونا ندارم.»
خیلی از دیدنش خوشحال شدم. گفت:«مقداری مواد غذایی آورده و چند نوع غذا هم پخته و فریز کرده برایم آورده که در صندوق عقب ماشین است و باید بروم بیاورم.»
دو جعبه خوراکی آورده بود، انگار که در قحطی باشم. چای درست کردم و با شیرینی از او پذیرایی کردم. بعد رفتیم کنار دریا قدم زدیم و او گفت به خاطر کارش فردا صبح زود باید راه بیفتد و به هامبورگ برگردد.
گفتم:« از اینکه در جزیره غافلگیرم کردهای خوشحالم.»
با اشاره به تقاضای ازدواجم در سالهای دور گفت:« فکر کردی تنها تو میتوانی آدم را غافلگیر کنی؟» و یادم افتاد که او را در آن هتل غافلگیر کرده بودم که شرحش این است:
رویایش این بود که تاریخ و حقوق بین الملل بخواند و روزی سفیر شود. هدف من هم مشخص بود: تحصیل، کمال استفاده از جوانی، خوش گذرانی، بازگشت به ایران، داشتن شرکت ساختمانی، ازدواج با یک زن تهرانی و سایر قضا و قضایا.
او کلاس دوازده را تازه تمام کرده بود که با هم آشنا شدیم و گفتیم فقط یک ماه با هم باشیم تا جوانیمان را در مرزهای زندگی یکدیگر در قفس نیندازیم. یک ماه شد دو ماه. دو ماه شد سه ماه. سه ماه شد چهار ماه…
در ده سال اولی که با هم بودیم، حداقل ده بار از هم جدا شدیم تا شفقی در آسمان آرزوهایمان نبینیم. اما زمین به قدری صیقل خورده که گرد شده و همیشه چهارراهی، خیابان درختیای، اتوبوسی،جلسۀ کتابخوانیای، جشنی… هست که آدمها را به طور اتفاقی به هم برساند. درهر تقاطعی که به هم رسیدیم و هر بار که نگاهمان به هم گره خورد، ماجراجوییهای عاشقانه از سر گرفته شد و البته نگرانیها که نکند زندانی کنیم یکدیگررا.
سالهای سال دوستیمان با گسستنها و پیوستنهای ابدی سپری شد. زمانی رسید که در شرکتی کار میکردم و چون هنوز افق زندگیم را در خارج از آلمان میدیدم، تصمیم قطعی داشتم به آمریکا یا کاندا مهاجرت کنم . او هم در فاصلۀ کش و واکش های عاشقانۀ متزلزلمان فوق لیسانس تاریخ گرفت و برای دکترا اسم نویسی کرده بود که از وزارت خارجۀ آلمان تقاضای کار کرد.
نهم نوامبر آن سال روز سردی بود. با هم به ایستگاه راه آهن رفتیم تا او برای مصاحبه راهی برلین شود. لحظهای که قطار به حرکت افتاد، ناگهان احساس کردم چیزی از من دارد با قطار میرود، چیزی عزیزتر از جانم. مثل الان که گاهی ساعتها در این جزیره قدم میزنم، آن روز هم ساعتی در خیابانهای سرما زده قدم زدم و ده سال دوستیم را با او در ذهن مرور کردم و دیدم بدون این زن ادامۀ حیات نتوانم. با اینکه روز بعد به هامبورگ برمیگشت، طاقت نیاوردم و فوری به ایستگاه قطار رفتم. بلیط برلین خریدم. چهار ساعت در انتظار قطار هامبورگ به برلین روی نیمکتی نشستم. قطار آمد و تلق تلوق کنان رساندم به برلین. در ایستگاه دسته گلی خریدم و با تاکسی به محل اقامت او در هتل رفتم. متصدی پذیرش هتل گفت او Check in شده، اما در اتاقش نیست. در لابی نشستم تا او وارد هتل شد. چشمش که به من افتاد، داشت از تعجب شاخ درمیآورد. گفتم اتفاقی از اینجا رد میشدم فکر کردم بیایم بپرسم حاضری با من ازدواج کنی؟ خندید و گفت:«میدانستم دیوانهای، اما نه تا این حد!»
به خاطر او در آلمان ماندم و او به خاطر من از استخدام شدن در وزارت خارجۀ آلمان و رفتن به آفریقا صرفنظر کرد. سالها از آن روز میگذرد و من و او اکنون دختری بیست و دوساله و پسری بیست ساله داریم و به کوری چشم دونالد ترامپ کنار هم در حال پیر شدنیم.
از ساحل که برمیگشتیم به آپارتمان گفت:« انقدر لباس پوشیدهای که شبیه فضانوردان شدهای.»
بله عزیزم، باید فضانورد میبودم تا ترا در میان کهکشانها پیدا میکردم.
Simply Falling – Iyeoka (Official Music Video)
سه مارس
خوابی سنگین داشتم و به زور از بستر بیرون آمدم. دولا دولا رفتم زیر دوش و گردن فراز و با سینه ستبر از حمام بیرون آمدم. قهوه درست کردم و پیش از درست شدنش از بویش لذت وافر بردم. جلو پنجره ایستادم و آفتاب خوشگلی که میتابید چشمهایم را جذب خود کرد و من در عالم خیال پرواز کردم به سالها سال پیش، یعنی 1990 میلادی که داستان دکتر نون… چنان سفت و سخت روحم را گاز گرفته بود که تا یک سال بعد نتوانستم داستانی بنویسم چون محسن در من حلول کرده بود و رهایم نمیکرد. احساس میکردم حتا راه فتنم و طرز نگاه کردنم مثل دکترنون شده، در حالیکه داستان تمام شده بود و من میخواستم در نقش سرهنگی فرو بروم که یک سال بعد در “بویی که سرهنگ را دلباخته کرد” دربارهاش نوشتم. هفتهای سه تا چهار روز و هر بار پنج تا هشت کیلومتر میدویدم و سعی میکردم به جناب سرهنگ پیر فکر کنم، اما دکترنون میآمد وسط راه خیال و مانع دیدن سرهنگ میشد. البته گاهی دکترنون رخصت میداد تا سرهنگ یواش یواش در ذهنم جان بگیرد، اما تا شروع به نوشتن از سرهنگ میکردم،خیال مثل ماهی از ذهنم لیز میخورد و از چنگم میگریخت. چگونه بار سنگین دکتر نون را از دوشم بردارم و مخیلهام را از حضور او رها سازم؟ یکی از روزهای ماه یونی، صبح زود که هوا روشن بود و هنوز آفتاب درنیامده بود، با ماشین از هامبورگ به برلین رفتم و به مقصد که رسیدم سر خر را کج کردم و برگشتم. در طول راه، ششصد کیلومتر رفت و برگشت، جیپسی کینگز شنیدم، با صدای بلند. به خانه که رسیدم مثل دوغ آبعلی حسابی تکان خورده بودم، طوری که وقتی پشت میز نشستم جملهها بیوقفه در ذهنم میجوشید و روی کاغذ میریخت و به سرعت سرهنگ از پستوهای ذهنم بیرون پرید و به گمانم داستانش یکی دو روزه به انجام رسید. بیش از سی سال از آن روزها گذشته و خل بازیهای آن روزها از من عبور کرده و تنها یادی شده که تا امروز کش آمده تا اینجا نوشته شود. .
بعد از صبحانه رفتم بیرون قدم زدم. احساس تنهایی میکنم و نیاز به گفتگوی حضوری با کسی که با او تفاهم دارم. وقتی آدم تنهاست بهشت هم زیبا نیست. اینکه میگویند آدم پیش از حوا در بهشت خوشبخت بود دروغ است و من از همان کودکی این ادعا را قبول نداشتم. آدم وقتی تنهاست با خودش در ذهن حرف میزند و فکرش به هزار جا میرود. آدم به چی فکر میکرد و ذهنش به کجاها پرواز میکرد؟ این قصهها دروغ است جانم، دروغ. به آپارتمان که برگشتم به زیلکه تلفن زدم و گفتم جایش خالی است چون احساس میکنم بدون کپسول اکسیژن دارم در دریای تنهایی غواصی میکنم. گفت اگر فشار تنهایی تا این حد است برگرد. گفتم به محض اینکه متوجه بشوم که تنهایی دارد خفهام میکند فوری برمیگردم. شاید بهتر بود که به چند دوست میگفتم که به فمارن میآمدند و همه با هم تا رفع کرونا در اینجا قرنطینه میشدیم. اما دوستان همه کار میکنند و وقت این لوس بازیها را ندارند.
اسپاگتی درست کردم و با کنسرو پستو خوردم و کمی حالم جا آمد. نشستم پای تلویزیون نگاه کردم و به همراه آن همین سطور را هم در موبایلم ثبت کردم. بعد رفتم خوابیدم و اعتراف میکنم که شب و روزهای بهتری از امروز در زدگیم تجربه کردهام.
Yasmin Levy – Una Noche Mas (SR) – HD
چهار مارس
صبح شد و جلو پنجره ایستادم و نگاهم به ذرات ریز و سمج باران قفل شد که مثل افشانۀ سلمانیها فرو می ریخت روی دریا. با دیدن این چشم انداز شعری بهم الهام شد که فوری رفتم پشت میز نشستم و نوشتمش؛ شاعران میدانند که شعر مثل ادرار میماند و اولی از ذهن و دومی از مثانه باید فوری خارج شود.
اوضاع همیشه همین است: بی تو هرگز! با تو هرگز!
کنارمی، دوریت را دوست دارم
دوری، ریسمان دلتنگی را می گیرم تا به تو برسم
در خلوتم شاعر میشوم و دائم به شعرم میآیی
با تو شعرم نمیآید، واژه ها گم میشوند در من
لذت به آغوش گرفتنت خیالی ست خوش
اما
با دویدن انگشتانم روی تنت رویایم به خواب می رود
زندگی با تو زشت و زیبا نیست، نیاز است
مثل نفس کشیدن زیر آب
می خواهی، نمی توانی
کمی در اینترنت پرسه زدم و مقالهای به آلمانی خواندم که مردم خاورمیانه را به یهود ستزی متهم میکرد. از اینکه این آلمانیها انتقاد به اسرائیل را با یهودستیزی یکی میگیرند عصبانیم میکند. من در یکی از محلههای یهودی نشین تهران هم به دنیا آمده ام و هم در همین محله بزرگ شده ام. دوستان یهودی زیاد داشته ام و با همسایه دیوار به دیوارمان که یهودی بود رفت و آمد خانوادگی داشتیم و به رغم اینکه مادرم تا حدی مذهبی بود نجستی و آب کشیدن استکان و این حرفها نه تنها حالیش نبود که این رفتارهای ناپسند خلاف اصول باورهایش بود؛ مادرم با زن همسایه خیلی دوست و صمیمی بود. پدرم که اصلن مذهبی نبود و بهایی و مسلمان و مسیحی و یهودی به نظرش یکی بود و می گفت انسان باید قلب داشته باشد و نه دین؛ با اینکه اصلن مشروب خور نبود سالی یک بار به مناسبت عید یهودیان به دیدن همسایه می رفت و به احترام او استکانی شراب می نوشید. فرزندی از فرزندان این خانواده یهودی دختری بود به نام فرشته که همسن من بود. من و فرشته خیلی به هم نزدیک بودیم چون با هم بزرگ می شدیم و با هم بازی می کردیم و با هم درس می خواندیم. فرشته می گفت عاشق دوست من مسعود است و البته من به او نمیگفتم که مسعود عاشق خواهر بزرگتر او لوئیز است و لوئیز هفت هشت سال از مسعود بزرگتر بود و در کابوسش هم نمیدید که این دوست ریقونه من که سیزده چهارده سال بیشتر نداشت عاشقش باشد. گاهی که مادرم خانه نبود مسعود میآمد به خانه ما و برای به دست آوردن دل لوئیز با صدای نتراشیدهاش می زد زیر آواز و در واقع نعره گوشخراش جیغ جیغوش را ول میداد در هوای حیاط تا صدای لوئیز از آن سوی دیوار درمی آمد:«کر شدم. ببر اون صداتو!»
بعد صدای فرشته، با این خیال که مسعود برای او ترانه عاشقانه می خواند، از لا به لای شاخه های درخت گیلاس میزد بیرون :«چه صدای خوبی. ادامه بده!》
دو سه سال پیش از اینکه به آلمان بیایم، همسایه یهودیمان مهاجرت کرد به اسرائیل. امیدوارم فرشته نداند که مسعود مرده و همبازی سالهای دور من امروز مثل من مخالف زورگوییهای اسرائیل به فلسطینیها باشد و به یاد بیاورد که زیر درخت گیلاس چه رازها رد و بدل کرده ایم با هم.
یکی از یادهای فراموش نشدنی کودکیم مربوط می شود به بازی فوتبال ایران و اسرائیل. با برد ایران عدهای تحریک شده از استادیوم امجدیه راه افتادند آمدند به محله ما تا کنیسهای را آتش بزنند. به خاطر دارم که بزرگان محل، همه حاجی، جلو در کنیسه ایستادند تا جلوی فاجعه را بگیرند. هنوز تصویر پدربزرگم با دستهای باز چون دو بال پرنده در حال پرواز جلو چشمم است و صدایش از پس سالها در گوشم می پیچد که رو به جمعیت فریاد زد:《 حیا کنین! این کارها یعنی چه؟ قبل از آتش زدن کنیسه باید اول منو آتش بزنین.》
زدم از خانه بیرون. با ماشین راندم به طرف بورگ، مرکز جزیره. همینکه در جادهای میان مزارع و مراتع میراندم ناگهان آهویی جلو ماشینم پرید. نزدیک بودها…خوشبختانه به خیر گذشت. از بس هول کردم ماشین را کنار جاده پارک کردم و به کشتزار خیره شدم که شخم زده شده بود و حالت بیابانی داشت. جاده تا انتهای نگاه کشیده شده بود و درختان دو طرف آن در اثر بادهای شدید کج رشد کرده بودند و حالت نیم تعظیم داشتند. نه ماشینی میرفت و نه ماشینی میآمد و احساس میکردم در این دنیا جز من کسی نیست. به چه دردم میخورد اگر این دنیا متعلق به من باشد که تنها فرد این جهانم؟ مفت نمیارزد. ماشین را روشن کردم و با احتیاط راه افتادم تا آهویی را زیر نگیرم.
کنار خیابان شهر بورگ ماشینم را پارک کردم. در بورگ هم پرنده پرنمیزد و مثل گورستان پر از خالی بود. قدمزنان آمدم به طرف شهرداری. روی پلههای جلو در ورودی شهرداری تعداد زیادی تشتک بود. رسم است که هنگام عقدکنان روی سر عروس و داماد تشتک میریزند. گاهی عروس و داماد تشتکها را جارو میکنند و گاهی نه، و این بار نه. بعد رفتم به کلیسای زیبای شهر که از دیدن معماری آن لذت میبرم. داخل که شدم یکی در دفتر دیدارکنندگان نوشته بود: خدای مهربان، میدانم که نیستی، اما حیف که وجود نداری، چون جایت نزد ما خالی ست. من هم نوشتم: برخلاف تصور توده هیچ برادر بزرگی نه در آسمان و نه در هیچ جای دیگر وجود ندارد، اما چون برای مطیع و منسجم کردن مردم به قادری باهوش و متعالی و دست نیافتنی نیاز است رهبران این برادربزرگ را در اذهان ساختهاند تا مردم به حضورش در محیط و نظارتش بر همه چیز ایمان داشته باشند. رهبران مذهبی به اتکای این خدا و به بهانۀ ایمان به قدرت خارقالعادۀ اوست که اقتدارشان را تثبیت میکنند.
کشیش نیاد با صلیب بزند به فرق سرم؟ با این حال دل به دریا زدم و کمی در کلیسا نشستم و به در و دیوار نگاه کردم. از ترس کرونا هیچ دینداری جرئت آمدن به آنجا را ندارد. بعد رفتم به ساندویچ فروشی ترکی و ساندویچ پنیر خریدم آمدم روی نیمکتی رو به روی کلیسا نشستم و در سرما آن را سق زدم. نچسبید. آب بینیم راه افتاده بود که به طرف ماشینم رفتم به خانه برگشتم
بعد از گفتگوی مفصل با زیلکه، شراب نوشیدم و دلواپسی فرناندو پسوا را به آلمانی شنیدم. خیلی خوش گذشت. بعد دوش گرفتم رفتم خوابیدم که بیشتر خوش بگذرد.
پنج مارس
امروز از دنده چپ بلند شدم. به طور معمول از گفتن فحشهای خواهر و مادری اجتناب میکنم، اما به قدری حوصلهام سر رفته که خواهر کرونا و مادر روزگار و عمه فمارن… از زخم زبانم در امان نماندند. با بیحوصلگی رادیو را روشن کردم و با شنیدن اخبار التهابم بیشتر شد. فلسفه در خلوت آدم به وجود آمده و جنون هم به دنبالش و افسردگی هم پشت آن و سیاه دیدن دنیا شده برایم غیر قابل اجتناب. خودکشی هم البته راه حل خوبی است برای رهایی از بنبست، اما خودکشی جرئت میخواهد و کار هرکسی نیست، اگرچه شاید خیلیها در شرایطی قرار گرفتهاند که فکر خودکشی به سرشان راه یافته باشد. من هرگز فیلم طعم گیلاس کیارستمی را نفهمیدم که چطور میشود کسی به خاطر طعم توت یا گیلاس از کشتن خود صرفنظر کند. کیارستمی میخواست چیزی را به طور نمادین بیان کند که دوستدارانش میگویند موفق شده.
بعد نشستم کتاب یک فنجان چای بیموقع، خاطرات امیرحسن فطانت، را شروع به خواندن کردم و تا آخر شب تا تهش رفتم. فطانت زبان خوبی دارد، اما غلو زیاد میکند. به نظرم:
زاده و بزرگ شدۀ میدان عشرت آباد تهرانم. هنگام اعدام گلسرخی کودک بودم و مرکز جهانم خانهای بود که در آن رشد و نمو می کردم. میهنم محدود بود به دو سه کوچه بالاتر و پایینتر از خانهُ پدر، سه راه تخت جمشید، دروازه شمیران، پیچ شمیران و خیابان گرگان و به عبارتی در دایره ای به شعاع یک کیلومتر . آن روزها ما درسی به نام تاریخ معاصر نداشتیم و تنها منبع کسب خبرهای سیاسی پدرم بود که چیزهایی از مخزن یادهایش بیرون می کشید و حکایت می کرد. پدر پدرم هم بود که اجناس انبار یادهایش عتیقه تر بود و البته حکایتهایش مانند افسانه شیرینتر. پدر و پدربزرگ حافظه های خوبی داشتند و در عین حال محافظه کار هم بودند؛ از آنها که آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزند. من هم از نظر ژنتیکی به آنها رفته ام و البته ترببیت شدهُ آنها نیز هستم، گرچه در زندگی گاهی دست از پا خطا هم کرده ام و به ندرت سر نترسی هم داشته ام؛ از فعالیت سیاسی می ترسم و از عواقب اعتراض بیم دارام و این را از جد و پدر جد بزرگوارم به ارث برده ام.
پدرم و پدربزرگم کاسب های چهارراه پل چوبی بودند و حد فاصل بین میدان عشرت آباد تا چهارراه پل چوبی مسافتی ست کوتاه تر از هزار قدم یک کودک آن روزها که من نرخر امروز باشم. اگرچه پدرم و پدرش هرگز بازیگران صحنه ی سیاست نبودند، تماشاچی های بلیط نخریدهُ تئاتر رویدادهای سیاسی معاصرشان بودند چون پل چوبی نزدیک به میدان چه کنم بود و از آنجا تا مجلس راهی نبود و این مسیر کوتاه گذرگاه مهمی برای عبور و مرور وقایع تاریخ صد ساله ی اخیر ایران بود:ترور کسروی، ترور هژیر، ترور رزم آرا، ترور منصور، تیراندازی به شاه … همه این ها را من اولین بار از دهان پدرم و پدرش شنیدم. همچنین اشغال ایران را، رژه سربازان روسی را، پیشه وری و جمهوری آذربایجان را، تظاهرات توده ای های پیرهن سفید پوش را، قیام سال چهل و دو را و مهمتر از همه کودتای بیست و هشت مرداد را.
بله، نوشتم که پدرم و پدرش هرگز بازیگران صحنه هیچ سیاستی نبودند، اما بینندگان کنجکاو سیرک سیاست ایران بودند و گزارشگران صادق مشاهداتشان . این طور بگویم که تاریخ از جلو چشمشان رژه رفته بود، بی آن که همراه تاریخ رفته باشند. آن روزها گوش من از قصه های آنها پر بود و قصه ای شیرین تر از قصه های آنها برای من نبود. البته ناگفته نماند که این دو مرد کاسب اعتماد به مردمی نداشتند که صبح شعار داده بودند مرگ بر شاه و شب مرگ برمصدق. شاید سرچشمه ی بی اعتمادی من به مردم از گفته های آن دو باشد، که هست، به طور حتم.
کودکی من دوران تک تازی ساواک بود و عصر خفقان نفس گیر برای بزرگسالانی که با گفتن جاوید شاه چاپید شاه زندان و شکنجه در انتظارشان بود؛ شایع بود ساواک به صغیر و کبیر رحم نمی کند. فضای سیاسی وحشتناکی وجود داشت که ما در بچگی هم آن را از شنیده ها حس می کردیم. یکی از شکوه های مادرم به پدرم این بود که گوش این بچه ها را با این حرف های تاریخی؟! دردسرساز پر نکن؛ به عبارتی منحرفشان نکن و سر خودت را هم به باد نده. می گفتند عضوی از اعضای هر خانواده ساواکی ست. من هم باورداشتم. ای بر پدرت لعنت ثابتی! شایع بود مخالفان بعد از شناسایی مورد آزار ساواک قرار می گیرند، و شک نکنیم که قرار می گرفتند. ای بر پدرت لعنت ثابتی!
در همان عالم معصومیت بچگی مثل سگ از ساواک می ترسیدم. تا آنجا که یادم کش می آید نه کسی به سیاست کاری داشت و نه سیاست سر به سر کسی می گذاشت. آنهایی هم که دلشان خوش بود معترض هستند خودشان را گول می زدند. به طور مثال دائیم که هفت هشت سال از من بزرگتر بود خیال می کرد کار سیاسی یعنی شنیدن ترانه هایی با صدای داریوش و فرهاد و هنوز که هنوز است خودش را مردی سیاسی در حد بابی سندز می داند با سابقهُ چند ده ساله در امر اعتراضات و مقاومت ها علیه حکومت وقت، آن هم با شنیدن بوی گندم در خلوت. خب سیاست هم البته گازش نمی گرفت.
روزی که گلسرخی و کرامت دانشیان را محاکمه کردند و من اینها را از تلویزیون دیدم شدم شاهد واقعه ای بس مهم در تاریخ ایران. با دیدن آن محاکمه قهرمان هایم زاده شدند و دنیای کوچک کودکیم چنان ترک خورد که چند سال بعد که در نوجوانی به آلمان آمدم یکی از دشمنان کم و بیش فعال علیه شاه شدم.
حالا اصل مطلب: از سر کنجکاوی سالهاست که جریان گلسرخی را دنبال می کنم و از ” من یک شورشی هستم” تا” دستی به هنر و دستی به سیاست”، … و حتا مصاحبه با ایرج و عاطفه گرگین… را خوانده ام و شنیده ام. همین چند روز پیش هم “یک فنجان چای بی موقوع” را خواندم، که داستان زندگی امیر حسین فطانت ، لو دهنده ی کرامت دانشیان به ساواک است.
در کتاب می خوانیم فطانت هنگام خبرچینی برای ساواک جوان بیست و دو ساله ای بوده که البته همیشه خبر چین نبوده. یعنی سه سال پیش از خبر چین ساواک شدن، در نوزده سالگی، به جرم هواپیما ربایی دستگیر می شود؛ گویا می خواسته رژیم شاهنشاهی را تحت فشار بگذارد برای رهایی زندانیان سیاسی. در زندان با کرامت دانشیان آشنا می شود و این آشنایی به دوستی می انجامد.
خلاصه این که فطانت مورد شکنجه قرار می گیرد و به همکاری با ساواک، در حد خبرچینی، تن می دهد. بعد از پایان دو سالهُ محکومیتش برمی گردد به زادگاهش شیراز برای ادامه ی تحصیل. یکی از دوستان هم دانشگاهیش تعریف می کرد فطانت اورکت نظامیان آمریکایی تنش می کرد با بازوبند سرخ و ادای چه گوارا درمی آورد بس ناگوار و تابلو. خود فطانت می گوید در شیراز به طور اتفاقی کرامت را می بیند، اما حدس می زنم فطانت دروغ می گوید و راستش این باشد که ساواک او را آگاهانه در مسیر راه کرامت دانشیان قرار می دهد چون کرامت دانشیان قصد پیوستن به سازمان چریک های فدایی خلق داشته و به همین دلیل زیر نظر ساواک بوده… فطانت،که از کتابش معلوم است آدمی ست بی قید و بند و ماجراجو، کتابی خواندنی نوشته که بیشتر به داستان می ماند تا ثبت واقعیت. امیدوارم کتاب دیگری بنویسد که با خواننده صادق تر باشد و با خودش هم کمی روراستتر.
امروز تنها صبحانه خوردم و شام، آن هم کنسرو ماهی با چند عدد سیبزمینی و خلاص. اگر کرونا جانم را نگیرد، این بیاشتهایی و بد غذایی روانه گورستانم میکند. شب بر همه دوستان و دشمنان خوش!
شش مارس
به طور معمول در بستر که هستم صبح را با خواندن مطلبی در فضای مجازی شروع نمیکنم، اما این بار ناپرهیزی کردم و اولی مطلبی که به چشمم خورد گفتگوی هادی مرزبان، کارگردان نمایشنامه دکترنون، با روزنامهای بود:« … هرروز خبر برکشیدن عزیزی را میشنویم. فقط میتوانیم خوشحال باشیم که تا حال از خانوادهی دکترنون( بازیگران نمایشنامه) کسی نرفته…»
امروز با مادر و خواهرم که حرف میزدم دلهره در لرزش صدایشان میشنیدم. دلداریشان دادم، در حالی که خودم به کسی نیاز داشتم که دلداریم بدهد. به خواهرم گفتم:« این آویزۀ گوش هر ورزشکار رزمیکار است که حریفت را همیشه جدی بگیر، اما هرگز از او نترس.»
خواهرم گفت:« میتوان از کرونا نترسید و آن را جدی نگرفت؟»
دیدم حق دارد و حرفی نزدم. اما وقتی نوبت صحبت با مادرم شد و همان حرف را تکرار کردم، مادرم گفت:«در افتادن با دشمن نامرئی کار سادهای نیست.»
دیدم ایشان هم حق دارد و حرفی نزدم.
اوضاع کرونا در ایران خیلی خطرناک شده و شایع است که دولت میخواهد با شاش شتر و روغن بنفشه و دعا و جنبل و جادو به جنگ ویروس کرونا برود. البته باعث شگفتی نیست چون جمهوری اسلامی نظامی است که بر شالودۀ اندیشهای گنگ بنا شده. به این معنی که سردمداران این نظام از ابتدا ایران را دهی میپنداشتند که با اسلام و پول نفت و کدخدایی می توان آن را اداره کرد. با اینکه به مرور زمان کدخداها و یارانشان فهمیدند ایران ده نیست که با کدخدایی بتوان آن را مدیریت کرد، چنان از پول نفتی که وارد جیبشان میشد و توهم عده کثیری هوادار مست حکمرانیشان شدند که اکنون جامعه درمانده، خسته، بی آینده، متوهم، گریزان، پول پرست، فقیر، بی اخلاق، زورگو و خشن شده. جمهوری اسلامی که از همان ابتدای تاسیس از بیمعنایی رنج می برد و کارنابلد بود، سعی کرد با ایجاد اختناق و کشتن و زندان و پرورش نوعی تفکر ناکارآمد در راستای نظرات مشعشعانهُ کدخدای فرزانه آن را توجیه کند، اما شکست خورد و با این شکست دامنۀ استبداد و فساد گسترش یافت و جان مردم رابه لب رساند. نظام سیاسی ایران نه سوسیالیستی ست و نه ملیگرا و نه فاشیستی و نه دموکراسی و نه… هیچیک از این ها نیست و اصلن چیزی بی معنی و مندرآوری ست و برای همین اسمش را گذاشته اند: نظام ایهامی- ابهامی. این نظام از همان ابتدا ایران را کشتی پوسیدهای کرد روی امواج بلند دریایی طوفان زده و این کشتی به هیچ بندری نمیرسد چون کشتی ناخدا می خواهد و نه کدخدا.
البته تعدادی از کشیشان کاتولیک آمریکای جنوبی با ایمان به اینکه رحمت الهی مقدم بر غضب الهی ست و ویروس کرونا خشم و انتقام خدا برای گناهان نابخشودنی انسان… خلاصه اینها چون خودشان را بری از گناه میدانستند بدون ماسک به مکانهای گوناگون رفتهاند و مردهاند. خدایا، یک بار خانمی مینیژوپی را دید زدهام و یک بار هم چشمم خیره ماند به باسن گرد و قلمبۀ زنی که شلوار تنگ پوشیده بود، حالا بعد از گذشت دهها سال از آن دو ارتکاب باید تاوانش با گرفتن کرونا پس بدهم؟ چه خدای سختگیری!
بلند شو برو کاری بکن؟
کتاب؟ حرفش را نزن! فیلم؟ حرفش را نزن؟ موسیقی؟ حرفش را نزن! لب دریا قدم زدن؟ آری!
ساعتها کنار دریا قدم زدم و به مرگ اندیشیدم. دو سال پیش که از چنگش دررفتم، کارم را رها کردم و زندگیم را در مسیر تازهای انداختم. چه آن روزها و چه این روزها نگران خودم نبودم و نیستم. جدی؟ نه! چون آمدهایم که برویم. جدی؟ نه! دلواپس عزیزانم هستم و این یکی را استثنائن چاخان نمیکنم.
وقتی به جلو ساختمان رسیدم دو دل بودم به آپارتمان بروم یا برای خرید سوار ماشین بشوم.ه سوار ماشین شدم رفتم از سوپرمارکت مقداری گوشت و نان خریدم و برگشتم کباب ماهیتابهای لذیذی درست کردم و خوردم. بعد به زیلکه تلفن زدم و حالش را پرسیدم. پرسیدم این آقای بنیامین رحیمیان کجاست که امروز بهش تلفن زدم و گوشی را برنداشت. فرمودند صبح زود به دانشگاه میرود و دیروقت شب به خانه برمیگردد. چند روز است که گفته فردا به “پاپا” زنگ میزند، اما فردا هنوز نیامده که نیامده.
ساعت هشت شب بود که بنیامین زنگ زد. کمی با هم گفتگو کردیم. ایشان هم مثل خواهر محترمشان خیلی درسخوان و وظیفه شناس است. تمام کارهایش برعکس پدر گرامیش نظم و ترتیب دارد. به هر حال ترکیبی است از خصوصیات اخلاقی آلمانی و ایرانی، اگرچه شش هفت بار و هر بار دو هفته بیشتر در ایران نبوده است. به هر حال خیلی خوشحال شدم که صدایش را شنیدم و خواستم سفارش کنم که مواظب خودش در زمانه کرونا باشد، که دیدم عقل او بیشتر از من میرسد که مراقب خودش باشد.
زود رفتم به بستر و پیش از خواب ساعتی مجله اشپیگل خواندم. قدیمها که این همه مقاله در فضای مجازی نبود با ولع هر مقالۀ اشپیگل را میخواندم، اما در این چند ساله به اندازهای مقالههای متنوع و تخصصی در فضای مجازی وجود دارد که اشپیگل را از سر عادت هنوز آبونه هست و خیلی سطحی آن را ورق میزنم.
با این آهنگ ترکی کی آشنا هست خیلی یک آهنگ غمگین عاشقانه هست
هفت مارس
اول اینکه امروز تمام وقت در حال خواندن Die Belendung اولین رمان الیاس کانتی بودم. سروش حبیبی آن را به “نابینایی” ترجمه کرده که رسا نیست، اما بهترین انتخاب است. ترجمهاش میشود از شدت درخشش چیزی کور شدن، مثل روشن شدن فلاش دوربین جلو چشم. به عبارتی به قدری سرگرم قعالیتی شویم که دیگر چیزی را نبینیم. شاید برای آن ترجمۀ مناسبی به فارسی نداشته باشیم، نمیدانم.
کانتی رمان را در بیست و شش سالگی منتشر کرده و به طور حتم از بیست و سه چهارسالگی نوشتنش را آغازیده. یک سال پیش از این دکترای شیمی گرفته و از سه سال پیش از این به تحقیق دربارۀ قدرت توده پرداخته؛ از نظر روانشناختی اجتماعی و البته با دید انتقادی. چیزی دربارۀ موضوع داستان نمینویسم تا خوانندۀ کنجکاو خودش کتاب را بخواند. کانتی علاوه بر تسلط بر چهار زبان – آلمانی، انگلیسی، فرانسوی و بلغاری- و امکان گردش در چند فرهنگ متفاوت، از نبوغ خاصی هم برخوردار بوده. نویسندهای ست به غایت متفکر و ژرفنگر و چون یهودی بوده از نگاهی خاص و حساس به مسئله توده داشته. از همان ابتدای جوانی خوب میداند به دنبال چی میگردد و تا آخر عمر و حتا در آخرین اثر در جستجوی آن چیز میماند. زبان زیبا و گویایی دارد، اما نه از آن زبانهای گلستانی و آلاحمدی که پر از شعار است و ظاهری شنگول و باطنی بی محتوا دارند و هیچ فرصتی برای فکر کردن به خواننده نمیدهند؛ این دو با نثر بابا کرمی دائم نظرشان را به آدم حقنه میکنند. زبان انعطاف پذیر کانتی برای تشریح سوژه به غنچهای میماند که کم کم تبدیل به گل میشود تا خواننده مراحل تکامل اندیشه او را حس کند و رخصت و فرصتی برای تعقل و نظر خود داشته باشد.
دوم اینکه رستورانهای اطراف آپارتمانم در این فصل سال که خبری از توریست نیست همه تعطیلاند و فقط یک رستوران یونانی در طبقۀ همکف ساختمان باز است و یک رستوران ایتالیایی در پنج کیلومتری.
صاحب رستوران ایتالیی مرد هفتاد سالۀ قد کوتاهی ست با چشمانی سبز و شفاف، عین تیله. گاهی که میروم آنجا شام بخورم، اگر کسی همراهم نباشد لیوان آبجویش را برمیدارد و میآید رو به رویم مینشیند که با من گپ بزند. از صاحبخانۀ قبلیام متنفر است و دائم توی گوشم میخواند که طرف با قیمتی گزاف آپارتمانش را به تو انداخته. الله اعلم. میگوید از یک طرف ایتالیای است و از طرف دیگر ترک و نمیدانم در این مغازله کدام ملت مذکر بوده و کدامیک مونث. با اینکه حداقل بیست بار در رستورانش غذا خوردهام، هنوز اسمش را نپرسیدهام. حدس میزنم چیزی باشد بین ممد و مصطفی و مارچلو و رافائل. برای من گاهی سینیور افندی ست و گاهی مارچلو مصطفی، اگرچه هرگز به این نام صدایش نمیکنم. امشب که به هوای خوردن پیتزا وارد رستورانش شدم دیدم زن چهل پنجاه سالۀ زیبایی، خیلی شیک و تیتیش مامانی، کنار پنجره نشسته. سر و لباس مدرن زن داد میزد ازاهالی جزیره نباشد. بشقابی پر از فتوچینی و بطری شراب قرمزی روی میزش بود و نگاهش خیره بود به هپروت. رفتم کنار دیوار نشستم که نیمرخ زن در چشم اندازم باشد تا با اشتهای بهتری غذایم را تناول کنم. سینیور افندی آمد سفارش پیتزا و نوشابه را گرفت و رفت؛ در فصل سرما آشپز و گارسون و بارمن و صاحب رستوران به یک وحدت وجود می رسند که خلاصه می شود در مصطفی مارچلو، عین آن یارو در نمایشنامهُ خسیس مولیر. زن خیلی فکری بود و من در مخم دنبال دلیلی برای حضورش در آن رستوران و نوشیدن یک بطری شراب میگشتم؛ به طور حتم مثل من از کرونا فرار نکرده، اما شاید از مردی قهر کرده و از دست او به این جزیره پناه آورده. مصطفی مارچلو نوشابهام را آورد گذاشت روی میز و رفت که پیتزا را بار بگذارد. زن دست به غذایش نمیزد، اما با طمانینه شرابش را مینوشید و حواسش هر جایی بود، توی رستوران نبود. با حضورش در رستوران خالی از مهمان احساس آرامش می کردم. مشغول خواندن متنی در فیسبوک بودم که پیتزا آمد و صاحب رستوران رو به رویم آن طرف میز نشست و از مضرات پیتزا داد سخن داد که چربی دارد، خون در رگها به سکسکه میافتد، سکته میآورد، ناسالم است… پیتزا را به هشت قسمت مساوی تقسیم کردم و به سلامتی تک تک ارگانهای بدنم شروع کردم به لنبوندن قطعه به قطعهُ آن زهر مار خوشمزه. وقتی سینیور افندی دید عین خیالم نیست و بی وقفه و با ولع پیتزا را لقمه پشت لقمه در حلقم فرو میبرم از خیر نصحیت کردن گذشت و شروع کرد از انواع کلاه برداریها سخن گفتن و اینکه یونانیها این طور کلاه برداری میکنند، ترکها آن طور، ایتالیایها این جوری و رومانیها آن جوری… به سبک کلاه برداری نژادها رسیده بود و اینکه کلاه برداری سیاهان از این نوع است و زردها … که مرد و زنی وارد رستوران شدند و خانم زیبا صورت حساب خواست و کلاس کلاه برداری شناختی تعطیل شد. خانم زیبا که رفت، من هم تند تند پیتزایم را بلعیدم و از رستوران خارج شدم که زودتر به خانه بیایم و این ترهات را به عنوان تکلیف شب بنویسم.
Ebi – Shabzadeh (Cover by Rana Mansour) ابی . شبزده – رعنا منصور – YouTube
هشت مارس
صبح عزیزی بود چون باران تندی میبارید و بهانه داشتم که از آپارتمان بیرون نروم. خوشبختانه عادت به خواندن کتاب داشتن گاهی میتواند از این نظر حسن به شمار برود که نه حوصله آدم سر برود و نه آدم متوجه گذشت زمان بشود. البته تاکید میکنم گاهی و نه همیشه. امروز یکی از آن روزها بود که کتاب خواندن نمیتوانست منجی باشد. به مادرم تلفن زدم و حال و احوال کردم و همین یک رقم گفتگوی کوتاه یک ساعت و نیم به طول انجامید. بعد با زیلکه تلفنی صحبت کردم که یک ساعت گفتگو کردیم. بعد به سه دوست و با هرکدام نزدیک به یک ساعت. دوش گرفتم. برنج پختم و قوطی لوبیا باز کردم و قاتق برنج کردم. مسموم نشوم؟ ده بار جلو پنجره رفتم و به باران تندی که بندر را میشست نگاه کردم. نمیدانم چرا یاد فیلمهای سیاه و سفید فرانسوی افتادم. دو ساعت نشستم پای تلویزیون و سی و سه کانال را بالا و پایین کردم تا هم خودم خسته شدم و هم تلویزیون را عاصی کردم. در اینترنت هم مطالبی خواندم که بیشتر حوصلهام را سربرد. نمیفهمم مطلبی را که میتوان در نیم صفحه و با زبانی ساده گفت بعضیها در ده صفحه و زبانی پر از تیغ توی گلو گیرکن مینویسند. یکی از موضوعاتی که دارد زیادی دستمالی میشود مدرنیته و مدرنیزاسیون است و اینکه ما در ایران مدرنیزاسیون داشته ایم و نه مدرنیته. در این چهاردهه دربارۀ آن زیاد گفته شده و از بس این سخن تکرار شده و کسانی از روی دست هم مشقها نوشتهاند که هر شبه روشنفکر تازه به دوران رسیدهای تا فرصتی مییابد برای خودنمایی همان حرفهای دستمالی شده و برداشتهای نسنجیده را غرغره می کند. به طور مثال میگویند نظام اداری و قضایی، ایجاد راه آهن و ساختن ارتش ملی، تاسیس مدارس و دانشگاه، رفع حجاب از زنان، تعیین نوع لباس مردم مطابق با استانداردهای غرب، تشکیل دولت مقتدر مرکزی برای از بین بردن اغتشاش و یاغی گری و نظام خانخانی، ایجاد نظم عمومی، خلق آثار ادبی در پیوند با آثار ادبی غربی … همه و همه نشان از مدرنیزاسیون دارد و این قبول نیست چون مدرنیته یعنی دموکراسی و سکولاریته. جدی؟ یعنی ایران باید در دوران قاجار بدون ثروت و صنعت، بدون تجربۀ فرهنگی غرب یک شبه و به طور ناگهانی و معجزه آسا دارای تمدنی میشد که انگلستان از آن برخوردار بود؟ آرمانگرایی را جایگزین واقعیت موجود کنیم و با چند شعار سر و ته موضوع را به هم بیاوریم و خیال کنیم داریم حرفهای منطقی و گنده گنده میزنیم؟ دانش پرتو گرافی امروز را به جالینوس بچسبانیم و با این فکر اشتباه به سراغ پزشکی ابن سینا برویم که آن را نه نقد که رد کنیم؟ الحق که غرب با رنسانس وارد دنیای جدید شد و سپس کوپرنيک و سپس کپلر وگالیله و دکارت راهنمای غرب برای مدرن شدن بودد، اما ما با غرش توپهای سپاهیان عثمانی در دشت چالدران و به هنگام شاشیدن قزلباشان در تنبان فهمیدیم انگاردر پیرامونمان خبرهایی هست. این فهم بد از مدرنیته بیش از پنج قرن است که در ذهن ما جا خوش کرده و ولمان نمیکند.
به نظر من جهان پیرامونی مجبور بود اول با ظاهر تمدن غرب آشنا بشود و از آن تقلید کند تا بتواند کم کم تمدن خودش را بسازد. ما در همین جنبش اخیر می بینیم که جوانها تحت تاثیر فضای مجازی قرار گرفتند و در آشنایی با زندگی جوانان غربی خواهان آزادی اجتماعی و رفاه عمومی شدند. به عبارتی” ز دست دیده و دل هر دو فریاد، که هر چه دیده بیند دل کند یاد”. پیش از انقلاب مشروطه هم اغلب روشنفکران با دیدن ظاهر غرب به فکر تغییرات و تمدن سازی در جامعۀ سنتی و عقب افتادۀ ایران افتادند، وگرنه ما در مسیر ساز و کار این تحولات نبودیم که بخواهیم چیزی را در ریشه ببینیم و از ریشه دگرگون کنیم، مثل همین الان. مدرنیته در جهانی که فاقد تجربیات غرب است اما می خواهد به شکل آن دربیاید تا از دستاوردهایش بهره ببرد نخست از کانال مدرنیزاسیون می گذرد و انقلاب ۵۷ که برای کسب آزادی و رسیدن به مدرنیته شروع شد ثمرۀ همان مدرنیزاسیون دو شاه پهلوی بود که متاسفانه با حضور و دخالت همین شبه روشنفکران از مسیر خود منحرف شد.
احساس خالی بودن میکنم و دلم میخواهد برگردم به هامبورگ، حتا اگر خطر مرگ تهدیدم کند. شاید اگر انگیزه نوشتن داستان داشتم بهتر میتوانستم در برابر هیولای تنهایی مقاومت کنم. البته چند ایده داستانی خوب دارم، اما وقتی میبینم خواننده کیمیا دارد شوقم کور میشود. البته کتمان نمیکنم که در ایران خواننده داستان وجود دارد، اما در میان ایرانیهای خارج داستانخوان و منتقد کم داریم. انتشار کتابهای من هم که در ایران امکان ندارد و همه اینها دست به دست هم دادهاند تا رغبت داستان نویسی در من کم کم بمیرد. شاید ارتباط با نویسندگان دیگر شور نوشتن در آدم ایجاد کند، اما علاقهای به ارتباط با نویسندگان ندارم. به عبارتی با چند نفری که آشنا شدم دلم را زدند و ازشان فاصله گرفتم. اینکه نویسندگان یا کلن هنرمندان خود مرکز بین هستند آزارم میدهد و اینکه … بگذریم . بروم بگیرم بخوابم و اگر فردا هم بیحوصلگی و هیولای تنهای به سراغم آمد از خیر عارف شدن بگذرم و رهسپار هامبورگ بشوم. نخواستم، زور که نیست.
Sting – Shape of My Heart (Leon)
نه مارس
آفتاب از پنجره اتاق خواب پلکهایم را نوازش داد و گفت:بلند شو شهرامجان! شهرامجان چشم گشود و آفتاب را که دید دلش شاد شد و از بستر بیرون آمد و رفت زیر دوش. بعد از نوشیدن قهوه جلو پنجره اتاق نشیمن احساس آرامش کردم و یادم رفت که شب پیش مردد بودم که به هامبورگ برگردم. میخواهی بروی هامبورگ بمیری؟ نه!
رفتم بیرون قدم زدم. در آن هوا به آن خوبی حتا پرندهای ندیدم. دریا آرام بود و سکوت طوری در طبیعت برقرار که صدای زنگ ممتد میشنیدم. میرفتم و در حیاط خانه صدای مادرم را میشنید که داد میزد انقدر نان نخور! نان خیلی دوست داشتم و گاهی زیر پیرهن پنهان میکردم تا مادرم نبیند و شکوه نکند. از همان ابتدا بد غذا بودم و برعکس الان که پلو و خورش دوست دارم، پلو و خورش دوست نداشتم و چون لاغر بودم مادرم نگران سلامتیم بود. شاید علاقهام به نان برای این بود که جلوی نان خوردنم را میگرفتند. پدر و مادرم پسر ارشد چاق و چله میخواستند و من نی قلیون بودم و شاید مایه آبروریزی جلو در و همسایه. معلم کلاس چهارم دبستانم به مادرم به شوخی میگفت، به گمانم گوشتش را خودتان میخورید و استخوانش را میدهید به شهرام. البته این شهرام بعدها که به آلمان آمد اشتهایش باز و عاشق پلو شد، اما دیر شده بود چون پلو و خورش مال خانه پدر و مادری بود و نه زمان دانشجویی و دوران تنهایی در غربت. همین طور که قدم میزدم پدر و مادر و خواهر و برادرم را به یاد میآوردم و دوران کوتاهی که با آنها سپری کرده بودم. مثل برق و باد یادها در ذهنم شکل میگرفتند و محو میشدند. نیمی از کسانی که به خاطرم میآمدند درگذشتهاند و نیمی دیگر مثل خودم پیر. نمیدانم آن دنیا قشنگ بود یا الان بعد از گذشت دهها سال به نظرم قشنگ میآید. نانوایی، لبنیاتی، خیاطی، نجاری، کفاشی، شیرینی فروشی، کبابی، سلمانی… هنوز که هنوز است باد پاییزی آن سالهای دور را که مدرسهها باز میشد روی صورتم حس میکنم و لذت میبرم. شبها که پدرم با یکی دو پاکت میوه و روزنامه کیهان به خانه میآمد از خاطرم نمیرود. میخواهی چه کاره شوی؟ مهندس ساختمان! آفرین پسر خوب. مصالح ساختمانی را از کی میخری؟ از شما! آفرین پسر خوب. حالا او سالهاست که در گور خفته و من در آلمان ماندم و فرصت نکردم از او مصالح ساختمانی بخرم. میدانم که نه پدرم و نه مادرم برای ماندنم در آلمان هرگز نبخشیدنم و همیشه چشم انتظار برگشتنم بودند و هستند.
در بازگشت به آپارتمان سوغاتی هایده را زمزمه کردم: وقتی میآی، صدای پات، از همه جادهها میآد، انگار نه از یه شهر دور، که از همه دنیا میآد..
به آپارتمان که رسیدم به مادرم تلفن زدم و گفتم که خیلی دوستش دارم و اینکه نتوانستم بعد از تحصیل به ایران برگردم از او پوزش خواستم. مادرم خندید و گفت برای چی پوزش میخواهی؟ شرایط ایران درست نبود و اگر من هم جای تو بودم به ایران برنمیگشتم. برای دلخوشی من دروغ گفت، اما زمان گذشته و اعتراف میکنم که من هم باید راه خودم را میرفتم، اگرچه امیدوارم دختر و پسرم از من دور نشوند و کنارم بمانند؛ این همه خوشبختی محاله محاله…
برای توجیه خودم و چرا در آلمان ماندم توضیح بدهم که من زاده منطقهای در وسط تهرانم. خالهها و عمهها و زن داییها و زن عموها و دخترانشان در مجموع سی نفرند که همه بی چادر بودند و هستند. به عبارتی تنها سه نفر از این خانواده بزرگ محجبه بودند، دو مادربزرگم و مادرم. در محلهمان اغلب دختران بی چادر بودند. این تحول در کمتر از چهاردهه اتفاق افتاده بود. سینما ریولی با خانه ما سیصد متر فاصله داشت و من و دوستانم ماهی دو بار در ان فیلمهای آمریکایی می دیدیم. پدرم در اوخر دهه سی تلویزیون خریده بود و اصلن حشر و نشر با قشر روحانی نداشت. روزه میگرفت، اما نماز نمیخواند. اگرچه مادرم نمازخوان بود و نمازش هرگز قضا نمیشد. هم غرب پسند بودیم و هم به خاطر مصدقی بودن پدرم ملی. نوجوان که شدم توی کوچههای آفتاب زده فوتبال بازی میکردم و هرروز عاشق خسته دل دختری می شدم و در ذهن داستان شیرین و فرهاد بدلی از زندگی خودم می ساختیم، و البته دختران محل سگ هم بهم نمیگذاشتند. بین دوستان صمیمیم یهودی و مسیحی و بهایی کم نبود. شانزده ساله بودم که از ایران برای تحصیل خارج شدم و انقلاب را از راه دور شاهد بودم. هنوز گیجم و هنوز از آنچه اتفاق افتاده سردرنمیآورم. به هر حال دورانی بود که گذشت و دورانی بود که هم رو به جلو داشتیم و هم به طور اسفباری دور خودمان می چرخیدیم.
خیلی وراجی کردم و پرت و پلا نوشتم. شب بخیر.
دهم مارس
باز صبح شد و باز بیدار شدم و باز… تکرار مکررات. اگر زندگی بدین منوال ادامه یابد به چه درد میخورد زنده ماندن؟ باز بروم بیرون قدم بزنم؟ آخرش چی؟ دلم میخواهد بروم بیرون و با سنگ بزنم شیشههای ساختمان را بشکنم. جز من حتا یک موجود زنده در این ساختمان نیست که بروم در آپارتمانش را بزنم و به گیلاسی شراب دعوتش کنم. دق کردم اینجا. سوار ماشی بشوم و به سرعت خودم را به هامبورگ برسانم یا بدون ماسک بروم در داروخانۀ مرکز جزیره تا کرونا بگیرم و زودتر وارد دنیای ناشناختهها شوم؟ تنهایی از بیآبی و بیغذایی بدتر است، اما میدانم تا شروع کنم به نوشتن وصیتانامهام شوق زندگی بر من مستولی میشود و دوست دارم هزار سال دیگر زندگی کنم. البته بیاشتهایی هم میتواند دلیلی برای افسردگی باشد. از یک طرف دارم تسلیم مرگ میشوم و از طرف دیگر دارم میجنگم که زنده بمانم. البته طرف دوم جبهه جنگ قویتر است چون میترسم به رستوران بروم و کرونا بگیرم. نمیدانم من این همه تناقض دارم یا دیگران هم با تردیدهای خود درگیرند. به هر حال چارهای نبود غیر از اینکه خودم را بسپرم به کتاب. شش هفت کتاب نیمه باز کنار مبل ریخته و با این تمرکز حواسی که داشتم چند صفحه از این کتاب و چند صفحه از آن کتاب و …
به گمانم نیم ساعت زیر دوش بودم. قوطی نخود سبز را باز کردم و آبلیمو و روغن زیتون بهش اضافه کردم و خوردم. حین خواندن یک صفحه از این کتاب و دو صفحه از آن کتاب و سه صفحه از …مقداری شکلات و پسته خوردم. سه پرتقال و دو سیب خوردم… بترکی!
با زیلکه حرف زدم و کمی درباره روزهایی که پدرش مخالف دوستی من با زیلکه بود. در واقع چند سالی بود که من و زیلکه با هم دوست بودیم و پدرش خبر نداشت چون پدرش مخالف دوستی دخترش با ایرانی بود. البته زیلکه به پدرش گفته بود و چون پدرش سخت برآشفته بود حرفش را درز گرفته بود و قول داده بود از من جدا شود. خوشبختانه به قولش وفا نکرد و من هم اصرار کردم دوستیمان را از پدرش پنهان بدارد چون با پدرش تفاهم داشتم. دهه هشتاد میلادی بود و ایران در جهان بدنام بود و ترسناک. زنان متعصب و محجبه، زندانیهای عقیدتی، اعدامهای سیاسی، گریز مردم از کوه و کمر، مردان ریشدار اورکت پوش، آخوندهای با سگرمههای تو هم رفته، جنگ … تصویری وحشتناک از ایران در ذهنها میکاشت و طبیعی بود که پدری آلمانی از دوستی دخترش با پسر ایرانی بترسد. یاد آن دوران که میافتم و زجری که کشیدیم و تصویری که دنیا از ما داشت… حتا یاداوریش هم بیم در دل آدم میاندازد. نه میتوانم و نه میخواهم درباره آن دوران بنویسم، اگرچه در کتاب منتشر نشدهام به نام “ویکتور” خاطراتی از گردهمایی ایرانیها در رستورانی به نام ویکتور مطالبی از آن روزها نوشتهام. حالا من دانشجو بودم و جوان بودم و زبان میدانستم، اما شاهد زندگی دهها خانواده پناه جویایرانی در آن آشفته حال بودم که یادش تا همین الان مثل سایه دنبالم میآید و پشتم را میلرزاند. دعواهای زناشویی و طلاقها و تنگدستیها و حسادتها و تحقیر کردنهای یکدیگر و بر خوردن آدمها نامتجانس و له شدن زیر فشار غربت و انسان درجه دو شدن در محیط سرد آلمان و نگرانیهای بیپایان و بیآیندگی و … دوران اسفباری بود و هیچ چیز سر جایش نبود. تنها جمله کوتاهی که درباره آن روزگار به ذهنم میرسد: تلخ بود!
فیل در تاریکی را دست گرفتم و بعد از سالها دوباره خواندمش. خیلی چسبید و سر حالم آورد. اما افسوس که نیمه شب بود و برای سر حال آمدن کمی دیر بود و پلکها سنگین.
Mrs. Robinson – Simon & Garfunkel – Lyrics
یازده مارس
صبح که از اتاق خواب بیرون آمدم و به اتاق نشیمن تشریف مبارکم را آوردم اولین چیزی که نظرم را به خود جلب کرد مقدار زیادی کرک روی زمین بود. از کجا آمده ؟ پرسشی بی پاسخ که در تمام طول عمر ذهنم را به خود مشغول داشته. به عبارتی یکی از تولیدات بدنم کرک است و با پرزی که تنها توی نافم جمع میشود مواد اولیه دو کارخانه نساجی را می توان تامین کرد، البته آن قدرها ابله نیستم که ندانم سرچشمه این کرکها لباسهایی ست که میپوشم، اما دو سه مشت کرک روی زمین کمی تعجب انگیز است. نیست؟ پیش از دفن شدن در کرک با جارو برقی افتادم به جان کف آپارتمان. بعد زمین را تی کشیدم. به پنجره که نگاه کردم دیدم شیشه ها منتظر پاک شدن هستند. از شیشه شویی که فارغ شدم به خودم گفتم حالا که این همه آقا بودی دستی هم به حمام بکش. وان و دستشویی و کاسه توالت و کاشی های زمین و دیوارها را تمیز کردم. سپس رخت ها را ریختم توی ماشین رختشویی و بعد از آن در خشکشویی و آنگاه تا کردن لباس ها و مرتب گذاشتنشان در کمد. از خودم حسابی که راضی شدم به زیلکه تلفن زدم و از خودم تعریف ها کردم تا تمجیدها بشنوم که شنیدم:”چه مرد منظم و خوبی!”
نان داغ از فر درآمده و پنیر و کره و مربا چسبید حسابی. ساعتی خوابیدم. از خواب که بلند شدم کردم به دوستی تلفن زدم و ساعتی با او حرف زدم و جوک گفتم و جوک شنیدم و حسابی خندیدم.
آسمان تاریک شده بود که در حین خوردن بادام زمینی و کشمش در این دفتر از اتفاقات نااتفاقات روز قبل مطالبی نوشتم تا در زنجیر یادداشتها حلقه مفقوده وجود نداشته باشد. بعد به خاطر آوردم که قول داده بودم که بنویسم چرا نویسندگیم را مدیون زیلکه هستم. خواستم درباره آن بنویسم که یادم افتاد قصهاش را یک بار در فیسبوک نوشتهام. رفتم گشتم و پیدایش کردم و حالا همان نوشته را اینجا میگذارم تا ببینید چطوری آدم الکی الکی به جرگه نویسندگان میپیوندد بیآنکه خودش خبر داشته باشد:
من و زیلکه دو سالی بود که با هم بودیم و من بیست و چهار ساله و او دانشجویی بیست سالهای شده بود که دریای چشمانش آبیتر از آسمان ماه آگوست بود و در عمق نگاهش ماهیهای رنگارنگ شنا میکردند و در عمق آن آب زلای مرجانهای سفید پیدا بودند و خلاصه من او را دوست میداشتم بسیار و اگر چنین نبود وصف چشمانش را این گونه نمینوشتم. چنانکه افتد و دانی جفایی از من سرزد که او با همۀ لطف و صفا و زیباییش از من جدا شد و این انفصال شمار عشقم را به او کرد بیشمار و من ماندم با دلتنگی و پشیمانی کنج این دنیای لایتناهی با فراقم سخت تنها؛ در چنین حالتی هزار زن هم جلو چشمت بیاورند تو آن را میخواهی که ترکت کرده. بدون چتر زیر باران غم در برهوت عشق ایستادن آسان نبود و کار من که هیچ به گمانم کار هیچکس نبود و نیست هنوز. خاطرم هست پریشانی بر روح چون مخملم مستولی بود و درد دلتنگی و پشیمانی آزارم می داد خیلی. دائم رخسار زیلکه جلو چشمم مجسم میشد و نبودش در زندگیم عادت نمی شد و او به منت کشیهایم جواب نمیداد اصلا و تیر پوزشهایم به سنگ میخورد مدام. هر قدمی که به سویش برمیداشتم، قدمی عقبتر میرفت و در این میان پای رقیبان بیشرف هم باز شده بود به ماجرا و هنگامهای در برزخ حالم بود بر پا؛ فلان فلان شدهها میچرخیدند مثل مگس دور شیرینی و این میدادم عذاب. وقتی دیدم درد عشق بیجوابم مثل عشقه دیوار زندگیم را میپوشاند دروغی سر هم کردم و شبیخون زدم به قافلۀ عشاق بیناموس.
“عزیزم، هنگام بیوفایی سرگرم نوشتن چند داستان بودم و میدانی که نویسندگان هنگام خلق داستان دچار جنون میشوند و دست از پا خطا میکنند و بعد پشیمان می شوند و شاهکار می آفرینند” و خلاصه از این چاخانها.
نمیدانست و هنوز نمیدانستم نویسندگان چه جک و جانوران عاشق پیشه و بدجنسی هستند و دچار جنون دائمی می شوند و تنوع طلبند و اکثر اوقات دست از پا خطا میکنند و خطاها همه موجهند و… همان طور که انتظار میرفت گول چاخانم را خورد و متقاعد شد و پرسید:”مگر تو داستان نویسی؟”
هول شدم و نسنجیده پا را گذاشتم روی پدال سخن ناراست:
“اختیار دارید! اگرچه از تو پنهان داشتم اما داستان نویسم و چند داستان نوشتهام که دارد به زیور چاپ آراسته میشود و تا هفتۀ آینده آماده است. این کتاب را به تو تقدیم کرده ام.”
” به من؟”
” چه کسی بهتر از تو عزیزم؟ “
دروغ آسان نمود اول، ولی افتاد کیفرها. حالا چه کار کنم؟ بتمرگ داستان بنویس! بضاعتم در فارسی کم بود و آگاهیم از داستان نویسی کمتر از کمهای دیگر. خلاصه در وضعیت خطیری گرفتار شدم چون مجبور بودم در کمتر از یک هفته هم کتابی بنویسم و هم این کتاب را به زیور چاپ آراسته کنم تا قابل تقدیم باشد به عزیزم.
در شرایط بحرانی آدم، اگر البته آدم باشد، قادر به کارهای شگفتانگیزی میشود و من اگر آدم نبودم، به ظاهر که بودم و این گونه بود که ماشین تحریری که از عمرش دهها سال میگذشت و تعدادی از حروفش ساییده شده بود و فنرهاش قفل میکرد از یک کتابفروشی ایرانی به قیمت گزاف خریدم، شنبه بود. از دوستی که مدعی بود ماشیننویسی بلد است خواهش کردم که کمکم کند تا کتابی فراهم کنم، یکشنبه مشغول شدیم. بگذریم که دوستم دو انگشتی تایپ میکرد، اما خوشبختانه تند و تایپ میکرد. توی آشپزخانه نشستیم و من داستان در ذهنم میبافتم و دیکته میکردم و دوستم غلط و غلوط تایپ میکرد و بدین گونه هجده داستان کوتاه که تخمیترین مجموعه داستان تاریخ ادبیات جهان است متولد شد که اسمش را گذاشتم: ممد دیوونه.
سه شنبه صبح با انتشارات نوید که در زاربروکن بود تماس گرفتم و با شادروان سهراب که چند بار کتاب با پست برایم فرستاده بود حرف زدم که سهراب جان پای مرگ و زندگی در کار است و لطفن این نوشتهای را که با پست سفارشی برایت میفرستم چاپ کن و در اسرع وقت برایم بفرست. سهراب لطف کرد و گفت بفرست. کتاب به طور معجزه آسایی روز شنبه به دستم رسید و من بردم تقدیمش کردم به زیلکه و البته شانس آوردم که زیلکه فارسی نمیدانست وگرنه کار بیخ پیدا میکرد.
Oscar Benton Bensonhurst Blues
دوازده مارس
در بزنگاه تاریخ کرونایی بعد از توقفی یک روزه در هامبورگ دوباره به انتهای جهان و خلوت خود برگشتهام. در بین راه و همراه با ماشینهای چون آب در بستر رود روان فکر کردم این چگونه گزارش احوال نویسیای است که نه از زندگی خصوصیام مطلبی مینویسم، نه نقدی بر دین، نه تفسیری بر سیاست ایران، نه بد و بیراه به این و آن، نه دلبری… کمی از هوا و طبیعت زیبا و پرندگان و چرندگان این جزیره نوشتن و همین! بیان تاملاتت کو؟ بیان تفکراتت کو؟ راستش دربارۀ خیلی چیزها و خیلی نفرات نوشتن شهامتی میخواهد که در مستند نویسی فیسبوکی در من نیست. آنچه که به خود من و نظراتم مربوط میشود، میتواند بعد از مرگم به صورت چشم در چشم فانوس دریایی منتشر شود و طبیعی ست که تا آن روز یادداشتها و برداشتهای خصوصی این گم و گور شده از چشم غیر پنهان بماند.
در انتهای جهان رفتم گردش. باد شدیدی میوزید. از بس لباسهای کت و کلفت پوشیده بودم که عینهو خرس قطبی چاق و چلهای بودم در پی فک. وسط راه مادرم به موبایلم تلفن زد. تا گفتم دارم قدم میزنم گفت شال، کلاه، دستکش… که یادت نرفته؟ نرفته! لخت و پتی نباشی؟ نیستم! مادر است دیگر، در ده سالگیم برای او متوقف ماندهام. از احوالات کرونا پرسیدم و اخبار نگران کنندهای شنیدم؛ چند نفر از خویشاوندن دور در اثر کرونا درگذشتهاند. بعد از خداحافظی به راهم ادامه دادم. در این سرما چند نفر چشم مادرانشان را دور دیده بودند و بدون شال و پالتو و کلاه و دستکش…موج سواری میکردند و ویروس کرونا را به عضو بد نام اندامشان هم نمیگرفتند. بی خیالی هم نوعی فرار از هراس است. هر کسی دلخوشی خودش را دارد و دلخوشی اینها هم موج سواری ست، حتا به قیمت سرما خوردن و رو به قبله شدن. پیش از اینکه باد ببردم به سواحل دانمارک برگشتم به خانه.
چیزی خوردم و شروع کردم در اینترنت مقالههایی از ایرانیان و درباره ایران خواندن. واقعن ایران کشور غریبی شده. سالهاست که روحانیت تمام رودهایی را که به دریای تمدن، با استانداردهای جهانی، منتهی میشود خشک کرده تا مردابی بسازد که هم رفتار مردم را به انحطاط بکشاند و هم کشور را ویران کند. از هر چشماندازی که نگاه کنیم این حکومت مدنیت ایران را با بحران جدی رو به رو ساخته چون قلدر منش است و نه درکی از سنت دارد و نه فهمی از مدرنیته. مدیریتش تهدید و سرکوب مردم، اقتصادش درب و داغان، سیاست بینالمللیش مسخره. مردم در عصر دیجیتال هم به دنیای دموکراسی نزدیک شده اند و هم علیه استبداد و جزمیت حاکم موضع دارند و کاری برای تغییر از دستشان برنمیآید. تازه تغییر هم بکند، از کجا معلوم که بدتر نشود؟ اکثر مردم بر این باورند که حکومت روحانیت پروژهای شکست خورده است که در تداوم جهل میکوشد و با ممنوع کردن سازمانهای مردم نهاد میخواهد ریشه درخت روشنگری را در روان جامعه بخشکاند. اما این نظام فراموش کرده که در این فرایند حرص و خودخواهی در تار و پود هستی افراد رخنه کرده و همدلی از زندگی اجتماعی رخت بربسته و به ناگزیر اخلاق و مسئولیت پذیری در فرد فرد ملت رنگ باخته . خلاصه رفتار حکومت همزیستی مسالمت آمیز را تهدید می کند و تا در روی این پاشنه می چرخد وارد شدن به تمدن امروزی ناممکن است.
مگر قرار نبود وارد سیاست نشوی؟ چرا، اما…
اما بی اما!
به یاد خاطرات جوانی نور رمان “نور در آگوست” ویلیام فاکنر را به دست گرفتم و چند ساعتی با آن مشغول بودم. این رمان سادهترین رمان فاکنر و به نظر من جالبترین رمان اوست. کریس، که شببه سفید پوستان است ، تنها به این جرم در رمان کشته میشود که یک رگ پدر یا پدربزرگش سیاه بوده و کریس به خودش اجازه داده که با زن سفید پوستی دوست باشد و معاشقه کند. این واقعیت زندگی سیاهان آمریکا تا همین چند وقت پیش بود. فاکنر در این رمان نشان میدهد که فاجعۀ بردهداری به ظاهر در آمریکا تمام شد، اما آزار رساندن به سیاهان تمام نشد. کوکلاس کلان یک واقعیت در آمریکا بود و هنوز هست. همین آقای ترامپ با داشتن دهها آپارتمان حاضر نبود حتا یکی از آنها را به سیاه پوستان کرایه بدهد. تا همین سی چهل سال پیش در بعضی ایالتهاا حتا نشستن سیاه پوستان کنار سفید پوستان در اتوبوس ممنوع بود…
Lauren Christy – The Color of the Night
سیزده مارس
نیمههای شب با شنیدن صدای پا از خواب پریدم. گوش تیز کردم و صدای پای خفیفتر شد. از جا پریدم و به سرعت رفتم در اتاق خواب را باز کردم و چراغ را روشن کردم. ز صدای پا از حمام میآمد. تندی رفتم از کشوی کابینت آشپزخانه چاقوی بزرگی برداشتم و با گامهای آهسته به طرف حمام رفتم. گوشم را به در حمام چسباندم. صدای پا میآمد. طرف رفته در حمام قدم میزند؟ چرا؟ دستگیره در را تندی به پایین فشار دادم و زانویم را خم کردم و توی تاریکی حمام فریاد زدم:«بیا بیرون!»
صدایی نیامد. بیآنکه داخل حمام شوم دستم را دراز کردم و کلید چراغ حمام را که داخل حمام و کنار در بود زدم. حمام خالی بود. رفتم تو. باز صدای پا شنیدم، اما این بار از توی راهرو. به سرعت از حمام خارج شدم و به راهرو رفتم. نور چراغ اتاق نشیمن به آنجا هم رسیده بود و اثری از شخصی در آنجا نبود. گوشم را به در آپارتمان چسباندم. صدای پایی به گوشم نرسید. دچار توهم بودم؟ شاید! چاقو را در کشو گذاشتم و رفتم روی مبل نشستم. نکند در این انزوا خل شوم؟
به بستر رفتم و خوابیدم.
در این جمعۀ بادخیز، میان جیغ و ویغ کاکایی ها، در تیررس باران ریز و موذی گهگاهی، گره خورده به سرمایی سخت، همنشین با کشتیهای لنگر انداخته در بندر و مهمتر از اینها شنیدن خبر ورود نامبارک کرونا به انتهای جهان از رادیو، متوجه شدم از واژۀ گنگ توده متنفرم. توده یعنی تلمبار و تودۀ مردم به انبوهی جمعیت گفته میشود که هم قدرت ویرانگری دارد، هم توانایی آبادگری، هم میتواند بترسد، هم میتواند بترساند، هم میتواند دارای شکلی منسجم و با هویت باشد، هم میتواند فاقد نظم و ویژگی باشد، هم میتواند به سرعت تحریک و فعال بشود،هم میتواند به تندی تسلیم و منفعل… خلاصه هر چیزی هست و هیچ چیز نیست. این توده در به وجود آوردن انقلابها نقش عمدهای دارد، اما اگر ناآگاه باشد میتواند بعد از انقلاب به تودههایی خطرناک و سرکوبگر منشعب شود که هر یک به بدنۀ حزب یا سازمان یا گروه یا شخص یا هر آنچه که خواهان قدرت سیاسی است بچسبد؛ به طور مثال در ایران عدهای حزبالهی شدند، عدهای مجاهد، عدهای فدایی، عدهای لیبرال… به عبارتی تودههای ناآگاه بعد از منشعب شدن از تودۀ بیشکل نخستین مستعد پذیرش هر ایدئولوژیی هستند. همین است که توده های منقسم علیه هم صف آرایی میکنند تا یکی از آنها موفق شود نقش تاریخی و مخرب خود را برای ایجاد استبداد به عهده بگیرد. تا قشر در کشوری بیتعریف بماند و خواستهها به طورعلمی طبقه بندی و فرموله نشود و توده برنامهای برای توازن و تقسیم قدرت سیاسی نداشته باشد، هر جنبشی به بن بست استبداد ختم میشود و این توده هرگز و هرگز و هرگز آبادگر نمیشود.
به زیلکه تلفن زدم و گفتم اگر ممکن است مرخصی بگیرد و یکی دو هفتهای به اینجا بیاید چون دارم دق میکنم. زیلکه گفت دلش میخواهد، اما به قدری اداره کار دارد که فرصت آمدن به آخر دنیا را ندارد. به خاطر بیماریم با برگشتنم به هامبورگ هم مخالف است. دارم کم کم در بیمعنایی مطلق غوطه میخورم و احساس میکنم سنگی آسمانی هستم که بیهدف در فضا حرکت میکند. هنگام گفتگوی تلفنی با مادرم و سپس با پریسا خودم را شاد و قبراق نشان دادم، اما دلم گریه میخواست و حرف زدن از تنهایی زجر آورم. با چند دوست تلفنی صحبت کردم و برای اینکه گفتگو طولانی بشود حرف گذشتهها را پیش کشیدم. کمی در اتاق نرمش کردم و رفتم دوش آب سرد گرفتم. با صدای بلند آواز خواندم و سعی کردم با خودم کمی حرف بزنم. تلویزیون و رادیو و ضبط را با هم روشن کردم تا شاید از درد شکنجه تنهایی چیزی کاسته شود، اما ترکیب صداهای درهم و برهم غیر قابل فهم حالم را آشوبتر کرد. متاسفانه دوستان فیسبوکیم خلاصه میشوند به یک اسم و یک عکس و مجازیتر از آن هستند که بتوانند با حضورشان دورم را پر کنند. یکی از دوستانم تعریف میکرد پیرمردی در ساختمانشان زندگی میکند که هرگز از آپارتمانش بیرون نمیآید. حتا مواد خوراکیش را تلفنی سفارش میدهد که به در خانهاش بیاورند. به توانایی چنین آدمهایی غبطه میخورم.
Rod Stewart – I Don’t Want To Talk About It with the Royal Philharmonic Orchestra (Official Video)
چهارده مارس
بعد از تناول مقدار معتنابهی صبحانه و خواندن صفحاتی چند از رمان اشتیلر، شادروان ماکس فریش، راهی کلیسا شدم که آواز همسرایان بشنوم. کلیسا، که بی شباهت به کلیسای رمان “با نام گل سرخ” نیست، از ترس شیوع کرونا تعطیل بود. مگر قرار نبود اعتبار معابد در امر شفای بیماران بیشترترتر از بیمارستانها باشد؟ پرسشی ست بیهوده، به ویژه اگر در کلیسا را ببندند،کشیش را با همهُ مقدساتش در محراب بستری کنند و پزشک حاذقی کنار بالینش بیاورند . رفتم سراغ طبیعت، به قصد چشم چرانی طیور، که ناگهان ابر مثل چادر زنی از سر خورشید خانم افتاد و با دیدن بانوی زیبا و مقدس نه یک دل که صد دل عاشقش شدم. راه داد. دست در دست معشوق گرم و نورانیم به جنگلی رسیدم که درختانش در مسیر باد می رقصیدند. یکی از درختان شکوفه پوشیده که قرتی قرشمال تشریف داشت، سر صف خوش رقصی ها می کرد که بیا و ببین.
به خانه که برگشتم با دوستی فیسبوکی گفتگویی داشتم درباره شریعتی و آلاحمد شایگان و … دوست متهمم کرد به دشمنی با آلاحمد، در حالیکه چنین نیست. به گمانم همه نوشتههای آلاحمد را خوانده باشم و چند کتاب هم از علی شریعتی. میدانم که شریعتی نوزده ساله بود که ابوذر را نوشت و آل احمد بیست و دو سه ساله که دید و بازدید را منتشر کرد. هردو استعدادهای خوبی بودند ولی صحبت من دربارهُ استعداد آنها نیست. شایگان در زیر آسمان جهان به نوعی از گذشتهُ خودش فرار کرده که کار بدی نکرده. اتفاقن جهانبگلو که این گفتگو را با او انجام داده دربارهُ شایگان حرفهایی زده شنیدنی. من در یادداشتم شایگان و شریعتی و آل احمد را متهم و محکوم نکردم بلکه به دیدار گذشتهُ خودم رفته ام و در خلوتم افکار گذشته ام را به نقد نشسته ام. مگر همهُ خاورشناسان مترقی هستند که هند و چین شناسان مترقی باشند؟ نایپل کتابی دارد به نام” هند، تمدنی مجروح” که نگاهی انتقادی ست به هند و در واقع آنچه فکر می کرد هند هست اما نیست؛ چون هند را از تعریفهای پدرش می شناخت و تجربهُ زیستن در آنجا را نداشت. چه اشکالی دارد من نوعی هم برداشتهایم را از یک سفر درونی در خودم بنویسم؟ کتاب آفاق تفکر معنوی در اسلام ایرانی شایگان خیلی آگاه کننده است اما مسئله تنها آگاهی نیست بلکه دارم تاثیر تفکرات نفراتی چند بر خودم را در دورانی وارسی می کنم که لا به لای زمان گم شده اند اما جای پایشان در ذهنم هنوز باقی ست . بعضی از این نوشته های فیسبوکیم سطرهایی ست که در دوران انزوای اجباری در جزیرهُ فمارن نوشته ام. در آن تنهایی اجباری که خطر مرگ از کرونا همه را تهدید می کرد نامهای زیادی در مخیله ام رژه رفتند که به افکار و اعمال عالم جوانیم شکل داده اند. ورق زدن صفحات زندگی گذشته محدود است به خاطراتی چند که البته همه فقط سیاسی نیست بلکه از عشقها و فراقها، از بی پولی و پول دار شدن و ورشکسته شدن، از کامیابی ها و ناکامی ها، از خانواده و خیلی چیزهای دیگر هم نوشته ام و این نوشته های فیسبوکی فقط سطرهایی از آن هستند برای دلخوشی خودم و شاید سرگرم کردن دوستان. خلاصه کنم: ما همه درون ذهنمان یک آل احمد و شریعتی و شایگان… داریم و من دربارهُ شایگان خودم می گویم که شاید با شایگان دیگری و همگانی تشابهی نداشته باشد. آل احمد نشسته در ذهن من یک تاثیر خصوصی بر افکار من گذاشته که شاید با آل احمد ذهن دیگران تفاوت داشته باشد. من دارم از خودنویسی می کنم اما در ساختن این خود دیگران هم نقش داشته اند و به ناگزیر از آنها هم می نویسم.
آسمان چون دل شیطان سیاه بود و شکم من چون گاوصندوق ورشکستگان خالی. کمی نان و پنیر و گوجه فرنگی خوردم. ساعتی با همسرم تلفنی صحبت کردم. ساعتی تلویزیون نگاه کردم و رفتم خوابیدم.
پانزده مارس
خبرها حاکی از آن است که کرونا دارد حلقۀ محاصره را حتا در انتهای جهان تنگ و تنگتر میکند. بعید نیست این ویروس بتواند پیروزمندانه جهانم را به زودی زود به چهار دیواری آپارتمانم محدود کند و حتا از گردش کنار دریا هم محروم بشوم. البته آذوقه به اندازۀ کافی انبار کردهام، کتاب و دی وی دیهای زیادی هم برای خواندن و دیدن در قفسهها جا دادهام، اما تا کی تنهایی را حوصلهام تاب میآورد، پرسشی ست که پاسخش را آینده میدهد. صبحی روی مبل توی اتاق نشسته بودم و نیم نگاهی به دریا داشتم و نیم نگاهی به صفحات کتاب اشتیلر که دیدم آقای ماکس فریش دارد یواش یواش کفرم را با این کش دادنهایش درمیآورد. هنوز آقای وایس در صفحات رمان منکر اشتیلر بودنش بود که بلند شدم رفتم به قوهای دریا نان بدهم.
ابر متراکم و خاکستری تا بالاترین شاخههای درختان اطراف بندر پایین آمده بود که شروع کردم جلو قوها و مرغابیهای شناور نان انداختن. آقایی کهنسال نزدیکم شد. کرونایی نباشد؟ قدمی عقب رفتم. سگرمههایش تو هم رفت و قدمی جلو آمد. لبخند زدم و قدمی عقب رفتم. تا آمد نزدیک بشود، با دست فرمان ایست دادم. آمرانه گوشزد کرد به پرندگان کنار دریا نباید نان داد. آلمانیها به درس دادن و تربیت کردن خارجیها معروفاند و من چون آدم حرف گوش کنی هستم، با یک “چشم” سر و ته قضیه را هم آوردم، اما وقتی طرف رفت و از تیررس نگاهش خارج شدم، خصلت ایرانیم بالا زد و برای ثواب اخروی به بابا نان دادنم ادامه دادم.
بعد از ته کشیدن نان و سیر شدن قوها و مرغابیها، با خیال راحت روی نیمکتی رو به دریا نشستم و نگاهم به موج های کوتاه و کف بر لب پیوست. حوصلهام که از دیدن آن همه زیبایی یکنواخت سر رفت، رادیوی موبایل را روشن کردم. کسی داشت پیرامون مدیریت چینی ها در رفع بحران جفنگیات میبافت. یعنی چینیها با برنامه ریزیهای مدبرانۀ دولتمردانشان و به یاری ساختار نظام سیاسی شان راه حل مناسبی برای پیشگیری از سرایت کرونا پیدا کردهاند؟ بدبین نیستم، اما ادعاها و تبلیغات نظامهای استبدادی را باور ندارم.
شانزده مارس
دیروز، هنگام غروبی بس حزین، به محض بازگشت از تناول قزل آلای کبابی و طبیعت گردی و روی سطح آب دریا سنگ پرانی، به خانه منزل که رسیدم از رادیو شنیدم: جزیره از فردا ساعت شش صبح قرنطینه میشود.
ای داد بیداد، اگر قرصی که صبح به صبح میخورم تمام شود، چه خاکی بر سر بریزم؟ خر اینجا نداریم! عنبر نسارا و از این کوفت و زهرمارها جایی نمیفروشند. در داروخانه جملهُ ” روغن بنفشه می خواهم” هنوز به طور کامل از دهان خارج نشده که گوینده را با دو سه ویروس نخالهُ کرونا به این دلیل موجه توی یک سلول می اندازندکه یک خل در این دنیا کمتر، زندگی برای دیگران بهتر. بیدرنگ شال و کلاه کردم و راهی هامبورگ شدم. صد و پنجاه کیلومتر برو، صد و پنجاه کیلومتر در ظلمات برگرد تا جنازهام با خیال راحت روی تخت ولو شود که قرص به اندازهُ کافی دارم. امروز صبح در حال نوشیدن قهوه و شنیدن رادیو بودم که صدای آقای استاندار زینت بخش گوشم شد: تمامی توریستها، بدون استثناء باید فوری کاسه کوزهایشان را جمع کنند،و بیمعطلی و وقت کشی و بهانه جویی و مچل کردن ما و خودشان از این استان بزنند به چاک.
گل بود به سبزه هم آراسته شد. کم از تنهایی زجر میکشیدم، ادامۀ حیات قاچاقی در این جزیره نیز قوز بالا قوز شد.
Luciano Pavarotti, James Brown – It’s A Man’s Man’s Man’s World (Official Live Performance Video)
هفده مارس
امروز “مرگ قسطی” را شروغ کردم بخوانم. با خیالات به زبان آمدۀ آقای سلین به صفحۀ چهل و یک رسیده بودم که آهنگ قدم زدن در هوای تازه کردم. کدام سو بروم؟ فانوس دریایی با وقاری مرموز از دور فراخواندم! در بین راه و همراه با صدای Cris Rea به فیلم Outbreak فکر کردم. ماجرایش؟ ویروس ناشناخته و مرگآوری در حال گسترش است و داستین هافمن، در نقش ویروس شناس، در پی ساختن واکسنی بر ضد آن. دولت آمریکا به پژوهشگر فشار میآورد که نتیجۀ تحقیقات و واکسن ضد ویروس را به طور اختصاصی در اختیار ارتش آمریکا بگذارد تا آمریکا با ساختن زهر و پادزهر به هژمونی سیاسی و سلطه اقتصادی خود در جهان ادامه بدهد. این روزها با فشار دولت تبهکار آمریکا به شرکت دارو سازی آلمان، Curevac ، برای به دست آوردن حق انحصاری واکسن ضد کرونا، تخیل و واقعیت به هم گره خورده.
چهل و اندی سال پیش از ماده تاریخ کرونا، در ایام نوجوانی و نه در چنین سه شنبهی بی هیجانی که دلتنگ چهارشنبه سوریهای پر نشاط آن روزها ست، با درهم آمیختن زرنیخ و کلر و گذاشتن آن زیر تکهای موزایک و محکم کشیدن کف پا روی سطج موزایک، آن مخلوط کوفتی با صدایی مهیب چنان میترکید که هم موزایک زیر پایم چند تکه میشد، هم پایم حسابی درد میگرفت. مادرم هرچی دشنام و نفرین بلد بود بارم می کرد، اما من که کله خریم مرزی نمیشناخت، میخندیدم و شل میزدم به طرف بمب بعدی .
هجده مارس
جزیرۀ کرت بزرگترین جزیرۀ یونان و پنجمین جزیرۀ بزرگ مدیترانه است. سی و اندی سال پیش، در دوران دانشجویی، با همسرم، که البته ده سال بعد از این سفر همسرم شد، کوله پشتیهایمان را برداشتیم و رفتیم به آنجا. گاهی با اتوبوس، گاهی با موتور کرایهای، گاهی پای پیاده دور تا دور جزیره را وجب به وجب حسابی گشتیم. هوای گرم، هزار هزار درخت زیتون، بازتاب رنگ نیلی آسمان بر آب شفاف دریا، ساحلهای شنی و سنگ ریزهها، چشماندازهای رویایی از بالای صخرهها، خرزهرههایی به اندازۀ اقاقیا، انواع گلهای کاغذی در هر گوشۀ این آبخوست رعنا، خانههای سفید با در و پنجرههای لاجوردی بر فراز تپهها، پیرزنانی با لباسها و روسریهای سیاه نشسته دم در خانهها، گله به گله عیسای مصلوب کنار جاده ها، آثار باستانی مینوسیها- قدیمیترین تمدن اروپا-، همراهی رمان زوربای یونانی در تمام طول راه… اینها را به دنیس گفتم، مردی چهل و اندی ساله و صاحب رستورانی زیر آپارتمانم؛ البته به هنگام زیاده روی در نوشیدن Ouzo. سپس افزودم: حیف نبود آن جزیرۀ افسانهای را ول کردی و به این جزیرۀ سرد در انتهای جهان آمدی؟ دنیس بعد از اینکه گیلاسش را بالا رفت، با سر آستین پیرهنش لبش را پاک کرد و گفت: من در آنجا مثل تو توریست نبودم، زندگی سختی داشتم. در آنجا رندگی برای من توام با گرسنگی بود و در جایی که گرسنگی هست، زیبایی طبیعت به چشم نمیآید.
حق با دنیس است: درک زیبایی با شرایط روحی و مالی و فرهنگی فرد رابطۀ مستقیم دارد. به همین دلیل به نظرم، که می تواند اشتباه باشد، دریافت اغلب شاعران از زیبایی بیشتر ذهنی ست تا عینی.
امروز به دستور شهرداری تمام مغازهها، از جمله رستوران یونانی دنیس، در انتهای جهان تا اطلاع ثانوی تعطیل شدند. جزیره، مثل همه جای دنیا، قلمروی ارواح شده تا آمادۀ جنگ تمام عیار علیه ویروس کرونا شود. من خوشبینم که هم در این جنگ پیروز میشویم و هم دنیا را بعد از این با چشم دیگری مینگریم.
الان هم مینشینم و فیلم “استخر” را با شرکت آلن دلون و رمی شنایدر میبینم، اگرچه منتقدین سینمایی نقدهای بدی دربارهاش نوشتهاند. از قدیم گفتهاند علف باید به دهان بزی شیرین بیاید. فقط برو تو بحر موزیک!
Chris de Burgh – Lady in Red (official music video HD)
نوزده مارس
بحران اقتصادی ناشی از دنیاگیری کرونا را مشابه ورشکستگی های فاجعه بار دوران جنگ جهانی دوم ارزیابی میکنند. امیدوارم شمار تلفات این کارزار به آن جنگ وحشتناک نرسد که برای بازماندگان مصیبتی خواهد بود از هر جهت دردناک. البته درگیری فکریم در حال حاضر دو پلیسی هستند که دو ساعت به دو ساعت برای وارسی به بندر میآیند تا قاچاقچیان کرونا سوار بر اجسام شناور وارد جزیره نشوند؛ خوشبختانه فقط تا وقتی که هوا روشن است. هنوز به حضور پنهانی من در آپارتمانم پی نبردهاند که اگر ببرند دست به اقدامات ناخوشایندی میزنند. خلاصه در این وانفسا آنه فرانکی شدهام که عجالتن پلیس پپۀ گشت بندر را به چشم گشتاپوی بیرحم میبینم. روزگار غریبی ست.
دیشب متوجه شدم به جز من فرد دیگری هم به یکی از آپارتمانهای ساختمان پناه آورده. کسی که انگار وسواس دارد، چون از دیشب تا صبح سه بار زیر دوش رفت. زن است؟ مرد است؟ سنش؟ هرچی هست خیلی محتاط است و انگار با تمام فنون مخفی کاری آشناست، چون حتا ماشینش توی پارکینگ نیست و اثری از خود در بیرون از ساختمان به جا نمیگذارد. این آدم، این سایه، با هویت و جنسیت مجهول، به طور حتم از وجودم در نزدیکیاش به خاطر آهنگهای ریچارد کلایدرمن که با صدای بلند میشنوم خبر دارد، اما حتا برای شکایت رخ نمینماید. نیاید به خاطر آذوقه سر به نیستم کند؟ احتیاط به روش آمریکایی شرط عقل است، یک چاقوی تیز و گنده توی کشو جا گرفته که بهتر است دم دستم باشد. اگر فیلم ” جهنم در اقیانوس آرام” را ندیدهاید، در ایام قرنطینه آن را ببینید تا احساس لی ماروینیام را در لحظات پرالتهاب این روزهایم در برابر توشیرو میفونۀ نمادین ساختمان درک کنید.
سالاد الویهای درست کردهام که وقتی لا به لا در دل نان باگت نیم متری جا بگیرد، احتمالن ساندویچی میشود در حد متکاهای گرد قدیم. این جور پیش برود، حتا اگر متهم به شیوع کرونا در جزیره نشوم، شب عیدی به جرم پر خوری و ایجاد قحطی محکوم به مرگ با گیوتین خواهم شد. کارد بخوری شکم که همه جا مایۀ دردسری!
بیست مارس
از بستر که بیرون آمدم صبحم را با چشم چرانی در بند قشنگی آغازیدم. رفتم سراغ یخچال تا ببینم سیبی هست که نوروزم را با آن جشن بگیریم. سیب پلاسیدهای توی کشوی سبزیجات بود. آوردمش گذاشتمش روی میز تا این سیب پلاسیده تتمۀ سین سفرۀ هفت سین روزهای خوش و فراموش نشدنی کودکیم را به یادم بیاورد. یادش به خیر. پرواز کردم به سالهای دور که بعد از سه هفته خانه تکانی مادر، بعد از دو هفته تق و لقی مدرسه، بعد از خرید پر هیجان قوارهای پارچه کت و شلواری از فروشگاه مقدم و سرضرب بردنش پیش خیاطی ر، بعد از خریدن مجله تماشا و انتخاب برنامههای تلویزیون، بعد از… روی میز مهمانخانه پر از ظرفهای میوه و شیرینی و آجیل میشد، سفرۀ هفت سین میآمد مینشست روی میز پا کوتاه کنار بوفه، سبزی پلو و ماهی سفید شب عید که از واجبات پایان سال کهنه و آغاز سال نو بود و کوکو سبزی روی شاخش، همه حمام رفته و نونوار چراغهای خانه را روشن میکردیم برای خوش آمد گویی به بهار… نوروز می آمد همراه با بوسهها و تبریکهای پدر و مادر، و جوانههایی که میپاشید بر شاخههای نازک تاک حیاط. روز دوم عید میرفتیم به خانۀ یکی از پدر بزرگها و با خالهها و داییها و خانوادههایشان که بالغ بر سی نفر میشدند ناهار میخوردیم. غروب میرفتیم به منزل آن یکی پدربزرگ و با عمهها و عموها و خانوادهایشان شام میخوردیم. شیرینترین دقایق آن روزها عیدیهایی بود که میگرفتم…هیهات، اکنون از آن عده جمعی زیر خاک خفته اند، جمعی در سراسر گیتی پراکنده اند، جمعی از ترس کرونا در قرنطینه حیرانند و من در این بیدرکجا ی تنهایی سعی می کنم به یاری موسیقی هم بوی آن سال ها را استشمام کنم و هم خوشایندترین رویاها را در خیالم جا بدهم.
نوروزتان مبارک!
به تک تک خانوادهام در ایران و همسر و دختر و پسرم سال نو را تبریک گفتم. مادرم عکس هفت سینی را که در ایران چیده و همسرم عکس هفت سینی را که چیده با واتساپ برایم فرستادند و اینکه جایم در کنارشان خالیست. کمی غصه خوردم و دل برای خود سوزاندم، اما بعد به خودم گفتم مردک نرهخر راضی باش که زندهای و اگر کنار هفتسین آنها نیستی، انقدر سر حال هستی که فرصت دل برای خود سوزاندن داری.
امروز خیلی تنبلی کردم و فقط آهنگ فارسی شنیدم، ابی و هایده و گوگوش و فروغی و…
بیست و یک مارس
جزیره منزل موقتی هزاران هزار غاز مهاجر شده که از سرزمینهای گرمسیر رهسپار سردیهای شمال اروپا هستند. بامداد امروز با زنگ آوازشان از خواب بیدار شدم وچشمم که به آفتاب افتاد به سرم زد به شمال جزیره بروم که طبیعتی دارد از مه بانگ تا کنون بدوی و دست نخورده.
پانزده کیلومتر جادۀ مشجری را که از وسط مزارع میگذرد پشت سر گذاشتم، بی آنکه در طول راه بنی بشری ببینم. دو ساعت در میان علفها و گندمهای ساحلی قدم زدم، که در مسیر باد و به احترام در برابر دریا سر فرود آورده بودند. خیلی موسیقی گوش دادم. به داستانی فکر کردم که چند بار نوشتهام اما راضیم نکرده. موضوعش از این قرار است که مردی بعد از پنجاه سال اقامت در آلمان و داشتن زن و دختر و پسر و نوه دچار سرطان ریه میشود و چون میداند چند ماه بیشتر زنده نخواهد ماند برای سه روز به ایران میرود تا از سرزمینی که بینهایت دوستش میدارد و به دلایلی از زندگی در آن محروم بوده خداحافظی کند. اسم مرد مهدی است و در فرودگاه هامبورگ مرد جوانی از مهدی خواهش میکند که بستهای را به ایران ببرد تا دوست دخترش بیاید آن را بگیرد. مهدی میگوید تنها سه روز در ایران میماند و در هتل اقامت دارد و تمام خانوادهاش بعد از انقلاب به آمریکا مهاجرت کردهاند و بهتر است مرد جوان بسته را به کس دیگری بدهد که هم محل اقامتش در تهران مشخص است و هم طول اقامتش بیشتر است. وقتی مسافران دست رد به سینه مرد جوان میزنند مهدی بسته را از مرد جوان میگیرد و با خود به ایران میبرد و از هتل به دوست دختر طرف زنگ میزند که بیاید بسته را بگیرد. شباهت دختری که میآید بسته را بگیرد به دختری به نام مینا که زمانی مهدی عاشقش بوده به قدری زیاد است که مهدی مات میماند. در میان گفتگو معلوم میشود مینا مادربزرگ همین دختر است. سخن کوتاه که نوه واسطه میشود که مهدی و مینا که چهار فرزند و هفت نوه دارد مثل گذشتههای دور مخفیانه قرار دیداری بگذارند تا خاطراتشان را در کوچه پس کوچههای یکی از محلههای قدیمی . در آن دو روز این دو با خوشحالی از گذشته حرف میزنند، اما هیچکدام از عشق گذشته سخنی نمیگویند تا وقت خداحافظی که مهدی باید روز بعد به آلمان برمیگشت :«یادت میآید چه نامههای بالا بلندی در ماههای اول اقامتم در آلمان برایت مینوشتم.»
مینا خندید و گفت:« بعد از این همه سال فراموش کردم. مگر نامه برای هم مینوشتیم؟ البته یادم میآید که قرار بود برگردی با هم ازدواج کنیم. زیر شاخههای درخت خرمالویی که از دیوار حیاط خانهای به بیرون سرک کشیده بود ایستاده بودیم. گفتی به این خرمالو قسم فراموشت نمیکنم و زودی برمیگردم.»
- فراموشت نکردم، اما لا به لای زمان گم شدم.
- حالا دربارهاش صحبت نکنیم. من با شوهرم خوشبختم و داریم کنار هم پیر و پیرتر میشویم. امیدوارم تو هم خوشبخت باشی.
- نامهها را داری؟
مینا خندید و گفت:«نه! وقتی شوهر کردم همهشان را ریختم دور. تو چی؟ نامههایم را هنوز داری؟»
- به گمانم در اسبابکشیهای مستمرم گم شدند.
این دو با خوشحالی از هم جدا میشوند و یک ساعت بعد که مهدی در اتاقش در هتل روی تخت دراز کشیده بود به مینا فکر میکرد با صدای ضربه دستی به در به خود میآید. وقتی در را بازمیکند مینا را پشت در میبیند با صورتی غمگین و اشکی جاری از چشم. بستهای نامه هم جلو در روی زمین بود. مینا سیلی محکمی به صورت مهدی میزند و میگوید خوشحال است که نامهها را به او برمیگرداند. میگوید:«خوب شد دیدمت تا از برای همیشه باز یادم بروی.»
خلاصه این دو یکدیگررا به آغوش میگیرند و کارهای خلاف شرع و عرف به انجام میرسانند و مینا سریع لباسش را میپوشد و اتاق را ترک میکند چون دختر و دامادش برای شام به خانهاش میآیند و شوهرش تنهاست و … در آخر داستان مهدی را میبینیم که جلو پنجره ایستاده و از طبقه بیست و سوم هتل شب را نظاره میکند و مار بی و سر و تهای را که با نور چراغهای ماشین شکل گرفته…
دیشب صداهای مشکوکی از راهروی ساختمان به گوشم رسید که غلط نکنم صدای پای آن فرد مجهول بود. صدای پا اول پله پله بالا آمد، سپس پاشنۀ کفش روی زمین راهرو رنگ گرفت و در نهایت پشت در آپارتمانم از صدا افتاد. گوش طرف چسبید به در تا از حرکات و احوالاتم آگاه شود؟ کفشم را درآوردم و آهسته و پاورچین پاورچین رفتم گوشم را به در چسباندم تا شاید صدای نفسهایش را بشنوم. صدایی نشنیدم. خواستم در را بازکنم و مچش را بگیرم، اما ترسیدم شاید مسلح باشد و صرفنظر کردم. نکند اصلن کسی در این ساختمان زندگی نمیکند و از فرط عزلت مثل جک نیکلسون در فیلم “درخشش” خیالاتی شدهام؟
بیست و دو مارس
لهو و لعب غلاف، شور و شادی مغفول، عیش عید نوروز فنا، جنس لطیف کیمیا…خلاصه در حال بیحالی امروز چون تمایلی به خروج از آپارتمان نداشتم، جهان را از روی مبل به تماشا نشستم. ساعتی به موسیقی گوش سپردم تا مسکرات و خاطرات در وانفسای تنهایی مخم را پر از غوغای آدمهایی کنند که روزگاری شریک اوقات تلخ و شیرین زندگیام بودهاند؛ با یاد نفراتی خندیدم، از دست عدهای حرص خوردم ، دو سه نفری چنان خشمگینم کردند که یقه شان را گرفتم، دلم برای تعدادی تنگ شد… در اینجای بیحادثگی که فعلن عمر به کندی و یکنواختی میگذرد، پشیمانم که چرا داستان “سگها و شوهری برای شهلا” را در مجموعه داستان ” مردی در حاشیه” جا ندادم و اسم کتاب را ” چهار فصل عشق” نگذاشتم. اگر عمری باقی ماند، در چاپ بعدی این داستان پنجاه صفحه ای را منتشر می کنم. دیگر اینکه اخبار نگران کنندۀ رادیو مخل آرامشم بوده و هست: مرگ و میر در ایران بیداد میکند، مردم بیملاحظه هستند، دولت ایران از نمایندگان مجلس آمریکا خواسته در این شرایط وخیم پفیوزی را کنار بگذارند و دست از تحمیلات و تحریمات بردارند، عدهای ایرانی از ترامپ تقاضا دارند با همین دست فرمان تخت گاز جلو برود… ساعتی پیش شنیدم که پدرو سانچز، نخست وزیر اسپانیا، به مردم کشورش هشدار داد: وسعت بحرانی که کرونا ایجاد کرده با فاجعۀ جنگ داخلی اسپانیا قابل قیاس است. خودمان را آماده کنیم برای از دست دادن تعدادی از عزیزانمان، اما روحیه مان را نبازیم و همبستگی را فراموش نکنیم.
دیشب، ساعتی از نیمه شب گذشته، بیخوابی زد به سرم. بیآنکه چراغ را روشن کنم، آمدم پشت پنجره ایستادم. آسمان پر از ستاره بود و کسی که کلاه پشمیاش دو سوم سرش را پوشانده بود، زیر نورکورسوی تیرچراغ برقهای بندر آهسته قدم میزد؛ هیکل درشت و مردانه، طرز راه رفتن ظریف و زنانه. جنسیت؟ هنوز الله اعلم! به احتمال قریب به یقین همان آدم مرموزی ست که در این ساختمان زندگی میکند. چنانچه این گونه باشد، تصورات و توهماتم باطل می شود، چون این موجود زادهُ خیال نویسنده ای گریزان از ویروس کرونا نتوان بود. اگر آلفرد هیچکاک شادروان نشده بود، فیلم دوم “پنجره پشتی” را میساخت، البته این بار با نقش آفرینی من و در نصف شب بندر.
بیست و سه مارس
اگر آقای ابومحمّد مُشرفالدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف وحشت زیستن در عصر کرونا را تجربه کرده بود نمیفرمود “اگر شبها همه قدر بودی، شب قدر بی قدر بودی”. جنابشان میگفت: هر شب و روز حیات میتواند غنیمت با ارزشی باشد، قدر هر لحظهاش را بدانید چون قدر وقتی ارزش می یابد که استثنا نباشد و رضایت خاطر باید همیشه باشد و نه گاهی.
قدردانی من از لحظههای پر شور و ترس این روز فرحبخش آفتابی برداشتن نیم بطر نوشابۀ تقطیر شده از توی یخچال و بردن و به مصرف رساندنش کنار دریا بود.
در میان راه و در حاشیۀ کشتزار قرقاولی دیدم که به جای فرار مثل بعضی از خروسهای مغرور و جنگی گردن کشیده نگاهم می کرد و نفس کش می طلبید. برای بچه شهری طبیعت ندیده ای مثل من دیدن این پرندهُ زیبا پیشامد جالب و شگفتانگیزی بود. اول حسابی به وجد آمدم، اما بعد نمیدانم چرا یاد قربانیان دهۀ شصت افتادم که حق حیات را از آنها گرفتند تا از دیدن قرقاولهای زیبای جهان محروم باشند. ناراحت شدم، خیلی. بعد فکرم از جزیره گذشت، از استان شلسویک هلشتاین گذشت، از آلمان گذشت، از اروپا گذشت تا وارد ایران شد و پشت زندان اوین از نفس افتاد. چرا هرگز از آن زمانهای زخم خورده چیزی ننوشتم؟ چرا از نگرانیهای پدری ننوشتم که گردن فرزندش پشت آن دیوار بلند و ستبر زیر ساطور بود و او نمیتوانست کاری برای دلبندش انجام دهد؟ چرا ننوشتم این پدر دستش را به دیوار سرد زندان میکشید تا شاید چیزی از گرمای عشق و محبتش را به فرزند برساند؟ چرا از فرو ریختن غرور پدری ننوشتم که میخواست حافظ جان فرزندش باشد، ولی ناتوان در برابر قدرت برتر بود؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟…نبض واقعیت غمگینتر و آهسته تر از قلب هر قلمی میزند و میدانم هرگز قدرت بازتاب چنان کابوسی را نداشتهام و ندارم، وگرنه از آن روزهای تلخ مینوشتم، مینوشتم، مینوشتم، می… اگرچه خوشبختانه خودم هرگز تجربه نکرده ام.
کمر روحم زیر سنگینی و ناراحتی وجدان خم میشد که به ساحل رسیدم. روی سنگ بزرگی نشستم و در حالیکه قلپ قلپ ته بطری را درمیآوردم تو نخ باکلانی هم رفتم که دقیقه به دقیقه به طمع صید ماهی در دل دریا فرو میرفت، ولی با منقاری خالی به سطح آب برمیگشت. ناگهان برای پدری که هرگز از او ننوشتهام بغضم ترکید. باکلان گرسنگی یادش رفت و خیره شد به من. از روی سنگ بلند شدم. کاپشنم را درآوردم و با آهنگ فیلم زوربای یونانی – از یوتیوپ- شروع کردم زیر تیغ آفتاب و روی شنهای نه داغ اما نرم ساحل و در امتداد جیغ و ویغ کاکاییها چون آلکسیس رقصیدن و در دنیای مستی به جهان و اندوهم خندیدن. باکلان از دیوانهبازیم ترسید، پر زد و به خورد آبیهای آسمان رفت. از رو نرفتم و گذاشتم آب آتشین در حین رقص قطره قطره گلویم را تا انتها جلا دهد. خورشید داشت در ته مه های دریا ذوب می شد که نمیدانم کدامیک از آهوان جزیره وارد عالم پاتیلیم شد، بر پشتش نشاندم و شنگول و منگول به خانه آوردم. حالا، البته بعد از اینکه انگشتانم روی کیبورد تلوتلو خوران گزارش احوال امروزم را داد، میروم زنگ تمام آپارتمانها را میزنم تا شاید چشمم به جمال آشنای روح ناشناس و شبح سرگردان ساختمان روشن شود. اگر بود که به پیالهای “شیراز” دعوتش میکنم، وگرنه برمیگردم تا به یاری موسیقی و به رسم رفتار این چند روزه به خلوتم پناه ببرم.
بیست و چهار مارس
صبح را با دیدن عکس جمعیتی در ایران دیدم که پشت تابوتی در گورستان تنگاتنگ هم میرفتند. مرحوم در اثر کرونا مرده بود و این جمعیت به احترام او در تشیع جنازهاش شرکت کرده بودند که لابد کرونا بگیرند و به شادروان بپیوندند. تشیع جنازۀ او شرکت کردهاند. این عکس آینۀ تمام قدی ست که چهرۀ جهل را منعکس میکند و وای بر ما که اگر ابله باشیم و خبر نداشته باشیم. اگر نیچه این عکس را میدید بازگشت ابدیش را پس میگرفت چون کدام بازگشت دلت خوش است؟
در خدمت به شکم صاحب هنوز نمردهام صبحانهای در حد قناعت، دو تخم مرغ نیمرو روی نان جو، به انجام رسانیدم و ساعتی با آقای سلین ارتباط معنوی برقرار نمودم تا از دست ایشان خسته گردیدم و در کشف راز حیات وحش از آپارتمان بیرون زدم. رفتم و رفتم و رفتم . از راه باریکههای باغستانهای بیحصار و بیپرچین و بیدیوار گذشتم. جوانه های بشارت دهندهُ احیای حیات دیدم، شکوفههای سفید وصورتی، زمین ها پوشیده از کروکوسهای بنفش و فضایی پر از بشاشیت بهار… شعر و شاعری بس آقای رحیمیان،!برو سر اصل مطلب جانم!
اصل و فرع مطلب مطول اینکه خوشحالم از این انزوا، چون فرصتی فراهم کرده برای مرور زندگیم و کشف خودم. در این فکر بودم که ناگهان توی گوشم هیاهو شد و رساترین صدا، صدای پدرم بود که گفت: “خیلی دمدمی مزاجی! هزار راه را شروع به رفتن میکنی، اما هرگز راهی را تا آخر نمیروی.”
” حق با شماست بابا جان، ولی…”
“ولی نداره!”
چهل سال از خرده گیری پدرم گذشته و برای دگرگون کردن شخصیتم الان که این می نویسم خیلی دیر شده، ولی باباجان مرحوم شده ام، فراموش نکن که آقای دهلوی دربارهُ من و امثالم ارزیابی کرده:” گر به پرواز و گر از سعی تپیدن رفتم، رفتم اما همه جا تا نرسیدن رفتم. “
خانههای خالی جدول زندگی پدر پر شده و الان پشیمانم که چرا غفلت کردم و به او هرگز نگفتم خیلی دوستش دارم. شاید خنده دار باشد که آدمی به سن من غیاب پدرش را در زندگی حس کند، اما بیتعارف حضورش تکیه گاهی بود که جای خالیاش را هرروز و هرروز و هرروز حس میکنم. ” بابا، باید راههای خودم را میرفتم، اگرچه هیچ راهی را تا ته نرفتم.”
دلتنگی به پدر روحم را صیقل می داد که برای جبران مافات تصمیم گرفتم بدوم. کفش مناسبی پایم نبود، اما بیخیالی که بدرقۀ راهم بود. کاپشنم را درآوردم و آستینش را دور کمرم گره زدم و شروع به دویدن کردم. در تمام طول راه، سه چهار کیلومتر، احساس کردم کنار داستین هوفمان و در فیلم مارتن مان میدوم. به بندر که رسیدم هوا تاریک بود. به پنجرۀ ساختمانها نگاه کردم که نوری از هیچکدام ساطع نبود. دستم را دور دهان حلقه کردم و فریاد زدم: میدانم که توی تاریکی ایستادهای و تماشایم میکنی، اما هر وقت هوس شراب شیراز کردی زنگ آپارتمانم را فشار بده! طبقۀ اول، شمارۀ 19. امشب را به افتخار هنوز زنده بودنمان تا صبح موسیقی میشنویم و باده مینوشیم.
بیست و پنج مارس
اگر با این سرعت خردمند؟! نشده بودیم هنوز خیال می کردیم جهان روی شاخ گاوی است و همین که از این شاخ به آن شاخ پریدیم شاخ کرنا شکسته می شود و خلاص می شویم از این اضطراب. اما دریغا که اگر و مگر دردی را دوا نمیکند وگرنه در ایام شباب موی بلند و بور “او” که رد پای One-Night-Stand بود در لا به لای سیم های برسم ارتکابم را افشا نمی کرد تا دل دختری را بشکند که دو سال با هم بودیم و بسیار دوستش میداشتم. خطایم را نبخشید و از من جدا شد و اعتراف میکنم که زندگی سایه روشنهای زیادی دارد که آدم بیشتر سایه ها را به یاد می آورد تا روشنیها را. مثل اکنون که توی سایه ایستاده ام و از گذشته می نویسم.
سی و دو سال پیش بود و اسمش الیزابت. در آغاز دوستی هردو نوزده ساله بودیم و هنگام جدایی بیست و یک ساله. امروز که به یاد بچگیهام در کنار بندر این جزیره که واقع شده در آخر دنیا لی لی بازی میکردم، چنگ انداختم به خاطراتم و الیزابت را از مخزن مخم بیرون کشیدم.
الیزابت از شهر بن آمده بود و الهیات و فلسفه می خواند و زیبا بود، خیلی زیبا . ماهرانه گیتار مینواخت و صدای گیرایی داشت. از نظر سنی سه ماه از من جوانتر بود، از نظر عقلی سی سال از من عاقلتر. با مکاتب فلسفی و هنری و ادبیای آشنا بود که حتا اسمشان به گوشم نخورده بود. اسامی مارکوزه ، آدورنو ، فروم، لوکاچ…را اول بار از او شنیدم… بعد از دو سال دوستی و عاشقی تصمیم گرفت به خاطر آن موی بور گیر کرده در سیم های برسم در شهر بن ادامۀ تحصیل بدهد. مجازات بیرحمانهای بود، اما قاضی او بود و هیئت منصفه دل شکستهّ او. وقتی به اشتباهم پی بردم که دیدم هر شکستگی را نمیتوان ترمیم کرد. البته بیهوده بود مانع رفتن کسی شدن که می خواهد از تو جدا شود تا زخمی را که تو به روحش وارد کرده ای با دوری از تو بهبود ببخشد. به سختی، اما پذیرفتم و ماه ها درد فراقش را با خودم به همه جا کشیدم. آخرین بار که او را دیدم سوار قطار بود و با چشمانی گریان برای من دست تکان میداد؛ در ذهن من هنوز دارد در کمال زیبایی و جوانی در آن قطار از من میگریزد و من در این بندر خالی و در این تنهایی اختیاری با یاد او در آینهها پیر و پیرتر میشوم.
به خانه که برگشتم روی ورقهای نوشتم: لطف کنید به سراغم در آپارتمان 19 بیایید! ورقه را بردم به در ورودی ساختمان چسباندم و حالا منتظرش هستم. میآید؟ نمیآید؟ میآید؟ نمیآید؟…
بیست و شش مارس
صبح که از بستر بیرون آمدم در راه دستشویی بودم که چشمم به ورقۀ تا شدهای پایین در آپارتمان افتاد. با قدمهای بلند رفتم ورقه را برداشتم؛ معلوم بود از زیر در به داخل فرستاده شده. تای ورق را باز کردم و با یک “؟ ” بزرگ روی آن مواجه شدم. میتواند واکنش شبح به یادداشتم روی در ورودی ساختمان باشد؟ بدون شک! منظورش از”؟” چی ست؟ چرا میخواهم با او آشنا بشوم؟ چرا او را راحت نمیگذارم؟ چرا پیرامون او کنجکاوی میکنم؟… وقتی بزرگترین حادثۀ زندگی این روزهایم در جزیره به طلوع و غروب آفتاب، به بارانی که میبارد، به بادی که میوزد، به آواز پرندگان و جذر و مد آب دریا… و البته اخبار مبتلایان به کرونا و تعداد روزافزون مردگان در ایتالیا و اسپانیا و ایران محدود باشد، دیدن یک “؟” از طرف شبح ساختمان ماجراجویی شگفتانگیز و در عین حال ماجرایی حیاتبخش به شمار میرود. ارتباطم، اگرچه هنوز سربسته، با شبح برقرار شده و از طریق در ورودی ساختمان میتوانم با او در تماس باشم. زیر “؟” نوشتم، خواهش میکنم به من تلفن بزنید، و شماره تلفن موبایلم را به آن افزودم. بعد رفتم به دستشویی و به معرکه گیر فیلم جاده (La Strada) که از توی آینه برو بر نگاهم میکرد صبح بخیر گفتم. خواستم ریشم را بزنم تا چهره از ژولیدگی برهانم ، اما تنبلی منصرفم کرد. صبحانۀ مفصلی خوردم و هنگامیکه برای گردش روزانه از ساختمان بیرون میرفتم، ورقه را به در ورودی ساختمان چسباندم.
وقتی از میان راه باریکی میگذشتم که یک طرفش دریا بود و طرف دیگرش کشتزار “پوست شیر” را میخواندم و پرندههای شناور روی آب را به آسمان آبی فراری میدادم، به جز دو مرغابی عاشق را که انگار از صدای نتراشیده و نخراشیدهام خوششان آمده بود و تعقیبم میکردند: قلب تو قلب پرنده، پوستت اما پوست شیر،زندون تنو رها کن، ای پرنده پر بگیر،اون ور جنگل تن سبز، پشت دشت سر به دامن، اون ور روزای تاریک، پشت این شبای روشن، برای باور بودن، جایی باید باشه شاید…
ذائقۀ ادبی من پرورش یاقتۀ همین ترانههاست و راستش آنقدرها که با سروده های ایرج جنتی عطایی و اردلان سرفراز و شهیار قنبری دمخورم، با شعرهای حافظ و سعدی و مولوی مانوس نیستم. به نظرم ترانهسراهای امروزی راوی حس قابل درکتری هستند و به جای پند دادن بیشتر درد زمانه را نشان میدهند. البته صدای خوانندگانی چون ابی و داریوش و گوگوش…و آهنگسازانی مثل چشمآذر، بابک بیات، اسفندیار منفردزاده… در انتقال این حس نقش بسیار بسیار مهمی بازی میکنند. گاهی شنیدن ترانهای شوری در من ایجاد میکند که موتور خیالم روشن میشود و میتوانم ساعتها بدون وقفه بنویسم. چنین هیجانی را غزلیات حافظ، حتا و به ویژه با آواز، در من ایجاد نمیکند.
رفتم دور فانوس دریایی طواف دادم، مدتی کنار دریا قدم زدم و خسته و گرسنه به خانه برگشتم. از ورقه ای که به در ورودی ساختمان چسبانده بودم اثری نبود. خودش برداشته؟ حتمن! وارد آپارتمان شماره ۱۹ شدم و چیزکی خوردم. حالا دارم رو به بندر شب زده آبجوی تگری مینوشم و به The Phantom of the Opera گوش میدهم و منتظر تلفن شبح ساختمانم. تلفن میزند؟ تلفن نمیزند؟ تلفن میزند؟ تلفن نمیزند؟…
بیست و هفت مارس
پاسی از شب گذشته بود و آمادۀ رفتن به بستر بودم که موبایلم زنگ زد. گفتم الو و منتظر جواب شدم. صدایی نیامد. گفتم:”خودتان هستید؟ همان کسی که در این ساختمان زندگی میکند؟” با سکوتم فرصت توضیح به او دادم، اما پاسخش صدای برخورد شیئی به لیوان و بشقاب یا یک چنین چیزهایی بود. صدا که قطع شد، پرسیدم:”نمیخواهید جوابم را بدهید؟” باز صدای برخورد شیئی به اشیاء ناهمسان جوابم بود. گفتم:” اگر این پاسختان است به تقاضایم برای آشنایی با شما، دیگر مزاحمتان نمیشوم” و گوشی را گذاشتم و رفتم خوابیدم.
صبح با دیدن آفتابی که پهن بود روی بندر ذوق کردم. از بستر بیرون آمدم و رفتم شستشوی صبحگاهی را به کمال به انجام رساندم. صبحانهای خوردم و با همسرم،زیلکه، تلفنی صحبت کردم و ماجرای تلفن شب قبل را مبسوط به عرض رساندم. زیلکه گفت:”دیوانه نباشد؟”
“گمان نمیکنم، چون دیوانهها توی گوشی فوت میکنند.”
“شاید از آن دیوانهها باشد که کارش به مرحلۀ خطرناکی رسیده. بلایی سرت نیاورد؟”
” بهتر، از دستم راحت میشوی.”
“هنوز خیلی دوستت دارم و به این زودیها نمیخواهم از دستت راحت بشوم.”
“اتفاقا همین را میخواستم بشنوم.”
“میدانم، لوس!”
بعد کمی از اینور و آنور حرف زدیم و گفتم تمام راههای این منطقه را چندین و چند بار رفتهام و برای خیلی از پرندگان اسمی انتخاب کردهام و لابد آنها هم برای من نامی دارند.
“فکر میکنی اسمت را چی گذاشتهاند؟”
“مرد تنهایی که با صدای آوازش ما را میترساند.”
بعد از گفتگوی تلفنی با این دوست و آن دوست رفتم که ول بگردم. زندگی دارد مثل فیلم Groundhog Day هرروز در یک روز برای من تکرار میشود. چشم بسته میتوانم از آپارتمان تا برج چراغ دریایی، مسافتی نزدیک به دو کیلومتر، بروم و برگردم و مو به مو تعریف کنم که کی و کجا مرغابیها نزدیک ساحل میشوند، قوها در چه زمانی دوتا دوتا جمع میشوند که ساعت یازده صبح تعدادشان به هشت برسد، خرگوشها سر ساعت دوازده و شش دقیقه از کجا به کجا میدوند، کاکاییها دقیقا روی کدام گیاه فضلههایشان را خالی میکنند… اما چاره چی ست؟ به قول میرداماد، از خلاف آمد حوادث بدین جا پناه آوردهام و باید دندان روی جگر بگذارم. در این گذراندنیها، امروز نیز کنار دریای بیموج گذراندم. دو ساعتی روی زمین نشستم تا آقای سلین حسابی فرصت درددل کردن داشته باشد. در راه بازگشت به خانه به آش سحرآمیز شاه سلطان حسین فکر کردم که قرار بود سپاهش را نامرئی کند تا بر دشمن پیروز شود. دستور پخت آن آش چی بود؟ شاید بد پخت شده بود که باعث انقراض سلسله صفویه شد و درستش توان ریشه کن کردن کرونا را داشته باشد.
به خانه که رسیدم، کاغذی روی پادری منتظرم بود، با نوشته ای مزین به یازده سطر و هر سطر رج به رج آراسته به نقطه و خط کوتاه:-…، –، -.- ..- ، —، ..-..،….، ..- اول فکر کردم این دیگر چه معمای ست، اما سریع فهمیدم این نشانهها کد مورس است و باید به یاری دوست همراه و دانشمندم راز گشایی متن کنم. زودی وارد آپارتمان شدم. بیآنکه کاپشنم را دربیاورم، پشت میز نشستم و به کمک گوگل قفل نشانهها را باز کردم:”امشب ساعت ده شب به شما تلفن میزنم. خواهش میکنم خودتان را معرفی کنید و توضیح بدهید چرا میخواهید با من آشنا بشوید. من با کد مورس با شما حرف میزنم. آوای ضربۀ مداد به لیوان یعنی نقطه و آوای ضربۀ مداد به کاسۀ فلزی یعنی خط کوتاه.”
شامم را خوردهام، گوش به موسیقی سپرده ام و در حالیکه می دانم دو قلب در پیکر این ساختمان می تپد، بیصبرانه منتظر تلفن صاحب قلب دومم.
بیست و هشت مارس
به عهدش وفا کرد و سر ساعت ده شب تلفنم زنگ زد. بدون اینکه او با ضربه به لیوان و کاسه اعلامتی بدهد، خودم را معرفی کردم و گفتم از ترس کرونا به جزیره پناه آوردهام و حضور او در این گوشۀ دنیا برای من قوت قلبی ست. مدتی بینمان سکوت برقرار شد تا ضربههایی به لیوان و کاسۀ فلزی خورد و من تند تند یادداشت کردم و به کمک گوگل به سختی و زمان بر ترجمهاش کردم: فکر کنید من اینجا نیستم!
“ولی هستید و خوشحالم که هستید، ولی اگر به دلیلی تمایل به آشنایی با من ندارید، از آشنایی با شما صرفنظر میکنم. خاطر نشان میکنم که من کرونا ندارم.”
بعد دوباره تلنگرها به لیوان و کاسه شروع شد و من مدتی علامتها را نوشتم تا خسته شدم و وسط نشانهها دست از نوشتن برداشتم و گفتم:” این خط و نقطهها دارند دمار از روزگارم درمیآورند. راحتتر نیست در فیسبوک با نامی جعلی ثبت نام کنید و از طریق نوشتاری گفتگو کنیم؟” اسم و فامیلم را اسپل کردم.
گوشی را گذاشت و من ساعتی به چراغ دریایی نگاه کردم و به موسیقی گوش دادم و سپس رفتم خوابیدم. صبح شد و اتفاق شب قبل را به گوش زیلکه رساندم. زیلکه خرده گرفت:”تقصیر خودت است. چرا اصرار داری با او آشنا بشوی؟”
“اصراری ندارم، اما در این تنهایی مطلق بد نیست اگر کمک خواستم کسی به دادم برسد. اما حق با توست، دیگر سراغش را نمیگیرم. انگار نه انگار که کسی جز من در این ساختمان سرگرم پر کردن حیاتش است.”
“به طور حتم خلافکار است.”
“به گمانم رفته بانکی زده و پولها را آورده اینجا قایم کرده.”
“میتوانی مبلغش را هم حدس بزنی؟”
” نه، ولی ته توش را درمیآورم.”
” خواهش می کنم miss Marple بازی را بگذار کنار! شاید یارو قاتل باشد.”
“عزیزم، بازی نیست، miss Marple شده ام.”
مطابق معمول سنواتی بعد از خوردن صبحانه رفتم میان کشتزارها قدم زدم. اول تا پترزدورف رفتم و شهر اشباح دیدم. سپس به بیس دورف رفتم و اثری از آدم ندیدم. در تمام مدت صدای گیرای Amy Winehouse تو گوشم بود. این دخترجوان چرا خودش را با الکل و مواد مخدر از بین برد؟ بعد یاد حرف Klaus Mann ، پسر توماس مان و نویسندۀ چند رمان محشر، افتادم که هنرمندان را شمع میدانست، آنهایی را که با کمی شور و حال وارد کارزارهنر میشوند یک سر سوز می نامید و هنرمندان حساس را دو سر سوز. Amy Winehouse به طور حتم از آن هنرمندان حساس دو سر سوز بود که باید حسی در آنها منفجر شود تا هنری خلق کنند، و این بیشتر برای خوانندگان سبک بلوز و جاز و رک و هارت روک… اتفاق میافتد. در دنیای موسیقی کلاسیک موتزارت را میتوان مثال زد و در عالم نقاشی فان کوخ یکی از نمایندگان برجسته است و در عالم شاعری آلن گینزبرگ و در ایران داریوش رفیعی نصرت رحمانی و میم آزاد نمونههای وطنیاش هستند. اینها همه شمعهای دو سر سوزند که برای به وجود آوردن هنر حاضراند خودشان را ویران کنند، و کردند. آیا تولید هنر واقعی فقط از عهدۀ اینها برمیآید؟ آدورنو می گوید هنری که برای بازار تولید شود، هنر نیست. میگوید هنر باید از درون هنرمند برخیزد، بی آنکه کیف پول و سلیقهٔ مخاطب در به وجود آمدن اثر نقشی داشته باشد. حق با اوست؟ چنین چیزی ممکن است؟ به طور مثال هنرمندان ایرانی که مخاطبان کمی دارند و همین مخاطبان ذهنشان مملو از سلیقههای سنتی است، میتوانند آن باشند که آدورنو میگوید؟ این درست که با مخاطب کم، نویسنده با قدرت بیشتری میتواند به کشف ناشناختههای ذهن خود برود، اما این هم هست که بدون فشار و انتظارات مخاطلب شاید فکر به کرختی برسد و هنری تولید نشود، یا هنری تولید بشود که مورد مسخره قرار بگیرد، چنانکه هوشنگ ایرانی با سرودن جیغ بنفش سالها ناسزا شنید. هنر هنوز از سد این پارادوکس عبور نکرده و گمان نکنم هنرمندی باشد که دوست داشته باشد تمام عمر گمنام بماند و بعد از مرگش نیز هنرش تا ابدالاباد اسیر ناشناختگی باشد.
بعد از ساعتها قدم زدن و مسافتی به طول چهارده کیلومتر طی کردن به آپارتمانم برگشتم. امیدوار بودم مخاطب ناپیدا از طریق فیسبوک با من تماس بگیرد و علت پنهان کاریاش را بگوید، که هنوز تماس نگرفته. البته سر شب است و تا رسیدن به نیمهشب فرصت هست. کمی پنیر هلندی با نان سیاه خوردهام و رو به فانوس دریایی نشستهام و دارم شراب سفید گسی مینوشم و زندگیم را در ورق های کتاب آسمان می خوانم. طرف تماس میگیرد؟ تماس نمیگیرد؟ تماس میگیرد؟ تماس نمیگیرد؟…
بیست و نه مارس
به رغم تمایلم به آشنایی با شبح ساختمان، ایشان رخ نمینماید و تماس نمیگیرد و علاقهای به دیدن و آشنایی به اینجانب ندارد. به درک! آخرهای شب که بیخوابی به سرم زد رفتم جلو پنجرۀ اتاق خواب ایستادم. شبح داشت در تاریکی بندر قدم میزند. پنجره را باز کنم و داد بکشم: آهای روح سرگردان، چرا از من گریزانی؟ بعد فکر کردم از این دیوانه بازیها و شلوغ کاری ها درنیاور آقای رحیمیان، برو بگیر بکپ؟
امروز از دندۀ چپ از بستر بیرون آمدم. چشمم به هوای بارانی که افتاد اوقاتم کله معلق زد توی تلخی ها. با صدای بلند زدم زیر آواز:” میزند باران به شیشه، مثل انگشت فرشته، قطره قطره، رشته رشته…” چه صدای زیبایی دارم من! انگار که حنجرۀ شجریان و ایرج و گلپا را با هم مخلوط کرده باشند و توی هاون کوبیده باشند و عصارهاش را توی حلقم چکانده باشند. نمیفهمم چرا کسی این صدای ملکوتی را نمیپسندد. خیلی چیزها را نمیفهمم و این هم روش، البته.
پرده را کیپ هم کشیدم که چشمم به بندر از شدت باران زدگی به لیچ افتاده نیفتد. این هم هواست؟ من هنوز در گذشته های خورشیدی خودم زندگی می کنم و تن به بی ناموسی این بارانهای شدید فلان فلان شدهُ بلاد کفر نمیدهم. به عنوان اعتراض حتا لباس خوابم را عوض نکردم. مسواک هم نزدم. قهوه هم ننوشیدم.صبحانه هم نخوردم. خایه ام را خاراندم. حتا برای هوا خوری، مثل زندانی های تنبیه شده، پایم را از آپارتمان بیرون نگذاشتم. قهر قهرم با فلک تا روز قیامت یا حداقل تا وقتی هوای جزیره خیس است و پریشانم از دیدن باران! توی تاریکی اتاق نشستم و فقط چرت زدم و اخبار ایران و جهان را از اینترنت دنبال کردم: تعداد مبتلایان به کرونا در ایران بیش از نوده هزار است و تعداد قربانیان پانزده هزارنفر، تعداد مبتلایان به کرونا در آمریکا بیش از هشتاد هزار نفر و دارد از ایتالیا سبقت میگیرد، اسپانیا… و در همۀ شبکهها نوشته شده ” ویروس ارگانیسم زنده نیست ، بلکه یک مولکول پروتئین است که توسط یک لایه محافظ لیپید (چربی) پوشانده شده، که در صورت جذب شدن از طریق سلولهای مخاطی چشم، بینی یا دهان، کد ژنتیکی خود را تغییر میدهد. (جهش) و آنها را به سلولهای متجاوز و چند برابر کننده تبدیل می کند”… با شتری دیوانه در اتاقی دوازده متری زندگی کردن هم خطرناک است، مثل این ویروس، چه ارگانیسم زنده باشد و چه نباشد. بعد رفتم فیسبوک گردی و گریۀ اکبر سردوزامی را به خاطر سگش، که نمیگذارند از اسپانیا به دانمارک سفر کند، دیدم و دلم کباب شد، آی دلم کباب شد. زیلکه تلفن زد و ساعتی با هم گپ زدیم. از همسایه ام پرسید. گفتم:” ولش کن، آدم نیست. نامه نوشتم خودش را معرفی کند، اما محل نگذاشت.”حرف کش آمد و به اینجا رسید که به نظر زیلکه جهان بعد از کرونا جهان پیش از کرونا نخواهد بود. گفتم خوشبین نباش عزیزم! اگر تمام مردم جهان بمیرند و فقط یک زن و مرد باقی بمانند، دوباره داستان آدم و حوا و جریان هابیل و قابیل تکرار میشود و کم کم انسان به همین کثافتخانهای میرسد که هستیم. دنیا این همه جنگ و بیماری در طول تاریخ به خود دیده، چیزی عوض شده؟ نشده! گفت، چرا امروز انقدر تلخ و بدبینی؟ گفتم تلخ هستم، ولی بدبین نیستم، واقع بینم. یادت میآید بعد از دیدن فیلم”بازی تمام شد” ( The Chips Are Down – فیلمنامهای از ژان پل سارتر) چه گفتی؟
“نه، یادم نمیآید. “
گفتی، انسان همین است، تغییر ناپذیر!
” من گفتم؟ “
گفتم، بله، خود خود شما گفتی و حتا اضافه کردی: آدم، آدم بشو نیست! گفت یادم نمی آید. گفتم، هزار سال پیش بود و فراموش کرده ای. گفت، من فیلم را ندیده ام و چنین چیزی هم نگفته ام و افزود راستش را بگو، با کی این فیلم را در سینما دیدهای؟ توضیح دادم که فقط با ایشان به سینما رفته ام و خلاصه عین ماهی لیز خوردم از چنگ پرسشهای دردسرساز و جا خالی دادم به کنجکاوی ها تا نشود صاحب این قلم رسوا با یاداوری رفتارهای ناشایست گذشته اش در این وانفسا، و صد البته پیش از وصلت با بانوی آن سوی موبایل.
حوالی عصر و در اوج کسلی موبایلم تک زنگی زد. نگاه کردم دیدم شخصی به نام Malina Xmalina تقاضای دوستی در فیسبوک داده. قبول کنم؟ قبول نکنم؟ تا قبول کردم طرف به زبان آلمانی پیام گذاشت: ” من همسایهُ شما در این ساختمان هستم.”
جواب دادم:” از آشنیتان خوشوقتم.”
نوشت:” هنوز آشنا نشده ایم. چرا میخواهید با من آشنا بشوید؟”
رفتم به حساب کاربری فیسبوکیاش. نه عکسی و نه دوست مشترکی. متولد اول آوریل 1970 و همین. نوشتم: ” شما کی هستید؟”
“همان کسی که برایش به شیشهُ در ورودی ساختمان پیغام گذاشته اید و اصرار دارید با او آشنا بشوید. پرسشم را تکرار می کنم. چرا می خواهید با من آشنا بشوید؟”
فکر کردم با رفتاری که از خود نشان داده، به احتمال قریب به یقین مرد باید باشد که برای رد گم کردن نام جعلی ملینا را انتخاب کرده. نوشتم:
” اصراری برای آشنا شدن با شما ندارم و راستش از عمل خودم سخت پشیمانم. متاسفم که مزاحمتان شدم. به گمانم تنهایی بهم فشار آورده و دست به اعمال محیرالعقولی میزنم. البته اعتراف میکنم که حضور شما در این گوشۀ جزیره و در این ساختمان تنها و بی پناه قوت قلبی برای من است.”
” از کرونا فرار کردهاید؟”
“بله! و شما؟”
” نه، از چیز دیگری فرار کردهام. اما نمیخواهم بیشتر توضیح بدهم.”
” روحیۀ من امروز سر جایش نیست و از این تنهایی سخت پکرم. خوشحال میشوم اگر رو در رو با هم آشنا بشویم، وگرنه اوقات خوشی برایتان در این گوشۀ دنیا آرزو میکنم. تاکید میکنم که من آدم خلافکاری نیستم و اگر شما هستید، نه به من مربوط است و نه برایم مهم.”
در انتهای پیام عکس گلی فرستادم و او هم عکس گلی فرستاد و به خوشی تمام شد ماجرا. اما اکنون که انگشتان مبارکم روی دکمه های کیبورد تق تق می کنند، می بینم حوصله ام سر رفته و حال خوشی ندارم. اضطراب و نگرانی هم به جانم چنگ انداخته بدجور. بدمصب در این هیر و ویر که تمام روز باران قطره قطره از آسمان فرو میریخت، الان دارد باران برای راه رفتن روی مخم شرشر مثل دم اسب می بارد. اگر در این شب بورانی سیل این من و شبح ساختمان را با خود به اقیانوس ها نبرد و طعمهُ کوسه ها نکند، باید دید فردا جریان من و مالینا ایکس مالینا به کجا می کشد.
سی مارس
دیشب تا بوق سگ جلو تلویزیون نشستم و دقیقه به دقیقه کانال عوض کردم و هبچ برنامه ای را درست ندیدم. پاسی از شب گذشته بود که رفتم پرده را کنار کشیدم و
کلاه دار قدم میزند. به خاطر رفتار غریبش از او بدم آمده و بخشی از خشمم از این هوای کوفتی دامنش را هم البته که گرفته و… بی خیال.
رفتم به بستر، اما خوابم نبرد؛ اعداد ساعت برقی نگاهم را به بند کشید و فکرم هی به هزار جا رفت و هی با نگرانی بیشتر به مخم برگشت. نگران مادرم هستم که دیابت دارد و سن کمی ندارد. اگر برای او اتفاقی بیفتد چی؟ قرار بود الان کنارش باشم، اما کرونا کیش داد و من ترسو آمدم در این جزیره به قلعه رفتم.
نمیدانم کی خوابم برد. اصلن خوابم برد؟ صبح از بستر بیرون که آمدم اول پردهها را کشیدم تا چشمم به روشنایی روز بیفتد و حالم بهتر شود. آسمان داشت هنوز گوله گوله اشک میریخت، و میریزد هنوز. دریا طغیان کرده و آب تا نیمی از بندر پیش آمده. کسلتر از آن بودم که عکسی بگیرم و برای زیلکه بفرستم. به اعتصابم ادامه دادم: نه مسواک زدم و نه پیژامهام را درآوردم. سرم می خارد، و تنم هم بعله. از نگاه به بندر اجتناب میکنم چون دیدن این تصویر تکراری بیشتر روحم را میآزارد و حالم را به هم می زند. البته منظرهُ اتاق با ظرف و ظروف کثیف روی میز و توی سینک، لباسهای کپه شده روی زمین، صف شیشه های شراب… چندان چشم نوازتر از بندر زیر ضرب باران زخم و زیلی شده نیست.
به زیلکه تلفن زدم. مطابق معمول سنواتی حالم را پرسید. گفتم فعلن که دارد روح شادروان The Big Lebowski در من حلول میکند و همین امروز و فرداست که نسخۀ دوم جنابشان بشوم، البته در محیطی کوچکتر و بی حادثهتر.
گفت: ” تو که دلت میخواست وسط جنگلی در کلبهای بنشینی و کتاب بخوانی و داستان بنویسی.”
“ای بابا!”
“هنوز یک ماه نشده داری ناک اوت میشوی که. راستی از همسایۀ مرموزت چه خبر؟”
عرض کردم:” دیروز عضو فیسبوک شد و با اسم جعلی مالینا برایم پیام داد که چرا میخواهم با او آشنا بشوم.”
گفتا:”چی جوابش دادی؟”
گفتم:” نوشتم از خیر آشنایی گذشتم.”
فرمود:” خوب کاری کردی. مواظب خودت باش، ولی به خاطر روحیهات حتمن روزی چند ساعت به گردش برو!”…
خواندن “طاعون” کامو و “کوری” ژوزه ساراماگو توصیۀ اکثر کابران فیسبوک است در این روزگار وخیم کرونایی! پیشنهاد من خواندن”سالار مگسها” است تا با مکانیزم زورگویی و بیرحمی و اطاعت کورکورانه آشنا بشویم. سپس رفتم سراغ کسب خبر دربارۀ کرونای کوفتی در اینترنت موبایل. پانصد و اندی در کمتر از یک شبانه روز جانشان را در آمریکا از دست دادهاند و این ترامپ دیوانه تخمین میزند شمارشان به دویست هزار نفر برسد. همۀ سایتهای غیر دولتی ایران خبر از چند هزار قربانی به خاطر بیکفایتی مسئولین میدهند و احمدی نژاد در به در دنبال زعفر جنی میگردد و آقای معین، کاندیدای اسبق ریاست جمهوری، جوش آورده و به زمامداران هشدار داده اوضاع کشور را شبه عادی جلوه ندهند که موجودیت ایران و تمدن آن در خطر است …
لپ تاپ را روشن کردم. ویراستار گرامیم نسخۀ ویراستاری شدۀ رمان “در چنگ” را با این نامه فرستاده: سلام اقای رحیمیان. این نسخه را ملاحظه بفرمایید به ویژه نسخه پی دی اف که دربارهاش صحبت کنیم. اگر تغییرات را خودتان اعمال کنید یا اجازه بدهید من اعمال کنم . نسخه نهایی را خدمتتان بفرستم. روی نسخه پرینت شده فاصله و نیم فاصله و همین طور غلطهای تایپی را علامت گذاری کرده ام که نهایت می شود در چند ساعت نسخه ورد را تصحیح کرد. اما مساله همین نکاتی است که کناره متن کامنت گذاشتم که تصمیم نهایی با شماست که تغییری ایجاد کنید یا خیر. برای من« در چنگ» با همه رمانها و کارهایی که قبلا کار کرده ام متفاوتتر است و برای همین وسواس خاصی دارم به آن. دوست دارم به بهترین نسخه برسیم.
خوشحال شدم، چون در این فترت میتوانم کمی رمانم را سمباده بکشم، اگرچه وقتی متنی را مینویسم و تراوشات ذهنم را فی البداهه روی صفحۀ مونتیور میریزم خیلی لذت میبرم، اما به وقت سمباده کشی متن، که کاری صرفن فنی ست، عذاب میکشم. اما امروز حال عذاب کشیدن نیست، شاید از فردا. راستش تصمیم گرفتهام چند روزی یلخی زندگی کنم: نه دوش بگیرم، نه مسواک بزنم، نه پیژامهام را دربیاورم، نه غذای درستی برای خودم درست کنم و نه از آپارتمان خارج شوم.
چند ساعتی حرفهای آقای سلین را خواندم، از طریق واتساپ با دوستان حرفهای بیتربیتی و حدیثهایی اقتصادی و تحلیلهای مشعشعانۀ سیاسی رد و بدل کردم، و هی دست به ریشم کشیدم و هی سر و خایه ام را خاراندم، بیشتر خایه. ساعت دو بعد از ظهر نیمرو و سوسیس سق زدم و روی مبل خوابیدم. از خواب که بلند شدم هوا داشت رو به تاریکی میرفت که رادیو و تلویزیون را با هم روشن کردم. آبجویی را از گلوی شیشه به دست گرفتم و رفتم جلو پنجره ایستادم. فانوس دریایی از دور و از میان قطرههای باران به طور وقیحانهای چشمک میزد و عشوهگریها میکرد. ماچی بر کف دستم گذاشتم و به سویش فرستادم. به انفجار بمبهای دانه درشت باران روی آب دریا چشم دوختم. قلپ قلپ آبجو خوردم و دستم را زیر پیرهن بردم و هی شکمم را خاراندم و هی توی شلوار بردم و اندامی را خاراندم که خصوصیتر از آن است که اینجا هی نامش را ببرم. صداهای رادیو و تلویزیون به طور نامفهوم و دل آشوب کنندهای به هم گره میخورد که موبایلم دانگی صدا کرد. نگاه کردم دیدم این مردک یا زنک، مالینای مذکور، نوشته: “من یک روز درمیان و پیش از کشیک پلیس در بندر،(۱) سر ساعت هشت و نیم صبح، از اینجا تا بندر لمکن ( Lemkenhafen ) میدوم. نمیدانم شما هم اهل دویدن هستید یا نه؟ اگر هستید فردا سر ساعت هشت و نیم صبح جلو در ساختمان باشید که در حین دو با یکدیگر آشنا بشویم؛ البته به شرطی که باران نبارد.” جوابش را ندادم، چون نه میخواهم با او آشنا بشوم و نه نفسی برای هفت کیلومتر دویدن در حال حاضر دارم. حالا نوبت من است که طاقچه بالا بگذارم.
یک)
پلیس روزی یک یا دوبار به بندر می آید تا اگر با کسی که ساکن جزیره نیست برخورد کرد دستگیرش کند و از جزیره بیرونش کند. عصر کرونا است دیگر.
Set Fire To The Rain – Adele (Audio)
سی و یک مارس
دیشب زود خوابیدم و صبح زود بیدار شدم. بندر در مه فشردهای فرو رفته بود و من در این خاکستری مطلق حضور ارواح سرگردان دزدان دریایی مغروق در اقیانوس اطلس را حس میکردم. ولی ترسم بیشتر از Jack the Ripper ساختمان، با استم مستعار مالینا، بود که خیال میکردم چون شبحی پشت دیوارها پنهان شده و در هیر و ویر وحشت از کرونا کمر به قتل من بسته. از جلو پنجره به طرف آشپزخانۀ اپن در انتهای اتاق رفتم و نمیدانم چه چیزهایی زیر پایم خرد کردم و شکستم که صدای قرچ قروچ و دیلینگ و دولونگ تا خود قهوه جوش گوشم را همراهی کرد. در خلال نوشیدن هفت فنجان قهوه، در اینترنت خواندم که مسکن یا دوای دفع کرونا پیدا شده و این خبری است که هرروز در صفحات اینترنت میخوانم و یادم افتاد از ازل “دانشمندان” برای رفع کچلی توصیههایی کردهاند، ولی کچلها هنوز کچلاند. دیگر اینکه امروز روز تولد یوهان سباستیان باخ است و مصادف با ترور Ernst Kirchweger سوسیال دموکرات معروف اتریشی که ضدیتش با فاشیست میتواند سرمشق مخالفین احزاب راستگرای اروپای امروز باشد. دیگر اینکه در خبرها آمده :خوانندۀ لس آنجلسی در تهران دستگیر شد… در این میان ابر متراکم بندر خفه کن کم کم به طرف ناکجا آباد پر کشید و سر ساعت هشت و ربع چشم اندازم به تسخیر آفتاب درآمد. مالینای جعلی نوشته بود هشت و نیم جلو در ساختمان؟ داشتم فکر میکردم عقل سلیم میگوید از آشنایی با Jack the Ripper ساختمان اجتناب کنم و من همیشه مطیع خرد ناب هستم که دیدم گرمکنم را پوشیدهام و در حال سفت بستن بند کفش ورزشیم؛ زکی.
پیش بینی میکردم از ساختمان که بیرون بروم، با مردی رو به رو شوم که شلوار و پیرهنی سیاه، ترجیحن یقه اسکی، به تن داشته باشد و چهرهاش پشت نقابی پنهان باشد.خیال کردی! آن هم باطل! زنی دورگه و برنزه، محصول هماغوشی یک سیاه و یک سفید، با اسباب صورتی بسیار زیبا و لطیف، چشمانی درشت و درخشان، اندامی لاغر و ورزشی و قدی در حدود صد و هفتاد منتظرم بود؛.لباس ورزش کشی به تن ؛ بالا تنه زرد و شلوار سیاه؛ قسمتی از سرش با دستمال قرمزی بسته و شلالۀ مو از پشت دستمال بیرون زده. فرهای درشت و رنگ شرابی مو افزون بر زیبایی تشخص خاصی به او میداد. با لبخندی نکمین سلام گفت و من در دل به خودم ناسزا گفتم چرا با سر و وضعی نامرتب به ملاقات این خوش نما آمدهام. بیمقدمه گفت:
” اصرار داشتید مرا ببینید، حالا دیدید! راضی شدید؟”
“غافلگیر شدم”،”چرا غافلگیر؟”،”چون تصور نمیکردم شما زن باشید”،”نوشتم که اسمم مالیناست”،”راستش باور نکردم. فکر کردم یک جانی هستید با جنسیت مرد و اسم مستعار زن.”
خندید. اعتراف کرد رفته اسمم را در گوگل سرچ کرده و به فیسبوک زبان آلمانیم هم سرک کشیده و فهمیده نویسندهام و برای همین به من اعتماد کرده و پیشنهاد آشنایی را پذیرفته. گفتم:” همیشه نویسنده نیستم، گاهی و همین طوری چیزهایی برای خودم مینویسم”،”گوگل که چیز دیگری میگوید!”،”گوگل خیلی چیزها میگوید که درست نیست”،”خب، تا پلیس سر نرسیده، بدویم؟”،”بدویم!”
او جلو و من پشت سر او، به خاطر باریک بودن راه، دویدیم. در تمام طول راه و کنار مالینا حس خوبی داشتم. او به نرمی و سرعت آهو میخرامید و من برای عقب نیفتادن و آبروریزی نکردن به دنبالش میدویدم. به Lemkenhafen که رسیدیم، نفسم بالا نمیآمد. کنار بندر ایستادم که به سکته جا خالی بدهم. نفس نفس زنان خم شدم و دستانم روی زانوانم بود که آمد کنارم ایستاد و گفت:” بریدید؟”، “نفس برای بیشتر دویدن ندارم. خواهش میکنم شما به دویدن ادامه بده، من یواش یواش برمیگردم.”
افتضاح بار آورده بودم، اما قلبم آمده بود توی دهانم و چارهای جز اقرار و تسلیم نداشتم. او دوید و رفت و من یواش یواش به آپارتمانم برگشتم. دوش گرفتم. در حال خشک کردن موهایم با حوله بودم که زیلکه تلفن زد. از هوای مه آلود و آفتابی و دریای آرام… حرف زدم و از مالینا حرف نزدم تا خودش پرسید:”از تبهکار ساختمان چه خبر؟” گفتم زن است و با او رفتهام دویدهام و وسط راه از پا درآمدهام و…”چند سالش است؟”،” فکر کنم حدود چهل”،”قیافه؟”،”دورگه و زیبا”، “اندام؟”، ” ورزشی و باریک. موهایش هم به رنگ شرابی…”، ” بس است! بیشتر نمیخواهم بدانم.”،”حالا چرا اوقاتت تلخ است؟”،” جای نگرانی هست؟”،” برای چی نگرانی؟”، “برای اینکه امشب یا فرداشب به شام دعوتش کنی؟”،”فراموش کردهای شوهر شما دارد با سرعت نور به سوی پنجاه و نه سالگی میرود و برای خودش پیرمردی است؟”،” نگفتی، جای نگرانیم هست؟”،” انگار مرا نمیشناسی! سرچشمۀ سوءظنت به من از کجاست؟”، ” چون میشناسمت پرسیدم به شام دعوتش کردهای یا هنوز نه؟”، “نکردهام و نخواهم کرد. راستش دیگر او را نخواهم دید. خیالت راحت شد؟”
البته که خیالش راحت نشد، اگرچه خندید و دربارۀ موضوعات دیگر صحبت کردیم. بعد از قطع تلفن ظرفها را شستم، لباسهای کثیف را از وسط اتاق جمع کردم بردم توی ماشین رخت شویی ریختم، آپارتمان را گردگیری کردم و زمین را جاروبرقی کشیدم، شیشههای خالی نوشابهها را توی کیف گذاشتم بردم توی صندوق عقب ماشین گذاشتم، آشغالهای دیگر را…پس از ترگل ورگل کردن آپارتمان پشت میز غذاخوری نشستم، که در حال حاضر میز تحریرم است. کامپیوتر را روشن کردم و ساعتی پیشنهادات ویراستار گرامیم را خواندم. باید حوصله کنم تک تک اشاراتش را واکاوی کنم. ویراستارم کارشناس خیلی خوبی ست و از اینکه نسبت به رمانم وسواس دارد، خیلی خوشحالم. مریم رئیس دانا معرفش بود و از مریم خانم هم کمال تشکر را دارم. پیش از این مژده دقیقی ویراستار داستانهایم بود که با او هم تجربۀ خیلی خوبی دارم. کجاست و چه میکند؟ هوا دارد رو به تاریکی میرود و من به شوق دیدن شب گردی همسایهام، رو به چراغ دریایی نشستهام و آخرین جملههای گزارش امروزم را مینویسم. بلند شوم غذایی درست کنم که اتفاق دلپذیر امروز فکرم را به گرمی در آغوش گرفته و صدایی وسوسه کننده در گوشم زمزمه میکند: مالینا! مالینا!مالینا!…
اول آپریل
دیشب جلو پنجره ایستاده بودم و به بندر نگاه می کردم که در پرتو کورسوی چراغهایش چهرۀ اسرارآمیزی به خود گرفته بود. چراغ اتاقم روشن بود و اگر مالینا به بندر میامد مرا می دید. اتفاقن آمد و نگاهش سوی پنجره آمد. واکنشی نشان ندادم. دست تکان داد. دست تکان دادم. بعد از جلو پنجره کنار رفتم تا فکر نکند دندانهایم را به طمع شکارش تیز میکنم. پرده را کشیدم و مدت کوتاهی تلویزیون نگاه کردم. کی بود رفتم خوابیدم؟ نمی دانم، اما خمیده و با چشم های نیمه بسته رفتم روی تخت افتادم.
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. چشمانم را مالیدم و به ساعت روی عسلی کنار تخت نگاه کردم که نه و نیم را نشان میداد. موبایل را که به گوشم چسباندم، الو نگفته، زیلکه گفت:” صبح بخیر گنج من!”،” صبح بخیر عزیزم”،” صدایت بم و خواب آلود است. خواب بودی؟”، ” به تمامی عظمت و عمقش”،” اوه ببخشید، فکر نمیکردم هنوز خواب باشی، وگرنه…”، ” اشکالی ندارد”،” پس هروقت بلند شدی به من تلفن بزن”،”زنگ میزنم. تا بعد!”
چند دقیقهای در بستر ماندم تا شاید دوباره خوابم ببرد، اما غلت و واغلت زدم و خوابم نبرد. بلند شدم، خمیازهای کشیدم، کش و قوسی به بدنم دادم و راهی حمام شدم.
بعد از خوردن ناشتاییای مختصر و مفید به زیکله تلفن زدم و کمی از هوای ابری جزیره شکوه کردم و اینکه خرده گیریهای ویراستارم همه منطقی هستند و کاشکی نبودند چون از درست کردن متن بدم میآید و از ویراستاران به دلیل حق گوییشان متنفرم. گفت فراموش نکن فارسی هنوز در ذهنت جا نگرفته بود که به آلمان آمدی و نیاز به ویراستار داری. گفتم از خودم هم متنفرم که نیاز به ویراستار دارم. گفت ولی من خیلی دوستت دارم و همین مهم است و مطمئنم خوب می نویسی و ویراستار خوب را بهتر می کند. با حرف دلگرم کننده او سر حال آمدم. سپس او از کرونا گفت و از تعداد بیماران در سرتاسر جهان و شمار تلفات در آمریکا و ایتالیا و اسپانیا… و چنانکه انتظارش میرفت:”حال مالینا چطور است؟”، “خبر ندارم”،”چطور؟”،” مگر قرار است خبر داشته باشم؟”،” به طور معمول در این لحظات حساس در بندری تنها و با زنی زیبا…”، ” ای بابا! عجب تخیلات قوی ای داری!” از ته دل خندید.گفتم:” اول صبحی شوخیت گرفته؟” بعد حال دختر و پسرم و مادرش را پرسیدم و کمی دربارۀ کرونا و نظر ویروس شناسان معروف حرف زدیم و هنگام پایان گفتگو هشدار داد:”تو تنها و آن زن زیبا تنها و بندر و ساختمان خالی، دست از پا خطا نکنی یک وقت گنج من!”
در فیسبوک گردیها متوجه شدم اکبر سردوزامی به دانمارک برگشته، کیومرث درمبخش در اثر کرونا جان باخته، سایۀ اقتصادینیا به بهاریههای ملک الشعرای بهار پرداخته … خلاصه کرۀ زمین با و بی ما دارد با کروناهایش گرد خورشید میچرخد.
دو دل بودم بروم سراغ آقای سلین یا صحیح کردن رمان “در چنگ” را پیش بگیرم که ترازو به نفع آقای سلین سنگینتر شد. یک ساعتی میخواندم که صداهایی از بیرون شنیدم و این صداها را میتوان در زمان کمیابی اتفاق حادثه بزرگی به شمار آورد. رفتم جلو پنجره و دیدم صاحب مغازۀ لباس و لوازم تخته موج سواری فروشی متکی به چوبهای زیر بغلش پایین پنجره آپارتمان ایستاده و دو نفر جعبههای بزرگ، لابد اجناس مورد فروش، را از کامیونی به دکان منتقل میکنند؛ معلوم بود جعبهها به رغم بزرگی سبک بودند، چون تک تک آنها را از کامیون به دکان حمل میکردند.
اسم صاحب دکان “شوتسی” ست و مردی پنجاه ساله است که گرچه لا به لای موهای بلند و معجد و بورش حتا یک تار موی سفید نیست، اما چشمها و چروک گردنش سنش را لو میدهد. گویا زمانی موج سوار و کیت بورد باز قابلی بوده و در مسابقاتی مقامهایی هم به دست آورده، اما یک بار، فقط یک بار، بیملاحظگی کرده و نخاعش ضربه دیده و حالا باید تمام عمر با چوب زیر بغل یا ویلچر مسافتهای کوتاه و بلند حیاتش را پشت سر بگذارد. خانهاش در همین جزیره و در شش کیلومتری اینجاست. به رغم اینکه با او قاطی نیستم، پنجره را باز کردم و از زندگی در زمان کرونای جزیره پرسیدم. از دیدنم تعجب کرد و گفت:”پلیس همه جا دنبال توریست میگردد”،”تا وقتی پیدایم نکردهاند از اینجا تکان نمیخورم”،” خیلی مواظب باش! شنیدهام جریمه پولی سنگینی میکنند”،” ممنون، هستم!”،”کسی دیگری هم در ساختمان هست؟”،”نه، تنها هستم.”،” نمیترسی؟”،” با این ریشی که گذاشتهام شبیه راستپوتین شدهام و حق است که دیگران از من بترسند.”،” راست میگویی، قیافۀ خطرناکی پیدا کردهای”،” با این جنسهایی که به مغازهات میبری انگار خیلی خوشبینی تا چند هفته دیگر کرونا از کرۀ زمین به کرۀ مریخ نقل مکان کند”،” خوشبین نباشم چه کنم؟ امسال فروش نرود، سال دیگر به فروش میرود. امیدوارم مالیات سودش را خودم بپردازم.” کمی حرفهای متفرقه دربارۀ جزیره زدیم و خداحافظی کردم و پنجره را بستم.
کامپیوتر را روشن کردم که به تصحیح رمانم بپردازم، اما دیدم مثل همیشه حوصله تحصیح متن را ندارم؛ تا وقتی فکرم مثل آب در بستر رود صفحه جریان دارد لذت میبرم، اما امان از ویرایش و آرایش که دردناک است . رفتم به محضر آقای محمد هاشم آصف و داشتم رستم التواریخشان را از نظر میگذراندم که دیدم گرسنگی بر من مستولی شده خیلی. تا بلند شدم بروم ناهار بخورم، موبایلم دنگی صدا کرد. پیغام مالینا بود: سلام! دیدم جز فیسبوک به زبان آلمانی، به زبان عربی هم ثبت نام کردهاید. البته به زبان آلمانی مدتهاست مطلبی ننوشتهاید، اما از تاریخ بالای صفحات عربی معلوم است هرروز متنی منتشر میکنید. به همچنین در گوگل دیدم که دو کتاب به زبان آلمانی دارید که اگر همراهتان هست خواهش میکنم به من قرض بدهید که بخوانمشان. من آدم تند خوانی هستم و سریع کتابها را برمیگردانم.”
” سلام، خانم مالینا ایکسمالینا. فقط رمان Schiller Connection را در اینجا دارم که آن هم برای ترجمهاش به فارسی، و نه عربی، با خودم آوردهام. با اینحال و با کمال میل هروقت خواستید تشریف بیاورید کتاب را بگیرید.”
پس مالینا ایکسمالینا رفته وجب به وجب توی اینترنت جستجویم کرده. چرا؟ دنبال توضیح بودم که زنگ آپارتمان به صدا درآمد.
مالینا پشت در بود. لباس چسبان ورزشی آبی رنگی به تن داشت و موهایش را مثل روز قبل بسته بود، اما با دستمالی زرد رنگ. تعارف کردم تو بیاید. نیامد. ترسید؟ شاید! کتاب را دادم و رفت و من از اینکه فرصتی برای دیدنش داشتم حسابی سرخوش شدم.
کمی خوابیدم، تا دریا رفتم، کنار ساحل قدم زدم، برگشتم، دوساعتی با دوستانم تلفنی حرف زدم و تمام وقت به این فکر کردم با خروج زن زیبایی از تصورات Jack the Ripper ساختمان چه رو دستی خوردهام. حتا خیال اینکه او الان در آپارتمانش نشسته و رمانم را میخواند شاد و از درون گرمم میکند. حالا دارم این سطرها را در حضور چشمکهای چراغ دریایی تند تند مینویسم که شامی درست کنم و بخورم. قرار است در این سیزده بدر مبتلا به کرونا جلو تلویزیون بنشینم و دنبال برنامهای که ارزش دیدن داشته باشد کانالها را بیهوده بالا و پایین کنم. کتمان نمی کنم که دلخوشیم دیدن مالینا ست، در نیمه شب این بندر تنها، در انتهای جهان.
Shirley Bassey – My Way (1987 Live in Berlin)
دوم آپریل
دیشب مالینا را دیدم که در بندر قدم میزد. با بلند کردن دست سلامی کرد و با بلند کردن دست جوابش را دادم. بروم پایین؟ نروم پایین؟ نرفتم! نمیدانم چند صفحه از Schiller Connection خوانده و آیا آن را پسندیده و توانسته با یوسف آینه، شخصیت اول رمان، ارتباط عاطفی برقرار کند یا نه. خوانندگان آلمانی، البته اغلب زنها، به زن بارگیهای او خرده میگیرند، بیآنکه زخمهایی را ببینند که زندگی سیاسی و زناشویی بر روح او وارد کرده.صحبتی از همذات پنداری با او نمی کنم، اما اشتباه است اگر خواننده فکر کند تکلیف زنها فقط رفع نیاز جنسی و پاسخ به غریزه یوسف آینه است، چون به نظرم وجودشان، لازم یا غیر لازم، عرصهای ست برای فرار از گذشته و فراموش کردن شکستهایی که به او تحمیل شده.
رفتم خوابیدم و صبح که بلند شدم، همان کارهای تکراری را در حمام انجام دادم و صبحانهام را خوردم و اخبار را در اینترنت موبایل دنبال کردم: ترامپ دوباره به ایران پیشنهاد مذاکره داده و به نظر من پیشنهاد او چیزی نیست جز تسلیم شدن بی قید و شرط ایران در برابر خواستههای او؛ در آمریکا تعداد کرونایی ها به دویست هزار نفر رسیده، با پنج هزار کشته؛ آلمان ادعا میکند بهترین نظام پزشکی جهان را دارد و ماسک و مایعات ضد عفونی در آن پیدا نمیشود؛ جانسون که میخواست ویروس کرونا را در مدت یک هفته از انگلستان بیرون کند، خودش کرونا گرفته؛ یانوش آدر، رئیس جمهورراستگرای مجارستان، دارد از بروز کرونا سوءاستفاده میکند تا پایۀ قدرتش را سفتتر کند؛ ایران میخواهد به آمریکا دارو ارسال کند…
در مسیر فیسبوک خواندم خانم پزشکی در صفحهاش نوشته: زن زیباست، حتی زمانی که هیچ کوششی برای زیبا شدن نمیکند، وقتی که در بیم و هراس از آینده مبهمی قرار دارد ولی باید محکم و استوار باشد و وقتی که خسته و شکننده است اما باید لبخند بزند. زن برای زیبا بودن نیازی به نمایش برجستگیها، پوشیدن لباسهای فاخر و آرایش مو و ناخن ندارد، چون زیبایی از درون او سرچشمه میگیرد… برایش پیام گذاشتم: عجب خبطی در عصر کرونا! شاید زن زیباست، البته با قید احتیاط، اما مسئله زیباتر شدن است… در جوابم نوشت: فعلا که مساله سوروایول مطرحه، همینقدر زیبا بودن از سرمون هم زیاده… این گفتگو در چند پیام ادامه یافت و خوشبختانه پیش از اینکه متهم به زن ستیز بودن بشوم ختم به خیر شد.
کامپیوترم را روشن کردم و بخشی از پیشنهادهای ویراستار رمان”در چنگ” را خواندم. در میان پیشنهادهای خوب، توصیهای دربارۀ شخصیتی کرده که واقعن از هر نظر عالی ست. این شخصیت میتواند نقش کلیدی در این رمان داشته باشد و من از او غافل بودم. باید فکر کنم ببینم کجا میتوانم نقش او را پررنگتر کنم.
زیلکه تلفن زد و ساعتی دربارۀ چیزهای مهم و غیر مهم حرف زدیم و از مالینا اصلن حرفی نزدیم.
بعد از گفتگوی تلفنی، جلو پنجره ایستادم. روی شاخه های درخت نچندان بلند جلو پنجره چند گنجشک نشسته بودند و جیک جیک می کردند. با دیدن آنها رفتم به عمق سالها، نشسته کنار عموی همسنم روی نیمکت کلاس سوم دبستان. خانم مظاهری، معلم کلاس، درس می داد. روی دفتر عمویم نوشتم: خره، به حیاط نیگا کن! عمویم بالای دفترم نوشت: گاوه، نمی خوام! بالای دفترش نوشتم: هزارتا گنجیشک تو حیاط جمع شده… خانم مظاهری فهمید حواس من و عمویم به درس نیست، اما چون عمویم را بیشتر از من دوست داشت، سرم داد کشید: فوفول، بازیگوشی نکن، بذار شهریار به درس گوش بده!
احساس بازیگوشی می کردم و در آپارتمان عرصه ای برای به بازی گرفتن گوش نداشتم که به ناچار عصر رفتم دو ساعتی قدم زدم. هوا سرد و غیر بهاری ست، با اینکه گله به گله بهارکها دیده میشوند و درختهایی شکوفه پوشیدهاند. بازی در آسمان میچرخید و ابهت و بلند پروازیش را به رخ مرغابیها میکشید که پرندۀ شکاری بزرگتری آمد و فراریش داد. یکی از مرغابی ها با دیدن این صحنهُ با شکوه جیغی کشید که بی شباهت به صدای خندهُ مرد قلچماقی با سبیل چخماقی نبود، و به این معنی که دست بالای دست بسیار است، به ما فخر مفروش!
به آپارتمان که برگشتم، دیدم مالینا روی موبایلم پیغام گذاشته: تا نیمه شب رمان را تمام میکنم. خوشحال میشوم امشب با هم در بندر قدم بزنیم و دربارۀ آن گفتگو کنیم، البته اگر وقت و حوصله دارید.
سه آپریل
دیشب پیش از رفتن به بندر و دیدار مجدد با مالینا، فیلم مسئله بچه( Child’s Pose ) را دیدم که محصول سینمای رومانی ست؛ رابطۀ عاطفی و پیچیدۀ مادری با پسرش. بازی درخشان Gheorghiu Luminița ساعتی وحشت از کرونا را از یادم برد. الفریده یلینک هم در رمان “معلم پیانو” چنین رابطهی سنگینی را بین خودش و مادرش ترسیم کرده، اما بهتر از او آذر نفیسی در حدیث نفسش، آنچه دربارهاش سکوت کردهام، به طور تحسین آمیزی تابو شکنی کرده و از این پیوند و مهر پیچیده سخن گفته. شاهرخ مسکوب هم اشاراتی به این عطوفت مبهم کرده، اما خیلی سربسته و آبکی. فکر کنم آذر نفیسی تنها ایرانی باشد که از روی راز حس مشکوک مادری مادرش پرده برداشته.
یک ربع به ساعت دوازده شب بود که مردد بودم ریشم را بزنم و به راندوو بروم، یا با ریش راسپوتینیم به دیدن مالینا بشتابم. ریشم را نزدم، چون احساسم به او تابلو می شد. بیرون هوا سرد بود. کلاه پشمی را که به سر کشیدم، شدم برادر دوقلوی گودزیلا. سریع کلاه از سر برداشتم، حتا به قیمت سرما خوردگی بعد از این.
مالینا داشت در پرتو نور ماه و چراغهای کم سوی بندر قدم میزد که به او ملحق شدم. کلاه پشمی به سرش بود و پالتوی کلفتی به تن داشت. انگار ته آرایشی هم کرده بود. برای من؟ متوهم و مغرور نباش پیرمرد! از اینکه از دیدنم خوشحال شد، خرسند شدم. از اینکه به من اعتماد دارد و حضورم در کنارش اسباب رضایتش را فراهم میکند، راضیم. وقتی گفت:” از رمانتان خیلی خوشم آمد” دیدم من هم از او خیلی خوشم میآید. پرسید، یوسف آینه خودتان هستید؟ گفتم، نه بخش کوچکی از او هستم. ” چند درصد؟”،” یوسف آینه حداقل فشردۀ ده نفر است و من شاید یکی از آنها باشم”، ” چند درصد؟”، ” شاید و به زور سه درصد!”، ” کتاب عجیبی ست، به ویژه رابطۀ آنه و یوسف خیلی پیچیده است”،” بله، همین طور است”،” دلم خیلی برای خانم دکتر سیمونه اشمیت سوخت”،” بله، قابل درک است”، ” و برای مقتول”، ” بله، حالتان را درک میکنم”، ” و بیشتر از همه برای قاتل”، ” من هم همین طور”، ” این کتابی ست ضد جنگ”، ” برای همین هم آن را نوشتهام”، ” نشان دادهاید جنگ فقط درجبهه و فقط حین پیکار نیست”،” بله، همین طور است که میفرمایید”، ” انگار عواقب اسفبار جنگ را کسی نمیخواهد ببیند”،” اما من دیدهام”، ” ولی برای شما در این رمان بیشتر رابطۀ بغرنج زناشویی یوسف و آنه مطرح بوده”،” نه فقط این رابطه، کم لطفی نکنید”،”نوشتنش خیلی طول کشید؟”، ” نزدیک به سه ماه. صبح به صبح، پیش از شروع کار در دفترم یک ساعت مینوشتم”،” چه کارهاید؟”، “درستش این است که چه کاره بودهام؟”،” چه کاره بودهاید؟” ،”مهندس ساختمان”،” مهندس ساختمان و رمان نویسی؟”،” رمان نویس هم بله، اما نه با نظمی آهنین، خیلی عشقی”، ” عجیب است”، ” بله، خیلی عجیب است. ولی از چه نظر عجیب است؟”،” چون رمان نویسی به شما نمیآید”،” چی به من میآید؟”، “نمیدانم، ولی رمان نویسی نه”…
یک ساعت و خردهای از نیمه شب گذشته بود که مالینا با چند خمیازه خستگیاش را اعلام کرد و به ساختمان برگشتیم. در طبقۀ اول و پیش از رفتن او به طبقه دوم و هنگام جدایی بودیم که گفتم فردا عصر میتوانیم تا فانوس دریایی و کنار دریا برویم. گفت، میترسد پلیس به حضورمان در جزیره پی ببرد و موجب دردسر شود. پیشنهاد کرد ساعت هشت و نیم صبح با هم بدویم، که سریع رد کردم و گفتم:”یک بار با شما دویدم، برای هفت پشتم کافی ست! نترسید، راه فانوس دریایی به قدری باریک است که هیچ پلیسی متوجۀ حضورمان در جزیره نمیشود.” قرار گذاشتیم برای امروز ساعت چهار بعد از ظهر به آنجا برویم.
بعد از خواب و انجام وظایف مربوط به انضباط صبحگاهی با زیلکه تلفنی گفتگو کردم. بعد از نیم ساعت صحبت از این ور و آن ور، پرسید، حال زیباروی ساختمان چطور است؟ “تو زیباروتری عزیزم”،”حالا!”، ” نمیدانم، انگار رفته!”،”که اینطور، رفته!”،” باور نمیکنی؟”، ” نه که باور نمیکنم.”…
بعد از گفتگوی پر از تفاهم با زیلکه، تصویری از طریق واتس آب برایم فرستاد که در حین گفتگویمان روی کاغذ کشیده بود. با وجدانی ناراحت رفتم به ورق زدن صفحات فیسبوک. مترجم نامدار، مهدی غبرایی، دلنوشتۀ خواهرزادهاش را منتشر کرده که بسیار اندوهناک است. خیلی از خانمهای عضو فیسبوک از چگونگی ضد عفونی کردن مواد غذایی نوشتهاند. هلین بولک، خوانندۀ ترک، که در اعتراض به سیاست اردوغان اعتصاب غذا کرده بود، جانش را در زندان فدای آزادی کرد…
کامپیوترم را روشن کردم و نشستم به تصحیح رمانم، البته مطابق پیشنهادهای ویراستارم. ساعتها سرگرم بودم و در واقع وقتم را بیشتر به یللی تللی گذراندم و به انقلاب های پی در پی آسمان نگاه کردم؛ هم ابری بود ، هم آفتابی، هم برفی، هم بارانی، هم تگرگی… حدود ساعت سه و نیم بود که موبایلم دنگی صدا کرد و آرزویم نقش بر آب شد، چون مالینا خبر داد: امروز هوا برای گردش خیلی دمدمی مزاج است و سر من خیلی درد میکند. میتوانیم گردشمان را به فردا بیندازیم؟
Sting – Englishman In New York
چهار آپریل
دیشب در حیاط ذهنم پرسه زدم و در خلال آن ” نامه به پدر” کافکا را با صدای گرم بهروز رضوی گوش دادم. این نوشته بیشتر از محاکمه و قصر مسحورم کرد. در این نامه که هرگز فرستاده نشده، کافکا چنان هنرمندانه و موشکافانه خودش و پدرش و رابطۀ خودش با پدرش را زیر ذره بین جملهها برده که هر نویسندهای را به رشک وامیدارد. آخرهای روایت بود که شب به نیمه رسید و وقت آمدن مالینا به بندر شد. مالینا نیامد که نیامد و من نگرانش شدم، ولی برای خودداری از ایجاد سوءتفاهم اقدامی در رفع دلواپسیم نکردم.
صبح که بلند شدم، از دیدن ریشم احساس کسلی کردم. در یک اقدام انقلابی ریشم را زدم و حتم دارم اگر مالینا صورت دو تیغه زدهام را ببیند فکر میکند برای او خودم را جوان کردهام، که البته حق دارد. زیر دوش آب گرم مدتی آواز خواندم، غروبا که میشن روشن چراغا…، بعد فکر کردم بد نیست جویای حال مالینا بشوم. در پیام گیر خصوصی فیسبوک نوشتم: “صبح بخیر خانم مالینا ایکسمالینا. دیشب غیبت داشتنید! امیدوارم حالتان خوب باشد.” سریع جواب داد:” صبح بخیر آقای نویسنده! بله، کمی سردم بود و سر درد هم داشتم. شما مسکن سردرد دارید؟”،”متاسفانه نه، اما میتوانم تهیه کنم”،”نه، نه. تنها داروخانۀ این جزیره در شهر بورگ است و مرکز پلیس همانجاست. خواهش میکنم از رفتن به آنجا منصرف شوید”،”چشم!”
صبحانهام را خوردم، مدتی با زیلکه تلفنی صحبت کردم. ساعتی فیسبوک خواندم: همایون خسروی، آهنگساز و نوازندۀ ویولنسل، در برابر سرطان شکست خورده، هادی خوجینیان، مدیر نشر مهری، در پیکار علیه ویروس کرونا پیروز شده، تعدادی از اعضای فیسبوک عکسهایشان را به یاری برنامهای تبدیل به تابلوی نقاشی رنگ و روغنی کردهاند، خانم آسیه نظام شهیدی از فصل کرونا در مشهد نوشته…
از اخبار جهان اینکه رئیس جمهور ایتالیا گفته تمام نیرویمان را میگذاریم برای نجات جان ملتمان، حتا اگر از نظر اقتصادی به عصر حجر برگردیم و مجبور باشیم تاریخ ایتالیا را دوباره از صفر شروع کنیم. در السالوادور نمیدانند با آن همه جنازه چه کنند. کرونا دارد در مناطق فقیر نشین برزیل مردم را درو میکند. و در تهران…وای وای در تهران…وای وای ایران…وای وای…
نشستم به تصحیح رمانم. تمرکز حواس درستی ندارم و آن طور که دلم میخواهد کار پیش نمیرود. بعد از ناهار به سرم زد سوار ماشین بشوم و به شهر بورگ بروم و دوایی برای رفع سردرد مالینا بگیرم. به طور حتم به حساب خودشیرینیم میگذارد، که البته حق هم دارد، ولی حوصلهام سر رفته بود و حادثه جویی تنها راه رهایی از ماخولیا بود.
شهر بورگ، مرکز جزیره، زمستانها شش هزار جمعیت دارد که در این موقع سال نزدیک به سی هزار توریست به آن اضافه میشود. اما امروز تنها فرد قابل روئیت شهر من بودم. به طور مطلق هیچکس توی خیابان اصلی نبود و همین وحشتناکش میکرد. ماشینم را در حیاط ساختمانی پارک کردم که پلیس نبیند و گیر ندهد. توی پیادهرو که راه میرفتم حالت هفتتیر کشی را داشتم که وارد شهری غریبه شده و در معرض تماشای آدمهایی ست که پشت پردههای اتاقهای ساختمانهای مسیر راه ایستاده اند و زاغ سیاهش را چوب میزنند. البته نیمۀ اول خیابان را با این فکر پشت سر گذاشتم، نیمۀ دوم را با احساس اینکه هر آن زامبیها از توی خانهها بیرون میریزند و جر و واجرم میدهند جلو رفتم. از اینجا به بعد قدم ها بلند و تند شد تا به داروخانه رسیدم. داروخانه بسته بود و کنار دریچهای زنگی بود و زیر آن نوشتهای: لطفا زنگ بزنید! فکر کردم هر جای شهر آلوده نباشد، این زنگ آلوده ست. سنگی از باغچه برداشتم و با آن روی زنگ فشار دادم. خانمی با روپوش سفید آمد دریچه را باز کرد و حرفی نزد، اما از طرز نگاهش معلوم بود گمان می کند از آن خارجی های آکبند زبان نفهمم. برای اینکه تصوراتش به هم نریزد، انگشت اشاره ام را روی شقیقه ام گذاشتم و گفتم: این، درد، قرص، لطفن. رفت جعبهای آسپرین آورد و گفت چهار و نیم یورو. از ترس اینکه بقیه پول آلوده به کرونا باشد، جعبه را برداشتم و از وحشت اینکه زامبی ها بیایند قرصها را از دستم بقاپند، به طرف ماشین دویدم.
به آپارتمان که برگشتم، به مالینا پیغام دادم: قرص مسکن سر درد برایتان گرفتهام. جوابی نیامد و نشستم به ورق زدن فیسبوک و شنیدن آهنگهایی به نوازندگی شادروان همایون خسروی. سه ساعت گذشت و همین الان مالینا پیام داد:” رفتید به بورگ؟”،”بله”،”چرا؟”،”برای شما”، “ببخشید، ولی واقعن دیوانهاید”،” میدانم. کی تشریف میآورید مسکن را بگیرید؟”،” خوشبختانه سر دردم بهتر شده، اما میآیم میگیرم. ساعت هشت و نیم شب مناسب است؟”،” بله، خیلی مناسب است.”
حالا در انتظار دیدن مالینا پشت میز نشستهام و با خانمی به نام الهام طغیانی که تازه با هم در این فیسبوک دوست شدهایم چت بازی میکنیم.
Phil Collins – Another Day In Paradise (Official Music Video)
پنج آپریل
مالینا که آمد مسکن را بگیرد- شلوار و پیرهن سیاه و چسب به تن پوشیده بود و موهایش را با دستمالی سفید بسته بود- فکر نمیکردم داخل آپارتمان شود، شد، فکر نمیکردم روی مبل بنشیند، نشست، فکر نمیکردم آب بخواهد و قرص را پیش من بخورد، آب خواست و قرصی خورد و پرسید: همیشه آپارتمانتان به این مرتبی ست؟
– همیشه نه، اما اگر قرار باشد خانم زیبایی به دیدارم بیاید، با یک اجی مجی تمام اشیاء به جای خودشان برمیگردند.
یعنی به خاطر خواندن رمانم و گرفتن قرص مسکن احساس صمیمیت با من میکند که پرسید: “میبینم به زبان خودتان هرروز مطلبی در فیسبوک مینویسید؟ چی مینویسید؟”
- از اتفاقات روزانه.
- ولی اینجا که اتفاقی نمیافتد.
- میافتد و یکی از این اتفاقات حضور شما در این ساختمان است.
- یعنی از من هم مینویسید؟
- شما که فعلن ستارۀ درخشان آسمان این اتفاقات هستید.
در حال خنده دستش را روی سینهاش گذاشت و با تعجب پرسید: من؟
– چه اشکالی دارد؟
– دربارۀ من چی مینویسید؟
– که خیلی مرموز هستید.
– مرموز؟
– شاید مرموز واژۀ مناسبی نباشد.
– نه، مرموز نیستم. حالا چه کار کنم که از خودم رفع اتهام کنم؟
– توضیح دربارۀ چرایی برنزه بودنتان میتواند کمکی باشد.
– چرا؟
– چون رنگ زیبای پوستتان نمیتواند تولید خالص نژاد ژرمن باشد.
خلاصه اطلاعاتی که در اختیارم گذاشت به این شرح است: از طرف دولت آلمان دوازده متخصص در امور کشاورزی صنعتی به اتیوپی اعزام میشوند. یکی از آنها زیست شناس سی وهفت سالهای بوده که در مرز سودان مستقر میشود برای تحقیقات روی زمینهای خشک و آبهای زیرزمینی آن منطقه. بعد از یازده ماه اقامت در اتیوپی، زیست شناس به بیماری سختی مبتلا میشود که مجبور میشوند او را به آدیسآبابا ببرند و در بیمارستانی بستری کنند. در حین اقامت یک ماهه در بیمارستان، زیست شناس چنان عاشق پرستار بیست و سه سالۀ مهربانی میشود که بعد از مرخصی از بیمارستان از او تقاضای ازدواج میکند. مالینا فراوردۀ ازدواج آن مرد سفید پوست و آن زن سیاه پوست است. ” راضی شدید آقای نویسنده؟”،”بله، ممنون!” برخاست رفت جلو پنجره ایستاد و به آسمان اشاره کرد و گفت:”آن نقطۀ روشن را میبینید؟” رفتم جلو پنجر ایستادم و در امتداد انگشت اشارۀ او به ونوس که در تاریکی آسمان مثل فانوس دریایی میدرخشید نگاه کردم. گفت: این ونوس است، ایزد بانوی عشق، محل اقامت اکنون مادرم.” مادرتان درگذشته؟”،” بله، چهار سال پیش. سرطان داشت”،”متاسفم!” دیگر ننشست. در جعبۀ آسپرین را باز کرد و ورقهای برداشت و بقیه قرصها را روی میز گذاشت. گفتم مصرفی ندارم، خواهش میکنم با خودتان ببرید.”باشد، شاید لازمتان بشود!”،”اهل خوردن قرص مسکن نیستم”،” یک ورقه ده قرص دارد که برای من کافی ست. به خاطر زحمتی که کشیدید و از اینجا تا بورگ رفتید سپاسگزارم.”
وقتی مالینا رفت، شرابی باز کردم و نشستم جلو پنجره و نمیدانم تا کی به ونوس نگاه کردم و نوشیدم و به حرف مادرم فکر کردم که میگوید آدم از طرف مادر یتیم میشود، نه از طرف پدر. پرسشهای دیگری هم از مالینا داشتم، اما شرایط برای کنجکاوی بیشتر مناسب نبود. نزدیک صبح بود که محتوای شیشه تا قطرۀ آخر در معدهام جا داشت. تلوتلوخوران رفتم خوابیدم.ساعت هشت نه صبح بود که رفتم به دستشویی و نگاهی به فیسبوک کردم و با آقای کامران بزرگنیا دربارۀ اینجا، Orth ، وارد گفتگو شدم. بعد رفتم دوباره به بستر و تا لنگ ظهر خوابیدم و اگر زیلکه تلفن نزده بود شاید خواب به خواب میشدم و پیش از حضور کرونا در ریه ریق رحمت را سرمیکشیدم.” صبح بخیر عزیزم”،” صبح ب…خ…یر”،”خوابی؟ گفتم امروز دیرتر زنگ بزنم که سر حال باشی، ولی انگار هروقت زنگ میزنم خوابی”،” هم دیر خوابیدم و هم شراب خوردهام و سرم دارد میترکد”،” مسکن توی کشوی بوفه، پشت کبریت وباطریاست” ،”عجب!” ، “چطور؟” ، “نمیدانستم”،” از بس حواس پرتی داری. حواست کجاست؟”…
قرصی، البته از آنها که خودم خریده بودم، خوردم و رفتم جلو آینه ایستادم. یک نفر با موهای ژولیده، چشمان تنگ، لبان کج، رنگ زرد به من زل زده بود. من به طور معمول آدم پاستوریزهای هستم و زیاد اهل نوشیدن مشروبات الکلی نیستم، اما چه چیز این روزها معمولی ست که من معمولی باشم؟ رفتم زیر دوش و یک قرن زیر شرشر آب ایستادم و به زمین و زمان و شراب و حافظ و شیراز ناسزا گفتم. از حمام که بیرون آمدم چشمم به پیغام فیسبوکی مالینا روشن شد: صبح بخیر آقای نویسنده! نظرتان چی ست که امروز ساعت پنج به طرف چراغ دریایی برویم؟
– صبح بخیر خانم مالینا ایکسمالینا. کمی دیر نیست؟
– چون پلیس دیر وقت به اینجا نمیآید.
– موافقم، ساعت پنج.
صبحانه، نه ناهارم را خوردم؛ کنسرو ماهی و کنسرو لوبیا، آن هم سرد و نه در بشقاب. مطابق معمول سنواتی هنگام خوردن به فیسبوک نگاه کردم. گویا در این حیص و بیص آقای مهدی مالمیر عاشق کیرا نایتلی شده، خیلی سفت و سخت، آقای احمد محمدی یادی از شادروان همسرش کرده، خانم فریبا اخلاقی با فیلمی آموزشی روش ضد عفونی کردن موی سر از طریق منفجر کردن سر…
از اهم اخبار دیگر اینترنت اینکه خانم اشرف دهقانی دم درآورده و خودش را قهرمان ملی میداند، جریان خواندن ترانۀ “کودکانه” در برنامه مهران مدیری دارد بیخ پیدا میکند، در استرالیا داروی ضد شپش ویروس کرونا را به وحشت انداخته، ایران و آمریکا دنبال بهانه هستند که در عراق به مصاف هم بروند، روحانی از فعالیت کم ریسک اقتصادی…
دنیایی را که دارد شتابان خر تو خر می شود رها کرده، کامپیوتر را روشن نموده، به وارسی رمانم پرداخته، اما امان که واژهها جلو چشمم رقصیده. با این اتاقی که دارد دور سرم می چرخد، امکان ندارد دست در متن ببرم و کار را خرابتر نکنم، مثل شلخته نویسی الانم. کامپیوتر را خاموش کنم بروم بخوابم؟ نه، هوا بس سخاوتمندانه گرم و آفتابی ست و سرم دارد میترکد حسابی. بروم روی نمیکتی در بندر بنشینم، چشمانم را ببندم تا شاید خورشید فکری به حال مستیم کند و بتوانم ساعت پنج با عقل سلیم با مالینا به طرف فانوس دریایی قدم از قدم بردارم.
Joe Cocker – Unchain My Heart 2002 Live Video
شش آپریل
دیروز سر ساعت پنج من و مالینا به زیارت برج چراغ دریایی رفیتم و سپس کنار دریا؛ همان لباس چسبان و سیاه تنش بود به اضافه کت. در این گردش دو ساعته مالینا پرسشهایی به انجام رساند که به مدد پاسخهایم به اطلاعتی دربارۀ زندگی شخصیم پیبرد : متاهلم، دختری بیست و یک ساله و پسری نوزده ساله دارم، دخترم حقوق میخواند و پسرم تاسیسات، نزدیک به یک سال و نیم است دست از کار کشیدهام و سعی میکنم خودم باشم… “منظورتان را از سعی میکنم خودم باشم نمیفهمم. مگر خودتان نبودهاید؟”، ” بیش از چهار دهه است که در آلمان زندگی میکنم. از هفده سالگی و احساس میکنم سالهای سال خودم نبودهام”،” تقریبن تمام عمر اینجا بودهاید و در اینجا هرگز خودتان نبودهاید؟”،” تمام عمر نه، کودکی و نوجوانی اینجا نبودهام”، ” کجایی هستید؟”، ” نمیدانم”، “خب، پرسشم را عوض میکنم. از کجا آمدهاید؟”، “ایران”، ” پدر و مارد و خواهر برادر…”،” همه آنجا هستند”،” تنها آمدهاید؟”،”بله”،” برای چی؟”،” برای دانشگاه رفتن”، ” بدون دیپلم؟”،” دیپلم داشتم”،” با هفده سالگی؟”،”بله. زود دیپلم گرفتم”،” در تمام این سالها به ایران هم رفتهاید؟”،” سال اول و دوم بله، ولی هفده هجده سال نرفتم”،”الان چی؟”،” در این بیست و چند سال اخیر هر چند سال یکبار میروم”، ” از زندگی در آلمان میگفتید”،” در این کشور درس خواندهآم، کار کردهام…”،” و از لحن و فحوای جملههایتان متوجه میشوم که انگار از زندگی در اینجا راضی نیستید”،” در تمام سالهای اقامتم در آلمان سعی کردم خودم را مدرنتر، متمدنتر، زرنگتر، باهوشتر،خوشبختتر، بینیازتر، مهربانتر و مداراتر از آلمانیها نشان بدهم”،”حالا نمیخواهید؟”،”نه، نمیخواهم”،”یعنی هیچیک از این صفتها را نداشتهاید و فقط نقش بازی کردهاید؟”،” شاید از تمام این صفتها برخوردار باشم، اما دیگر نمیخواهم برای خوشایند آلمانیها برجستهشان کنم”،” چطور این تصمیم را گرفتید؟”
توضیح دادم در ده سال اخیر خیلی دلم میخواست از آلمان و آلمانی فاصله بگیرم، اما نمیتوانستم. تا دو سال پیش که مدتی در بیمارستان بستری شدم و رو به موت رفتم. یعنی تا پیش از احساس مرگ، شهامت از قوه به فعل درآوردن خواستهام را نداشتم. وقتی به طور معجزه آسا زنده از بیمارستان بیرون آمدم، عزم کردم یا کارم را کم کنم یا رها تا کمی در جغرافیای زندگی مطلوب خودم پرسه بزنم و در هوای سلیقه ام نفس بکشم. خوشبختانه شرکتی که در آن کار میکردم پیشنهاد داد هفت سال هفتاد در صد حقوقم را تا بازنشستگی بپردازد، بیآنکه کار کنم. فوری پذیرفتم. اول خواستم برای مدتی به کشور دیگری برای زندگی بروم، اما بعد تصمیم گرفتم آپارتمان کوچکی در این جزیره بخرم و هر چند مدت به اینجا بیایم و میدان مغناطیسیای به وجود بیاورم برای دفع آدمهای دوست نداشتنی.”یعنی تا این حد از آلمانیها بدتان میآید؟ “،”از آلمانیها بدم نمیآید، اما دیگر حاضر نیستم خودم را آلمانی بدانم و آلمان را به عنوان وطن بپذیرم. از زمانی که کار نمیکنم، بیشتر از آلمانیها فاصله میگیرم و عجیب است با این فاصله احساس بیگانه بودن در این کشور میکنم و با این حس خوشم”، ” هنگام خواندن Schiller Connection همین نظراتتان را خواندم، اما فکر نمیکردم کسی که به آلمانی رمان مینویسد، از آلمان بیزار باشد”،” نگفتم بیزارم، گفتم خوشحالم که در این کشور احساس بیگانه بودن میکنم، چون وقتی آلمانیها مرا از خودشان نمیدانند، چرا من خودم را به زور از آنها بدانم.نه، بیزار از آلمان و آلمانی نیستم، از آلمان و آلمانی خسته شده ام و می خواهم از نظر احساسی هم که شده از این کشور و مردمش فاصله بگیرم. خودم را در اینجا یهودی سرگردانی می دانم. البته با وضعیت روحی خوب و نه ناراحت.”
جلمهام به “یهودی سرگردان” رسیده بود که دیدم آب بی موج دریا جان میدهد برای سنگ پرانی. سنگ کوچک و تختی از ساحل برداشتم و پرش دادم به سطح دریا. سطح زیرین سنگ پنج بار روی آب نشست و برخاست تا از نفس افتاد و توی دریا فرو رفت. مالینا با خوشحالی کودکانه فریاد زد:”واو! پنج بار!” به مالینا نگاه کردم و با دهان باز تعجبم را نشان دادم. مالینا با خنده و توام با شگفتی گفت: حرفهای کامل!”،”چهار بارش اتفاق افتاده بود، اما امروز رکورد شکستم.”
مالینا خم شد و سنگی برداشت و به دریا پرتاب کرد، ولی سنگ او تا به دریا رسید، در آب فرو رفت. سنگ پهنی از زمین برداشتم و دوباره سمت دریا فرستادم. سنگ سه بار روی آب نشست و برخاست. بعد من و مالینا شروع کردیم سنگ تخت پیدا کردن و پرتاب کردنشان به سمت دریا. شادمانی مالینا هنگام پرتاب سنگها تماشایی بود. وقتی یک بار سنگش سه بار روی آب نشست و برخاست، بازویم را سفت گرفت و یادش رفت ضمیر جمع مخاطب به کار ببرد و گفت: دیدی؟ دیدی؟
هنگام بازگشت به خانه، احساس کردم هم به خاطر درددلی که کردهام و هم سنگپرانیهایمان یک جورهای به هم نزدیک شدهایم. وسط راه گفت: آقای نویسنده…”،”خواهش میکنم به من بگویید شهرام! البته ضمیر شخص دوم را هم به کار ببرید، بهتر است”،” ولی من اسم اصلیم را به شما نمیگویم”،” نمیخواهم بدانم، همین اسم مالینا خیلی برازنده است.” میخواست چیزی بگوید که پایش روی چمن لیز خورد و برای اینکه نیفتد، آستین کاپشنم را سفت گرفت. گفتم: خواهش میکنم مخصوصن نیفت که بگیرمت” خندید و روی شانهام زد و گفت: خیلی دلت بخواهد. اصلن همان شما و نویسنده!
وارد ساختمان که شدیم، پیش از جدایی به مالینا گفتم: هیچ چیز از تو نمیدانم. ” چی میخواهی بدانی؟”،” مثلن چند سالت است؟”،” چنین سوالی از خانمها ممنوع است”،”میدانم. سوالم را پس گرفتم. شب بخیر!” از پلهها که بالا میرفت صدایش را شنیدم که گفت:” تنها چیز درستی که در صفحۀ مالینا ایکسمالینا نوشتهام، تاریخ تولدم است!”
حالا که اینها را مینویسم، میدانم که شش روز پیش، اول آوریل، پنجاه ساله شده، اگرچه ده سال جوانتر به نظر میرسد. اول صبح کیک بسته بندی شدهای در کمد مواد غذایی پیدا کردم که متاسفانه یک هفته از تاریخ انقضایش گذشته. از کیک و شمع و شیشۀ پرسکو عکسی گرفتم و با این پیام برایش فرستادم: به مناسبت میلادتان جشنی گرفتهام که مهمانان، مرغابی و قو و کبوتر، ساعت هفت بعد از ظهر تشریف میآورند. سریع جواب داد: ساعت هفت میآیم. از دست تو!
امروز هوا بارانی ست و تمام روز نیمه تاریک. خیلی سرسری به فیسبوک نگاه کردم و به اخبار چشم انداختم. با خالۀ مقیم آمریکایم که در سفر دریایی کرونا گرفته، و من امروز متوجه شدم، دو ساعت تلفنی صحبت کردم. خوشبختانه خطر رفع شده و اگرچه با گریه می گفت، اما با خوشحالی می گفت. به زیلکه هم تلفن زدم و گفتگویی طولانی با او داشتم. باقی ماندۀ وقتم را سعی کردم برای ویراستاری رمانم هزینه کنم، اما زمان به سرعت گذشت و نتیجۀ خوبی حاصل نشد. الان هم بعد از نوشتن این جملات میروم ریشم را میزنم، دوشی میگیرم و آمادۀ پذیرایی از مالینا میشوم.
Robbie Williams, Nicole Kidman – Somethin’ Stupid
هفت آپریل
مالینا دیشب سر ساعت آمد، اما کاش نیامده بود. از همان اول که در آپارتمان را به رویش باز کردم، اخم چهرهاش را پوشانده بود. به روی خودم نیاوردم. بدون سلام و طلبکارانه وارد شد، نگاهی گذرا به کیک و شمع کرد و رفت جلو پنجره ایستاد به تماشای بندر که داشت خودش را برای مهمانداری از شب آماده میکرد. در را بستم و پرسیدم:”اتفاقی افتاده؟” روش به بندر و پشتش به من بود که هنوز جلو در بودم.”نه، چه اتفاقی؟”، نمیخواهی شمع تولدت را خاموش کنی؟”،” آن شمع تولد نیست، آن را روی قبر میگذارند.” شمع را خاموش کردم و کنار میز ایستادم.”حالا چرا اوقاتت تلخ است؟”،” به تو مربوط نیست”،” پس چرا آمدی؟”،”چون اگر نمیآمدم هزارتا پیغام میفرستادی و اعصابم را خرد میکردی”،”مطمئن باش پیغام نمیفرستادم، ولی حالا که اینجا هستی بیا پرسکویی بنوشیم و بگو چه اتفاقی افتاده؟”،”گفتم که، به تو مربوط نیست، پیرمرد”،”اولین بار که دیدمت شیفتۀ لبخندت شدم و فکر نمیکردم…”سریع روی پاشنه به طرفم چرخید و حرفم را با حرفش قطع کرد:” فکر میکنی احمقم و نمیفهمم برای چی رفتی قرص مسکن گرفتی؟ برای چی میخواهی با من قدم بزنی؟ برای چی برایم این جشن تولد کوفتی را گرفتهای؟”،”فکر میکنی برای چی گرفتهام؟”،”خودت بهتر میدانی!”، “نه اصلن نمیدانم”،” خودت را به آن راه نزن! تو هم مثل همۀ مردهای دنبال یک چیز هستی”،” و آن چیز؟”،” تصاحب تن من!”،”اشتباه میکنی. حالا بگو چی شده؟ چرا عصبانی هستی؟” دو دستش را روی سینههایش گذاشت و فشار داد و گفت:” اگر دنبال دیدن و لمس اینها هستی، هردویشان را بریدهاند و چیزی برای دیدن و لمس کردن نیست جز سیلکونی که کرستم را پر کرده”،” دنبال دیدن و لمس کردن پستانهایت نبودهام و نیستم که حالا در نبودشان سر به دیوار بزنم”،” رفاهت را داری، زنت را داری، بچههایت را داری و حالا سر پیری به سرت زده که در ایام تنهایی در این جزیرۀ نفرت انگیز با من خوش باشی؟”،”مگر چه کار کرده ام؟”،”دلبری”،”دلبری؟”،”ریشت را برای کاکایی ها زده ای؟”،” این چه اتهامی ست؟”،” از تک تکتان متنفرم!” بعد آمد سریع از کنارم رد شد و از آپارتمان بیرون رفت و در را پشت سرش باز گذاشت. مدتی هاج و واج کنار میز غذاخوری ایستادم و هرچی فکر کردم چه عمل خلافی انجام دادهام که او را تا این حد عصبانی کردهام، عقلم قد نداد. وقتی در آپارتمان را بستم و رفتم جلو پنجره ایستادم، احساس میکردم مایک تایسون در رینگ بوکس حسابی کتکم زده. اول به مالینا در دل ناسزا گفتم و او را دیوانه خواندم، اما بعد شروع کردم به سرزنش خودم و اینکه چرا با اعمال احمقانهام ایجاد سوءتفاهم کردهام. نمی دانم گیج شدیدتر است یا منگ، هر کدام که بدتر است همان بودم. نه او، شاید هرزن دیگری هم که بود مثل او دربارۀ من فکر میکرد. چرا رفتم سراغش؟ چرا رفتم با او دویدم؟ چرا… چراهای بیپاسخ توی مخم صف میکشیدند که برای کسب آرامش نشستم برای صدمین بار فیلم “توت فرنگیهای وحشی” را دیدم.
فیلم که تمام شد، رفتم دوباره جلو پنجره ایستادم. مالینا داشت زیر نور کم سوی چراغهای بندر قدم میزد. گهگاهی سوی نگاهش پنجرۀ آپارتمانم را نشانه می رفت، اما دستی برایم بلند نمیکرد. تا این حد دلخور؟ شاید بلند کردن دستم میتوانست دلدارش باشد، اما نکردم و پرده را کیپ کشیدم. میخواستم برای تمدد اعصاب موسیقی گوش بدهم، اما بدون کلام. با حالی که داشتم Sergey Grischuk بهترین انتخاب بود. روی مبل نشستم، در موبالیم دنبال شعرهای نصرت رحمانی گشتم و شروع کردم با صدای بلند به خواندن: این روزها اینگونهام، ببین! دستم چه کند پیش میرود، انگار هر شعر باکرهای را نوشتهام، پایم چه خسته میکشیدم، گویی کت بسته از خم هر راه رفتهام، تا زیر هر کجا…
نیمۀ شب بود که رفتم به بستر. توی تاریکی به مالینا فکر کردم و اینکه چرا از دست من عصبانی بود و اینکه شاید افسردگی دارد و افسار رفتارش دست خودش نیست. به هر حال این هم ماجرایی بود، اگرچه آغازش شیرین و پایانش تلخ بود. آرزو کردم هرچه زودتر به دام پلیس بیفتم که مجبور به ترک جزیره بشوم. در این فکرها بودم که خوابم برد.
امروز صبح با صدای تلنگر به در آپارتمان بیدار شدم. پلیس است؟ با لباس خواب رفتم در آپارتمان را باز کردم. مالینا پشت در بود:” میخواستم پیش از اینکه بروم بدوم، به خاطر رفتار دیشبم ازت پوزش بخواهم. دارد تمام دیوارهای دنیا روی سرم خراب میشود و کسی جز تو اینجا نبود که فریادم را به گوشش برسانم. متاسفم. به خاطر آن شمع زیبا و آن کیک که لابد خیلی خوشمزه بوده هم متشکرم”
گفتم:«ولی خوب شد کیک را نخوردی چون دو هفته از تاریخ مصرفش گذشته بود و حتمن مسموم میشدی.»
خندید و گفت:« خیلی خوشحالم میکنی اگر امروز ساعت دو بعد از ظهر همراهم به ساحل دریا بیایی. حالا نوبت من است که با تو کمی درددل کنم.»
- سر ساعت دو بیرون از ساختمان منتظرتم.
حالا که این یادداشتها را مینویسم هم صبحانهام را خوردهام، هم ماشین گشت پلیس را در بندر و از پنجره دیدهام، کرونا و کرونا و کرونا که اخبار اینترنت محدود شده به گسترش شیوع آن. بروم همراه با لالایی پوست شیر ابی بخوابم تا ساعت دو بتوانم با حواس جمع به حرفهای مالینا ایکس مالینا گوش بدهم.
ساعت دو که از ساختمان بیرون رفتم مالینا که منتظرم بود با لبخندی به بدرقهام آمد و گفت:«وقتشناسی!»
- برای دیدن زنان وقتشناس میشوم.
به طرف دریا راه افتادیم و خلاصه آنچه مالینا گفت را میتوان این طور گفت که دختری هجده ساله به خیال اینکه روزی جولی کریستی، ویوین لی، الیزابت تیلور… میشود در مدرسۀ هنرپیشگی مونیخ ثبت نام میکند. بعد از سه سال آموزش، وقتی میخواهد بازیگری در فیلم آغاز کند، تمام درها را به روی خود قفل میبیند. دختر خنگ نیست و میداند کلید این قفل کجاست، اما روحیۀ حساس و هنرمندانهاش به او اجازۀ تن فروشی برای گرفتن نقش نمیدهد؛ هنوز. دو سال مقاومت میکند، اما شوق هنرپیشه شدن توان ایستادگی از او میگیرد. اخلاق را زیر پا میگذارد و با وجدانی ناراحت از مردی که خیلی دوستش کمی دارد در بیست و سه سالگی جدا میشود تا برای کسب نقش در فیلم آماده باشد. برای رسیدن به هدف در آغوش کارگردانها و تهیه کنندگان و هنرپیشگان زیادی میافتد که نتیجهاش بازیگری – آنهم در نقش سوم وچهارم- در سریالهای آبکی، Soap opera، است که پیش از ظهر در تلویزیون به نمایش درمیآید. بیست و پنج سال در این توهم میماند و اگرچه قولهای زیادی میشنود،اما بعد از هماغوشی کسی به عهدش وفا نمیکند. سالهای سال مالینا در توهماتش غرق بوده و دائم خودش را گول میزده که نقش مهمی در انتظارش است. سه سال پیش که پستانهایش را در اثر سرطان برمیدارند، حتا از بازی در همان نقشهای کوچک هم محروم میشود. دچار افسردگی میشود و پانزده کیلو بر وزنش افزوده. یک سال و نیم تحت مراقبتهای ویژه در مراکز روانی بوده تا شش ماه پیش که به توصیۀ روانشناسش شروع میکند به ورزش و کم کردن وزن. حالا میخواهد با دلی شکسته و تنی رنجور به زندگی و سی سال پیش از این برگردد. میتواند؟ نمیداند! در کلن، محل اقامتش، دوستان زیادی دارد، اما میخواهد مدتی تنهای تنها باشد تا به عمر تلف شده فکر نکند، بلکه برای آینده نقشه بکشد. ” اول با دیدن عکس کیک و شمعی که فرستادی خوشحال شدم، اما کم کم یادم افتاد معشوقۀ مردان زن و بچه دار زیادی بودهام. آمدم دق دلیام را سر تو خالی کردم. واقعا معذرت میخواهم، چون میدانم تو مثل آنها نیستی.” به دریا رسیده بودیم که سکوت کرد. پرسیدم:” چه جوری این جزیره را پیدا کردی؟”،” همین جوری. در اینترنت دنبال جایی میگشتم که چشمم به این جزیره افتاد و گفتم برای دو ماه به اینجا بیایم.”
کنار دریا قدیم زدیم و از آرامی دریا و گرمی هوا و خلوتی جزیره… حرف زدیم تا از سرطان دیگر حرفی نزنیم. در راه بازگشت به آپارتمان گفتم: ” راستش برای اولین بار که تو را دیدم، نه به اسباب ظریف صورتت توجه داشتم و نه به اندام رعنایت”،”پس به چی توجه کردی؟”،” لبخندت قلبم را سریع تسخیر کرد”،”تا به حال در زندگیات از چیزی به طور شدید ترسیدهای؟”،” من همیشه در ترسم. در تمام زندگی خودم را در بلمی دیدهام میان مه، وسط دریایی با آب سیاه”،”همین؟”،” وقتی بدانی داخل این آب سیاه مملو از جانوران وحشتناک و غول پیکری ست که هر آن ممکن است سرشان را از آب بیرون بیاورند و دندانهای تیزشان را در بدنت فرو کنند، نمیگویی همین”،” وای، مو بر تنم سیخ شد.”
برای اینکه مسیر حرف عوض شود، چند مرغابی نر و ماده شناور روی آب را نشان دادم و معرفیشان کردم:”اسم آن گندهه همینگوی است. بیخیال ماده دارد برای خودش شنا میکند. اسم آن مادهه که پا به پای همینگوی شنا میکند، مارلن است. اسم آن آقاهه که خیلی هم حسود است و هر نری که به زنش نگاه کند منقارش را چکش می کند برای ضربه زدن بر سر رقیب، هنری ست و اسم زنش که از آن عشوه گرهای ددریست اودت…” مالینا خندید. به مرغابی مادۀ تنهایی اشاره کرد و گفت:”لابد اسم این مرغابی تنها هم مالیناست”،”بله مالیناست، اما یک مرغابی با رنگهای سبز و آبی برای رسیدن به او در راه و در هواست.”
به خانه که رسیدیم، از پلهها که بالا میرفتیم، پرسید:” اگر برای شام به اسپاگتی بدون گوشت دعوتت کنم، قبول میکنی؟”،”با کمال میل!”،” پس یک ساعت دیگر بیا بالا، آپارتمان 221.”
او که به آپارتمانش رفت، دوباره از ساختمان خارج شدم. مشتی بهارک از زمین کندم و آوردم توی لیوان پر آب ریختم. ریشم را زدم. تنها پیرهن یقه داری که داشتم، تیشرت سرمهای رنگ و رو رفتهای با آستین کوتاه بود. وقتی آن را پوشیدم، یقۀ باز و دکمههای نیمه شکستهاش بیریختترم کرد. تنها منجی در این وضعیت خطیر درآوردن کراواتی از دل ملافۀ سفید بود.
یقه را بستم، کراوات را آویزان کردم، نیم لیتر ادکلن به صورتم زدم، لیوان پر گل را برداشتم و به سراغ مالینا رفتم. مالینا تا در را باز کرد و چشمش به کراوات افتاد، زد قاه قاه زیر خنده، طوری که خم و راست شد و اشکش درآمد. لیوان را گرفت، گفت:”خواهش میکنم دم در بمان تا من برگردم.”
رفت و مدتی بعد برگشت. دستمال سرش را باز کرده بود، صورتش را آرایش کرده بود، به جای لگنز ، که انگار با همین به دنیا آمده، پیرهن زرشکی زیبایی، آستین حلقه ای و دامنش تا بالای زانو، پوشیده بود و پا برهنه بود. جلو در روی پنجهُ پای چپش ایستاد و مثل بالرین ها چرخید و پرسید:” خوشگل شدم؟”
شب خوبی بود و غذای خوشمزهای پخته بود. زیاد اهل شراب و در کل مشروب نیست. از نوشتههایم پرسید. بعد از غذا گفت:” حدس میزنم اسم همسرت زیلکه باشد، همانی که رمانت را به او تقدیم کردهای”،” بله”،” فکر نمیکنی توی آن بلم یک نفر دیگر نشستن از ترس آدم میکاهد؟”،” چرا، ولی در آن بلم هر کس به تنهایی مینشیند”،” زیلکه را دوست داری؟”،”خیلی بیشتر از آنکه بتوانم توصیف کنم”،” میتوانم عکسش را ببینم؟”عکسی که روی دیسپلی موبایلم است و سال پیش در تولد دوستم مجی گرفتهام نشانش دادم.
آخرهای شب و آهنگ برگشت به آپارتمانم داشتم که راضیاش کردم امروز ساعت چهار بعد از ظهر با ماشین به ساحل شمالی جزیره برویم. الان که دارم این یادداشتها را مینویسم، نزدیک به ساعت سه است و فرصتی برای نوشتن اتفاقات دیگر امروز نیست، اما امروز اتفاق مهمی جز گفتگوی تلفنی با عشق ازلی و ابدیم زیلکه نیفتاده که دربارۀ آن بنویسم.
Henry Mancini Two For The Road (original motion picture soundtrack)
هشت آپریل
امروز من و مالینا با ماشین رفتیم به شمال جزیره که یک بار در این یادداشتها از طبیعت زیبا و دست نخوردهاش نوشتهام. مالینا از مبدا تا مقصد شکوه کرد و در توهماتش ماشین پلیس دید و “پلیس”،”پلیس” گفت. از ماشین که پیاده شدیم، ساحل بیآدم و دریای آرام را که دید ترسش ریخت و مبهوت منظره شد. از Niobe تا Puttgarden که بندری ست برای کشتیهای بزرگ مسافرکش از آلمان به دانمارک، شش کیلومتر راه است و این راه اغلب در قرق پرندگان. پیشنهاد کردم تا Puttgarden برویم. مالینا که از گیرافتادن میترسید، مخالفت کرد،اما وقتی دید عزمم برای رفتن به آنجا جزم است، پشت سرم راه افتاد تا به من رسید. در بین راه کلی مسابقه دو دادیم، یک پا و دو پا، کلی خندیدیم، کفشهایمان را در آوردیم، پاچۀ شلوار را تا زیر زانو لوله کردیم و توی آب راه رفتیم و شرط بستیم هر کی پایش زودتر یخ زد و از دریا به خشکی گریخت، باید دیگری را پنجاه قدم کول بگیرد. البته او سه بار باخت و من با مروت خودم را به باخت زدم تا او مجبور نشود به دوشم بگیرد. فهمید و گفت:” خیلی بدجنسی!”
نزدیکیهای Puttgarden بودیم که گفت:”من جلوتر نمیآیم، چون هیج جا پلیس نباشد، اینجا هست.” با لجن بر هر گونۀ او و خودم دو خط موازی کشیدم و گفتم:” میان علفهای نیم متر ارتفاعی ساحل مثل سرخپوستان جنگجو سینه خیز جلو میرویم که اگر پلیسی آنجا بود، نتواند ببیندمان”،”کار خرابتر میشود”،”چرا؟”،”چون اگر ببیندمان فکر میکند جاسوس روسیه هستیم و سریع هفتتیرش را درمیآورد و شلیک میکند.” با این حال پذیرفت که سینه خیز تا حد ممکن، تا مرز خیابان، جلو برویم.
در راه برگشت به Niobe باز هم مسخره بازیهای زیای درآوردیم؛ از شکلک گرفته تا برای هم کرکری خواندن و سنگ روی آب پرت کردن. در میان راه دستم را گرفت و گفت:”نترس، هیچ زنی از گرفتن دست مردی آبستن نشده!” دست در دست هم تا ماشین آمدیم. داشتیم سوار ماشین میشدیم که برگردیم، گفت:”خوشحالم که سماجت کردی با تو آشنا بشوم. بدون تو در این جزیزه خیلی بهم بد میگذشت”،” من هم همین طور. مدتها بود خودم را تا این حد جوان و بشاش حس نکرده بودم. ممنونم که وجود داری و در این جزیره و کنار من هستی.”
ساعت شش بعد از ظهر بود که به ساختمان برگشتیم. از پلههای ساختمان که بالا میرفتیم، پرسیدم:”اگر به شام دعوتت کنم، قبول میکنی؟،”با کمال میل”، ” پس دو ساعت دیگر پیش من باش”، “سر ساعت هشت پیش تو هستم، اما فقط همان لباس زرشکی را دارم که بپوشم”،”همان لباس مرا دوازده ماه کافی ست، از بس که به تنت زیباست.”
وارد آپارتمان که شدم، رفتم سر یخچال ببینم چی دارم و چی ندارم. ناگهان با یاد آقای مرتضی نگاهی هوس پختن کوکو سبزی به سرم زد. کوکو سبزی با چی؟ با اسفناج! کو اسفناج؟ یخ زدهاش در سوپرمارکت پیدا میشود. پس معطل چی هستی؟ از Orth تا سوپرمارکت Petersburg پنج کیلومتر راه بود. سریع آمدم سوار ماشین شدم و به آنجا رفتم.
در پارکینگ سوپرمارکت جای پارک حداقل صد ماشین بود، اما بیش از دو ماشین در این پارکینگ درندشت نبود. تا با اسنفاج یخ زده و تخم مرغ و شراب و آبجو پایم را از سوپرمارکت بیرون گذاشتم، چشمم به ماشین پلیس کنار ماشینم افتاد و دلم فرو ریخت؛ یکی از پلیسها داشت شماره پلاک ماشنیم را در دفترچهاش مینوشت و دیگری داشت از شیشه داخل ماشین را تماشا میکرد. تا متوجه نشدهاند عقب عقب برگردم به سوپرمارکت؟ ناگهان پلیسی که داشت داخل مایشن را نگاه میکرد، سرش را بلند کرد و دیدم. جز جلو رفتن و پرسیدن”سرکار اتفاقی افتاده؟”چارهای نبود. پلیس گفت:”ماشن شماست؟”،”بله”،” چرا هنوز جزیره را ترک نکردهاید؟”،”مگر باید ترک کرد؟”،”مگر به رادیو و تلویزیون گوش نمیدهید؟”،”نه”،”اینترنت هم ندارید؟”،”نه”،” باشد، قبول! تا فردا صبح ساعت نه باید جزیره را ترک کنید.” بعد کارت شناسایم را خواست، نشانی محل سکونتم را نوشت و تهدید کرد:” اگر تا فردا ساعت نه جزیره را ترک نکنید، هم خودمان سراغتان میآییم و هم مجبورید جریمۀ سنگین و دردآوری بپردازید.”
با حالی خراب به آپارتمان برگشتم. به زیلکه تلفن زدم و جریان را گفتم.”حالا چی کار میکنی؟”،”فردا صبح برمیگردم”، ” با Churg-Strauss که داری ویروس کرونا خطرناک است”،”مجبورم”، ” پلیسهای ابله”…
کوکویم سوخت. تیشرت بدون یقهای پوشیدم، کراوات بستم، میز غذا را چیدم، سی دی آهنگهای ایمی واینهاوس را در دستگاه گذاشتم و منتظر مالینا شدم.
مالینا با ده دقیقه تاخیر در زد. همان لباس زرشکی شب قبل تنش بود و از اینکه لباس سیاه با خالهای سفیدش را با خود نیاورده بود ابراز ندامت کرد. خندیدیم و گفتم:” همین جوری هم بسیار زیبا هستی و دلم را بردهای.”
شام خوردیم. پیشنهاد کرد فردا هم به Niobe برویم. میدانستم گلویش پیشم گیره کرده و میخواهد بیشتر با من باشد. رعایت حالش را کردم و نگفتم فردا باید به هامبورگ برگردم. گفت از حضورم در جزیره و در آن ساختمان خیلی خوشحال است. میدانستم کنار من احساس آرامش و امنیت میکند، از تهدید پلیس حرفی به میان نکشیدم. هنگامیکه غذا میخوردیم، به رفتار کودکانۀ آن روزمان غش غش خندیدیم. بعد از شام، صندلیهایمان را برداشتیم رفتیم رو به بندر نشستیم. سیارۀ ونوس میدرخشید و به نظر او درخشانتر از همیشه، چون مادرش از رضایت خاطر دخترش راضی بود و نور افشانی میکرد. من شراب مینوشیدم و او آب معدنی. گفت روز بعد میخواهد غذای خوشمزهای درست کند که از مادرش یاد گرفته. گفت مواد اولیۀ آن خوراک آرد گندم است، اما مواد دیگری هم به آن اضافه میکند که دلش نمیخواهد فاش کند تا خودم حدس بزنم. گفت همۀ آن مواد را آورده و”یادت نرود، فردا ساعت هشت بیایی!”،”نمیتوانم”، “چرا؟”،” چون امروز که رفتم برای درست کردن کوکو اسفناج بخرم، گیر پلیس افتادم و تا ساعت نه صبح فردا باید جزیره را ترک کنم.”
لبخند مالینا در یک آن غم شد. برخاست و قدمی به طرف پنجره نزدیکتر شد و گفت:” گفتم مواظب باش!”،” مواظب بودم، اما …”،”خواهش میکنم لیوانم را پر از شراب کن.”
حسابی شراب خوردیم و در سکوت به صدای ایمی واینهاوس گوش سپردیم. از ساعت یازده شب به بعد احساس کردم مالینا بیتابی میکند برود تا جلو من به گریه نیفتد. گفتم:”اگر فکر میکنی باید بروی، برو!”،” فکر میکنم بهتر است بروم.” بلند شد که برود، مچ بند بافتنی دستش را باز کرد و به عنوان یادگاری به مچ من بست و گفت:”امیدوارم هر وقت به این نگاه میکنی، مرا به یاد بیاوری”،”قول میدهم.” تا دم در همراهش رفتم. به وقت خداحافظی پرسید آیا هنوز یادداشتهای روزانهام را در فیسبوک منتشر میکنم. با سر تایید کردم. دستش را دور گردنم حلقه کرد و گونهام را بوسید و گفت:” پس بنویس که من بودم سفت به آغوشت گرفتم و گونهات را بوسیدم!”،”مینویسم!”، “میخواهی فردا صبح برای خداحافظی پایین بیایم؟”،” نه، من از خداحافظیهای این جوری بدم میآید. همین جا و همین الان خداحافظی کردیم دیگر”،” هر طور میل داری. موفق باشی!”،”تو هم همین طور مالینا ایکسمالینا!”
نیم ساعتی ست که از رفتن مالینا گذشته و من پشت کامپیوتر نشستهام و یادداشت امروزم را مینویسم. چیزی مجرای تنفسی احساسم را بسته و نفس کشیدن در فضای گنگ این لحظهها برایم سخت شده، اگرچه تا آنجا که خودم را میشناسم به زودی همه چیز را فراموش میکنم. صدای باد میآید.. باید وجدانم ناراحت باشد؟ نمیدانم!
نه آپریل
هفت و نیم صبح با زنگ ساعت بیدار شدم. از بستر که برخاستم، مستقیم رفتم جلو پنجره به تماشای بندر ایستادم. این اواخر به خاطر تکراری شدن چشمانداز از زیباییاش غافل بودم، اما امروز که باید به هامبورگ برمیگشتم ، بندر شکوه دنجش را به رخم میکشید. آسمان صاف بود و مرغابیها جفت جفت روی آب گردش میکردند. رفتم قهوه را بار کردم و تا قهوه درست شود، به حمام رفتم، ریشم را اصلاح کردم، مسواک زدم و زیر دوش پریدم. حوله پالتویی روی دوشم بود که آمدم چهار فنجان قهوه سرپایی جلو پنجره نوشیدم. داشت دیر میشد. لباسم را سریع پوشیدم و لباسهایی را که باید به هامبورگ میآوردم از توی کمد به داخل چمدان منتقل کردم. چمدان و کیسۀ آشغال را برداشتم و از آپارتمام بیرون آمدم. خدا خدا می کردم با مالینا در راه پله رو به رو شوم، که نشدم. رفتم چمدان را در صندوق عقب ماشین جا دادم، کیسۀ آشغال را در سطل عمومی ریختم و به آپارتمان برگشتم. فنجان و قوری را شستم و خشک کردم و سرجایشان گذاشتم. دستمالی به در و دیوار کشیدم. جاروبرقی بر کف زمین دواندم. رفتم جلو پنجره ایستادم و به سختی از دیدن بندر دل کندم. از آپارتمان که خارج شدم، میدانستم هزار چیز را فراموش کردهام.
ماشین را روشن کردم و راه افتادم. وارد خیابان مشجر شدم که دو طرفش زمینهای کشاورزی ست؛ کلزا کشت میکنند. هنوز یک کیلومتر خیابان را پشت سر نگذاشته بودم که مالینا را در حال دویدن در راه باریکۀ بین دریا و کشتزار دیدم. پشتش به من بود؛ راهی که او میدوید و خیابانی که من در آن میراندم زاویۀ سی درجه میساختند و هر قدر مالینا در ضلع خودش جلو میرفت، بیشتر از من فاصله میگرفت. ماشین را کنار خیابان پارک کردم و پیاده شدم. آمدم لب کشتزار ایستادم. قد ساقههای بوتههای کلزا به ده دوازده سانتیمتر رسیده بود و زیر نور خورشید شبنم برگها چون پولک میدرخشیدند. دستانم را دور دهانم حلقه کردم و داد زدم:«مالینا، مرسی که آمدی و از فقدان وقایع اتفاقیه نجاتم دادی. مرسی که طرحی شدی برای رمانی که بعد از این خواهم نوشت. مرسی از اینکه از خیالی محض به حقیقتی داستانی و دلچسب تغییر ماهیت دادی.»
اوهنری داستانی دارد به نام “آخرین برگ” که به گمانم همه ماجرایش را میدانند. اگر دختر بیمار و نقاش پیر را یکی فرض کنیم، دلیل خلق مالینا را هم درک میکنیم. مالینا همان برگ است بر دیوار ذهن من؛ نقش برگی بر دیوار روزمرگی برای فرار از یکنواختی روزهای انزوا. به عبارت دیگر من، شهرزاد قصه گو، و خواننده پستهایم، ملک جوانبخت، دست به دست هم دادیم برای گره زدن دروغ به راست در این یادداشتها. این قصه که نوشتم فقط طرح رمانی بود با صدای بلند، دروغ اصلی یک ماه دیگر سرهم می شود، زمانی که ارتفاع بوتهها به شصت هفتاد سانتیمر رسیده و زردی گلهای کلزا سطح کشتزارها را پوشانده. اگر کرونا رخصت ادامۀ حیاتم بدهد، چهار پنج هفته بعد به جزیره برمیگردم و کسی را در ذهن با خود میآورم که مثل من ممنوعالفعل و معذور و محدود در دایرۀ اخلاق نباشد تا با احساساتی دیگر از مالینا بنویسم. در نظر دارم پرتوگونیست و مالینا را گرفتار عشقی نافرجام کنم. وسوسه…نه، شرح داستان بماند به وقتش. زمزمه کردم:« مالینا، منتظرم باش! قول نمیدهم قصهمان دردناک نباشد، ولی مطمئن باش با یک سبد ایده میآیم.» مالینا نشنید. داشت میدوید و تا این رمان نوشته نشود، همچنان در ذهنم خواهد دوید.
آمدم سوار ماشین شدم. نه زمستان است و نه تولد مسیح- بهار است و فردا عیسی بر صلیب- اما هوای شنیدن کریسمس chris rea در سر داشتم. صدای ضبط را بلند کردم و راه افتادم. خوشحال بودم که در انتهای این راه کسی با آغوش باز منتظرم ایستاده. راستش من آدم قانعی هستم و به عشقم وفادار.
Chris Rea ~ Driving Home For Christmas (1986)
ده آپریل
به هامبورگ برگشتهام و پشت میز اتاقم نشستهام و دارم آخرین یادداشتم را مینویسم. میگویند واکسنی وارد بازار شده یا دارد میشود که حریف نیرومندی علیه کرونا است. یعنی قسر درمیروم؟ امیدوارم. آدم در تنهایی یه کهکشانهای روان خود که سفر میکند کاشف چیزهایی میشود که اگرچه بازگو کردن آن برای خودم آدم جالب است، اما به طور حتم خواندنش برای خواننده خسته است. سعی کردم تا آنجا که میتوانم شرح سفر به خلوتم را در این یادداشتها ننویسم تا هم مکنونات قلبیم را لو ندهم و هم با قلمفرسایی درباره افکارم روی مخ خواننده راه نروم. به هر حال اعتراف میکنم که لبخند زیلکه برای خوشبخت بودن مرا کافی است و به نظرم همین بودن با او زندگیم را با رنگهای زیبا رنگ آمیزی میکند. از دیدن پریسا و بنیامین هم خیلی خوشحال شدم و آنها را سفت به آغوش گرفتم و بوییدم و بوسیدم و با خودم برای هزارمین بار عهد بستم که علاقهام به این دو نباید مانع بلند پروازیهایشان باشد. به مادرم هم تلفن زدم و گفتم صحیح و سالم و سرومروگنده به خانه برگشتهام و با اینکه در یکی از کوچههای این جهان گم شدهام، اما فراموش نمیکنم در کدام کاشانۀ پر از مهر و محبت بزرگ شدهام و بال گشودهام. دلم برای مالینا هم تنگ شده که لباس ورزشیش مثل پوست به تنش چسبیده و در راه باریکۀ میان کشتزار و دریای ذهنم هنوز میدود تا شاید روزی در صفحات رمانی دوباره جان بگیرد!