این یادداشتها هنوز ویراستاری نشده و نه تنها سکته انشایی زیاد دارد که احیانن غلطهای املایی هم کم ندارد. تا حوصله اصلاح بیابم و مطالب دیگری هم به این یادداشتها بیفزایم، از فرصتی که این صفحه در اختیارم گذاشته بهره میبرم و فعلن در اینجا بایگانیش میکنم.
مقدمه
زبان برای من ابزاری است که داستانم را بنویسم و نه اینکه داستان وسیلهای باشد برای نوشتن زبان؛ سلیقهها متفاوتند و هر داستان نویسی ساز خودش را میزند و خوبی داستان در این است که هر داستان نویسی در انتخاب ساز و ساختن و نواختن آن آزاد است. گذشته از این بضاعت زبان فارسی من در حدی نیست که پرس سینه با وزنه سنگین بزنم و به همین دلیل مجبورم با دمبلهای سبک وزن داستانهایم را پیش ببرم. البته کسی که زبان را ابزاری برای نوشتن داستان میداند نیاز ندارد گرفتار ساختار متعارف داستان هم باشد و قصهاش را در قالب آنچه در سنت روایی وجود دارد بریزد. به سخنی دیگر دلم میخواهد در روایتم شکلی از داستان ارائه بدهم که خودم نمیشناسم و باید آن فرم را نخست ابداع کنم؛ به همین دلیل اغلب نوشتن رمانی را میآغازم و در وسط راه در گل میمانم و رها میکنم. مخلص کلام اینکه “ماراتن در استانبول” یکی از این رمانها ست که باید رها میشد، اما در جدال میان اراده و تسلیم، اراده تصمیم گرفت به استانبول ببردم تا با نفس کشیدن در فضای آنجا هم انگیزهای برای ادامه نوشتن بیابم و هم با جمشید، پروتاگونیست رمانم، بیشتر آشنا بشوم.. این شد که بیست و دوم یا سوم آگوست سال 2022 م. در فیسبوک نوشتم میخواهم به استانبول سفر کنم. گراناز موسوی که از استرالیا به ترکیه آمده بود و چند ماهی می شد در استانبول رحل اقامت افکنده بود نوشت پس بیا به منطقه کادیکوی که معاشرت داشته باشیم. مرضیه ستوده هم که مقیم کانادا ست نوشت سپتامبر در استانبول تشریف دارد چون هوای سپتامبری استانبول حرف ندارد و بد نیست من هم در همین زمان در استانبول حضور یابم تا دیداری داشته باشیم. این طور شد که برای دوم سپتامبر بلیط هواپیما خریدم و اتاقی در هتل رزرو کردم برای اقامت ده روزه در شهری که بخشی از رمان اجق وجقی “ماراتن در استانبول” در آن میگذرد.
صبح دوم سپتامبر چمدانم را در اثنای شنیدن September Morn، نیل دایموند، بستم. در واقع لباسهایم را بدون هیچ نظم و ترتیبی توی چمدان چپاندم. همسرم در حالی به فرودگاه هامبورگ رساندم که ابرهای خاکستری فضای غمگینی به شهر تحمیل کرده بودند و من خوشحال بودم که از دست آسمان چرک مرد این شهر برای مدتی، هرچند کوتاه، میروم تا به زردی آفتاب جانبخش استانبول پناه ببرم. زیلکه، همسرم، به هنگام جدایی بغلم کرد و گفت:«امیدوارم با دست پر برگردی» و نفهمیدم منظورش آوردن سوغاتی بود یا آوردن توانایی برای نوشتن داستان؛ امیدوار بودم منظورش سوغاتی باشد چون دست یافتنی تر از دومی بود. به هر روی، در حالی سفرم را شروع کردم که هدف از یادم رفته بود و مثل همیشه سر به هوا بودم و از کون گیج .
Neil Diamond – September Morn (Audio)
جمعه دوم سپتامبر
2022
دیروز هواپیما در فرودگاه هامبورگ تحویلم گرفت و سه ساعت بعد سپردم به فرودگاه استانبول، صحیح و سالم و سرومروگنده. اتوبوس درازی پای پله هواپیما منتظر مسافران گرامی بود برای بردنشان به سالن فرودگاه. توی اتوبوس مسافران گرامی مثل ساردین به هم چسبیده بودند و من از عقب و جلو و سمت چپ و راست داشتم پرس میشدم تا به رحمت ایزدی بپیوندم که خوشبختانه رسیدیم به سالن و مسافران گرامی پیاده شدند و مثل آهو شروع به دویدن کردند. وارد سالن که شدم تازه فهمیدم چرا مسافران گرامی صد متر را در پنج ثانیه دویدهاند: جمعیتی حیران و کلافه در صفی طولانی جلو گیشه بازرسی گذرنامه این پا و آن پا می کردند و حوصله میخواست که آدم این صف را ببیند و نیامده از آمدن خود پشیمان نشود. خودم را سرزنش کردم: جا قحطی بود که آمدی استانبول؟
قرنی طول کشید تا به گیشه رسیدم و بعد از کنترل پاسپورتم حکم آزادیم صادر شد. رفتم در صرافی فرودگاه مقداری یورو به لیره تبدیل کردم و همینکه از سالن فرودگاه خارج شدم بوی گند دود جا افتاده مشامم را پر کرد و گرمای روغن خورده ای روی پوستم چون مشما نشست. صید چشمم در لحظه اول تاکسی ها بودند که درهم و برهم میراندند و ازدحام جمعیتی که با رانندگان تاکسی در حال چانه زدن بودند و شکار گوشم سر و صدای سرسام آور.جانم جان، خوش آمدی شهرام خان! چشمت کور و دندت نرم که همه کارت نسنجیده و عجولانه است و به استانبول آمدنت بزرگترین شاهکار امسالت. داشتم به پر و پای خودم می پیچیدم که سروش غیبی در گوشم نهیب زد: غر نزن و پاستوریزه بازی را غلاف کن!
تاکسی گرفتم و آمدم به هتل اقامتگاهم در منطقه کادیکوی. راننده تاکسی از آن دندانگردهای حقه باز بود که به جای دویست لیر پانصد لیر طلب کرد و خار مادرش را برای افعال حرام در ذهنم به یادگار گذاشت. چاره ای نبود مگر به کار گرفتن مشت و لگد و متوسل شدن به پلیس، که این کارها کار من نیست. پول را دادم، سگ خور، ولی به دل گرفتم، البته نه برای آن مقدار پول که برای تسلیم شدن در برابر زور!
به جاش هتلم برای اتراق انتخاب خوبی از آب درآمده و جای شکرش باقی ست که تمیز است و در خور مسافری چون من که گاهی زیادی تیتیش مامانی و وسواسی و پاستوریزه هستم. چمدانکم را گذاشتم توی اتاق، مدت کوتاهی ولو شدم روی تخت و ساعت هفت شب بود که رفتم ولگردی در اطراف اقامتگاه.
با اینکه کم خوابی داشتم، خسته و کسل نبودم و اولین برداشتم از محل ترکیبی بود از میدان فردوسی و خیابان لاله زار و کوچه مهران، به همان سرزندگی و شلوغ پلوغی و البته با وجود شلختگی و ناهمگونی در معماری دارای شکلی واحد از مجموعه چیزهای متضادِ چشم نواز و دلگرم کننده برای من ایرانی مقیم آلمان. به هر حال یاد ایران افتادم، اگرچه هر جایی که تا به حال رفته ام، حتا پاریس و لندن، شباهت هایی با ایران در آنجا جستجو کرده ام و یافته ام. در این فضای ایرانی واری یکی از نوازندگان خیابانی بردم به کوچه برلن تهران و یادی کردم از قرنی که گسست و گذشت؛ نوازنده ناشیانه آرشه بر تارهای ویولن می کشید و آهنگ حزن انگیزی در فضا می پراکند که شانه به شانه ام آمد تا محو شد در همهمهُ رهگذران و بوق ماشینها و صدای اذان. بوی قهوهُ تازه و نان برشته و کباب و شیرینی از آن چیزها ست که خیابانها را می کند برای من زیبا، پر از نشاط و پر از شوق برای بو کشیدن ها و تماشا کردن ها. گله به گله فروشندگان دورهگرد پیراشکی و بلال و نوعی نان قندی و نوشابه و نمیدانم چی و چی میفروختند. رستورانها در یک طرف خیابان کنار هم صف کشیده بودند و میزهای غذاخوری پیادهروها را به تسخیر خود درآورده بودند. دیدن آن همه آدم پشت میزها و در حال لمباندن اشتهایم را طوری باز یا تحریک کرد که نشستم پشت میزی و کوفته تناول کردم خیلی.
بعد از بلعیدن قلقلی ها بلند شدم رفتم باز خیابان گردی و گم و پیدا شدن دائمی در شهری غریب که تداعی کننده غربت برای من نیست چون گوشه به گوشه اش نشان از انس دارد با من شرقی و محسوس است فصل مشترک فرهنکی من ایرانی با ترک های ترکیه در همین جغرافیای محدد و دیدنی. البته چشم میانداختم شاید بتوانم جمشید را در میان جمعیت ببینم، اما جمشید هنوز رخ نشان نمیداد و در حال و هوای وضعیت موجود در ذهنم گم بود. شاید برای اینکه او را در محیط دیگری تصور کرده بودم و در این محیط به جای دیدن او خودم را مییافتم. خوشبختانه ده روز فرصت دارم تا او را در اینجا پیدا کنم. .
بعد از خوردن شام رفتم کمی قدم زدم و دو جای دیگر نشستم و آبجو نوشیدم. در ستایش زبان نفهمی اینکه برای من که ترکی نمی دانم عجم بودن در استانبول حسن به شمار می رود چون مردم سعی می کنند با نگاه مهربان و لحنی آرم چیزی حالیت کنند، که اغلب کوششی ست بیهوده. توی دو مکانی که آبجو نوشیدم و در رستورانی که شام خوردم حرف مهمانان پرگو را که کنار میزم نشسته بودند نمی فهمیدم و بدین گونه موضوع جر و بحث دیگران به گوشم تحمیل نمی شد. خوشبختانه اخبار تلویزیون را که اصلن متوجه نمی شوم، هر کافه رستورانی یک دستگاه بزرگ تلویزیون دارد، و سواد روزنامه خوانی هم که اصلن ندارم پس از فجایع جاری در جهان کوفتی بی اطلاعم و خیالم راحت که چون نمی دانم پس همه جا در امن و امان است.
ساعت یازده شب جنازه ام را به هتل بردم و همینکه سرم را روی بالشت گذاشتم پلکهایم روی هم رفت و خواب سنگین و با کیفیتی به سراغم آمد که تا صبح به این ابری ادامه داشت؛ با صدای آژیر آمبولانس بیدار شدم، وگرنه حالا حالاها خواب بودم و در رویای شیرینی معلق. مشتاق دیدن خانم شاعر هستم که پیش از سفر نوشته بود در کادیکوی اقامت کنم چون خودش هم در اینجاست و معاشرت را نزدیکی اقامتگاه هایمان آسان می کند به هر حال. بلند شدم که ادبیش می شود از بستر برخاستم و پریدم زیر دوش و بعد از شستن سر و بدن و سولاخ سنبه های تن دارم می روم صبحانه نوش جان کنم که هرچه زودتر بزنم بیرون. ادبی سولاخ چه می شود؟
Lan – Zeynep Bastık | Lyric Video
شنبه سوم سپتامبر 2022
صبح با صدای زنگ تلفن موبایل پلکهایم بالا رفت و چشمانم به صبحی فرحبخش روشن شد. زیلکه بود و نگران از اینکه سالم به استانبول رسیدهام یا نه. از سرومروگنده بودنم که آگاه شد دلخوری را جایگزین نگرانی کرد و شرمنده شدم از بیفکری خودم و با چند شوخی مسیر حرف را تغییر دادم و در واقع رفع آزردگی کردم. سپس سین جیمها شروع شد و شرح مبسوطی از مشاهدات شبانه دیشبم به عرضشان رساندم تا خیالش راحت باشد که زندگیم هنوز بر وفق مراد است. بعد از گفتگوی صمیمی با همسرجان رفتم دوش گرفتم و سپس به گراناز موسوی پیامک دادم که بنده اینجا هستم و آماده معاشرت. گراناز نوشت سرمای سختی خورده و امروز را باید استراحت کند و شاید فردا. به مرضیه ستوده اطلاع دادم که در استانبولم و پرسیدم کی در هوای سپتامبری اینجا دیدار داشته باشیم؟ مرضیه ستوده نوشت چون در یکی از یادداشتهای فیسبوکیم از ابراهیم گلستان بد گفتهام اشتیاق دیدنم را از دست داده است. توی آینه به خودم نگاهی انداختم و گفتم:«اخیرن خوش گذشت» و بعد راهی سالن صبحانهخوری شدم و خوردم و خوردم تا شکمم صدایش درآمد:«انبار پر شد.»
با شکم سنگین و پاهای وزین به هوای دیدن بندر بسفر رفتم که ده بیست متر بیشتر از هتلم فاصله ندارد و البته هتلم را به دلیل همین نزدیکی انتخاب کردهام. بر خلاف ساعت اول ورودم در فرودگاه حس خیلی خوبی در بودن در اینجا دارم و هنوز جای پایم خشک نشده خودم را متعلق به اینجا می دانم. نمی دانم ارزیابیم در این روز به این قشنگی و با در نظر گرفتن اقامت کوتاهم در استانبول درست است یا نه، اما به طور موقتی هم که شده احساس زنده بودن در اینجا می کنم و همین ارزش خاصی برای من دارد که دنبال انگیزهای برای زندگی در ایامی هستم که جوانیم بای بای کرده است با من. به گمانم از زندگی چند ده ساله در آلمان خستهام و از سفر به کشورهای محبوب و معروف اروپایی بریدهام که هر نفسی که در استانبول فرو میبرم ممد حیات است و چون بر می آورم مفرح ذات. شاید سرچشمه این شادیم را باید در چند سال پیش جستجو کرد که دستگاه ایمنی بدنم به هم ریخت و دچار گرفتاریهای زیادی شدم که تا لب مرگ رفتم و برگشتم. بعد از آن بیماری بود که سر خر زندگی را کج کردم و راه دیگری برای ادامه حیات برگزیدم. به این معنی که هم دست از کار کشیدم و هم مردم گریز شدم و از هر اجتماعی دوری کردم. البته سر در لاک خود داشتن مزیتهایی دارد و مضرتهایی که اگر از وصف هر کدام نمونهای بیاورم خودم را در خودم جستجو کردن مزیت به شمار میرود و در خودم گم شدن و حوصله کسی را نداشتن و آداب معاشرت را فراموش کردن مضرت است. خوشبختانه فرهنگ آلمان فرصت و اجازۀ انتخاب انزوای شخص را می دهد چون زندگی در آلمان الزامن زنجیر نیست که با پیوست حلقهها هویت بیابد بلکه فردیت خودش اصل زندگی است و مورد پذیرش همگان. البته از ایرانیهای مقیم آلمان زیاد شنیدهام که فردیت آلمان را از نکات منفی فرهنگ آلمانیها میدانند و تنهایی آلمانیها را نتیجه همین فردیت بی رویه ارزیابی میکنند. به هر حال نظرات متفاوت است و من هم هردو نظر را هم قبول دارم و هم رد میکنم. ناگفته نماند که در انزوای خود خواسته این چند سال اخیر وقتم را بیشتر به مطالعه فلسفه و عرفان و تاریخ گذراندهام و البته وقت تلف کردن در نقدهای سیاسی و بیهوده نویسی و دشمن پروری در فیسبوک هم همراهم بوده است. خوشبختانه در تمام این سالها همسرم کنارم بوده تا تنهاییم را با او قسمت کنم و همین منجیم بوده در برابر حمله افسردگی که در کمین نشسته و گاهی سراغم میآید.
سرزندگی در بندر تنگه بسفر دچار هیجانم میکند. تپههای سرسبزی پیرامون چشمانداز آن سوی تنگه را احاطه کرده و بر بخشی از این بلندیها ساختمانهایی رو به دریا جا گرفته. سوار کشتی مسافربری شهری بشوم و بروم گشتی بزنم؟ بلیط خریدم و سوار کشتی شهری شدم به قصد دیدن استانبول از کشتی. از چشم انداز کشتی های مسافربری شهری ساختمان های اطراف بسفر جلوه ای خاص دارند. زیبایی مسجدهایی که با گنبدهای فلزی و گلدستههایی شبیه موشکهای بالستیک لا به لای ساختمانها غنودهاند دنیای با شکوه عثمانی را جلو چشم می آورند و آدم را مسحور این شهر استثنابی می کند. البته اعتراف میکنم که مثل اغلب اسلام ستیزها منکر فوق العاده بودن مسجدها در پانورامای چشمنواز شهر نیستم، چنانکه از دیدن کلیساهای قدیمی خسته نمی شوم. کشتی مسافربری شهری در دو ایستگاه بندری سمت اروپا توقف داشت که پیاده نشدم چون قصدم نگاه کردن تنگه بسفر و پیرامونش از کشتی بود. کشتی که به بند کادیکوی برگشت پیاده شدم تا بروم کاشف امعاء و احشاء کادیکوی بشوم.
به نظرم کادیکوی مرکز خرید پوشاک باشد چون فروشگاههای لباس در آن زیادند. در میان راه جمعیتی دیدم انبوه در حرکت یا دودل ایستاده جلو ویترین فروشگاهها و میان بخرم یا نخرم معطل. بساط فروشندگان خیابانی در حلقه ارزان خران در پیادهروها پهن و قیمت پیرهن و شلوار کمتر از یک یورو و همه بددوخت و جنس بنجل، اما برای چشم گیرا و برای رفع کنجکاوی جالب. در راهپیماییهای بی مقصدم بازارچههای میوه و ماهی در گذرگاهها زیاد دیدم و البته کوچههایی که رستورانها صف کشیده بودند در انتظار مهمان و کسانی را که جلو رستورانها ایستاده بودند و به رهگذران اصرار میکردند که غذایی در رستوران بخورند. گویا کادیکوی افزون بر مرکز خرید پوشاک بودن محل زندگی روشنفکران و هنرمندان چپ هم باشد، اما برای من هنوز تفکیک و تشخیص روشنفکر و هنرمند از تاریکفکر و هنربند در این محله ممکن نیست و خوشبخنانه بدون پیشداوری همه را با یک چشم میبینم، بد فکر. در میان جمعیت ولو در خیابانهای باریک و و پهن و کوتاه و دراز فارسی زیاد به گوش می رسد:” گرون میده”، “داد میزنه نایکی نیس، نخریا”،” خانوما برن اون فروشگاه، آقایون این فروشگاه”،” قیمتش خوبه، اما حیف که جنسش گهه”…
هوا گرم بود و شلوار کوتاه خوراک راه، اما ترسیدم امت مسلمان بگویند این خرس گنده خجالت نمی کشد پاهای پشمالو مثل گوریلش را انداخته بیرون در معرض تماشا. از شلوارک پوشیدن صرفنظر کردم، که البته بهتر است بگویم احتیاط کردم و شاید هم شرم. میرفتم و نگاهم زودتر از من به انتهای خیابانها میرسید و در خانهُ تخیلاتم دویدن پروتاگونیست داستانم در این مسیر پر هیاهو ناممکن می شد، مگر اینکه صبح زود که مغازه ها بسته اند و خیابان ها از آدم خالی ست بدود. پس اگر فرشادخان قصد دویدن داشته باشد فقط سپیده دم می تواند قدم از قدم بردارد چون ازدحام جمعیت از ساعت نه صبح به بعد حتا تند راه رفتن را هم رخصت نمی دهد چه رسد به دویدن در میان توده فشرده درهم.
در حد همین مشاهدات کوتاه و محدویتها در فهم چیزها متوجه شدم اغلب زنان فروشندۀ فروشگاهها تونیک پوشند و موهایشان را زیر روسری پوشاندهاند، اگرچه لباسهای لختی پختی میفروشند به مشتری هایی که پیرهن آستین حلقهای به تن دارند و گاهی شورتکی تنگ به پا. در خیابانها دختران و پسران جوان دست در دست زیاد می بینی، اما به گمانم مثل آلمان بوسیدن در ملاءعام چندان مرسوم و آزاد نباشد چون رد و بدل ماچی هنوز ندیدهام. تا اینجا که کنجکاوی کردهام انگار عابران و رانندگان مسابقهُ رو کم کنی با یکدیگر دارند چون عابران گاهی بیتوجه به خیابانهای متراکم از ماشین از عرض خیابان می گذرند، به این معنی که اگر جرئت داری بزن، و رانندگان ماشینها، اغلب تاکسی و اتوبوس، از پنجاه متری بوق میزنند که یعنی اگر بیایی جلو میزنم شل و پلت میکنم؛ تهدید توخالی چون عابران پیروز میدانند. کسانی که گذرشان به استانبول افتاده بود پیش از سفرم هشدار می دادند که مواظب کلاهبردارها باش، اما خوشبختانه تا الان که با فروشندگان شریف رو به رو بوده ام و یادی تلخ از رفتاری بد در ذهن جا ندادهام هنوز، البته از چه مقدار کلاهبرداری شروع میشود چون فعلن جز پیراشکی و مقداری باقلوا و تیغ ریش تراشی چیزی نخریدهام تا مظنه دستم بیاید. رفتم به یک کافه قنادی که خیلی شلوغ بود و تنها میز کوچک کنار میز دو ایرانی بود که با صدای بلند حرف میزدند و انگار دل پری داشتند چون یکی به دیگری گفت::« اگر حواست نباشه تا دسته بهت میتپونن.»
از کافه بیرون آمدم. سمت چپ یا راست؟ سمت چپ را انتخاب کردم. وسط راه گذرم افتاد به کتابفروشی به نسبت بزرگی که مرا با ریسمانی نامرئی به داخل کشید. دور تا دور کتابفروشی قفسه بود و کتابها تنگ هم توی قفسهها خفتگانی بودند در انتظار خریدارانی که بیدارشان کنند. چند میز کتاب وسط مغازه بود و من سعی کردم در میان کتابها کتابی از پاموک و الیف شافک و یاشار کمال بیابم تا به کیفیت جلد و کاغذ کتابهای نویسندگان معروف و محبوب ترکان پی ببرم. کوششی بیهوده بود چون اثری از آنها ندیدم و حوصله پرسیدن از کتابفروش که زیر چشمی نگاهم میکرد که کتابی ندزدم نداشتم. از کتابفروشی که بیرون آمدم ناخوداگاه یاد عباسی معروفی افتادم که سه روز پیش در غربت برلین در اثر سرطان درگذشت دوستدارانش، از جمله خودم، را خیلی ناراحت کرد. عباس رمان نویس خوبی بود و زبانش برای نوشتن رمان عالی، به نظر من. سمفونی مردگانش را در سال ۱۹۹۱ میلادی در پرتغال خواندم؛ امواج اقیانوس بلند، آفتاب تموز، لخت بودم و کلاه حصیری به سر داشتم و در خلال خواندن از هفت جای بدنم عرق چکه میکرد. در همین سفر اهل غرق منیرو روانی پور را هم خواندم و از هردو کتاب خیلی خوشم آمد چون گامهای بلندی بودند در داستان نویسی ما و به نظرم آمد این دو رمان با ارزش میتوانند نمایندگان شایستهُ ادبیات ایران باشند در جهان. اما دست سرنوشت به جای اینکه عباس معروفی را فردی ادیب و استثنایی به جهان معرفی کند، او را از جهان مانوس داستانهایش پرت کرد به غربت سرد آلمان. خب آدم اندوهگین میشود وقتی میبیند چه سرنوشت تلخی داشته این نویسنده با استعداد. چند باری او را دیده بودم و چند باری هم با او تلفنی گفتگو کرده بودم و به نظرم صمیمتی خاص داشت و شاید از این لحاظ برای من صمیمی بود که از داستانهایم تعریف میکرد، وگرنه شاید دشمنش میشدم و الان درباره او یک کلمه نمینوشتم یا حداقل خوب نمینوشتم. به هر حال، دوستی من با او نه قدیم بود و نه عمیق و نمی فهمم غمم را از مرگ او تا این حد شدید، اما حتم دارم آثارش میماند و با گذشت زمان اهمیتشان بیشتر میشود چون به قول آنا زگرس مردهها جوان میمانند. به بهانه رفع اندوه از یکی از دکهها یک قوطی آبجو خریدم و رفتم روی صخرهای رو به دریا نشستم و به اطرافم نگاه کردم و جرعه جرعه آبجو نوشیدم و به لذتی اندیشیدم که عباس معروفی با سمفونی مردگانش از خود برای من به یادگار گذاشت در ساحل شنی پاریا دملیدس پرتغال. یادت سبز آقای معروفی!
ساعت دو بعد از ظهر خسته و کوفته به هتل برگشتم و در خنکی اتاق چند صفحهای کتاب خواندم، کشتن مرغ مقلد. بعد دوباره هوای دیدن دریا و ساعتها قدم زدن در خیابانها و گم شدن در میان آدمها به سرم زد.
از هتل بیرون آمدم و رفتم و رفتم، دیدم تا خسته شد پاهایم، اما نه چشمهایم که اشتهای چریدن دارد در این چشماندازهای خیالانگیز. حس خاصی داشتم و دلتنگ ایران بودم، با اینکه نمی شناسم آنجا را و به یزد و کاشان و شیراز و زاهدان… نرفته ام هنوز که یادی داشته باشم از سفرهایم. هوا که تاریک شد و باتری پاها خالی گشت نشستم در تراس رستورانی و با اینکه ماهی زیاد دوست ندارم ماهی خوردم و تا بوق سگ نوشابه فرو دادم. نمیدانم ساعت چند بود و چگونه خودم را به هتل رساندم، اما خیابانها تا حدی خلوت بود و خلوت در این محله یعنی فقط صدها نفر در تیررس نگاه بود.
Mohsen Yeganeh – Behet Ghol Midam ( I promise you )
یکشنبه چهار سپتامبری2022
دیروز صبحی زیبا را با مالیدن چشمها آغازیدم. دستها را به سمت دیوارها دراز کردم و خمیازه بلندی کشیدم. برخاستم رفتم ریشم را تراشیدم و مسواک زدم. فردی که توی آینه بود دستی به صورتم کشید و گفت:«چه آقایی شدی.» آقا بودم، آقاتر شدم. رفتم زیر دوش و با آب ولرم خستگی و بوی عرق از تن زدودم. هیجان عجیبی داشتم و در حالی جسمم را خشک میکردم که روحم از پنجره به بیرون پر کشید. جسم خشک شد و روح به منزلش در کالبدم برگشت که رفتم به تخت و مشاهدات روز قبلم را در فیسبوک نوشتم. به همسرم تلفن زدم و مدتی با او گپ زدم و همان چیزهایی را که در فیسبوک نوشته بودم با شرح جزئیات بیشتر تعریف کردم. گفتم دلم میخواست او هم اینجا بود تا استانبول را با هم گز میکردیم. گفت، انگار دلت برایم تنگ شده! اعتراف به دلتنگیم کردم و بر آن افزودم که وقتی آدم تکی سفر میکند نیمی از لذت قربانی تنهایی میشود. گفت فلانی و بهمانی ماهها تکی دور دنیا با پا یا موتور یا دوچرخه یا قایق چرخیدهاند. عرض کردم ولی من فلانی و بهمانی نیستم و حتا برای خرید نان هم دوست دارم همراه داشته باشم. پس از پایان گفتگو لباس پوشیدم و رفتم به سالن غذاخوری. بعد از جا دادن مقدار متعنابهی نان و مخلفات و مزخرفات در خانۀ شکم در پیامی جویای حال گراناز شدم. نوشت حالش بهتر است و مهمانی از برلین دارد.
از هتل که بیرون آمدم نمیدانستم کجا بروم. توپکاپی چطور است؟ غیر از فیلم توپکاپی که تصویرهایی از استانبول دهه شصت میلادی در ذهنم کاشته، 1979 و 1980 و 1985 میلادی هم در استانبول بودهام و توپکاپی را هم دیدهام، اما به گمانم این مکانها را باید زیاد دید تا از یاد نروند. به عبارتی قانع شدم که به توپکاپی بروم. تاکسی گرفتم و رفتم به قول ترکها طوپقاپو، حصار توپ دارد یا همچین چیزی. امان امان، چنین ترافیک سنگینی حتا در کابوس ندیده بودم. ننه ننه، مسلمان نشنود کافر نبیند. عذابی الیم بود و این راه کوتاه طولانیتر از با دوچرخه رفتن به مریخ و از آنجا شنا کنان برگشتن به کره زمین. تاکسی کولر نداشت و در حالیکه از هفت چاک بدنم عرق شره می کرد آقای راننده به زبان ترکی که من نمی فهمم شرح مفصلی از زندگیش میداد و همین کلافهترم میکرد. نمی دانم چند سال نوری طول کشید تا جنازهُ متحرکم به توپکاپی رسید، اما وقتی پیاده شدم نفس عمیقی کشیدم و نیمی از هوای استانبول را توی ریههایم جا دادم.
توپکاپی شهرکی ست واقع در بر بلندیها که قسمتی از زیبایی شهر در چشم اندازش است. تاریخ مفصل و درخشانی به وزن پنج قرن حکمرانی سلاطین عثمانی بر قسمتی از اروپا و آسیا دارد، اگرچه قدمتش به یونان باستان و امپراطوری بیزانس میرسد و شاید هم قدیمیتر باشد. به هر حال آن توپکاپی که دیدنش سهم من شده بود در تسخیر گردشگران خارجی دیگر هم بود که اغلب گروه گروه گرد راهنمایی ایستاده بودند که توضیحاتی میداد. از کنار جمعیت که رد میشدم و زبانهای گوناگون را که می شنیدم یاد رادیو موج کوتاه قدیمم افتادم که پیچ رادیو را میچرخاندم تا رادیو ایران را بگیرم و با چرخش پیج زبانهای گوناگونی از دل رادیو خارج میشد. در ادامه مشاهدات نخست نگاهی کلی به محل توپکاپی و بناهایش انداختم؛ اغلب ساختمانها گنبدی دارند به شکل گنبد آیاصوفیا و دیوارهای چهار ضلعی و شش ضلعی و هشت ضلعی. وارد چند ساختمان و مسجد هم شدم و بعد از دیدن آنها، که چون تند راه میرفتم وقت چندانی از من نگرفت، رفتم روی نیمکتی در حیاط بزرگ قصر نشستم؛ سی نیمکت در شش صف که پنجتا پنجتا به هم چسبیده بودند. در اطرافم کسی ننشسته بود غیر از خانم پنجاه شصت ساله و خانمی حدود سی ساله که رو به من دو نیمکت آن طرفتر نشسته بودند و آقایی که پشت به من داشت و رو به زنها ایستاده بود. آقاهه گفت از دیشب تا حالا آب نخوردم که اینجا شاشم نگیره ولی بازم شاشم گرفته. دیدم خانمها با توجه به من رنگشان پرید و خانم جوان مرد را تصحیح کرد: ادار. مرد گفت شاش و ادرار فرقشون چیه؟ در حالیکه خانمها با چشم و ابرو به آقا حالی میکردند که پشت سرت یک ایرانی نشسته نشسته و مواظب حرف زدنت باش، آقاهه حالیش نبود و مترادف بودن شاش و ادرار به تفسیر سخن میراند. خانم مسن از کوره دررفت و به آقاهه تشر زد تو خونه بهت تفاوتشو میگم. آقاهه، شصت و اندی ساله، سرش را برگرداند و تا چشمش به من خورد و لبخندم را دید خندید و گفت منظورم از شاش همون ادراره!
سپس باران شدیدی نازل شد که آب دوش حمام و شاش یا همان ادرار قطرات حقیری در مقایسه با آن بودند. تا سرپناهی پیدا کنم و با دیگران بشویم اشپل ماهی زیر سقف برزنتی رستورانی لباسم خیس شد و توی کفشهایم پر از آب. خوشبختانه بعد از یک ساعت خشم خداوند فرونشست و آفتابی عالمتاب بر مخلوقان گناهکار تابیدن گرفت که فراموش کردم باران را و رفتم نشستم روی نیمکتی و تن سپردم به گرمای دلچسب ساطع از خورشید روحبخش. نیم ساعت که لذت بردم از آفتاب با آن کفش مرطوب شلپ شلپ راه افتادم به طرف ایاصوفیه. که در همان حوالی است.
ایاصوفیه زندگینامهای جالب و طولانی دارد. معمارش لبنانی بوده و طرف اصلن کلیسا ساز نبوده و مسیحی بودنش هم مورد شک است و ساخته او برای مدت مدیدی شده بود مرکز کلیسای ارتدوکس جهان و برای روم شرقی بسیار مهم؛ نزدیک به نه قرن نمادی بود از قدرت امپراطوی بیزانس. از زمانی که عثمانیها با تسخیر بیزانس وارد اروپا شدند و آیاصوفیا را مسجد کردند، این تیغی است در چشم مسیحیان غربی و همین است که گهگاهی به پر و پای ترکیه میپیچند که آیاصویا را موزه کند و نه مکان مذهبی، که البته مدتها موزه بود. به هر حال خود دانند، اما چنانکه شرحش گذشت گنبد آیاصوفیا الگویی بوده برای گنبد سازی در عصر عثمانی. در شرح معماری و اشکال معماری آن میگویند گنبدش به قدری بزرگ است و نیروها چنان بد روی دیوارها تقسیم شدهاند که دیوارهای بارکش توان این سنگینی و این نیروها را ندارند و به همین دلیل پیوسته پیرامون آن ساختمانهایی ساختهاند برای تقویت دیوارهای اصلی. به همین دلیل ساختمان از بیرون شکلی عجیب پیدا کرده و هرچه داخلش از شدت عظمت دل می برد، بیرونش از شدت زشتی دل می زند. داخلش را سی و چند سال پیش دیده ام و این بار وقتی نیمی از مردم جهان را در صف ورود به آن دیدم از دور سلامی عرض کردم و به هوای گشت زدن در اطراف محل نرم و آهسته، عین خلافکارها، از کنارش گذشتم.
در این گشت و گذار به جایی رسیدم که بخشی از استانبول در چشماندازم بود و از آن بالا دریا پیدا و زیباییهای خیالانگیز استانبول آشکار. شهرهایی هستند مثل استانبول که از هر نظر برای شهر شدن متولد شدهاند و به همین دلیل همیشه شهر بودهاند و مثل بعضی از شهرها نیستند که به زور و ذره ذره شهر شده باشند. ناگفته نماند که در وطن انتخابیم، آلمان، هم شهرهایی هستند که برای شهر بودن جغرافیای مناسبی دارند. افزون بر این آلمان شهرهای قدیمی و رویایی هم زیاد دارد، شهرهایی که در شکل به شهرهای قصهها می مانند و شهرداریها برای حفاظت از این رویا خیلی کوشش می کنند. حالا که سخن از آلمان رفت و قلم در دست من است عرض کنم که آلمان کشوری است سرسبز که وقتی هوایش آفتابی باشد میشود خود بهشت. افزون بر طبیعت زیبا شهرهای آلمان مردمی دارد منظم و مسئولیت شناس که به زیبایی و پاکی زیستگاهشان خیلی اهمیت می دهند و با رعایت قانون آرامش برای زندگی در شهر ایجاد می کنند. از کجا رسیدم به کجا؟ مخلص کلام اینکه به نظر من شهرها موجودات زندهای هستند که سلامتیشان با دیدن زندگی مردم قابل تشخیص است. مقایسه؟ شهرهای آلمان امعاء و احشاء سالم و اندام برازنده برای شرکت در مسابقات ورزشی دارند و آدم میتواند تماشگر این ورزشکاران در میدانهای ورزشی باشد، اما استانبول موجودی است رعنا و خوش مشرب که میتوانی با او دوست باشی و کنارش بنشینی و با او گفتگو کنی… خفهام کردی از بس از استانبول تعریف کردی! حالا کجایش را دیدهای که قلم در ستایشش میرانی؟ نقطه بگذار و برو سر خط! نقطه.
بعد از ساعتی گردش به رستورانی رفتم که حیاطی پر از درخت و باغچههای گلکاری شده داشت. حوض گرد و کوچک و فواره داری، به شکل مرغالی، وسط حیاط بود. به قدری محیطش دنج و مامانیی بود که اگر قرار باشد تجدید فراش کنم جشنش را اینجا می گیرم. سیر بودم، اما دلم نیامد در خلوت این حیاط و کنار حوض و درختی پر گل ننشینم و قضا و فضا و غذا را به روح و شکم تحمیل نکنم. پشت سرم، لا به لای درختان گل دار دیگر، ایتالیاییها دور میزی نشسته بودند و زبان شیرینشان را به آرامشم پیوند زدند. نزدیک به دو ساعت آنجا نشستم و کمی اخبار روز را در اینترنت خواندم تا هم از حضور در آن خلوتکده لذت ببرم و هم از کار جهان سر در بیاورم؛ که البته موفقیت آمیز بود و در دومی شکست مفتضحانه خوردم.
از رستوران که بیرون آمدم دوباره دل به دریا زدم و با تاکسی در ترافیک وحشتناک فرو همی غلتیدم. راننده طرفدار اردوغان بود و می گفت به هیچ ملتی به اندازۀ ایرانیها و آذربایجانیها علاقه ندارد، اما بعد از اینکه به مقصد رسیدم هفتصد لیر تو پاچهام کرد که دلیل دوست داشتنش را فهمیدم؛ صبح برای همین مسیر چهارصد لیر داده بودم.
به هتل که آمدم چنان سردرد شدیدی داشتم که جز کشیدن پرده و پناه بردن به بستر چارهُ دیگری نداشتم. ساعت ده شب بود که سردردم خفیف شد و رفتم جایی نشستم و کمی غذا و چند شیشه آب خوردم و چون هوا خنک بود ساعتی گردش کردم در بندر که مثل همیشه سرزنده بود و نوازندگان خیابانی مردم را سرگرم میکردند با صدای خوششان. در اقامت دو روزهام در کادیکوی احساس میکنم پیراشکی فروشهای دوره گرد بچه محلهایم هستند و دوست دارم کنارشان بایستم و باهاشان چاق سلامتی کنم و جویای دخل روزشان بشوم. همین است که بزرگان اهل تمییر فرمودهاند به مهمان پررو رو نده که خودش را صاحبخانه میپندارد.
2022دوشنبه پنجم سپتامبر
روزم را با صبحی دل انگیز شروع کردم؛ پردهها را کیپ هم نمیکشم تا با دیدن روشنایی اوقاتم خوش شود. مدتی با همسرم تلفنی گفتگو کردم و گفتم دلم نمیآید مکانهای تاریخی شهر را بدون او ببینم. عهد کردم که به دیدن ظاهر امر قانع باشم و سال آینده که با او به استانبول آمدم به دیدن جاهای دیدنی بروم. از او اصرار که برو و از من انکار که نمیروم و خلاصه قانعش کردم که برای دیدن مکانهای تاریخی به استانبول نیامدهام بلکه آمدهام در روح زندگی این شهر جاری باشم. منطقم را متوجه نشد، اما حالم را فهمید و تفاهم نشان داد. بعد رفتم دوش گرفته یادداشتی درباره مشاهدات روز قبل نگاشته و آهنک رفتن به سالن غذا خوری کرده…گاماس گاماس دارم تغییر روحیه می دهم، چون وقتی دیروز به سالن غذا خوری هتل رفتم و مهمانی در آن مکان ندیدم رفتم صبحانه ام را در یکی از کافههای نزدیک به هتل خوردم تا در فضایی غیر از خلوت خودم سرگرم مکاشفات باشم. به گمانم دارم با قدمهای استوار به جامعه استانبول متصل میشوم و این به درد رمانم نمیخورد چون پروتاگونیست رمان ماراتن در استانبول روحیهای مجزا از حال و هوای این روزهایم دارد.با این حال این تحول را به فال نیک می گیرم چون شاهد تحول روحی تدریجی پروتاگونیست شکسته و خسته و مایوس داستانم نباشم یعنی حالم خوشم است. البته همذات پنداری با شخصیت داستان از ملزومات نوشتن دربارۀ این فرد است، اما گور پدر ملزومات. به حال الانت بچسب و روحیه فعلنت را در نظر بگیر آقای شهرام رحیمیان عزیز! بله، عرض میکردم که حس خوشایندی در این محیط دارم و احساس نمی کنم در شهری غریب و در میان آدمهای عجیب معلقم. با وجود اقامت طولانیم در آلمان و سعی در حاشیه جامعه قرار نگرفتن هنوز زمانهایی پیش می آید که احساس ننه من غریبی و بیگانگی در آنجا می کنم و خودم را وصله ناجوری در میان جمع آلمانی می بینم، اما در استانبول چنین حسی ندارم و خودم را یکی از مردمی می انگارم که در خیابانها در رفت و آمدند؛ شاید اگر بهشان نزدیک بشوم و زبانشان را بفهمم از این حس فاصله بگیرم، اما تا وقتی نمی دانم دلم را عجالتن به همین خوش می کنم که عضوی از این پیکرم. این حس متعلق به جایی بودن و به خاطر شباهت ظاهری در میان توده گم بودن حس خیلی خوبی ست، به ویژه برای ما مو مشکیها که گاهی زیادی در مرکز توجه و انگشت نما هستیم در اروپای بلوند و چشم آبی؛ شاید برای همین است که ما خارجیهای مقیم آلمان و اطریش درک خوبی از آثار کافکا داریم چون او هم خودش را بیگانه و جدا از جامعه حس میکرد.
اشتهای خوردن صبحانه نداشتم و به نوشیدن چند فنجان قهوه قناعت کردم و از هتل خارج شدم. آسمان آبی و زردی آفتاب غنیمتی است ها. در چنین هوایی باتریم شارژ میشود و احساس میکنم میتوانم کوهها را جا به جا کنم. کدام کوهها؟ حالا چیزی گفتم، به گوش نگیر! به سرم زد با کشتی مسافربری به کاراکوی، آن سوی تنگه بسفر و در چشمانداز کاریکوی بروم که رفتم. این کاریکوی که در قسمت اروپایی استانبول است توریستیتر از کادیکوی تشریف دارد. همین راه آبی را که با کشتی مسافربری شهری در کمتر از یک ربع ساعت طی کردم، نزدیک به هزار سال طول کشید که مسلمانان از آن گدشتند چون بیزانسیها از پشت حصارها تیر ول میکردند و سرباز دشمن میکشتند، آی سرباز دشمن میکشتند. حالا معلم آموزگار تاریخ نشوم و از تاریخ حضور خودم در این جا بنویسم که عین نان از تنور درامده داغ و تازه است.
از کشتی که پیاده شدم پرسان پرسان مترو را پیدا کردم و رفتم به میدان تکسیم برای دیدن پارک گزی که دو سه سال پیش می خواستند خرابش کنند تا چند فروشگاه بزرگ در آنجا بسازند که با اعتراض جلوی این کار گرفته شد و خبرش در دنیا پیچید و به گوش من هم در آلمان رسید و ناسزاها بود که حواله شهردار استانبول کردم بیآنکه بدانم واقعن جریان چیست. بعد از زیارت پارک، که چندان بزرگ نیست، گشتی دور میدان تکسیم زدم. البته این میدان را در سالهای 79 و 80 و 85 میلادی در طی اقامتهای کوتاهم در استانبول دیده بودم، اما این استانبول به قدری مدرن شده که با استانبول سابق قابل مقایسه نیست. بی خود نیست که در حال حاضر بیشتر از پاریس و لندن و روم و نیویورک گردشگر خارجی دارد؛ بیش از بیست میلیون نفر. سپس در یکی از خیابانهای پر ازدحام منشعب از میدان، که عکسها و تندیسهای آتاتورک جلو چشم رژه می روند و پرچمهای ترکیه بر سر هر دری آدم را تهدید میکنند گم شدم؛ اگرچه از اولش هم در استانبول پیدا نبودم. داشتیم نرم نرمک میرفتم که ناگهان از پشت سر صدای لطیف و ظریف زنی به گوشم خورد: «محمودجان! »
برگشتم دیدم خانم سی چهل سالۀ خوشگل خوش لباس ِ آرایش کردهای سه چهار متر عقبتر جلو ویترینی ایستاده. سرم را به جلو برگرداندم و با دیدن مردی که شش هفت قدم جلوتر از من سلانه سلانه و سر به هوا مثل خودم میرفت شستم خبر دار شد که محمودجان باید ایشان باشد. زن فریاد زد:«محمودجان!» و محمودجان بی خیال عالم و آدم و بی توجه به فراخوان زن به راهش ادامه می داد تا زن با لحنی جدی اما خالی از توبیخ دوباره صدا کرد:« محمود!» محمود هنوز از هفت دولت آزاد بود و گوشش بدهکار فریاد هیچ تنابندهای نبود که امواج نعره زن با لحنی خشن و طنینی خش دار، مثل صدای گنده لاتها به هنگام طلب نفس کش، از کنار گوشم گذشت: « محمود نرهخر! »
محمود نرهخر ترمز خطر را کشید و نیم دور دور خود چرخید ودندانهای به هم کلید شده و چشمهای از ترس ورقلمبیده و موهای در حوزه مغناطیسی به سر سیخ ایستادهاش را دیدم و دلم برایش سوخت . زن داد زد:« کری؟»
چشمان محمودجان پر از پریشانی و پشیمانی بود که این جمله با لحنی مملو از مظلومیت و معصومیت از دهانش بیرون ریخت:« خب نشنیدم.»
زن که قصد عفو کردن شوهر به خاطر خبطش نداشت و معلوم بود دلش از چیز دیگری پر است گفت:« پس بیا بریم برات سمعک گوش بخرم. هی داد میزنم محمود محمود، انگار نه انگار که اسم خرت محموده.»
نفهمید مشاجره زن و محمودجان به کجا کشید چون خودم را زدم به آن راه و به راهم ادامه دادم. مقصدم رسیدن به کنار تنگه بسفر بود و می دانستم سرازیری که بروم دیر یا زود به آنجا می رسم. رفتم و رفتم و چشمانم دنیایی را که شبیه به تهران خاطراتم بود با ولع میخورد و لذت می بردم تا به خیابانی رسیدم که در حواشیش درختان چنار قد کشیده بودند. این خیابان خیلی شبیه خیابان پهلوی بود و این بود که دلم برای ایران تنگ شد و هوای دیدن تهران به سرم زد خیلی. صفا میکردم از قدم زدن در پیادهروی خیابان چناری که رسیدم به قصر دلمهباغچه و با دیدن عظمت دروازه قصر دلم نیامد پیمان شکنی نکنم و چهل دلار ناقابل هزینه برای دیدن آن به عمل نیاورم.
کاخ دلمهباغچه از هر نظر با شکوه و دیدنی ست. روزی سه هزار گردشگر داخلی و خارجی از آن دیدن میکنند و با ورودیهای قابل توجه میتوان حساب کرد که شهرداری چه درآمد سرشاری از این یک قلم مکان دارد.. این قصر بزرگ با معماری چشمگیرش در اواسط قرن نوزدهم به سفارش عبدالمجید یکم با مخارجی هنگفت ساخته شده که این هزینه ضربه سنگینی به اقتصاد عثمانی در زمان خود زده، اما به قول ریش و گیس سفیدان چون حسود هرگز نیاسود سلطان عبدالمجید برای رقابت با کاخ های مجلل پادشاهان فرانسه و انگلستان دستور بنای این قصر را داده تا اروپا شاهد حشمتش باشد. به هر حال قصری که به خاطر هزینه ساختش مورد انتقاد شدید مردم بوده چون اکنون منبع درآمد خوبی برای ترکیه به شمار میرود باید از عبدالمجید تشکر به عمل آورد. این را هم بیفزایم که معماران این کاخ اول مردی ارمنی و سپس زنی ارمنی بودند که در مدرن کردن معماری استانبول در قرن نوزدهم سهم به سزایی داشتند؛ همین نشان میدهد که ارمنیها پیش از نسل کشیشان در میانه جنگ جهانی اول هم مورد اعتماد ترکان بودهاند دارای منزلتی و هم سهم به سزایی در مدرن شدن استانبول داشتهاند. البته سلاطین عثمانی در قرن نوزده سعی میکردند استانبول را به زیبایی لندن و پاریس و وین.. در بیاورند و خیلی از شهرهای اروپایی در رقابت با هم بود که زیبا شدند چون زیبایی و شکوه این شهرها به اعتبار حکومتها میافزود و به نظرم رسم خوبی بود. شاید تهران را هم رضاشاه به همین منظور سعی کرد مدرن کند تا شبیه استانبول شود. به هر حال، چون قصد ندارم مو به مو از دیدنیهای مبلمان و سبک معماری و گچبریها و چوبکاریهای و سایر تزئینات داخلی و خارجی و ظرف و ظروفی از طلا و فنجان و … چیزی بنویسم از زیادهگویی چشمپوشی میکنم و به همین رضا میدهم که پیشنهاد کنم اگر به استانبول سفر کردید یادتان نرود که از این قصر تماشایی حتمن دیدن کنید.
بعد از دیدن کاخ در خیابان پهلوی دوباره در خیابان چناری بودم و نمیدانستم در کجای استانبولم و چگونه باید به کادیکوی برگردم. از یکی آدرس بندر کشتیهای مسافربری شهری را پرسیدم. صد قدم بیشتر از آنجا که ایستاده بودم فاصله نداشت. گردشکنان به طرف بندر آمدم و سوار کشتی شدم و پاک و پاکیزه برگشتم به کادیکوی. یکی از امتیازات کشتیهای مسافربری شهری سر وقت آمدنشان است و مزیت دومش کیف کردن مسافر هنگام دیدن استانبول از عرشهشان در طول راه. من که خیلی لذت میبرم و دوست دارم به جای پیادهروی در حواشی تنگه بسفر با این کشتیها دائم بروم از قسمت آسیایی به قسمت اروپایی و از قسمت اروپایی به قسمت آسیایی و نشئه شوم از دیدن این همه زیبایی. آدم به این قانعی و کم خواهی نوظهور است؟ باشد! همه که نباید ابن بطوطه و ناصرخسرو و سعدی باشند، مرا دیدن یک چشمانداز خوشگل کافی است و همیشه احساس ترحم دارم نسبت به کسانی که زادگاهشان را ترک میکنند تا در چهارراههای جهان گم شوند. انشا نویسی بس! چشم!
از بندر کادیکوی که خارج شدم رفتم مقداری یورو در صرافی به لیره تبدیل کردم. در همین چند روزه یورو شش درصد گرانتر شده و پیش از اینکه به استانبول بیایم در اخبار خوانده بودم که بیارزش شدن روز افزون لیره کمر اقتصاد کشور را خواهد شکست. البته عدهای گناه بیارزش شدن لیره را به گردن آمریکا و اتحادیه اروپا میاندازند و عدهای هم اردوغان را مسئول نزول ارزش لیره میدانند. عدهای بی اطاع مثل من هم بنا به تجربه بر این نظرند که هردو جناح راست میگویند. حالا اقصاد را ولی کن و شکمت را دریاب که افتاده به به غار و غور! در رستورانی، رستوران که نه نیمچه بیغولهای به ظاهر رستوران، رو به تنگه نشستم و غذای مختصر و بدمزهای، کف دستی نان و خورش بامیه، خوردم و هنگام لمباندن نظارهگر رهگذران هم بودم. نمیدانستم در دقیق شدن به چهرهها چه چیزی را جستجو میکردم، اما به نظرم بیشتر رضایت خاطر در سیماها میدیدم تا نارضایتی. شنیدهام مردمی که در جنوب و شرق و مرکز ترکیه زندگی میکنند فقیرند و حیاتی نابسامان دارند و نباید گول زندگی اهالی استانبول را خورد که همه ترکان از چنین زندگی به نسبت خوبی برخوردار نیستند. شناختم از ترکیه کمتر از آن است که بتوانم در تائید و تگذیب شنیدهها نظر بدهم، اما در کل در کشورهایی مثل ترکیه و ایران که بین تولید و توزیع ثروت توازنی وجود ندارد امکانش هست که عده قلیلی خیلی زود ثروتمند بشوند و عده کثیری فقیر بمانند. شروع کردیها!
در رستوران نشسته بودم و احساس میکردم به رغم حال خوشی که دارم محیط دارد تکراری و یکنواخت میشود که گراناز پیامک داد دوستی که از استرالیا آمده و در نزدیکی من اقامت دارد دلش میخواهد با من که از آلمان آمدهام گفتگویی داشته باشد. پرسیدم این دوست گرامی داستانی از من خوانده که علاقه به گفتگو با من دارد. گراناز نوشت این دوست اصلن نمیداند داستان نویسی که مشتاق دیدنت به خاطر داستانهایت باشد. نوشتم خودت هم میآیی؟ جواب داد حالش بهتر شده، اما قرار دارد و… پس از خداحافظی دوستی که از استرالیا آمده پیامک داد که می توانیم یکدیگر را ساعت شش بعد از ظهر در مرکز فرهنگی ناظم حکمت ببینییم؟ نوشتم حتمن! نوشت این مرکز در محله کادیکوی است و نباید فاصله زیادی از محل اقامت شما داشته باشد. قبول کردم و سپس به مرضیه ستوده پیامک دادم که فلان ساعت با یکی از دوستان گراناز در مرکز فرهنگی ناظم حکمت هستم و اگر دوست دارد به ما ملحق بشود. مرضیه ستوده نوشت نظرتان درباره تبختر ابراهیم گلستان عوض شده؟ نوشتم متاسفانه نه چون تفرعن او در ذهنم طوری خالکوبی شده که با شستن سر پاک نمیشود و با قطع کردن سر ممکن میشود. مرضیه ستوده نوشت پس از دیدنم معذور است. عجب! پول غذا را دادم و بلند شدم رفتم در جستجوی مرکز فرهنکی ناظم حکمت.
فاصله مرکز فرهنگی ناظم حکمت تا جای قزمیتی که نشسته بودم نزدیک به یک کیلومتر پیادهروی بود که با گوگل مپ به راحتی پیدا شد. در واقع این مرکز باغ بزرگی ست برای شاید هنردوستان اهل دل، واقع در کوچهای پر از کافهها و رستورانهای دبش و روحپرور، که میزهایشان کوچۀ تنگ را تنگتر کردهاند خیلی. خود باغ مرکز فرهنگی هم کافه رستوران دلگشایی دارد که شاید شصت هفتاد میز برای پذیرایی از دویست سیصد مهمان در آن جا گرفتهاند. تا دیدار وقت زیاد بود و این بود که بعد از توقفی در باغ مرکز فرهنگی رفتم اطراف آنجا را از زیر نظر زیبا پسندمان گذراندم و در دو کافۀ دنج و با حال چای بد مزه و قهوۀ خوشمزۀ ترک میل فرمودم و کیفی غیر قابل وصف در میان آن همه جوان رعنا بردم. درختان انجیر و چنار و گردو و نوعی کاج یاداور دنیای هاشور خوردۀ کودکیم هستند و دیدنشان روحم را با چنان آرامشی جلا میدهد که فوری خودم را متعلق به محیط می پندارم. خوشبختانه این محل هر چهار درخت را دارد و افزون بر اینها مزین به بوتۀ خرزهره و درخت انگور هم هست که با آنها بزرگ شدهام و دیدنشان میبردم به گذشتههای غبارزده کودکیم و دوران معصومیتم را نوازش میدهد. کلیسایی هم در همین منطقه از تیررس نگاه فضولم دور نماند و اینکه چند قطره باران هم بارید و خیسم کرد که فدای سر آقای ناظم حکمت.
ساعت چهار بود که به محلۀ آشنای خودم تشریف مبارکمان را آوردم و کمی در بندر قدم زدم تا از نفس افتادم و سر خر را به طرف هتل کج کردم که استراحت کنم. تازه وارد اتاق شده بودم و هنوز چند دقیقهای از استراحتم نگذشته بود که مرضیه ستوده پیامک داد که شوخی کرده و اگرچه با نظرم درباره ابراهیم گلستان موافق نیست، اما از من دلخور هم نیست. نوشتم حالا میآیید یا نه؟ نوشت نمیتواند بیاید چون هم دیر است و هتلش در قسمت اروپایی و هم قرار دارد و از این حرفها. بدین گونه به استراحت مورد نیاز پرداختم تا زمان موعود برسد که بروم به دیدن دوست ناآشنا.
خورشید داشت غروب میکردم که خستگی در کرده از هتل آمدم بیرون و آهنگ مرکز فرهنگی ناظم حکمت کردم. باغ شلوغ بود و دوست را در میان مهمانان پیدا کردم و نشستیم و نوشابه خوردیم و از هر دری حرف زدیم و دربارۀ تجربۀ زندگی در استرالیا و آلمان گفتگو کردیم. او کرد است و من فارس زبان و او اهل همدان است و من اهل تهران و من و او متعلق به دو نسل متفاوتیم با هجده سال اختلاف سنی، اما با دردی مشترک؛ دردمان وطنی ست که آن را ترک کرده ایم. به هر حال جان به جان ایرانی کنند و در هر ایستگاه این دنیا که پیادهاش کنند ایرانی میماند و ایرانی ایران را دوست میدارد و نمیتواند نسبت به سرنوشت ملت ایران بیاعتنا باشد.
حرف تو حرف آمد و به گمانم ساعت نه بود و باد خنکی به داخل باغ میوزید که چون راه فرار از میان دیوارها نمییافت چون جانوری خشمگین و غولآسا دیوانهوار نعره میکشید و دور حیاط میچرخید و به من میپیچید که تیشرت پرپری تنم بود و سرماخوردگی در کمینم نشسته بود. از سرما مور مورم شده بود که بلند شدیم و نخود نخود هر کی رود هتل خود کردیم. من و مصاحبم در نزدیکی هم اتراق کردهایم و این دلیلی بود تا در معیت هم مسافتی را برویم. در میان راه از دوست مجازی سابق و حقیقی حاضر خواهش کردم عکسی از من و گاو نر کادیکوی بگیرد تا شرارتم را هم به ثبت تاریخ برسانم و هم برای همسرم با این پیام بفرستم: آن که شاخ ندارد منم!
Naser Zeynali – Ba Toam ( ناصر زینلی – با توام )
سهشنبه ششم سپتامبر 2022
با صدای شر شر باران بیدار شدم و ترسیدم در آلمانم و خواب استانبول میبینم. به خیال اینکه کله سحر است به ساعت موبایل نگاه کردم و وقتی هشت و پنجاه و سه دقیقه را روی صفحه آن دیدم در شگفت شدم چون شب قبل به نسبت شبهای پیش زود خوابیده بودم و خواب طولانی بعید است از من . به همسر جان تلفن زدم و کمی گزارش دادم و کمی گزارش شنیدم و چون بعد از این همه سال با هم بودن میداند از تنها سفر کردن بیزارم و از اینکه آدم نتواند درباره مشاهداتش با کسی مستقیم حرف بزند گریزان از فحوای سخنم فهمید احساس تنهایی میکنم. پرسید با تنهایی و بیهمدمی کنار میآیم؟ گفتم استانبول از آن شهرها ست که فعلن احساس تنهایی نمیکنم و همدمم یادداشت نویسی از وقایع اتفاقیه در فیسبوک است که به آن پناه آوردهام و اگرچه همراهی است ساکت، گوش شنوایی دارد که نمیتوانم از آن صرفنظر کنم. بعد از گفتگو با او بود که در فیسبوک از روزگارم درباره استانبول نوشتم و بعد رفتم مطابق معمول سنواتی به امورات جسمانی رسیدم و این گونه بود که دیروز به شادی و سلامتی و تنهایی روز پنجمم را در کدیکوی استانبول آغازیدم.
خوشبختان تا لباس بپوشم و خیز بردارم به طرف سالن غذاخوری خورشید بیحجاب شد و نور زندگی بخشش به اتاق تابید و باعث خوشحالیم شد خیلی. بعد از خوردن کمی صبحانه به اتاقم که برگشتم. به هنگام ورود به اتاق گراناز پیامک داد که ساعت شش بعد از ظهر در باری همدیگر را ببینیم. نشانی بار را هم نوشت. نوشتم سر ساعت شش آنجا هستم. خواستم به مرضیه ستوده هم بگویم بیاید که دیدم هنوز دست از سر ابراهیم گلستان برنداشتهام و همچنان سرتقم. بعد مطابق معمول زدم از هتل بیرون، البته به قصد بیهدفستان و ولگردی در کوچه پس کوچههای پر نشیب و فراز محله خودمان. این کدیکوی باید در ذهنم طوری جا بگیرد که بتوانم جان پروتاگونیست داستانم را با سرزندگی این منطقه نجات دهم. نوشتنش ساده نیست، اما از چی نوشتن ساده است؟ متاسفانه هنوز نمیتوانم شخصیت افسرده داستانم را در کادیکوی ببینم چون محلهای که در ذهنم ساخته بودم جایی خلوتر و شیکتر است و هتل هم مجللتر. به هر حال همین است که هست و باید منتظر گراناز بمانم تا کمی استانبول را نشانم بدهد تا شاید جای مناسبتری برای پیاده کردن تخیلاتم بیابم.
از میان خیابانهای پر هیاهو و مغازههای پر مشتری گذشتم تا به محلهای سر سبز و خلوت و شیک رسیدم؛ ساختمانهای رو به دریا و پنجرههای پهن و دراز نشان از تمول صاحبخانهها میداد. بعد به پارکی رسیدم که خیلی هم پارک نبود و راهی بود با عرضی پنجاه شصت متر که باغچههایش چمنکاری بود و در میان ساختمانهای مسکونی و دریا جا گرفته بود. به گمانم مجمع الجزایر پرنس استانبول در چشماندازش این ساختمانها باشد چون دورادور جزیرهای پیدا و ناپیدا بود. در انتهای پارک استادیوم فنرباغچه بود و پشت آن جاهایی که به شلوغی پیرامون هتل اقامتگاهم نبود، اما نوعی زندگی پر رفت و آمد داشت عاری از گردشگران خارجی. اول خواستم اسم خیابانها را بنویسم تا مسیر گردشگاهم را زیلکه بتواند در گوگل مپ ببیند، اما پشیمان شدم چون نمیخواهم گزارش کوتاهم کتاب جغرافیا و راهنمای توریستهای گوگل مپباز باشد.
از حسن محله کدیکوی اینکه همجنسگراها در پی انکار خود نیستند و قابل تشخیص هستند و بدون وحشت در میان مردمند و عضوی پذیرفته شده از جامعه به شمار می روند. این رواداری دستاورد بزرگی ست که نباید از چشم دور داشت و تمدن از همین رواداریها و تفاهمها شروع می شود. در مسیر راه سلمانی زیاد دیدم و سلمانی در تمام دنیا حکم آسوشیتد پرس محله را برای کسب و درج خبر دارد: کی مرده، کی عروسی کرده، کی آبستنه، کی با کی اختلاف داره، کی فاسق کیه… . در واقع آرایشگاه از ضرورتهای زندگی اجتماعی است و از ملزومات حقوق شهروندی در امر فضولی. بله، اگرچه کسی اقرار نمیکند، کوتاه کردن موی سر بهانه است و شنیدن اخبار پشت پرده اصل.
از بس رفتم پاهایم به سنگینی سرب شده بود و از بس نگاه کردم چشمانم از کاسه درآمده بود. یک جورهایی شنگول بودم و خوشم بود که در استانبولم و احساس می کردم دارم در تهران قدم می زنم؛ به ویژه که تصادف شده بود و دو راننده گلاویز شده بودند و به ترکی چیزهایی به هم می گفتند که حتم دارم شعرهای ناظم حکمت نبود.
به نزدیکی هتل که برگشتم بیش از یازده کیلومتر راه رفته بودم. در کافهای نشستم و قهوه ترک و باقلوا خوردم و کمی استراحت کردم و سر حال آمدم. در همین هنگام صدای اذان بلند شد که اقامه نماز ظهر را به اهالی اعلام میکرد. چشم دواندم و گنبد و گلدستههای مسجد در آن سوی خیابان به چشمم آمد. کنجکاو شدم بروم داخلش را هم ببینم. رفتم. کفشی بیرون از ساختمان مسجد نبود، اما داخلش دو نفر بودند که حدس زدم نفر سوم کفشهای این دو را زده زیر بغل و زده به چاک. اعتراف میکنم با اینکه هرگز مسجد برو نبودهام و زمانی هم که به دین باور داشتم بیشتر هرهری مذهب و نزدیک به لاادری بودم، مسجد را دوست داشتهام و برای مسجدروها احترام قائل بودهام. همین الان هم وقتی در آلمان وارد کلیسایی میشوم و کسی را در حال دعا میبینم به او حسودیم میشود چون توکل به خدا در مکانی که معروف شده به مقدس و روحانی میتواند خیلی از مسائل روحی را حل کند. اما این را هم برای رفع سوءتفاهم بنویسم که برای من خداباور بودن ناممکن شده و اعتقاد و اعتماد به احکام دینی داشتن بیخردانه. در تعقیب نگاه دو نفری که در مسجد بودند و به نظرم از کارکنان آنجا کمی قدم زدم. سعی کردم عالم روحانی اشخاصی را که به آنجا میآیند کشف کنم و بیاندیشم آیا نمیشود به چیزی بدون جزمیت و تنها برای آرامش روح خود ایمان داشت؟
از مسجد که بیرون آمدم متوجه شدم باقلوا جواب شکم کارد خوردهام را نداده و هنوز گرسنهام. رفتم در رستورانی نشستم و نان و کباب خوردم که خیلی چسبید. بعد رفتم به هتل برای کمی خواب.
ساعت پنج بلند شدم. با اینکه ریشم را صبح زده بودم، باز هم زدم و این بار دو تیغه کردم. موهای بینیم را کندم، سرم را شانه کردم، ادکلن زدم و هیجانزده آماده رفتن بر سر قرار شدم.
در تمام راه به گراناز فکر کردم و اینکه آیا تفاهمی بینمان حاصل میشود یا نه. میدانستم شاعر و فیلمساز است، اما او را از نوشتههای فیسبوکیش میشناختم و این نوشتهها به چپ سوسیالیستی اوایل قرن بیستم نزدیک بود و غرب ستیزی در سطور متنهاش معلوم. البته من هم چپ هستم، اما چپ سوسیال دموکرات که زیر مجموعه دنیای سرمایه داریست؛ تولید سرمایه از طریق کسانی که انگیزه و توانایی برای ابتکارات و اختراعات و اکتشافات و مدیریت و دلالی و …دارند و توزیع مالیات میان کسانی که شاید توان یا حوصله کسب و جمع سرمایه ندارند. با خودم قرار گذاشتم با او وارد بحث نشوم و گفتگو درباره سیاست را منع کنم و هرچی گفت یا سکوت کنم یا حق را به او بدهم.
کمی طول کشید تا بار را پیدا کردم. جای دنج و نیمه تاریک و روشنی بود و به طور حتم مورد پسند شاعران و هنرمندان و جان می داد برای گزارش مبسوطی دادن از زندگی خود به مخاطب زیبا که اولین بار بود به زیارتشان نائل میشدم. خوشبختانه گراناز از همان دقیقۀ اول آشنایی صمیمیتی داشت که احساس نزدیکی به او کردم، انگار که سالهاست همدیگررا میشناسیم و همیشه دوستان خوبی بودهایم؛ البته این را باید به پای خوشمشربی و خونگرمی او نوشت و نه گوشت تلخی و بد عنقی من. گراناز کمی از زندگیش گفت و من کمی از زندگیم گفتم و او مقداری از شعر و فیلمسازی و کارنامه هنریش گفت و من از خلافکاریهایم در امر داستان نویسی گفتم و دیدم چند ساعتی در آن مکان نیمه تاریک و رمانتیک حرفها زدهایم و غذایی خوردهایم و دو سه بطری آبجو نوشیدهایم و وقتش رسیده که به مکانی دیگر برویم و ادامه سخن در جای دیگری به انجام برسانیم. گراناز گفت اگر نور کم اینجا دلگیرت میکند میتوانیم به جای دیگری برویم. بلند شدیم رفتیم به مکانی دیگر که البته بیشباهت به شیرهکش خانههای جنوب تهران نبود؛ البته من هنوز نه شیره دیدهام و شیرهکشخانه و هول شدم در آغاز این روز قشنگ در میان این سطر چیز در کردم. در مکان جدید هم آنقدر حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم که یادمان رفت دو ساعت از نیمه شب گذشته و سیندرلا هنوز به خانه نرفته و شازده از خوابش سه ساعتی گذشته. البته کتمان نمیکنم که کمی غریب بود که دو غریبه از نظر احساسی تا این حد نزدیک بشوند که هشت نه ساعت با هم حرف بزنند. خلاصه تصمیم گرفتیم دل بکنیم و دلشاد بودم از اینکه در روزهای آینده دیدارها تکرار میشود و برای گفتگو فرصتهای شیرین دیگری هم هنوز خواهیم داشت . از شیرهکشخانه که بیرون آمدیم دیدم رستورانها و بارهای خیابان هنوز باز هستند و نوازندگان خیابانی در حال هنرتپانی میباشند. این محله شب ندارد؟ لابد! بیرون هوا سرد بود، سرد که نه خنک، و من کت تنم نبود که ادای جنتلمنهای فیلمهای هالیوودی را دربیاورم و برای خود شیرینی روی دوش همراهم بیندازم که نشان بدهم ما هم بلدیم. گراناز موهای سیخ شده دستم را دید و پرسید:«سردته؟»
در حالیکه از شدت سرما داشتم یخ میزدم گفتم:«اصلن. من و سرما؟ هوا به این خوبی.»
ایشان به طرف غرب رفت و من از شدت سرما با دندانهای به هم کلید شده و تن لرزان به سمت شرق رهسپار شدم. خلاصه در کل روز خوبی بود و عصر و شبی بهتر و گرمای زیر لحاف دلچسب.
چهارشنبه هفتم سپتامبر 2022
قدم زدن در سپیده دم شهرهای بزرگ را خیلی دوست دارم. با اینکه شب قبل دیر خوابیده بودم و دلیلش را در یادداشت قبل نوشتهام، دیروز شش و نیم صبح که مغازهها بسته بودند و مردم در خواب ناز رفتم مقداری زمین وجب کردم در کدیکوی پر ادا و طوار که چون هنوز خفته بود شیطنت درونش آشکار نبود. نوعی هماهنگی چشمگیر در بندر وجود دارد که مرا به سوی خود میکشد. وقتی گذرم به کنار دریا افتاد و چند دونده دیدم هوس دویدن به سرم زد. برگشتم به هتل و شلوار کوتاهی که مناسب دویدن نیست و کفشی که پیر شده برای خدمت پوشیدم و پاها را بردم سپردم به زمین بتونی ساحل. نیم ساعت دویدم و سرحال و خیس عرق برگشتم به هتل و یک راست با لباس رفتم زیر دوش که بوی آزار دهندۀ عرق کهنه نپیچد در اتاق. سپس قبراق و از خودراضی به سالن غذاخوری هتل قدم رنجه فرمودم و مطابق معمول سنواتی مقدار ناچیزی صبحانۀ تکراری و بی مزه سق زدم تا نوبت رسید به هجوم بردن به خارج از هتل برای استشمام هوای تازهای که با دود ماشین و بوی زهم دریا در هم آمیخته. زود بود برای خیابانگردی؟ بله! ه نشستم در تراس یکی از کافههای ساحلی و دهان و معده سپردم به باقلوا و قهوه به اندازه ی کافی.
برخاستم و مارکو پولو شدم، اگرچه مساحت کادیکوی کوچک است و دیدن تمام منطقه در چند روز ممکن. عجیب است که هنوز کوچه بن بست ندیدهام و شاید باشد و تعدادشان به قدری کم که به چشم مسافری چون من نیاید. خیابانها و میدانهایی از نظر محترمم گذراندم که فقط استانبولیها در آن اقامت دارند و به قدری معمولی و مسکونی است که متعلق به جاهای دیدنی برای گردشگران خارجی نیست؛ ساختمانها مثل ساختمانهای آپارتمانی همۀ شهرها به هم چسبیدهاند و از نظر معماری مثل قوطی هستند. آمد و شد در خیابانها کم است و کافه و رستوران هم ندارد، یا من ندیدم. معذالک در خلوت آن خیابانها قدم زدن از این نظر برایم جالب بود که متوجه شدم تنهایی دهها گونه و شاید حتا صدها گونه دارد و با گفتن یک “تنها” نمی توان منظور را بیان کرد. تنهایی در آلمان و استانبول فصل مشترکهایی دارند، اما تفاوتهای زیادی نیز با هم دارند. جنس تنهایی در محله کادیکوی با جنس تنهایی در جزیره فمارن از هر نظر فرق دارد. تنهایی در انزوا با تنهایی در شلوغی از یک نوع نیست. تنهایی پروتاگونیستهای رمانها و نمایشنامههای بکت همان شخصیتهای تنهای داستانهای گلشیری نیستند. تنها بودن در جمع و تنهایی در انزوا توفیرها دارد. به هر حال به نظرم نیاز است که برای تنهاییهای گوناگون واژههایی مفهومی تازه بسازیم تا بتوانیم تنهاییها را از هم تفکیک کنیم. پروتاگونیست رمانم فردی انزواجو نیست، اما از چند نظر در آلمان تنهاست. او این تنهایی را به استانبول میآورد و این تنهایی ناخوداگاه با تنهای در استانبول درهم میآمیزد و نوعی تنهایی بر زندگی او سایه میافکند که چون از آن شناختی ندارد راه معالجهاش را نمیداند. در واقع عاقبت تنهایی دیرپا با خود درگیر شدن است و این خوددرگیری کار آدم را به جنون و مالیخولیا میکشاند. خلاصه قدم زدن در این خیابانهای خلوت و در خود فرورفتن و به دنیایی پیچ در پیچ درون اندیشیدن درهای دارالمجانین را به روی آدم میگشاید، مگر اینکه آدم در جایی در حضور جمع بنشیند و غذایی بخورد. پروتاگونیست بیناموس و بیغیرت این دور و برها که رستورانی نیست. صدایی از ماورای آسمان و شاید اعماق زمین در گوشم پیچید: گر بنگری هست!
جوینده یابنده است. رستوران کوچکی در برهوت ساختمانها پیدا کردم که نان لواش میپخت و پنیر هلندی و سبزی لای نان گذاشت و نان تا شده را به چهار قسمت تقسیم میکرد و توی بشقاب می چید و روی میز مشتری میگذاشت؛ قربانت بروم که با این توجه به نان و تقسیمش نگاه کردی. زن و مرد بسیار مهربانی آنجا را اداره می کردند و برای من زبان نفهم چند نوشابه روی میز گذاشتند تا در فضای لالمونی حاکم بر من یکی را انتخاب کنم؛ با این حال دلیل نشد که از من نپرسند کجایی هستم و کجا زندگی می کنم و آیا متاهلم و آیا فرزند دارم و آیا مسلمانم… قیمت غذا و یک بطری آب شد فقط سی لیر، مقطوع و ارزان و خوشمزه.
ساعت سه بعد از ظهر به هتل برگشتم. کمی مطالعه و کمی خواب و کمی تلفنی گفتگو با همسرجان و کمی هم گردش در دنیای مالیخولیایی ذهن و در جستجوی پروتاگونیست که گم شده در این روزهای اقامت در کادیکوی. به گمانم ساعت شش و نیم بود که در رستورانی با غذاهای دریایی شام بلعیدم و بعد رفتم کنار بسفر که گله به گله نوازندگانی در حلقه جمعیتی در حال اجرا بودند . نسیم فرح بخشی روحم را جلا داد و دیدن دختران و پسرانی که دست در دست هم در ساحل قدم می زدند نگاهم را نواخت. ساعت نه بود، شاید هم دیرتر که گراناز پیامک داد که در کافه سامسا است و خانمی هم دارد در آنجا آواز می خواند و اکر دوست داری بیا.
کافه سامسا هم در همین کادیکو است و از هتل تا آنجا نزدیک به یک کیلومتر. برای مرضیه ستوده پیامک فرستادم که دارم میروم به کافه سامسا و گراناز هم آنجاست و خلاصه ابراهیم گلستان را فراموش کن و بیا که معرکه آنجاست. مرضیه ستوده پیامک داد که دیر است و تا بیاید و برگردد… خلاصه دوست داشتم به کافه سامسا بروم و صدای خانم خواننده را بشنوم و رفتم و ابراهیم گلستان را فراموش کردم.
سامسا جای دنجی است. به گمانم پاتوق هنرمندان باشد. خانمی که آنجا را اداره می کند خودش نقاش است و نقاشیهایش به دیوار برای تماشا. با تعدادی از دوستان گراناز آشنا شدم که مثل خودش صمیمی و مهربان هستند. آهنگ و آواز هم شنیدم و و وارد گفتگو شدم با گراناز. حرف به رمانم کشید و دلیل آمدنم به استانبول. پرسید، میخواهی بنویسی یا خودت را مجبور به نوشتن میکنی؟ گفتم خودم را مجبور به نوشتن میکنم چون شوقی برای نوشتن رمان ندارم. دلیلش را پرسید و توضیح دادم که من رمان به انگیزه خوانده شدن مینویسم و زمانیکه مخاطب ندارم رغبتی هم برای نوشتن رمان در من به وجود نمیآید. پرسید، پس چرا به خودت زور میکنی بنویسی وقتی میل به نوشتن نداری؟ چون فکر میکنم هنوز چیزها برای گفتن دارم و دلم میخواهد بگویم. فکر نمیکنی دچار تناقضی؟ چرا، به طور حتم دارم تناقضگویی میکنم، اما آنچه گفتم عین حقیت است. میتوانی موضوع رمانت را تعریف کنی؟ سخت چون طرحش کمی اجق وجق است. سعی کن! طوری که قابل فهم باشد داستان را تعریف کردم و او خوب گوش داد. وقتی ساکت شدم پیشنهاد کرد نقش یکی از زنهای “ماراتن در استانبول” را پررنگتر کنم و بهتر است او در کل آلمانی یهودی باشد. گفتم فکر خوبی است. برای اینکه مسیر حرف عوض شود و از فضای جدی و خشک خارج شویم گفتم حتا شکل پروتاگونیست در دهنم حک شدم.
- خوش تیپه؟
- خیلی.
- شبیه همفری بوگارته.
- خیر. گفتم که خوش تیپه.
- مرد به زیبایی و مردانگی همفری بوگارت داریم؟
- همفری بوگارت که زیبا نیست، شبیه آب حوض کشاست.
رنگ گرانانز پرید. چشمهایش را تا به تا کرد و گفت:« وا! این حرفو نزنین. از این پر جذبهتر و قیافه مردونهتر و خوشتیپتر مرد نداریم.»
– زکی!
– شما خودت کی رو در نظر داری؟
– ریچارد گیر.
– اه اه. زن باره ست، با اون چشمای ریز کون مرغیش.
چشمهایم را تنگ کردم و لب ورچیدم و حرفی نزدم. گراناز گفت:«دروغ میگویم؟»
- نه، خیلی هم راست میگویید، اما بد سلیقگی هم نوعی سلیقه است و باید احترام گذاشت و همدردی داشت.
- انتخاب ریچارد گیر کمال بد سلیقگی ست و این بیماری علاجی ندارد جز گوش دادن به حرف خوش سلیقگان و انتخاب کرد همفری بوگارت.
شب به پایان رسید و انتخاب بین آب حوض کش و چشم کون مرغی به نتیجه نرسید. شانس آوردیم که مرضیه ستوده نبود وگرنه سرود ابراهیم خوشگله میخواند آخر شبی. شاعره محترم مسیر آپارتمانشان را در پیش گرفتند و مرد غریب نیز با سپردن تصاویری خوش از سامسا در حافظه به طرف هتل شتافت.
Mohsen Chavoshi – Kojaei [Lyric Video ] ( محسن چاوشی – کجایی )
2022پنجشنبه هشتم سپتامبر
پریشب با گراناز قرار گذاشتیم که دیروز ساعت ده صبح در میدان گاونر کدیکوی باشیم که از آنجا به محله اسکودا برویم. زودتر از ساعت ده به میدان گاونر رسیدم و تا خانم شاعر بیاید رفتم در کافهای نشستم و قهوه ترکی خوردم. همین که قهوه داغ را و هول هولکی سرکشیدم ساعت شد ده و آمدم کنار گاونر ایستادم به انتظار. گراناز هم چند دقیقه بعد رسید و با تاکسی رفتیم به اسکودا، یعنی همانجا که گراناز گفته بود شاید جای مناسبی باشد برای وقوع داستان؛ زن و شوهری به ترکیه گریخته بودند تا با اسم و هویت مستعار به ظاهر هتل داری کنند، اما در واقع به یهودیان فراری مدتی جا بدهند و برایشان هویت تازه درست کنند تا بتوانند جانشان را بردارند و از اروپا بیرون بروند؛ داستانش مفصل است و در چند خط قابل توصیف نیست.
در طول راه گراناز تعریف کرد که اسکودا محله بسیار زیبا و سر سبزی است در کنار تنگه بسفر با خیابانهای شیب دار، مثل همه جای تنگه بسفر. گفت در مقایسه با کادیکوی محلۀ شیکی است و نه تنها درختان چنار و انجیر زیاد دارد بلکه در کل پوشیده از گل و گیاه است و همین کرده آنجا را دلگشا. در ابتدای خیابان ایجادیه از تاکسی پیاده شدیم و راه افتادیم که برسیم به انتهای خیابان .در بین راه کافههای چشم نواز و خانههای چوبی قدیمی دلنواز دیدیم زیاد. گراناز محله را می شناسد و خانه قشنکی را هم در نظر دارد که به طور فرضی متعلق به خود کرده چون تملک آن نیاز به سه چمدان پول دارد که فعلن ندارد. بعد رسیدیم به رستوران آن خانوادۀ یهودی سرگردان که باغ با صفایی ست که با کمال بیسلیقگی با گلهای مصنوعی ناآراسته شده و تشکهای روی نیمکتیش آلوده اند به جیش و خون حیض؛ گویا ده ها سال پیش خانوادۀ یهودی رستوران را فروخته و به آلمان برگشته. با این حال رفتیم در باغ رستوران پشت میزی نشستیم و استکانی چای خوردیم و سپس رفتیم ولگردی. داشتیم میرفتیم که چشممان خورد به درخت انجیری که تنومند بود و دستمان به انجیرها نمی رسید مگر اینکه از دیوار برویم بالا. من پیرهن سفید تنم بود و وقتی پیرهن سفید تنم است نباید توقع از این رشادتها از من داشت، حتا به خاطر خانم زیبای همراه. خانم فیلمساز سعی کرد به کمک من از دیوار بالا برود، اما صبحانه نخورده وزن ماشاءالله بود و زور من نرسید. آقای رفتگری که ناتوانی ما را در انجیر دزدی دید چسان چابک پرید بالای دیوار و دو انجیر چید و داد دستمان که با تمام احساس گفتم “خوش کردی” و خانم شاعر که ترکی می داند تصحیحم کرد: چوخ تشکر!
در جای دنج و سبزی با حیاطی بیست متری صبحانه تناول کردیم. گراناز پرسید این محل جای مناسبی برای داستان هست؟ نه، هنوز در ذهنم تصویر دیگری دارم که با اینجا همخوان نیست. گفت، پس بیا ببرمت جایی مناسبتر. رفتیم دنبال هتلی بگردیم که پروتاگونیست داستانم در آنجا اتاقی دارد. هتل از روی نقشه در یک کیلومتری ما بود، اما هیچ جهانگردی در تمام طول تاریخ حیات انسان خردمند چنین گم و سردرگم نشده که ما شدیم. مسافتی که نباید بیش از یک ربع ساعت طول می کشید نزدیک به دو ساعت و نیم در به درمان کرد. در طول راه انجیرها کندیم و خوردیم، خانهها خریدیم و فروختیم و البته نظرات مشعشعانهای دربارۀ هنر و سینما و ادبیات به گوش هم چپاندیم . جلو سازمان امنیت یا یکی از این ادارههای مهم که جلو درش پلیس ایستاده بود، من و خانم شاعر برای کندن دو حبه انگور، واقعن دو حبه که در راه مویز شدن بود، نزدیک بود هم دست و پایمان بشکند و هم ماموران پلیس آن اداره مرموز بیایند دستگیرمان کنند و چوب تو آستینمان بنمایند، و این در حالی بود که میوه فروشیها نزدیکمان بودند و انگور و انجیر قیمتی ندارد اینجا؛ بالام جان، جان به جانمان کنند ایرونی هستیم دیگر، حتا اگر من چهل و پنج سال مقیم آلمان باشم و خانم شاعر بیست و پنج سال در استرالیا زندگی کرده باشد.
آخیش، عاقبت به مقصد رسیدیم و هتلی را که می خواستیم پیدا کردیم؛ مکانی قدیمی و از هر نظر رویایی که یک ضلع دیوارش داخل دریا بود . ناگفته نماند که پیش از پیدا کردن هتل به سلیقۀ گراناز کلاهی خریدم تا ظاهر پرفسور آشنباخ را پیدا کنم؛ آشنباخ را از داستان بلند مرگ در ونیز توماس مان میشناسید. محله لوکس و هتل شیک، اما حالا با چه ترفندی وارد اتاقی از هتل بشویم؟ گراناز با حربۀ لوندی و زیبایی طوری اعتماد متصدی هتل را به خود جلب کرد که او اجازه داد اتاقهای رو به دریا را ببینیم. اتاقها جا دار و دلپذیر و اعیانی و پنجرههای بزرگی که دریای نیلی را می آوردند تا خود اتاق. شبی سیصد و پنجاه تا پانصد یورو و تا دو سال آیند رزرو شدهاند.
بعد رفتیم چرخی در محله زدیم. خیلی اشرافی است و رستورانهای لب دریا با گارسونهای پاپیون زده زیاد دارد اینجا. رفتیم در رستورانی با غذاهای دریایی نشستیم، در حالیکه که نه خانم شاعر ماهی دوست دارد و نه شخص بنده؛ جفتمان ماهی شناس نبودیم و با انگشت به عکس ماهی روی منو اشاره کردیم و گفتیم این لوطفن افندی و چوخ تشکر.
داشتیم غذا نوش جان میکردیم که مرد و زنی آمدند کنارمان نشستند و من برای اینکه لج خانم شاعر را دربیاورم که همفری بوگارت را خیلی خوش تیپ می داند، با اشاره چشم به زن گفتم این زن زیباست نه همفری بوگارت. خانم شاعر هزار عیب و ایراد، مثل خواهرشوهرها، از خانم زیبا گرفت که اینجانب ادعایم را کردم غلاف، اگرچه اعتقادم به خوشگلی زن هنوز پابرجاست. بلند شدیم و رفتیم باز قدم زدیم. بستنی هم خوردیم و درباره ساختمانهای زیبا و قدیمی محله نیز گفتگو کردیم. گراناز پرسید:«این محله به درد رمانتان میخورد.»
- به درد که حتمن میخورد، اما به گمانم به قدری با خودم درگیرم که پروتاگونیست رمانم را در اینجا نمیبینم.
- مگر برای دیدن او به اینجا نیامدی؟
- چرا، اما وجود خودم در اینجا او را به سایه برده و ناخواسته دارم در اینجا دنبال خودم میگردم.
- دنیال خودتان؟ مگر گم شدهاید؟
نقل به مضمون حرف رضیالله عنه را گفتم که اصلش این است: یک بار به مکّه شدم، خانه مفرد دیدم. گفتم: «حج مقبول نیست، که من سنگها از این جنس بسیار دیدهام.» بار دیگر برفتم. خانه دیدم و خداوند خانه دیدم. گفتم که: «هنوز حقیقت توحید نیست.» بار سدیگر برفتم. همه خداوند خانه دیدم و خانه نه. به سرّم فروخواندند: «یا با یزید، اگر خود را ندیدیی و همه عالم را بدیدیی، شرک نبودی و چون همه عالم نبینی و خود را بینی، شرک باشد.» خب من الان برعکس بایزید تنها خودم را میبینم و ناراحت هم نیستم. قصدم همذاتپنداری با پروتاگونیست رمانم بود، اما حال چیزی از روح خودم در کالبد پروتاگونیست میدمد.
- کار آسونتر میشه یا سختتر.
- بستگی داره.
- به چی؟
- به اینکه بنویسم و ببینم آسونتر میشه یا سختتر.
مدتی در سکوت کنار هم راه رفتیم. به نظرم گراناز در طی چند ماه اقامت در استانبول علاقه خاصی به استانبول پیدا کرده. شاید زندگی چند ساله در استرالیا او را هم مثل من به گرمای زندگی در استانبول سوق داده باشد. شاید ذات هنرمند طلب تنوع کند و زودی از تداوم عادت خسته بشود و همیشه در جستجوی محیط تازه برای زندگی بگردد. البته این قضاوت درستی درباره من نیست چون من نه هنرمندم و نه ماجراجو و نه چندان تنوع طلب، اما تا اینجا که از گراناز شناخت پیدا کردهام ماجراجویی و تنوع طلبی جامهای است که بر قامت او دوخته شده چون میداند که هنرمند است و انگار فواید و خسارنهای هنر برای زندگی کردن را میشناسد که نمیخواهد تسلیم زندگی بیهنری بشود.
کی با تاکسی برگشتیم به محله مانوس کادیکوی؟ نمیدانم، اما تاریک شده بود که از تاکسی که پیاده شدیم. کمی در بندر قدم زدیم و سپس روی یکی از صخرههای موج شکن ساحل نشستیم و درددل کردیم و پشت سر این هنرمند و آن هنربند حرف زدیم و البته که بد هم کم نگفتیم، البته گراناز دائم از خوبیهای کیارستمی تعریفها کرد و اینکه او به عهدی که میکرد وفادار بود و چنانکه قول داده بود به استرالیا رفته بود تا فیلمی را که گراناز ساخت بود در فستیوالی ببیند. در کل گراناز دید بسیار مثبتی به شخصیت کیارستمی و هنرش دارد و وقتی از او حرف میزند در انتخاب واژگانش احترامش به او آشکار میشود. شب از نیمه گذشته بود که باد سردی که از طرف دریا می وزید گراناز را روانهُ آپارتمانش کرد و مرا به طرف هتل هل داد.
آهنگ ترکی زیبا که از شنیدنش هرگز پیشمان نمی شوین😍😍😍
2022جمعه نهم سپتامبر
دیروز سر ساعت نه صبحی خجسته در پنجشنبهای مقدس بعد از نوشتن دربارهُ ارتکابات و افتضاحات خاطره انگیز روز قبل به مرضیه ستوده پیامک دادم که مشتاق دیدارشان هستم و اگر وقت و حوصله دارند تشریف بیاورند به کافهُ سامسای کادیکوی. آدرس؟ فلان! مرضیه که در حوالی آیاصوفیه در هتلی به طور حتم مجللتر از هتل اقامتگاه من اتراق کرده در جوابم نوشت ساعت دوازده در کافه سامسا خواهد بود و خوشبختانه نه شرط و شروطی گذاشت و نه یک کلمه از ابراهیم گلستان سخنی به میان آورد.
سه ساعت وقت داشتم که بروم کمی قدم بزنم و اینجا و آنجا قهوه ترک بنوشم و به تماشای رهگذران بنشینم. رفتم و نشستم. حالا چرا در این سه ساعت به موزه نمیروی؟ اول اینکه دفعه بعد که با همسرم به استانبول آمدم چنین خواهم کرد. دوم اینکه من نه در این سفر و نه در هیچ سفر پیش از این اهل جر دادن خودم برای دیدن تمام دیدنیهای شهر نیستم؛ مثل رفتار مکانیکی اغلب غربیها و ژاپنیها که دوست دارند صدای تپش قلب شهر را در موزهها بشنوند، من دوست دارم زندگی جاری در شهر را با چشمانم دریابم تا درکی از فرهنگ معاصر مردم داشته باشم. به عبارتی حاضر نیستم یک ساعت در صف بایستم تا شمشیر مرصع فلان سلطان را از پشت شیشه ببینم چون دیدن آن خنجر معیارم برای فهم تاریخ نیست. آن لباس زرین و تخت گوهرین متعلق به اقلیتی بوده که دورانش هم سپری شده و هم سبک زندگی صاحبان آن جنبه عمومی نداشته. تاریخ واقعی همین فرهنگی است که در رفتار مردم مشهود است و با نشستن در کافهای رو به دریا و دیدن کشتیهای روی آب و مرغاندریایی در آسمان می توانم آن را ببینم و با چشم دل تاریخ مردم شهر را لمس کنم.
خواستم بلند شوم بروم در همان حوالی پرسه بزنم، اما حوصله قدم زدن نداشتم و ترجیح دادم سر جایم در کافه نشسته باقی بمانم و جملههای ادیبانهای درباره استانبولی که در این چند روزه دیدهام به سبک قطعهنویسیهای محمد حجازی بنویسم. نوشتم و همین انشای شاعرانه و عاشقانه درباره استانبول عمق غلو نویسیم را چنان به رخم کشید که کلاهم را قاضی کردم و به خودم گفتم: آخر مردک، این استانبول نزدیک به هجده نوزده میلیون جمعیت دارد و مساحتش بیش از هزار و پانصد کیلومتر مربع است که با حومه میشود بالای پنج هزار کیلومتر مربع و تو تنها چند منطقه در محدودۀ تنگه بسفر در این چند روز دیدهای که سرجمع بیشتر از چهار پنج کیلومتر مربع نیست. چطور به خودت اجازه میدهی این همه تخیلات درباره استانبول ببافی و روی کاغذ بیاوری؟ معیارت و شناختت از استانبول چی ست؟ اول چند ماهی اینجا زندگی کن و سعی کن از تنگه بسفر دور باشی تا استانبول واقعی را در نبود گردشگران خارجی ببینی و زندگی شهروندان را از نزدیک شاهد باشی بعد نظر بده! یادت رفته درباره هامبورگ چی فکر میکردی و همین هامبورگ به مرور زمان چی شد؟
صدای بوق ماشین توی گوشم بود و بوی دود ماشین در بینیم که با انتقاد شدیدی که از خودم کردم حواسم رفت به اوایل زندگیم در هامبورگ که به نظرم شهری بود با طبیعتی زیبا و مردمی لیبرال و مرفه و آرام، اما رفته رفته در تکرار چیزهای حوصلهبر نه زیباییهایش به چشمم میآید و نه آرامش و لیبرال بودنش. دوستان قدیمم میگفتند نه به آن تمجیدهات از هامبورگ و نه از این بدگوییهات. پدرم حق داشت که متهمم میکرد به دمدمی مزاج بودن؟ به طور حتم نه چون دل است که زشتی و زیبایها را میبیند؛ مثل چهره زیبای فرد که اگر اخلاق بدی داشته باشد آدم رغبت نمیکند ببیندش، و برعکس این هم صادق است. شاید اگر مدت اقامتم در استانبول طولانی شود زندگی در این شهر نیز دلم را بزند و از اینجا هم فراری شوم. نمیدانم چون خودم هم خودم را اغلب غافلگیر میکنم. به هر حال دیدن زشتی یا زیبایی بستگی به روحیه شخص دارد و زشتی و زیبایی همیشه نسبی است. آن ایرانی بیپولی که به استانبول آمده و در انتظار رفتن به یکی از شهرهای آلمان یا سوئد یا هلند یا… است برداشت دیگری از استانبول دارد تا کسی که برای سیاحت به استانبول آمده و در هتل زندگی میکند و بعد از چند روز به خانهاش در هامبورگ برمیگردد. به چه دردی میخورد شهری که در آن تنگدست باشی و دوستی نداشته باشی و از همه نعمتهای رفاهی آن محروم باشی؟ وقتی ضرورت محل زندگی را انتخاب می کند و نه سلیقه، در بهشت هم که باشی ناراضی هستی چون خیال میکنی زندگی واقعی در جای دیگری است. به عبارتی اگر از خودت راضی باشی و دلت به چیزی یا کسی خوش باشد نکات مثبت زندگی در هر شهری را میبینی، وگرنه سیاه نمایی میکنی و هم شهر را زشت میبینی و هم به زندگی خودت گند میزنی. فیلسوف شدی؟ روانشناس شدی؟ بلند شو، بلند شو خودت را لوس نکن و برو به هتل، دوشی بگیر و ریشی بزن تا حالت جا بیاید! بعد مثل آقاپسرهای خوب و مودب و مامانی برو سر قرارت با مرضیه ستوده و یک کلمه از ابراهیم گلستان بد نگو و هرچی مرضیه در ثنای ابراهیم گلستان فرمود بگو چشم و هجو نکن.
حرف گوشکن هم هستم و آنچه را دل گفت به انجام رساندم مثل پسر خوبهای پاکیزه و با نزاکت و وقت شناس سر ساعت دوازده در کافه سامسا باشم. کافه خلوت بود، به عبارتی جز من مهمانی نداشت و طوری به دو خانم صاحب کافه وانمود کردم که خیلی قبراقم و اصلن خسته نیستم و تازه از دیدن موزههای شهر فارغ شدهام. آره؟ آره، الکی! پس مرضیه کو؟ پشت میزی بیرون از کافه نشستم و چای سفارش دادم تا او بیاید و از ابراهیم گلستان بگوید و حرصم را دربیاورد. داستانهای مرضیه را خواندهام. هم زبان خوبی دارد و هم داستاننویس خوبی است. شناختم از او محدود است به خواندن مطالبش در فیسبوک یا پیامهایی که زیر پستم در مخالفت با نظراتم میگذارد. از بعضی نوشتههایش نوعی غرب ستیزی به مشام میرسد و اهل مناظره و مجادله هم هست. گمان کنم برای خودش روزا لوکزامبورگی باشد، و گراناز هم همینطور. چای دومم را تمام کرده بودم که مرضیه با نیم ساعت تاخیر آمد. گفت اینجا را پیدا نمیکردم. به گمانم موبایلش نفتی باشد و جهت یابش که صد متر راه را کرده بود دو کیلومتر جادۀ ناهموار . خواستم بگویم چغلیش را به ابراهیم گلستان…بعد فوری به خودم گفتم دست بردار از لودگی آقای رحیمیان، تازه رسیدهاید به همها!
با مرضیه هم خیلی زود صمیمی شدم. خانم متین و مهربانی است و مثل خودم که برخلاف نوشتههایم آدم غد و خشنی نیستم، حضوری گرم دارد و مبادی آداب است. سالهاست که دوست فیسبوکی هستیم و با نظرات سیاسی و اجتماعی یکدیگر آشنا و خوشبختانه دلیلی نداشتیم که درباره آنچه از هم میدانیم گفتگو کنیم و بیشتر از زندگی در کانادا حرف زدیم و موضوعات متفرقه از جمله ایران و معنی وطن. اختلاف نظری درباره ایران نداریم و زندگی در ایران آباد و آزاد را به زندگی در هر جای دیگر جهان ترجیح میدهیم. البته هردو به این هم آگاهیم که گاهی انسان قدر زندگی در جایی که هست را نمیداند و در خیال غلوهایی از چیزهایی میکند که با واقعیت تطابقی ندارد. یادی کردم از آقایی الجزایری که سی سال بود در آلمان زندگی میکرد و میگفت از واحه کوچکی در دل صحرانیی بیآب و علف میآید، اما طبیعت آن واحه کوچک را با طبیعت هامبورگ که هم خودش سرسبز است و هم جنگل پیرامونش را احاطه کرده عوض نمیکند. پرسیدم چند سال است که به زادگاهت نرفتهای؟ از زمانی که در آلمان زندگی میکرد وقت دیدن آن واحه را پیدا نکرده بود. حتم دارم دلتنگی زیبایی زادگاهش را به او تحمیل میکرد و اگر قرار میشد در آن واحه زندگی کند از زندگی سیر میشد. اما این هم هست که آدمی با همین رویاها زندگی میکند و هر چه آرزو دست نیافتنیتر باشد انگیزه برای رسیدن به آن بیشتر میشود. مرضیه گفت:«یعنی ما خیال میکنیم که ایران زیباست و میتوانیم بنا به شرایطی در آنجا زندگی کنیم؟»
- نمیدانم، هنوز تجربه نکردهام که به ضرس قاطع حکمی درباره خودم صادر کنم.
گرم گفتگو بودیم که گراناز هم با لباسی بادگیر و نازک به ما در کافه سامسا پیوست و چون هوا کمی خنک شده ترسیدم سر شب که هوا سردتر شد مجبور بشوم پلیورم را در بیاورم و تقدیمش کنم چون گویا جنتلمنها از این لوسبازیها درمیآورند. بهترین حمله شبیخون زدن است. با اشاره به لباس نازک گراناز گفتم: من اهل قربانی کردن خودم و پلیور دادن برای خود شیرینی و این حرفها نیستم، گفته باشم.
– نترس! خودم شال توی کیفم دارم.
شال که چه عرض کنم، نیمچه پتویی از توی کیفش درآورد و نشانم داد و خیالم راحت شد که نباید از سلامتیم مایه بگذارم و در واقع از قهرمان بازی معافم. گراناز گفت کافه هرروز غذای ایرانی دارد و هرروز یک نوع و تازه عین برگ گل. غذای روی کلم پلو بود و واقعن خوشمزه. دو خانم هنرمند صاحب کافه ادعا کردند این غذای اصیل تهرانی ست؛ ننه ننه، از این اتهام گر گرفتم و چنان خشم بر من مستولی شد که گفتم این وصلهها به تهران نمیچسبد و کلم پلو از غذاهای وارداتی به تهران است که البته به هنگام تهاجم فرهنگی شیرازیها به تهران… خلاصه درست و نادرست بودنش را باید از مادر گرامیم بپرسم.
سیر که شدیم حرف درباره ادبیات گل انداخت و من هوس شیرینی میکنم به هنگام صحبت درباره داستان و سامسا به رغم اینکه مکان مناسبی است برای گفتگو درباره داستان، شیرینی مورد پسند من را نداشت، بنابرین بلند شدیم رفتیم به مکانی دیگر و باقلوا خوردیم و آبجو نوشیدیم و چند ساعتی گفتگو کردیم دربارۀ سیاست و هنر و ادبیات و اقتصاد و ملتها و جغرافیا و تاریخ و خیارشور و خانههای چوبی و استعمار و درگذشت ملکهُ انگلستان و ... مرضیه و گراناز همنشینهای خوب و دوست داشتنی و مهربان و حساسی هستند و آدم میتواند از هر دری با آنها حرف بزند؛ من که خیال میکردم به شرطی میتوان با آنها وارد گفتگو شد که احتیاط کنم تا نظری خلاف نظرشان نگویم، دیدم چه پیشداروی ناسنجیدهای داشتهام.
ساعت نه شب بود که گراناز با دوستانش قرار داشت و رفت. من و مرضیه آمدیم سر خیابان که او با تاکسی به هتلش برود، در آن سوی بسفر و در نزدیکی آیاصوفیا. راه دور بود و ترافیک سنگین و تاکسیها سرباز میزدند از بردن مسافر به قسمت اروپایی استانبول. فکر کردیم برویم در نزدیکی بندر تا شاید در ایستگاه تاکسی رانندهای پیدا بشود که او را ببرد به مقصد. در بین راه درباره تکنیکهای متفاوت رمان گفتگو کردیم و اینکه نویسندۀ خوب کسی است که تجربههای شخصیش را با بیانی ادبی عرضه میکند یا هر آدمی میتواند زندگی تجربه نشده را در قالب ادبیات بیان کند و اصل همان ادبیات است. از دهنم در رفت: متن را مملو از شکوه و توصیه و پند و حرفهای فاضلانه و آهنگین کردن برای ادبیات کافی است؟ مرضیه فهیمد به کجا زدم و چشم غره رفت که ترسیدم و نگذاشتم حرف کش بیاید. پرسید یعنی به تنها نشان دادن و دخالت نکردن قناعت کنیم؟ گفتم به نظرم از توصیفات کم کنیم یا با توصیفات فضا را برای قشنگ نویسی مهیا نکنیم بهتر است، اگرچه گاهی افسار قلم در دست آدم نیست و قلم به فرمان آدم فرمان میدهد چی بنویس و چی ننویس. به ایستگاه تاکسی رسیدیم و مدتی آنجا علاف شدیم و درباره چگونگی تکنیک نویسنده و دریچهای که نویسنده میگشاید تا خواننده از این دریچه به پرسوناژهای رمان بنگرد گپ زدیم. تاکسیها میآمدند و تا نشانی هتل مرضیه به گوششان میخورد رم میکردن و پا روی گاز میگذاشتند و درمیرفتند پرسیدم میتوان راوی را طوری معرفی کرد که خواننده امکان این را نداشته باشد که مثل نویسنده درباره او فکر کند؟ مرضیه گفت پرسش سختی است. پیله کردم: پس خواننده مجبور است که پا به پای نویسنده مخالف یا موافق رفتار پروتاگونیست باشد و او را نفرین یا ستایش کند؟ رانندهای که قصد رفتن به قسمت اروپایی استانبول را نداشت حداقل تا این حد جوانمرد بود که به مرضیه گفت بهتر است با کشتی مسافربری شهری به آن طرف بسفر برود و از آنجا با تراموا خودش را به آیاصوفیا برساند چون هم راه نزدیکتر میشود و هم هزینه کمتر. مرضیه تصمیم گرفت از خیر تاکسی بگذرد و به توصیه تاکسیران عمل کند و بدین گونه رشته حرف قطع شد تا زمانی دیگر وصل شود . وی که برفت این غربتی نیز رفت در یکی از خیابانهای خلوت نزدیک هتل و در رستورانی که میزش در پیادهروی باریک قرار داشت نشست و تا ساعت یازده آب و آبجو خورد؛ بیشتر آبجو خورد چون در مسیر بازگشت به هتل کمی تلوتلو میخورد.
Hayedeh – Soghati (Performed by Rana Mansour) سوغاتی هایده – رعنا منصور
شنبه دهم سپتامبر 2022
با پنج دقیقه تاخیر ساعت دوازده و پنج دقیقه رسیدم به میدان گاونر کادیکوی. یک دقیقه بعد گراناز هم کلاه به سر آمد؛ خوشگل که بود خوشگلتر هم شده بود با عینک آفتابی. رفتیم به طرف بندر که کشتی مسافربری شهری اجساممان را به آن سوی تنگه منتقل کند.؛ گاهی من هم تند راه میروم، اما گراناز راه نمیرود، میدود. دویدیم و دویدیم تا نفسزنان به بندر رسیدیم. چه آسمان دلپذیری! چه فضای دلچسبی! استانبول هوای خوشایندی داشت و در این چند روزه همین هوا دلیلی بوده برای دل به این شهر باختن چون دلم برای دیدن خورشید لک زده بود در هامبورگ که اغلب ابری و بارانی است. شکوه شروع شد؟
سوار کشتی شدیم و به طبقه بالای آن رفتیم و زیبایی سحرآمیز استانبول تمام قد مهمان چشمانم شد. این دریای نیلی، این کشتیهای کوچک و بزرگ ، این آسمان لاجوردی، این مرغان دریایی، این تپههای دور تا دور تنگه که پوشیده شده از ساختمانها و لا به لای آنها گنبدها و منارههای مسجدها… حجازیبازی شروع شد؟ دست بردار آقا، برو بپرداز به گراناز!
کنار گراناز روی نیمکت عرشه نشسته بودم و داشتم به منظرۀ رویایی مینگرستم و از ته دل آن همه زیبایی را تحسین می کردم و گراناز خاطراتی از کیارستمی میگفت و ارزش اخلاقی کارگردان هنرمند را نزد من بیشتر میکرد. گرااناز پرسید، موزه معصومیت پاموک را خواندهای؟ نه والا! سپس داستان “موزه معصومیت” را تعریف کرد و این طوری وقت زود گذشت تا رسیدیم به مقصد، یعنی قسمت اروپایی استانبول. از کشتی که پیاده شدیم گراناز به مرضیه ستوده تلفن زد که ما در کاراکوی هستیم و خودت را زودی برسان که آبجو فروشها نگران تشنگیت هستند و سراغت را از ما می گیرند. مرضیه گفت تا چند دقیقه دیگر آنجا هستم و ما میدانستیم چند دقیقه ایرانی جماعت یعنی زودتر از یک ساعت به شما ملحق نمیشوم.
تا مرضیه بیاید گراناز خیابانهای باریک و سنگفرش شده و چشمنواز آن حوالی را نشانم داد؛ و من نگفتم که دو سه روز پیش اینجا بودم تا حرف بزند و صدای گرمش را بشنوم چون لحنی پر از محبت دارد. این کاریکوی هم در بندرش و هم در کوچه پس کوچههای سنگ فرش شدهاش پر از رستورانهای دلچسب با میزها و صندلیهای در کوچه پس کوچهها چیده شده است. هتلهای مجلل و گران قیمت هم زیاد دارد و لاجرم عربهای ثروتمند هم در آنجا زیاد به چشم میخورند. قدم میزدیم و گراناز چون راهنمای توریستها توضیحاتی میداد از همه چیز و همه جا. جمعیت زیادی در راه بودند که اغلب گردشگران اروپایی بودند. در حال گذر از کوچههای باریک نیم تنۀ بالای درختان انجیر از پشت بعضی از دیوارها پیدا بود و شاخههای دویده روی داربستها حکم سایهبان کوچهها را داشتند. گراناز شرح مفصلی داد از تاریخ تاسیس رستورانها و معماری اروپایی ساختمانها و اینکه پیش از تاسیس ترکیه این محله یونانی نشین بوده و… راستش گوشم به درس تاریخ نبود زیرا حواسم به خود آموزگار تاریخ بود و پز میدادم به رهگذران چون قشنگترین زن خیابان همراهم بود.
جایی بنشینیم؟ جایی ننشینیم؟ گراناز به مرضیه تلفن زد که کجایی؟ مرضیه گفت در راهم و تا چند دقیقه دیگر به شما میپیوندم. میدانستیم که عمرن تا چند دقیقه دیگر پیش ما نیست. در کوچۀ باریک و دلگشایی نشستیم و قهوه ترک خوردیم و حرف زدیم و نشانی کافه را گراناز با پیامکی برای مرضیه فرستاد. ده دقیقه بعد خانم ستوده به میمنت و مبارکی آمد و یک بغل مهربانی با خود آورد؛ لبخند شیرین و جملههای محبت آمیز مرضیه آرامش به آدم می دهد و همینکه اصلن اهل غلو کردن و چاخان شنیدن نیست تاثیر کلامش تا عمق قلب آدم طوری نفوذ می کند که اعتماد آدم را جذب خودش میکند. مرضیه پرسید:«چندتا آبجو خوردید تا حالا؟»
گفتم:«هیچی نخوردیم تا حالا، اما از این به بعد انقدر میخوریم تا بیاوریم بالا.»
البته من علاقه زیادی به نوشیدن آشامیدنیهای الکلی ندارم و به گمانم آنها هم ندارند، اما آدمها به هم که میافتند از این شیطنتها به رغم بیعلاقگیهایشان میکنند، مثل چند روز پیش که روز روشن آبجو خریدم و رفتم در بندر نشستم و ته قوطی را درآوردم و از این کارها به طور معمول انجام نمیدهم . به هر حال، رفتیم در یکی از کافه رستورانهای کنار اسکله آبجو خوردیم و گراناز شعری خواند که من و خانم ستوده خیلی خوشمان آمد و اگر شرم از جمع نمیکردیم دست می زدیم و هورا میکشیدیم. در آن روز به آن گرمایی و روشنی دو گیلاس آبجو تاثیر چندانی روی مخم نگذاشت. یعنی دائمالخمر شدهام؟ شاید! رفتیم کوچهها و خیابانهای همان اطراف را ساعتی گشتیم و کمی خاطرات تعریف کردیم و پشت سر بعضی از هنرمندان چیزهای نچندان خوبی گفتیم و کیف کردیم؛ هیجانانگیزترین موضوع صحبت همین پشت سر این و آن هنرمد حرف زدن و پتهشان را روی آب ریختن بود. چگونه میتوان از سرنوشت نویسندگان حرف زد و از عشق عباس معروفی به خانمی جوان حرف نزد؟ البته واقعن من چیز زیادی از این عشق و بیقراریهای عباس معروفی نمیدانستم و شنیده بودم که اسم محبوب را گذاشته نارنجی و نوشتههایش مملو از دلتنگی به اوست که گویا جفا کرده و از زندگیش بیرون رفته. عشق پیری گر بنجند سر به رسوایی زند را باید آویزه گوش کرد و نباید آدم سن و سال دار عاشق زنی خیلی جوانتر از خود بشود چون این پیوندها با مشکلات زیادی همراه خواهد بود؛ نمونهاش حسینقلی مستعان بود که در پیری با زنی بسیار جوان ازدواج کرد و طعم تلخ این پیوند را چشید و درگذشت. البته نباید کتمان کرد که مردان ویژگیهای بیولوژیکی خودشان را دارند و بالا رفتن سن علاقهشان به زنان جوان و شاداب بیشتر میشود… درسنامه است آقای رحیمیان یا آمدهای استانبول گردی؟
رفتیم جایی نشستم ملحم عجین خوردیم. آنجا هم کمی از خودمان و عشق و احساسات و این چیزهای دست و پاگیر و اضافی حرف زدیم که خصوصیتر از آن است که عمومیش کنم. بعد رفتیم گشتیم و گشتیم و واقعن نمیدانم به کجاها رفتم و چه چیزهایی دیدیم و درباره چه چیزهایی حرف زدیم تا ساعت هفت و نیم شب شد و آسمان رو به تاریکی رفت و تصمیم گرفتیم از کاریکوی دل بکنیم. در ازدحام جمعیت نان لواش تازه پخت و پنیر و انگور خریدیم تا با بازگشت به کادیکوی بساط پیک نیک در ساحل پهن کنیم و شبمان را به آن زودیها به پایان نبریم. خانم ستوده دبه درآورد که خسته است و دیشب هم در هول و ولا به هتل رسیده و…یعنی آدم از کانادا، با آن خرسهای گریزلی گردن کلفتش که حتا وارد خانهها میشوند، به استانبول بیاید و از گرگهای خاکستری بترسد؟ به هر دلیل خانم ستوده خسته بود و نخواست همراهمان بیاید. اقامت خوشی برایشان آرزو کردم چون یکشنبه به آلمان برمیگردم و در تنگنای وقت شاید تجدید دیداری در استانبول دست ندهد؛ همه ما در وانفسایی که سیاست ایران بهمان تحمیل کرده به جاهای دور از هم پرتاب شده ایم و همین است که شاید “به امید دیدار” هرگز به دیدار دوباره نیانجامد. با این حال غنیمت بود دیدن ایشان در استانبول تا تنها در نوشتههایمان در جستجوی یکدیگر نباشیم. هنگام خداحافظی کمی سردرگم بودم و نمیدانستم باید همدیگررا بغل کنیم یا نه. به خودم گفتم تا نرفته زود تصمیم بگیر! زود تصمیم گرفتم و او را بغل کردم.
من و گراناز با کشتی به کادیکوی برگشتیم. جای خلوتی روی صخرههای موجشکن کنار دریا نشستیم و هم سفره دل پهن کردیم و هم بساط پیکنیک شبانه را. نم نمک شراب نوشیدیم و نان و پنیر خوردیم و گپ زدیم. سعی میکردم از میان گفتههای گراناز باطنش را کشف کنم و ببینم چگونه هنرمندی است و هنرش را به کدام اندیشه سوق میدهد. متاسفانه شعرهای زیادی از او نخواندهام، اما اسمش را زیاد شنیدهام. البته او هم از من چیزی نخوانده. تعریف کرد که اگر قرار باشد بین شعر و فیلم یکی را انتخاب کند به طور حتم شعر را انتخاب میکند چون بدون ساختن فیلم میتواند زندگی کند، اما بدون سرودن شعر هرگز. دلخور است از شاعرانی که از او تقلید یا سرقت میکنند. با نظرات سیاسیش هم کمی آشنا شدم و اینکه ایران را خیلی دوست دارد و تکه پاره شدن ایران کابوسش است. به طور حتم من هم چیزهایی لو دادهام و او نیز در لا به لای حرفهایم به تفکرات سیاسیم پیبرده است. ساعت دو صبح بود و هوا خنک شده بود و دور و برمان حتا یک آدم نبود که تصمیم گرفتیم از آنجا برویم. دل کندن از گراناز خیلی سخت است چون زن خوشصحبت و مهربان و بدون ادا و اطواری است. به نظرم همیشه خودش است و اهل ظاهرسازی و ژست الکی گرفتن نیست. قسمتی از راهمان مشترک بود و چند صد متری با هم زیر نور چراغهای بندر راه رفتیم تا به تقاطعی رسیدیم که راهمان را جدا میکرد . گراناز شنبه چند مهمان دارد و برای همین فرصت دیدار دیگری در استانبول نخواهیم داشت. هنگام خداحافظی در خیابانی خلوت و کنار تیرچراغ برق و در حضور چند سگ گندۀ لمیده در گوشه دیوار بودیم . مثل ماجرای خداحافظی از مرضیه دوباره دچار دودلی شدم که بغلش کنم و گونهاش را ببوسم یا نه؟ فکر کردم بهتر است بغل کنم اما از بوسیدن گونه صرفنظر کنم چون ایرانی هستیم و ممکن است سوءتفاهم پیش بیاید. به هر حال، شیرینترین دستاورد این سفر نه دیدن استانبول که دیدن مرضیه ستوده و گراناز موسوی بود و عزیزترین خاطره از استانبول یادی که از این دو در چمدانم میگذارم و با خود به آلمان میبرم.
یکشنبه یازدهم سپتامبر 2022
دیروز تا ساعت ده صبح خوابیدم. کمبود خواب داشتم و این را بدنم با کوفتگیش اعلام میکرد. اشتها برای خوردن صبحانه نداشتم و یک جورهایی خوشحال بودم که به هامبورگ برمیگردم، اگرچه در صحبت تلفنی با زیلکه خودم را لوس کردم و ناخوشنودیم را از ترک استانبول به عرضشان رساندم. زیلکه خندید و گفت از ترک استانبول ناخرسندی یا از محروم شدن از مصاحبت و معاشرت با دو خانم؟گفتم، ای بابا، چه فکرهای منحرفی داری تو! من و این حرفها؟ و نگفتم از رازهای زندگی زناشویی اینکه بد نیست هر چند وقت یک بار دو دلداده چند روزی از هم دور باشند تا ارزش کنار هم بودن را حس کنند.
دیروز کار مهمی انجام ندادم جز قدم زدن لب دریا و گز کردن خیابانهای اغلب شلوغ کادیکوی. تنها بودم، اما تنهاییم را در شلوغی و سرزندگی این محله حس نمیکردم. حس خوبی داشتم که در میان مردمی هستم که با نگاه مخملین روح آدم را نوازش می دهند. اگر کوتاهترین راه رسیدن به قلبها نگاه مهربان است و لبخندی که روی چهره می نشیند، در این سفر در چشم ترکها زیاد دیدم این نگاه و بر چهرهها آن لبخندهای دلربا. به خودم قول دادم که باز به دیدن این معشوق زیبا بیایم و روحم را سرشار از زندگی در اینجا کنم. البته میدانم که این هم از آن وعدههاي سر خرمن است که دو روز بعد فراموشم می شود، اما همین عهد تسکینم می دهد برای لحظه جدایی از این شهر، یا حداقل از این محله که در آن هستم. دیکنز که درباره روم نوشته شهری که آدم در تاریخ با شکوهش گم می شود استانبول را دیده بود؟ یا همینگوی که فکر میکرد پاریس عیش بیکران است به استانبول سفر کرده بود؟
غروب بود که گراناز عکسی از یخچالی مملو از اطعمه و اشربه فرستاد که به مهمانیم بیا. پیام دادم::«ما که دیشب خداحافظی کردیم.»
– اشکالی ندارد، امشب هم خداحافظی میکنیم.
قرار نبود بروم، اما دست سرنوشت نخستین مهمان جشن گرانازم کرد. بعد از من مهمانان دیگر هم یکی یکی آمدند. شب با صفایی کنار دوستان ناز گراناز، سیوا شهباز و سنور و آرمان و امیر بهاری و نفیسه مطلق گذراندم. همه آدمهای با کلاس و فرهیخته و هنرمندی هستند. از گفتگو با آنها خیلی لذت بردم و از اینکه جمعشان در استانبول جمع است خیلی خوشحال شدم. خلاصه خیلی خوش گذشت و خوردیم و نوشیدیم و خاطراتی از ایران تعریف کردیم. مرضیه ستوده هم دعوت داشت که قالمان گذاشت چون با مردی مرموز و خوش تیپ و سوری تبار قرار داشت. در غیابش سهمش را خوردم تا خرخره. قانون نانوشتهای هست که می گوید هر چیز خوب شروعی دارد و پایانی. نزدیک صبح بود و همه مهمانان رفته بودند و من و گراناز هنوز داشتیم شراب می نوشیدیم و حرف میزدیم که ناگهان چشمم به عقربههای ساعت افتاد که شش را نشان می داد. مثل فنر از جا پریدم چون ساعت هشت پروازم بود و از هتل تا فرودگاه بیست سی کیلومتر راه. هول هولکی از گراناز خداحافظی کردم و از آپارتمان بیرون آمدم. وسط راه پله بودم که سرم را بالا کردم و دیدم گراناز در آستانه در ایستاده به تماشا. چه کار کنم؟ همان کاری را که دیشب دلت میخواست انجام بدهی و انجام ندادی! از پلهها بالا رفتم و پیشانی گراناز را بوسیدم و گفتم به امید دیدار در تهران!
به سرعت از پلهها پایین آمدم ، از ساختمان خارج شدم و تا خود هتل دویدم. در کمال دستپاچگی لباسهایم را بدون تا توی ساکم چپاندم. سرگیجه داشتم و کلافه بودم. ساک را دست گرفتم و از اتاق بیرون پریدم. منتظر آسانسور نماندم و دو پله یکی به لابی هتل رسیدم. کلید در اتاق را با مقداری انعام روی پیشخان گذاشتم و به سرعت از هتل خارج شدم. این کله سحری تاکسی کجا بود؟ شانس آوردم که در بیست سی متری هتل تاکسی گیر آوردم که به به فرودگاه برساندم؛ البته تاکسی کنار خیابان پارک بود و راننده در خواب و وقتی در ماشین را باز کردم از خواب پرید و هول کرد.
با این آهنگ ترکی کی آشنا هست خیلی یک آهنگ غمگین عاشقانه هست
پایان سفر
در فرودگاهم و چند دقیقه بعد توی هواپیما نشسته ام و به قصد رسیدن به آلمان در آسمان معلق. ده روز در کادیکوی استانبول بودم و به نظرم محلههای اطراف تنگه بسفر تنها محلههای زیبا و پر فراز و نشیب ساحلی با خانههایی که نماهای خارجی رنگارنگ دارند و در میان درختان و گنبدها و گلدستهها در خواب امپرسیونیسم فرو رفته باشد نیست، یا تنها جغرافیایی باشد که دریای نیلیش پیوسته در حال معاشقه با آسمان آبی باشد و این آبیها تا ملکوت قد کشیده باشد. خیر، بیشتر از اینهاست. این قطعهای از بهشت است که با هبوط آدم و حوا و برای دلداری آن دو به زمین آمده و با کمی گشت و گذار در دلرباییهاش متوجه می شوی که از همان ابتدای حضور بشر در این هستی شهر بوده و غیر ممکن است اینجا باشی و نخواهی تا ابد ساکن این لعبت بیهمتا و متعلق به آن نباشی. به همین دلیل است که قدم زدن در حواشی تنگه بسفر به معنی سرگشته شدن بیحاصل در مسیری به ظاهر آشفته نیست، در بستر قصه زندگیت جاری شدن و جسم و روانت را به ارادۀ “می خواهم باشم” و انتخاب” در کجا می خواهم باشم” گره زدن هم هست. این بخش از استانبول یعنی در رویایی شیرین و قشنگی قدم گذاشتن و از خود شروع کردن و از خود عبور کردن و به خود رسیدن. زن محجبه کنار زن شلوار کوتاه پوش یا شنیدن اذان و موسیقی توامان در این قسمت از شهر تناقض نیست بلکه احترام به عقیدهها و سلیقهها است برای همزیستی مسالمتآمیز. به گمانم دریادداشتهای روزهای قبل نوشته باشم که قصدم از این سفر دیدن کاخها و موزهها و بناهای تاریخی نبود بلکه در جستجوی پروتاگونیست رمانم بودم که به اینجا آمدم. بله، او را نیافتم، اما خودم را در خلوتم دریافتم. خوشحالم از اینکه هوای شرق را در ریههایم جا دادم و به عبارتی روحم را در محیطی مانوس جلا دادم. از اینکه گم شدم در تودهای که مثل خودم هستند و احساس نکردم قطرهای روغن در لیوانی پر از آب سرد هستم راضیم. زیبایی زندگی همین هم می تواند باشد که رهگذران از کنارت بدون تنفر و پیشداوری رد شوند چون تو را از خود میدانند. هرگز ایرانیهایی را که برای همیشه به اروپا مهاجرت میکنند درک نمیکنم، اگرچه خودم یکی از آنها هستم. تعلق خاطر به زادگاه داشتن حس قشنگی است که با محروم شدن از زندگی در آنجا قابل فهم میشود. نمیدانم و شاید دارم بد قضاوت میکن. شاید احساس مهاجری که با تصمیم خودش کشورش را ترک کرده تا در وطن انتخابیش زندگی کند با کسی که از بد حادثه مهاجر شده تفاوت داشته باشد. من برای تحصیل به آلمان آمده بودم و قرار بود بعد از درس به ایران بازگردم، اما انقلاب شد و ناامنی و سپس جنگ و ازدواج و …خلاصه آرزوی زندگی در ایران بیش از چهل سال با من ماند تا همین الان که این خزعبلات را مینویسم در سالن فرودگاه. البته این هم هست که دلم برای تهران تنگ شده و دارم در فراق آن با خودم درددل میکنم. غلو میکنم؟ بکنم! بل، استانبول زیباست، اما زیباتر از استانبول کسی است که در فرودگاه هامبورگ به پیشبازم میآید و من هنوز مثل پسربچههای عاشق هیجان دارم که او را ببینم و از دهانش بشنوم:« خوش آمدی عزیزم! دلم برایت تنگ شده بود.»
«دل من هم برایت تنگ شده بود عزیزم.»
Faramarz Aslani – Del Asireh فرامرز اصلانی ـ دل اسیره