دیروز صبحی زیبا را با مالیدن چشمها آغازیدم. دستها را به سمت دیوارها دراز کردم و خمیازه بلندی کشیدم. برخاستم رفتم ریشم را تراشیدم و مسواک زدم. فردی که توی آینه بود دستی به صورتم کشید و گفت:«چه آقایی شدی.» آقا بودم، آقاتر شدم. رفتم زیر دوش و با آب ولرم خستگی و بوی عرق از تن زدودم. هیجان عجیبی داشتم و در حالی جسمم را خشک میکردم که روحم از پنجره به بیرون پر کشیده بود. جسم خشک شد و روح به منزلش برگشت که رفتم به تخت و مشاهدات روز قبلم را در فیسبوک نوشتم. به همسرم تلفن زدم و مدتی با او گپ زدم و همان چیزهایی را که در فیسبوک نوشته بودم با شرح جزئیات بیشتر تعریف کردم. گفتم دلم میخواست او هم اینجا بود تا استانبول را با هم گز میکردیم. گفت، انگار دلت برایم تنگ شده! اعتراف به دلتنگیم کردم و بر آن افزودم که وقتی آدم تکی سفر میکند نیمی از لذت قربانی تنهایی میشود. گفت فلانی و بهمانی ماهها تکی دور دنیا با پا یا موتور یا دوچرخه یا قایق چرخیدهاند. عرض کردم ولی من فلانی و بهمانی نیستم و حتا برای خرید نان هم دوست دارم همراه داشته باشم. پس از پایان گفتگو لباس پوشیدم و رفتم به سالن غذاخوری. بعد از جا دادن مقدار متعنابهی نان و مخلفات و مزخرفات در خانۀ شکم در پیامی جویای حال گراناز شدم. نوشت حالش بهتر است و مهمانی از برلین دارد.
از هتل که بیرون آمدم نمیدانستم کجا بروم. توپکاپی چطور است؟ غیر از فیلم توپکاپی که تصویرهایی از استانبول دهه شصت میلادی در ذهنم کاشته، 1979 و 1980 و 1985 میلادی هم در استانبول بودهام و توپکاپی را هم دیدهام، اما به گمانم این مکانها را باید زیاد دید تا از یاد نروند. به عبارتی قانع شدم که به توپکاپی بروم. تاکسی گرفتم و رفتم به قول ترکها طوپقاپو، حصار توپ دارد یا همچین چیزی. امان امان، چنین ترافیک سنگینی حتا در کابوس ندیده بودم. ننه ننه، مسلمان نشنود کافر نبیند. عذابی الیم بود و این راه کوتاه طولانیتر از با دوچرخه رفتن به مریخ و از آنجا شنا کنان برگشتن به کره زمین. تاکسی کولر نداشت و در حالیکه از هفت چاک بدنم عرق شره می کرد آقای راننده به زبان ترکی که من نمی فهمم شرح مفصلی از زندگیش میداد و همین کلافهترم میکرد. نمی دانم چند سال نوری طول کشید تا جنازهُ متحرکم به توپکاپی رسید، اما وقتی پیاده شدم نفس عمیقی کشیدم و نیمی از هوای استانبول را توی ریههایم جا دادم.
توپکاپی شهرکی ست واقع در بر بلندیها که قسمتی از زیبایی شهر در چشم اندازش است. تاریخ مفصل و درخشانی به وزن پنج قرن حکمرانی سلاطین عثمانی بر قسمتی از اروپا و آسیا دارد، اگرچه قدمتش به یونان باستان و امپراطوری بیزانس میرسد و شاید هم قدیمیتر باشد. به هر حال آن توپکاپی که دیدنش سهم من شده بود در تسخیر گردشگران خارجی دیگر هم بود که اغلب گروه گروه گرد راهنمایی ایستاده بودند که توضیحاتی میداد. از کنار جمعیت که رد میشدم و زبانهای گوناگون را که می شنیدم یاد رادیو موج کوتاه قدیمم افتادم که پیچ رادیو را میچرخاندم تا رادیو ایران را بگیرم و با چرخش پیج زبانهای گوناگونی از دل رادیو خارج میشد. در ادامه مشاهدات نخست نگاهی کلی به محل توپکاپی و بناهایش انداختم؛ اغلب ساختمانها گنبدی دارند به شکل گنبد آیاصوفیا و دیوارهای چهار ضلعی و شش ضلعی و هشت ضلعی. وارد چند ساختمان و مسجد هم شدم و بعد از دیدن آنها، که چون تند راه میرفتم وقت چندانی از من نگرفت، رفتم روی نیمکتی در حیاط بزرگ قصر نشستم؛ سی نیمکت در شش صف که پنجتا پنجتا به هم چسبیده بودند. در اطرافم کسی ننشسته بود غیر از خانم پنجاه شصت ساله و خانمی حدود سی ساله که رو به من دو نیمکت آن طرفتر نشسته بودند و آقایی که پشت به من داشت و رو به زنها ایستاده بود. آقاهه گفت از دیشب تا حالا آب نخوردم که اینجا شاشم نگیره ولی بازم شاشم گرفته. دیدم خانمها با توجه به من رنگشان پرید و خانم جوان مرد را تصحیح کرد: ادار. مرد گفت شاش و ادرار فرقشون چیه؟ در حالیکه خانمها با چشم و ابرو به آقا حالی میکردند که پشت سرت یک ایرانی نشسته نشسته و مواظب حرف زدنت باش، آقاهه حالیش نبود و مترادف بودن شاش و ادرار به تفسیر سخن میراند. خانم مسن از کوره دررفت و به آقاهه تشر زد تو خونه بهت تفاوتشو میگم. آقاهه، شصت و اندی ساله، سرش را برگرداند و تا چشمش به من خورد و لبخندم را دید خندید و گفت منظورم از شاش همون ادراره!
سپس باران شدیدی نازل شد که آب دوش حمام و شاش یا همان ادرار قطرات حقیری در مقایسه با آن بودند. تا سرپناهی پیدا کنم و با دیگران بشویم اشپل ماهی زیر سقف برزنتی رستورانی لباسم خیس شد و توی کفشهایم پر از آب. خوشبختانه بعد از یک ساعت خشم خداوند فرونشست و آفتابی عالمتاب بر مخلوقان گناهکار تابیدن گرفت که فراموش کردم باران را و رفتم نشستم روی نیمکتی و تن سپردم به گرمای دلچسب ساطع از خورشید روحبخش. نیم ساعت که لذت بردم از آفتاب با آن کفش مرطوب شلپ شلپ راه افتادم به طرف ایاصوفیه. که در همان حوالی است.
ایاصوفیه زندگینامهای جالب و طولانی دارد. معمارش لبنانی بوده و طرف اصلن کلیسا ساز نبوده و مسیحی بودنش هم مورد شک است و ساخته او برای مدت مدیدی شده بود مرکز کلیسای ارتدوکس جهان و برای روم شرقی بسیار مهم؛ نزدیک به نه قرن نمادی بود از قدرت امپراطوی بیزانس. از زمانی که عثمانیها با تسخیر بیزانس وارد اروپا شدند و آیاصوفیا را مسجد کردند، این تیغی است در چشم مسیحیان غربی و همین است که گهگاهی به پر و پای ترکیه میپیچند که آیاصویا را موزه کند و نه مکان مذهبی، که البته مدتها موزه بود. به هر حال خود دانند، اما چنانکه شرحش گذشت گنبد آیاصوفیا الگویی بوده برای گنبد سازی در عصر عثمانی. در شرح معماری و اشکال معماری آن میگویند گنبدش به قدری بزرگ است و نیروها چنان بد روی دیوارها تقسیم شدهاند که دیوارهای بارکش توان این سنگینی و این نیروها را ندارند و به همین دلیل پیوسته پیرامون آن ساختمانهایی ساختهاند برای تقویت دیوارهای اصلی. به همین دلیل ساختمان از بیرون شکلی عجیب پیدا کرده و هرچه داخلش از شدت عظمت دل می برد، بیرونش از شدت زشتی دل می زند. داخلش را سی و چند سال پیش دیده ام و این بار وقتی نیمی از مردم جهان را در صف ورود به آن دیدم از دور سلامی عرض کردم و به هوای گشت زدن در اطراف محل نرم و آهسته، عین خلافکارها، از کنارش گذشتم.
در این گشت و گذار به جایی رسیدم که بخشی از استانبول در چشماندازم بود و از آن بالا دریا پیدا و زیباییهای خیالانگیز استانبول آشکار. شهرهایی هستند مثل استانبول که از هر نظر برای شهر شدن متولد شدهاند و به همین دلیل همیشه شهر بودهاند و مثل بعضی از شهرها نیستند که به زور و ذره ذره شهر شده باشند. ناگفته نماند که در وطن انتخابیم، آلمان، هم شهرهایی هستند که برای شهر بودن جغرافیای مناسبی دارند. افزون بر این آلمان شهرهای قدیمی و رویایی هم زیاد دارد، شهرهایی که در شکل به شهرهای قصهها می مانند و شهرداریها برای حفاظت از این رویا خیلی کوشش می کنند. حالا که سخن از آلمان رفت و قلم در دست من است عرض کنم که آلمان کشوری است سرسبز که وقتی هوایش آفتابی باشد میشود خود بهشت. افزون بر طبیعت زیبا شهرهای آلمان مردمی دارد منظم و مسئولیت شناس که به زیبایی و پاکی زیستگاهشان خیلی اهمیت می دهند و با رعایت قانون آرامش برای زندگی در شهر ایجاد می کنند. از کجا رسیدم به کجا؟ مخلص کلام اینکه به نظر من شهرها موجودات زندهای هستند که سلامتیشان با دیدن زندگی مردم قابل تشخیص است. مقایسه؟ شهرهای آلمان امعاء و احشاء سالم و اندام برازنده برای شرکت در مسابقات ورزشی دارند و آدم میتواند تماشگر این ورزشکاران در میدانهای ورزشی باشد، اما استانبول موجودی است رعنا و خوش مشرب که میتوانی با او دوست باشی و کنارش بنشینی و با او گفتگو کنی… خفهام کردی از بس از استانبول تعریف کردی! حالا کجایش را دیدهای که قلم در ستایشش میرانی؟ نقطه بگذار و برو سر خط! نقطه.
بعد از ساعتی گردش به رستورانی رفتم که حیاطی پر از درخت و باغچههای گلکاری شده داشت. حوض گرد و کوچک و فواره داری، به شکل مرغالی، وسط حیاط بود. به قدری محیطش دنج و مامانیی بود که اگر قرار باشد تجدید فراش کنم جشنش را اینجا می گیرم. سیر بودم، اما دلم نیامد در خلوت این حیاط و کنار حوض و درختی پر گل ننشینم و قضا و فضا و غذا را به روح و شکم تحمیل نکنم. پشت سرم، لا به لای درختان گل دار دیگر، ایتالیاییها دور میزی نشسته بودند و زبان شیرینشان را به آرامشم پیوند زدند. نزدیک به دو ساعت آنجا نشستم و کمی اخبار روز را در اینترنت خواندم تا هم از حضور در آن خلوتکده لذت ببرم و هم از کار جهان سر در بیاورم؛ که البته موفقیت آمیز بود و در دومی شکست مفتضحانه خوردم.
از رستوران که بیرون آمدم دوباره دل به دریا زدم و با تاکسی در ترافیک وحشتناک فرو همی غلتیدم. راننده طرفدار اردوغان بود و می گفت به هیچ ملتی به اندازۀ ایرانیها و آذربایجانیها علاقه ندارد، اما بعد از اینکه به مقصد رسیدم هفتصد لیر تو پاچهام کرد که دلیل دوست داشتنش را فهمیدم؛ صبح برای همین مسیر چهارصد لیر داده بودم.
به هتل که آمدم چنان سردرد شدیدی داشتم که جز کشیدن پرده و پناه بردن به بستر چارهُ دیگری نداشتم. ساعت ده شب بود که سردردم خفیف شد و رفتم جایی نشستم و کمی غذا و چند شیشه آب خوردم و چون هوا خنک بود ساعتی گردش کردم در بندر که مثل همیشه سرزنده بود و نوازندگان خیابانی مردم را سرگرم میکردند با صدای خوششان. در اقامت دو روزهام در کادیکوی احساس میکنم پیراشکی فروشهای دوره گرد بچه محلهایم هستند و دوست دارم کنارشان بایستم و باهاشان چاق سلامتی کنم و جویای دخل روزشان بشوم. همین است که بزرگان اهل تمییر فرمودهاند به مهمان پررو رو نده که خودش را صاحبخانه میپندارد.