پنجشنبه هشتم سپتامبر 2022

پریشب با گراناز قرار گذاشتیم که دیروز ساعت ده صبح در میدان گاونر کدیکوی باشیم که از آنجا به محله اسکودا برویم. زودتر از ساعت ده به میدان گاونر رسیدم و تا خانم شاعر بیاید رفتم در کافه‌ای نشستم و  قهوه ترکی  خوردم. همین که قهوه داغ را و هول هولکی سرکشیدم ساعت شد ده و آمدم کنار گاو‌نر ایستادم به انتظار. گراناز هم چند دقیقه بعد رسید و با تاکسی رفتیم به   اسکودا، یعنی همانجا که  گراناز گفته بود شاید جای مناسبی باشد برای وقوع داستان؛ زن و شوهری به ترکیه گریخته بودند تا با اسم و هویت مستعار به ظاهر هتل داری کنند، اما در واقع به یهودیان فراری مدتی جا بدهند و برایشان هویت تازه درست کنند تا بتوانند جانشان را بردارند و از اروپا بیرون بروند؛ داستانش مفصل است و در چند خط قابل توصیف نیست.

در طول راه گراناز تعریف کرد که  اسکودا محله  بسیار زیبا و سر سبزی است در کنار تنگه بسفر با خیابان‌های شیب دار، مثل همه جای تنگه بسفر. گفت در مقایسه با کادیکوی محلۀ  شیکی است و نه تنها درختان چنار و انجیر  زیاد دارد بلکه در کل پوشیده  از گل و گیاه است و همین کرده آنجا را دلگشا. در ابتدای خیابان ایجادیه از تاکسی پیاده شدیم و راه افتادیم که برسیم به انتهای خیابان .در بین راه کافه‌های چشم نواز و خانه‌های چوبی قدیمی دلنواز دیدیم زیاد. گراناز محله را می شناسد و خانه قشنکی را هم در نظر دارد  که به طور فرضی متعلق به خود کرده چون تملک آن نیاز به سه چمدان پول دارد که فعلن ندارد. بعد رسیدیم به رستوران آن خانوادۀ یهودی سرگردان که باغ با صفایی ست که با کمال بی‌سلیقگی با گلهای مصنوعی ناآراسته شده و تشک‌های روی نیمکتیش آلوده اند به جیش و خون حیض؛ گویا ده ها سال پیش خانوادۀ یهودی رستوران را فروخته و  به آلمان برگشته. با این حال رفتیم در باغ رستوران پشت میزی نشستیم و استکانی چای خوردیم و سپس رفتیم ولگردی. داشتیم می‌رفتیم که چشممان خورد به درخت انجیری که تنومند بود و دستمان به انجیرها نمی رسید مگر اینکه از دیوار برویم بالا. من پیرهن سفید تنم بود و  وقتی پیرهن سفید تنم است نباید توقع از این رشادت‌ها  از من داشت، حتا به خاطر خانم زیبای همراه. خانم فیلمساز سعی کرد به کمک من از دیوار بالا برود، اما  صبحانه نخورده  وزن ماشاءالله بود و زور من نرسید.  آقای رفتگری که ناتوانی ما را در انجیر دزدی دید چسان چابک پرید بالای دیوار و دو انجیر چید و داد دستمان که با تمام احساس گفتم “خوش کردی” و خانم شاعر که ترکی می داند تصحیحم کرد: چوخ تشکر!

در جای دنج و سبزی با حیاطی بیست متری صبحانه  تناول کردیم. گراناز پرسید این محل جای مناسبی برای داستان هست؟ نه، هنوز در ذهنم تصویر دیگری دارم که با اینجا همخوان نیست. گفت، پس بیا ببرمت جایی مناسب‌تر.  رفتیم دنبال هتلی بگردیم که  پروتاگونیست داستانم در آنجا اتاقی دارد. هتل از روی نقشه در یک کیلومتری ما بود، اما  هیچ جهانگردی در تمام طول تاریخ حیات انسان خردمند چنین گم و سردرگم نشده که ما شدیم. مسافتی که نباید بیش از یک ربع ساعت طول می کشید نزدیک به دو ساعت و نیم در به درمان کرد. در طول راه انجیرها کندیم و خوردیم، خانه‌ها خریدیم و فروختیم و البته نظرات مشعشعانه‌ای  دربارۀ هنر و سینما و ادبیات به گوش هم چپاندیم . جلو سازمان امنیت یا یکی از این اداره‌های مهم که جلو درش پلیس ایستاده بود، من و خانم شاعر برای کندن دو حبه انگور، واقعن دو حبه که در راه مویز شدن بود، نزدیک بود هم دست و پایمان بشکند و هم ماموران پلیس آن اداره مرموز بیایند دستگیرمان کنند و چوب تو آستینمان بنمایند، و این در حالی بود که میوه فروشی‌ها نزدیکمان بودند و انگور و انجیر  قیمتی ندارد اینجا؛ بالام جان، جان به جانمان کنند ایرونی هستیم دیگر، حتا اگر من چهل و پنج سال مقیم آلمان باشم و خانم شاعر بیست و پنج سال در استرالیا زندگی کرده باشد.

آخیش، عاقبت به مقصد رسیدیم و  هتلی را که می خواستیم پیدا کردیم؛ مکانی قدیمی و از هر نظر رویایی که یک ضلع دیوارش داخل دریا بود . ناگفته نماند که پیش از پیدا کردن هتل به سلیقۀ گراناز کلاهی خریدم تا ظاهر  پرفسور آشنباخ را پیدا کنم؛ آشنباخ را از داستان بلند مرگ در ونیز توماس مان می‌شناسید. محله لوکس و هتل شیک، اما حالا با چه ترفندی وارد اتاقی از هتل بشویم؟ گراناز با حربۀ لوندی و زیبایی طوری اعتماد متصدی هتل را به خود جلب کرد که او  اجازه داد  اتاق‌های رو به دریا را ببینیم. اتاق‌ها جا دار و دلپذیر و اعیانی و  پنجره‌های بزرگی که دریای نیلی را می آوردند تا خود اتاق. شبی سیصد و پنجاه تا پانصد یورو و تا دو سال آیند رزرو شده‌اند.

بعد رفتیم چرخی در محله زدیم. خیلی اشرافی است و رستوران‌های لب دریا با گارسون‌های پاپیون زده زیاد دارد اینجا. رفتیم در رستورانی با غذاهای دریایی نشستیم، در حالیکه که نه خانم شاعر ماهی دوست دارد و نه شخص بنده؛ جفتمان ماهی شناس نبودیم و  با انگشت به عکس ماهی روی منو اشاره کردیم و گفتیم این لوطفن افندی و چوخ تشکر.

داشتیم غذا نوش جان می‌کردیم که مرد و زنی آمدند کنارمان نشستند و من برای اینکه لج خانم شاعر را دربیاورم که همفری بوگارت را خیلی خوش تیپ می داند، با اشاره چشم به زن گفتم این زن زیباست نه همفری بوگارت. خانم شاعر هزار عیب و ایراد، مثل خواهرشوهرها، از خانم زیبا گرفت که اینجانب ادعایم را کردم غلاف، اگرچه اعتقادم به خوشگلی زن هنوز پابرجاست. بلند شدیم و رفتیم باز قدم زدیم. بستنی هم خوردیم و درباره ساختمان‌های زیبا و قدیمی محله نیز گفتگو کردیم. گراناز پرسید:«این محله به درد رمانتان می‌خورد.»

  • به درد که حتمن می‌خورد، اما به گمانم به قدری با خودم درگیرم که پروتاگونیست رمانم را در اینجا نمی‌بینم.
  • مگر برای دیدن او به اینجا نیامدی؟
  • چرا، اما وجود خودم در اینجا او را به سایه برده و ناخواسته دارم در اینجا دنبال خودم می‌گردم.
  • دنیال خودتان؟ مگر گم شده‌اید؟

نقل به مضمون حرف رضی‌الله عنه را گفتم که اصلش این است: یک بار به مکّه شدم، خانه مفرد دیدم. گفتم: «حج مقبول نیست، که من سنگ‌ها از این جنس بسیار دیده‌ام.» بار دیگر برفتم. خانه دیدم و خداوند خانه دیدم. گفتم که: «هنوز حقیقت توحید نیست.» بار سدیگر برفتم. همه خداوند خانه دیدم و خانه نه. به سرّم فروخواندند: «یا با یزید، اگر خود را ندیدیی و همه عالم را بدیدیی، شرک نبودی و چون همه عالم نبینی و خود را بینی، شرک باشد.» خب من الان برعکس بایزید تنها خودم را می‌بینم و ناراحت هم نیستم. قصدم همذات‌پنداری با پروتاگونیست رمانم بود، اما حال چیزی از روح خودم در کالبد پروتاگونیست می‌دمد.

  • کار آسونتر می‌شه یا سخت‌تر.
  • بستگی داره.
  • به چی؟
  • به اینکه بنویسم و ببینم آسون‌تر می‌شه یا سخت‌تر.

مدتی در سکوت کنار هم راه رفتیم. به نظرم گراناز در طی چند ماه اقامت در استانبول علاقه خاصی به استانبول پیدا کرده. شاید زندگی چند ساله در استرالیا او را هم مثل من به گرمای زندگی در استانبول سوق داده باشد. شاید  ذات هنرمند طلب تنوع کند و زودی از تداوم عادت‌ خسته بشود و همیشه در جستجوی محیط تازه برای زندگی بگردد. البته این قضاوت درستی درباره من نیست چون من نه هنرمندم و نه ماجراجو و نه چندان تنوع طلب، اما  تا اینجا که از گراناز شناخت پیدا کرده‌ام ماجراجویی و تنوع طلبی جامه‌ای است که بر قامت او دوخته شده چون می‌داند که هنرمند است و انگار  فواید و خسارن‌های برای  هنر زندگی کردن را می‌شناسد که نمی‌خواهد تسلیم زندگی بی‌هنری بشود.

کی با تاکسی برگشتیم  به محله مانوس کادیکوی؟ نمی‌دانم، اما تاریک شده بود که از تاکسی که پیاده شدیم. کمی در بندر  قدم زدیم و سپس روی یکی از صخره‌های موج شکن ساحل نشستیم و درددل کردیم و پشت سر این هنرمند و آن هنربند حرف زدیم و البته که بد هم کم نگفتیم، البته گراناز دائم از خوبی‌های کیارستمی تعریف‌ها کرد و اینکه او به عهدی که می‌کرد وفادار بود و چنانکه قول داده بود به استرالیا رفته بود تا فیلمی را که گراناز ساخت بود در فستیوالی ببیند.  شب از نیمه گذشته بود که باد سردی که از طرف دریا می وزید گراناز را روانهُ آپارتمانش کرد و مرا به طرف هتل هل داد.

نوشته های مرتبط