شنبه سوم سپتامبر 2022

صبح با صدای زنگ تلفن موبایل پلکهایم بالا رفت و چشمانم به صبحی فرحبخش روشن شد. زیلکه بود و نگران از  اینکه سالم به استانبول رسیده‌ام یا نه. از سرومروگنده بودنم که آگاه شد دلخوری را جایگزین نگرانی کرد و شرمنده شدم از بی‌فکری خودم و با چند شوخی مسیر حرف را تغییر دادم و در واقع رفع آزردگی کردم. سپس سین جیم‌ها شروع شد و شرح مبسوطی از مشاهدات شبانه دیشبم به عرضشان رساندم  تا خیالش راحت باشد که زندگیم هنوز بر وفق مراد است. بعد از گفتگوی صمیمی با همسرجان رفتم دوش گرفتم و سپس به گراناز موسوی پیامک دادم که بنده اینجا هستم و آماده معاشرت. گراناز نوشت سرمای سختی خورده و امروز را باید استراحت کند و شاید فردا. به مرضیه ستوده اطلاع دادم که در استانبولم و پرسیدم کی در هوای سپتامبری اینجا دیدار داشته باشیم؟  مرضیه ستوده نوشت چون در یکی از یادداشت‌های فیسبوکیم از ابراهیم گلستان بد گفته‌ام اشتیاق دیدنم را از دست داده است. توی آینه به خودم نگاهی انداختم و گفتم:«اخیرن خوش گذشت» و بعد  راهی سالن صبحانه‌خوری شدم و خوردم و خوردم تا شکمم صدایش درآمد:«انبار پر شد.»

با شکم سنگین و پاهای وزین به هوای دیدن بندر بسفر رفتم که  ده بیست متر بیشتر از هتلم فاصله ندارد و البته هتلم را به دلیل همین نزدیکی انتخاب کرده‌ام. بر خلاف ساعت اول ورودم در فرودگاه حس خیلی خوبی در بودن در اینجا دارم و هنوز جای پایم خشک نشده خودم را متعلق به اینجا می دانم. نمی دانم ارزیابیم  در این روز به این قشنگی و با در نظر گرفتن اقامت کوتاهم در استانبول درست است  یا نه، اما به طور موقتی هم که شده احساس زنده بودن  در اینجا می کنم و همین ارزش خاصی برای من دارد که دنبال انگیزه‌ای برای زندگی در ایامی هستم که جوانیم بای بای کرده است با من. به گمانم  از زندگی چند ده ساله در آلمان خسته‌ام و از سفر به کشورهای محبوب و معروف اروپایی بریده‌ام که هر نفسی که در استانبول فرو میبرم ممد حیات است و چون بر می آورم مفرح ذات. شاید سرچشمه‌ این شادیم را باید در چند سال پیش جستجو کرد که دستگاه ایمنی بدنم به هم ریخت و دچار گرفتاری‌های زیادی شدم که تا لب مرگ رفتم و برگشتم. بعد از آن بیماری بود که سر خر زندگی را کج کردم و راه دیگری برای ادامه حیات برگزیدم. به این معنی که هم دست از کار کشیدم و هم مردم گریز شدم و از هر اجتماعی دوری کردم. البته سر در لاک خود داشتن مزیت‌هایی دارد و مضرت‌هایی که اگر از وصف هر کدام نمونه‌ای بیاورم  خودم را در خودم جستجو کردن مزیت به شمار می‌رود و  در خودم گم شدن و حوصله کسی را نداشتن و آداب معاشرت را فراموش کردن مضرت است. خوشبختانه فرهنگ آلمان فرصت و اجازۀ  انتخاب انزوای شخص را می دهد چون زندگی  در آلمان  الزامن زنجیر نیست  که با پیوست حلقه‌ها  هویت بیابد بلکه  فردیت خودش اصل زندگی است و  مورد پذیرش همگان. البته از ایرانی‌های مقیم آلمان زیاد  شنیده‌ام که  فردیت آلمان را از نکات منفی فرهنگ آلمانی‌ها می‌دانند و تنهایی آلمانی‌ها را نتیجه همین فردیت بی رویه ارزیابی می‌کنند. به هر حال نظرات متفاوت است و من هم هردو نظر را هم قبول دارم و هم رد می‌کنم. ناگفته نماند که در انزوای خود خواسته این چند سال اخیر  وقتم  را بیشتر به مطالعه فلسفه و عرفان و تاریخ گذرانده‌ام و البته وقت تلف کردن در نقدهای سیاسی و بیهوده نویسی و دشمن پروری در فیسبوک هم همراهم بوده است. خوشبختانه در تمام این سالها همسرم کنارم بوده تا تنهاییم را با او قسمت کنم و همین منجیم بوده در برابر حمله افسردگی که در کمین نشسته و گاهی سراغم می‌آید.

سرزندگی در بندر تنگه بسفر دچار هیجانم می‌کند. تپه‌های سرسبزی پیرامون چشم‌انداز آن سوی تنگه را احاطه کرده و بر بخشی از این بلندی‌ها ساختمان‌هایی  رو به دریا جا گرفته. سوار کشتی مسافربری شهری بشوم و بروم گشتی بزنم؟ بلیط خریدم و سوار کشتی شهری شدم  به قصد دیدن استانبول از کشتی.  از چشم انداز کشتی های مسافربری شهری ساختمان های اطراف بسفر جلوه ای خاص دارند. زیبایی  مسجدهایی که با گنبدهای فلزی و گلدسته‌هایی شبیه موشک‌های بالستیک لا به لای ساختمان‌ها غنوده‌اند دنیای با شکوه عثمانی را جلو چشم می آورند و آدم را مسحور این شهر استثنابی می کند.  البته اعتراف می‌کنم که مثل اغلب اسلام ستیزها منکر فوق العاده بودن  مسجدها در پانورامای چشمنواز شهر نیستم، چنانکه از دیدن  کلیساهای قدیمی خسته نمی شوم. کشتی مسافربری شهری در دو ایستگاه بندری سمت اروپا توقف داشت که پیاده نشدم چون قصدم نگاه کردن تنگه بسفر و پیرامونش از کشتی بود. کشتی که به بند کادیکوی برگشت پیاده شدم تا بروم کاشف امعاء و احشاء کادیکوی بشوم.

به نظرم کادیکوی  مرکز خرید پوشاک باشد چون فروشگاه‌های لباس در آن زیادند. در میان راه جمعیتی دیدم انبوه  در حرکت یا دودل ایستاده جلو ویترین فروشگاه‌ها و میان بخرم یا نخرم معطل. بساط فروشندگان خیابانی در حلقه ارزان خران در پیاده‌روها پهن و قیمت پیرهن و شلوار کمتر از یک یورو و همه بددوخت و جنس بنجل، اما برای چشم گیرا و برای رفع کنجکاوی جالب. در راهپیمایی‌های بی مقصدم   بازارچه‌های میوه و ماهی در گذرگاه‌ها زیاد دیدم و البته کوچه‌هایی که رستوران‌ها صف کشیده‌ بودند در انتظار مهمان و کسانی را که جلو رستوران‌ها ایستاده بودند و به رهگذران اصرار می‌کردند که غذایی در رستوران بخورند. گویا کادیکوی افزون بر مرکز خرید پوشاک بودن محل زندگی روشنفکران و هنرمندان چپ هم باشد، اما برای من هنوز تفکیک و تشخیص روشنفکر و هنرمند از تاریکفکر و هنربند در این محله ممکن نیست و خوشبخنانه بدون پیشداوری همه را با یک چشم می‌بینم، بد فکر. در میان جمعیت ولو در خیابان‌های باریک و و پهن و کوتاه و دراز فارسی زیاد به گوش می رسد:” گرون میده”، “داد میزنه نایکی نیس، نخریا”،” خانوما برن اون فروشگاه، آقایون این فروشگاه”،” قیمتش خوبه، اما حیف که جنسش گهه”…

هوا گرم بود و شلوار کوتاه خوراک راه، اما ترسیدم امت مسلمان بگویند این خرس گنده خجالت نمی کشد پاهای پشمالو مثل گوریلش را انداخته بیرون در معرض تماشا. از شلوارک پوشیدن صرفنظر کردم، که البته بهتر است بگویم احتیاط کردم و شاید هم شرم. میرفتم و نگاهم زودتر از من به انتهای خیابانها میرسید و در خانهُ تخیلاتم دویدن پروتاگونیست داستانم در این مسیر پر هیاهو ناممکن می شد، مگر اینکه صبح زود که مغازه ها بسته اند و خیابان ها از آدم خالی ست بدود. پس اگر فرشادخان قصد دویدن داشته باشد فقط سپیده دم می تواند قدم از قدم بردارد چون ازدحام جمعیت از ساعت نه صبح به بعد حتا تند راه رفتن را هم رخصت نمی دهد چه رسد به دویدن در میان توده فشرده درهم.

در حد همین مشاهدات کوتاه و محدویت‌ها در فهم چیزها متوجه شدم اغلب زنان فروشندۀ فروشگاه‌ها تونیک پوشند و موهایشان را زیر روسری پوشانده‌اند،  اگرچه لباس‌های لختی پختی می‌فروشند به مشتری هایی که پیرهن آستین حلقه‌ای به تن دارند و گاهی شورتکی تنگ به پا. در خیابان‌ها دختران و پسران جوان دست در دست  زیاد می بینی، اما به گمانم مثل آلمان بوسیدن در ملاءعام چندان مرسوم و آزاد نباشد چون رد و بدل ماچی هنوز ندید‌ه‌ام. تا اینجا که کنجکاوی کرده‌ام انگار عابران و رانندگان  مسابقهُ رو کم کنی با یکدیگر دارند چون عابران گاهی بی‌توجه به خیابان‌های متراکم از ماشین از عرض خیابان می گذرند، به این معنی که اگر جرئت داری بزن، و رانندگان ماشین‌ها، اغلب تاکسی و اتوبوس، از پنجاه متری بوق می‌زنند که یعنی اگر بیایی جلو میزنم شل و پلت می‌کنم؛ تهدید توخالی  چون عابران  پیروز میدانند. کسانی که گذرشان به استانبول افتاده بود پیش از سفرم  هشدار می دادند که مواظب کلاه‌بردارها باش، اما خوشبختانه تا الان که با فروشندگان شریف رو به رو بوده ام و یادی تلخ از رفتاری بد در ذهن جا نداده‌ام هنوز، البته  از چه مقدار کلاهبرداری شروع می‌شود چون فعلن جز  پیراشکی و مقداری باقلوا و تیغ ریش تراشی چیزی نخریده‌ام تا مظنه دستم بیاید. رفتم به یک کافه قنادی که خیلی شلوغ بود و تنها میز کوچک کنار میز دو ایرانی بود که با صدای بلند حرف می‌زدند  و انگار دل پری داشتند چون یکی به دیگری گفت::« اگر حواست نباشه تا دسته بهت می‌تپونن.»

از کافه  بیرون آمدم. سمت چپ یا راست؟ سمت چپ را انتخاب کردم. وسط راه گذرم افتاد به کتابفروشی به نسبت بزرگی که مرا با ریسمانی نامرئی به داخل کشید. دور تا دور کتابفروشی قفسه بود و کتاب‌ها تنگ هم توی قفسه‌ها خفتگانی بودند در انتظار خریدارانی که بیدارشان کنند. چند میز کتاب وسط مغازه بود و من سعی کردم در میان کتاب‌ها کتابی از پاموک و الیف شافک و یاشار کمال بیابم تا به کیفیت جلد و کاغذ  کتاب‌های نویسندگان معروف و محبوب ترکان پی ببرم. کوششی بیهوده بود چون اثری از  آنها ندیدم و حوصله پرسیدن از کتابفروش که زیر چشمی نگاهم می‌کرد که کتابی ندزدم نداشتم. از کتابفروشی که بیرون آمدم ناخوداگاه  یاد عباسی معروفی افتادم که سه روز پیش در غربت برلین در اثر سرطان درگذشت دوستدارانش، از جمله خودم، را خیلی ناراحت کرد. عباس رمان نویس خوبی بود و زبانش برای نوشتن رمان عالی، به نظر من. سمفونی مردگانش را در سال  ۱۹۹۱ میلادی در پرتغال خواندم؛ امواج اقیانوس بلند، آفتاب تموز،  لخت  بودم و کلاه حصیری به سر داشتم و  در خلال خواندن  از هفت جای بدنم عرق‌ چکه می‌کرد. در همین سفر  اهل غرق منیرو روانی پور را هم خواندم و از هردو کتاب خیلی خوشم آمد چون گامهای بلندی بودند در داستان نویسی ما و به نظرم آمد این دو رمان با ارزش می‌توانند نمایندگان شایستهُ ادبیات ایران باشند در جهان. اما دست سرنوشت به جای اینکه عباس معروفی را  فردی ادیب و استثنایی به جهان معرفی کند،  او را از جهان مانوس داستانهایش پرت کرد به غربت سرد آلمان. خب آدم اندوهگین می‌شود وقتی می‌بیند چه سرنوشت تلخی داشته‌ این نویسنده با استعداد. چند باری او را دیده بودم و چند باری هم با او تلفنی گفتگو کرده بودم و به نظرم صمیمتی خاص داشت و شاید از این لحاظ برای من صمیمی بود که از داستان‌هایم تعریف می‌کرد، وگرنه شاید دشمنش می‌شدم و الان  درباره او یک کلمه نمی‌نوشتم یا حداقل خوب نمی‌نوشتم. به هر حال، دوستی من با او نه قدیم بود و نه عمیق و نمی فهمم غمم را از مرگ او تا این حد شدید، اما حتم دارم آثارش می‌ماند و با گذشت زمان اهمیتشان بیشتر می‌شود چون به قول آنا زگرس مرده‌ها جوان می‌مانند. به بهانه رفع اندوه از یکی از دکه‌ها  یک قوطی آبجو خریدم و رفتم روی صخره‌ای رو به دریا نشستم  و به اطرافم نگاه کردم و جرعه جرعه آبجو نوشیدم و به لذتی اندیشیدم که  عباس معروفی با سمفونی مردگانش از خود برای من به یادگار گذاشت در ساحل شنی پاریا دملیدس  پرتغال. یادت سبز آقای معروفی!

ساعت دو بعد از ظهر خسته و کوفته به هتل برگشتم و در خنکی اتاق چند صفحه‌ای کتاب خواندم، کشتن مرغ مقلد. بعد دوباره هوای دیدن دریا و  ساعت‌ها قدم زدن در خیابان‌ها و گم شدن در میان آدم‌ها به سرم زد.

از هتل بیرون آمدم و  رفتم و رفتم، دیدم تا خسته شد پاهایم، اما نه چشم‌هایم که اشتهای چریدن دارد در این چشم‌اندازهای خیال‌انگیز. حس خاصی داشتم و دلتنگ ایران بودم، با اینکه نمی شناسم آنجا را و به یزد و کاشان و شیراز و زاهدان… نرفته ام هنوز که  یادی داشته باشم از سفرهایم. هوا که تاریک شد  و  باتری پاها خالی گشت نشستم در تراس رستورانی و با اینکه ماهی زیاد دوست ندارم ماهی خوردم و تا بوق سگ نوشابه فرو دادم. نمی‌دانم ساعت چند بود و چگونه خودم را به هتل رساندم، اما خیابان‌ها تا حدی خلوت بود و خلوت در این محله یعنی فقط صدها نفر در تیررس نگاه بود.

نوشته های مرتبط