شنبه دهم سپتامبر 2022

با پنج دقیقه تاخیر  ساعت دوازده و پنج دقیقه رسیدم به میدان گاونر کادیکوی. یک دقیقه بعد گراناز هم کلاه به سر آمد؛ خوشگل که بود خوشگلتر هم شده بود با عینک آفتابی. رفتیم به طرف بندر که  کشتی  مسافربری شهری اجساممان را به آن سوی تنگه منتقل کند.؛ گاهی من هم تند راه می‌روم، اما گراناز راه نمی‌رود، می‌دود. دویدیم و دویدیم تا نفس‌زنان به بندر رسیدیم. چه آسمان دلپذیری! چه فضای دلچسبی! استانبول هوای خوشایندی  داشت و در این چند روزه همین هوا دلیلی بوده برای دل به این شهر باختن چون دلم برای دیدن خورشید لک زده بود در هامبورگ که  اغلب ابری و بارانی است.  شکوه شروع شد؟

سوار کشتی شدیم و به طبقه بالای آن رفتیم و  زیبایی سحرآمیز استانبول تمام قد مهمان چشمانم شد. این دریای نیلی، این کشتی‌های کوچک و بزرگ ، این آسمان لاجوردی، این مرغان دریایی، این تپه‌های دور تا دور تنگه که  پوشیده شده از ساختمان‌ها و لا به لای آنها گنبدها و مناره‌های مسجدها… حجازی‌بازی شروع شد؟ دست بردار آقا، برو بپرداز به  گراناز!

کنار گراناز روی  نیمکت عرشه نشسته بودم و داشتم به  منظرۀ رویایی می‌نگرستم و از ته دل آن همه زیبایی را تحسین می کردم و گراناز خاطراتی از کیارستمی می‌گفت و ارزش اخلاقی کارگردان هنرمند را  نزد من بیشتر می‌کرد. گرااناز پرسید، موزه معصومیت پاموک را خوانده‌ای؟ نه والا!  سپس  داستان “موزه معصومیت”  را تعریف کرد و این طوری وقت زود گذشت  تا رسیدیم به مقصد، یعنی قسمت اروپایی استانبول. از کشتی که پیاده شدیم گراناز به  مرضیه ستوده تلفن زد که ما در کاراکوی هستیم و خودت را زودی برسان که آبجو فروش‌ها نگران تشنگیت هستند و سراغت را از ما می گیرند. مرضیه گفت تا چند دقیقه دیگر آنجا هستم و ما می‌دانستیم چند دقیقه ایرانی جماعت یعنی زودتر از یک ساعت به شما ملحق نمی‌شوم.

تا مرضیه  بیاید گراناز  خیابان‌های باریک و سنگفرش شده و چشم‌نواز آن حوالی را نشانم داد؛ و من نگفتم که دو سه روز پیش اینجا بودم تا حرف بزند و صدای گرمش را بشنوم چون لحنی پر از  محبت دارد. این کاریکوی هم در بندرش و هم در کوچه پس کوچه‌های سنگ فرش شده‌اش  پر از رستوران‌های دلچسب با میزها و صندلی‌های  در کوچه پس کوچه‌ها چیده شده است. هتل‌های مجلل و گران قیمت هم زیاد دارد و لاجرم عرب‌های ثروتمند هم در آنجا زیاد به چشم می‌خورند. قدم می‌زدیم و گراناز چون راهنمای توریست‌ها توضیحاتی می‌داد از همه چیز و همه جا.  جمعیت زیادی در راه بودند که اغلب گردشگران اروپایی بودند. در حال گذر از کوچه‌های باریک نیم تنۀ بالای درختان انجیر از پشت بعضی از دیوارها پیدا بود و شاخه‌های دویده روی  داربست‌ها حکم سایه‌بان کوچه‌ها را داشتند. گراناز شرح مفصلی  داد از تاریخ تاسیس رستوران‌ها و معماری اروپایی ساختمان‌ها و اینکه پیش از تاسیس ترکیه  این محله یونانی نشین بوده و… راستش گوشم به درس تاریخ نبود زیرا حواسم به خود آموزگار تاریخ بود و پز می‌دادم به رهگذران چون قشنگترین زن خیابان همراهم بود.

جایی بنشینیم؟ جایی ننشینیم؟ گراناز به مرضیه تلفن زد که کجایی؟ مرضیه گفت در راهم و تا چند دقیقه دیگر به شما می‌پیوندم. می‌دانستیم که عمرن تا چند دقیقه دیگر پیش ما نیست. در کوچۀ باریک و دلگشایی نشستیم و قهوه ترک خوردیم و حرف زدیم  و نشانی کافه را گراناز با پیامکی برای مرضیه فرستاد. ده دقیقه بعد  خانم ستوده  به میمنت و مبارکی آمد و یک بغل مهربانی با خود آورد؛ لبخند شیرین و جمله‌های محبت آمیز مرضیه آرامش به آدم می دهد و همینکه اصلن اهل غلو کردن و چاخان شنیدن نیست تاثیر کلامش تا عمق قلب آدم طوری  نفوذ می کند که اعتماد آدم را جذب خودش می‌کند. مرضیه پرسید:«چندتا آبجو خوردید تا حالا؟»

گفتم:«هیچی نخوردیم تا حالا، اما از این به بعد انقدر می‌خوریم تا بیاوریم بالا.»

البته من علاقه زیادی به نوشیدن آشامیدنی‌های الکلی ندارم و به گمانم آنها هم ندارند، اما آدم‌ها به هم که می‌افتند از این شیطنت‌ها  به رغم بی‌علاقگی‌هایشان می‌کنند، مثل چند روز پیش که روز روشن آبجو خریدم و رفتم در بندر نشستم و ته قوطی را درآوردم و از این کارها به طور معمول انجام نمی‌دهم . به هر حال، رفتیم در یکی از کافه  رستوران‌های کنار اسکله آبجو خوردیم و گراناز شعری خواند که من و خانم ستوده خیلی خوشمان آمد و اگر شرم از جمع نمی‌کردیم دست می زدیم و هورا می‌کشیدیم. در آن روز به آن گرمایی و روشنی دو گیلاس آبجو تاثیر چندانی روی مخم نگذاشت. یعنی دائم‌الخمر شده‌ام؟ شاید! رفتیم کوچه‌ها و خیابان‌های همان اطراف را  ساعتی گشتیم و کمی خاطرات تعریف کردیم و پشت سر بعضی از هنرمندان چیزهای نچندان خوبی گفتیم و کیف کردیم؛ هیجان‌انگیزترین موضوع صحبت همین پشت  سر این و آن هنرمد حرف زدن و پته‌شان را روی آب ریختن بود. چگونه می‌توان از سرنوشت نویسندگان حرف زد و از عشق عباس معروفی به خانمی جوان حرف نزد؟ البته واقعن من چیز زیادی از این عشق و بی‌قراری‌های عباس معروفی نمی‌دانستم و شنیده بودم که اسم محبوب را گذاشته نارنجی و  نوشته‌هایش مملو از دلتنگی به اوست که گویا جفا کرده و از زندگیش بیرون رفته. عشق پیری گر بنجند سر به رسوایی زند  را باید آویزه گوش کرد و نباید آدم سن و سال دار عاشق زنی خیلی جوانتر از خود بشود چون این پیوندها با مشکلات زیادی همراه خواهد بود؛ نمونه‌اش حسینقلی مستعان بود که در پیری با زنی بسیار جوان ازدواج کرد و طعم تلخ این پیوند را چشید و درگذشت. البته نباید کتمان کرد که مردان ویژگی‌های بیولوژیکی خودشان را دارند و بالا رفتن سن علاقه‌شان به زنان جوان و شاداب بیشتر می‌شود… درسنامه است آقای رحیمیان یا آمده‌ای استانبول گردی؟

رفتیم  جایی نشستم ملحم عجین خوردیم. آنجا هم کمی از خودمان و عشق و احساسات و این چیزهای دست و پاگیر و اضافی حرف زدیم که خصوصی‌تر از آن است که عمومیش کنم.  بعد رفتیم گشتیم و گشتیم و واقعن نمی‌دانم به کجاها رفتم و چه چیزهایی دیدیم  و درباره چه چیزهایی حرف زدیم تا  ساعت هفت و نیم شب شد و آسمان رو به تاریکی رفت و تصمیم گرفتیم از کاریکوی دل بکنیم. در ازدحام جمعیت  نان لواش تازه پخت و پنیر و انگور خریدیم تا با بازگشت به کادیکوی بساط پیک نیک در ساحل پهن کنیم و شبمان را به آن زودی‌ها به پایان نبریم. خانم ستوده دبه درآورد که خسته است و دیشب هم در هول و ولا به هتل رسیده  و…یعنی آدم از کانادا، با آن خرس‌های گریزلی گردن کلفتش که حتا وارد خانه‌ها می‌شوند، به استانبول بیاید و از گرگ‌های خاکستری بترسد؟ به هر دلیل  خانم ستوده خسته بود و نخواست همراهمان بیاید. اقامت خوشی برایشان آرزو کردم چون یکشنبه به آلمان برمی‌گردم و در تنگنای وقت شاید تجدید دیداری در استانبول دست ندهد؛ همه ما در وانفسایی  که سیاست ایران بهمان تحمیل کرده به جاهای دور از هم  پرتاب شده ایم و همین است که شاید “به امید دیدار” هرگز به دیدار دوباره نیانجامد. با این حال  غنیمت بود دیدن ایشان  در استانبول تا  تنها در نوشته‌هایمان در جستجوی یکدیگر نباشیم. هنگام خداحافظی کمی سردرگم بودم و نمی‌دانستم باید همدیگررا بغل کنیم یا نه. به خودم گفتم تا نرفته زود تصمیم بگیر! زود تصمیم گرفتم و او را بغل کردم.

من و گراناز با کشتی به کادیکوی برگشتیم. جای خلوتی روی صخره‌های موج‌شکن  کنار دریا نشستیم و هم سفره دل پهن کردیم و هم بساط پیک‌نیک شبانه را. نم نمک شراب نوشیدیم و نان و پنیر خوردیم و گپ زدیم. سعی می‌کردم از میان گفته‌های گراناز باطنش را کشف کنم و ببینم چگونه هنرمندی است و هنرش را به کدام اندیشه سوق می‌دهد. متاسفانه شعرهای زیادی از او نخوانده‌ام، اما اسمش را زیاد شنیده‌ام. البته او هم از من چیزی نخوانده. تعریف کرد که اگر قرار باشد بین شعر و فیلم یکی را انتخاب کند به طور حتم شعر را انتخاب می‌کند چون بدون ساختن فیلم می‌تواند زندگی کند، اما بدون سرودن شعر هرگز.  دلخور است از شاعرانی  که از او تقلید یا سرقت می‌کنند. با نظرات سیاسیش هم کمی آشنا شدم و اینکه ایران را خیلی دوست دارد و  تکه پاره شدن ایران کابوسش است. به طور حتم من هم چیزهایی لو داده‌ام و او نیز در لا به لای حرف‌هایم به تفکرات سیاسیم پی‌برده است. ساعت دو صبح بود و هوا خنک شده بود و دور و برمان حتا یک آدم نبود که تصمیم گرفتیم از آنجا برویم. دل کندن از گراناز خیلی سخت است چون زن خوش‌صحبت و مهربان و بدون ادا و اطواری است. به نظرم همیشه خودش است و اهل ظاهرسازی  و ژست الکی گرفتن نیست.  قسمتی از راهمان مشترک بود و چند صد متری با هم زیر نور چراغ‌های بندر   راه رفتیم تا به تقاطعی رسیدیم که راهمان را جدا می‌کرد . گراناز شنبه چند مهمان دارد و برای همین فرصت دیدار دیگری در استانبول نخواهیم داشت. هنگام خداحافظی در خیابانی خلوت و کنار تیرچراغ برق و در حضور چند سگ گندۀ لمیده در گوشه دیوار  بودیم . مثل ماجرای خداحافظی از مرضیه دوباره دچار دودلی شدم که بغلش کنم  و گونه‌اش را ببوسم یا نه؟ فکر کردم بهتر است  بغل کنم اما از بوسیدن گونه صرفنظر کنم چون ایرانی هستیم و ممکن است سوءتفاهم پیش بیاید.  به هر حال،  شیرین‌ترین دستاورد این سفر نه دیدن استانبول که دیدن  مرضیه ستوده و گراناز موسوی بود و عزیزترین خاطره  از  استانبول یادی که از این دو در چمدانم می‌گذارم و با خود به آلمان می‌برم.

نوشته های مرتبط