با صدای شر شر باران بیدار شدم و ترسیدم در آلمانم و خواب استانبول میبینم. به خیال اینکه کله سحر است به ساعت موبایل نگاه کردم و وقتی هشت و پنجاه و سه دقیقه را روی صفحه آن دیدم در شگفت شدم چون شب قبل به نسبت شبهای پیش زود خوابیده بودم و خواب طولانی بعید است از من . به همسر جان تلفن زدم و کمی گزارش دادم و کمی گزارش شنیدم و چون بعد از این همه سال با هم بودن میداند از تنها سفر کردن بیزارم و از اینکه آدم نتواند درباره مشاهداتش با کسی مستقیم حرف بزند گریزان از فحوای سخنم فهمید احساس تنهایی میکنم. پرسید با تنهایی و بیهمدمی کنار میآیم؟ گفتم استانبول از آن شهرها ست که فعلن احساس تنهایی نمیکنم و همدمم یادداشت نویسی از وقایع اتفاقیه در فیسبوک است که به آن پناه آوردهام و اگرچه همراهی است ساکت، گوش شنوایی دارد که نمیتوانم از آن صرفنظر کنم. بعد از گفتگو با او بود که در فیسبوک از روزگارم درباره استانبول نوشتم و بعد رفتم مطابق معمول سنواتی به امورات جسمانی رسیدم و این گونه بود که دیروز به شادی و سلامتی و تنهایی روز پنجمم را در کدیکوی استانبول آغازیدم.
خوشبختان تا لباس بپوشم و خیز بردارم به طرف سالن غذاخوری خورشید بیحجاب شد و نور زندگی بخشش به اتاق تابید و باعث خوشحالیم شد خیلی. بعد از خوردن کمی صبحانه به اتاقم که برگشتم. به هنگام ورود به اتاق گراناز پیامک داد که ساعت شش بعد از ظهر در باری همدیگر را ببینیم. نشانی بار را هم نوشت. نوشتم سر ساعت شش آنجا هستم. خواستم به مرضیه ستوده هم بگویم بیاید که دیدم هنوز دست از سر ابراهیم گلستان برنداشتهام و همچنان سرتقم. بعد مطابق معمول زدم از هتل بیرون، البته به قصد بیهدفستان و ولگردی در کوچه پس کوچههای پر نشیب و فراز محله خودمان. این کدیکوی باید در ذهنم طوری جا بگیرد که بتوانم جان پروتاگونیست داستانم را با سرزندگی این منطقه نجات دهم. نوشتنش ساده نیست، اما از چی نوشتن ساده است؟ متاسفانه هنوز نمیتوانم شخصیت افسرده داستانم را در کادیکوی ببینم چون محلهای که در ذهنم ساخته بودم جایی خلوتر و شیکتر است و هتل هم مجللتر. به هر حال همین است که هست و باید منتظر گراناز بمانم تا کمی استانبول را نشانم بدهد تا شاید جای مناسبتری برای پیاده کردن تخیلاتم بیابم.
از میان خیابانهای پر هیاهو و مغازههای پر مشتری گذشتم تا به محلهای سر سبز و خلوت و شیک رسیدم؛ ساختمانهای رو به دریا و پنجرههای پهن و دراز نشان از تمول صاحبخانهها میداد. بعد به پارکی رسیدم که خیلی هم پارک نبود و راهی بود با عرضی پنجاه شصت متر که باغچههایش چمنکاری بود و در میان ساختمانهای مسکونی و دریا جا گرفته بود. به گمانم مجمع الجزایر پرنس استانبول در چشماندازش این ساختمانها باشد چون دورادور جزیرهای پیدا و ناپیدا بود. در انتهای پارک استادیوم فنرباغچه بود و پشت آن جاهایی که به شلوغی پیرامون هتل اقامتگاهم نبود، اما نوعی زندگی پر رفت و آمد داشت عاری از گردشگران خارجی. اول خواستم اسم خیابانها را بنویسم تا مسیر گردشگاهم را زیلکه بتواند در گوگل مپ ببیند، اما پشیمان شدم چون نمیخواهم گزارش کوتاهم کتاب جغرافیا و راهنمای توریستهای گوگل مپباز باشد.
از حسن محله کدیکوی اینکه همجنسگراها در پی انکار خود نیستند و قابل تشخیص هستند و بدون وحشت در میان مردمند و عضوی پذیرفته شده از جامعه به شمار می روند. این رواداری دستاورد بزرگی ست که نباید از چشم دور داشت و تمدن از همین رواداریها و تفاهمها شروع می شود. در مسیر راه سلمانی زیاد دیدم و سلمانی در تمام دنیا حکم آسوشیتد پرس محله را برای کسب و درج خبر دارد: کی مرده، کی عروسی کرده، کی آبستنه، کی با کی اختلاف داره، کی فاسق کیه… . در واقع آرایشگاه از ضرورتهای زندگی اجتماعی است و از ملزومات حقوق شهروندی در امر فضولی. بله، اگرچه کسی اقرار نمیکند، کوتاه کردن موی سر بهانه است و شنیدن اخبار پشت پرده اصل.
از بس رفتم پاهایم به سنگینی سرب شده بود و از بس نگاه کردم چشمانم از کاسه درآمده بود. یک جورهایی شنگول بودم و خوشم بود که در استانبولم و احساس می کردم دارم در تهران قدم می زنم؛ به ویژه که تصادف شده بود و دو راننده گلاویز شده بودند و به ترکی چیزهایی به هم می گفتند که حتم دارم شعرهای ناظم حکمت نبود.
به نزدیکی هتل که برگشتم بیش از یازده کیلومتر راه رفته بودم. در کافهای نشستم و قهوه ترک و باقلوا خوردم و کمی استراحت کردم و سر حال آمدم. در همین هنگام صدای اذان بلند شد که اقامه نماز ظهر را به اهالی اعلام میکرد. چشم دواندم و گنبد و گلدستههای مسجد در آن سوی خیابان به چشمم آمد. کنجکاو شدم بروم داخلش را هم ببینم. رفتم. کفشی بیرون از ساختمان مسجد نبود، اما داخلش دو نفر بودند که حدس زدم نفر سوم کفشهای این دو را زده زیر بغل و زده به چاک. اعتراف میکنم با اینکه هرگز مسجد برو نبودهام و زمانی هم که به دین باور داشتم بیشتر هرهری مذهب و نزدیک به لاادری بودم، مسجد را دوست داشتهام و برای مسجدروها احترام قائل بودهام. همین الان هم وقتی در آلمان وارد کلیسایی میشوم و کسی را در حال دعا میبینم به او حسودیم میشود چون توکل به خدا در مکانی که معروف شده به مقدس و روحانی میتواند خیلی از مسائل روحی را حل کند. اما این را هم برای رفع سوءتفاهم بنویسم که برای من خداباور بودن ناممکن شده و اعتقاد و اعتماد به احکام دینی داشتن بیخردانه. در تعقیب نگاه دو نفری که در مسجد بودند و به نظرم از کارکنان آنجا کمی قدم زدم. سعی کردم عالم روحانی اشخاصی را که به آنجا میآیند کشف کنم و بیاندیشم آیا نمیشود به چیزی بدون جزمیت و تنها برای آرامش روح خود ایمان داشت؟
از مسجد که بیرون آمدم متوجه شدم باقلوا جواب شکم کارد خوردهام را نداده و هنوز گرسنهام. رفتم در رستورانی نشستم و نان و کباب خوردم که خیلی چسبید. بعد رفتم به هتل برای کمی خواب.
ساعت پنج بلند شدم. با اینکه ریشم را صبح زده بودم، باز هم زدم و این بار دو تیغه کردم. موهای بینیم را کندم، سرم را شانه کردم، ادکلن زدم و هیجانزده آماده رفتن بر سر قرار شدم.
در تمام راه به گراناز فکر کردم و اینکه آیا تفاهمی بینمان حاصل میشود یا نه. میدانستم شاعر و فیلمساز است، اما او را از نوشتههای فیسبوکیش میشناختم و این نوشتهها به چپ سوسیالیستی اوایل قرن بیستم نزدیک بود و غرب ستیزی در سطور متنهاش معلوم. البته من هم چپ هستم، اما چپ سوسیال دموکرات که زیر مجموعه دنیای سرمایه داریست؛ تولید سرمایه از طریق کسانی که انگیزه و توانایی برای ابتکارات و اختراعات و اکتشافات و مدیریت و دلالی و …دارند و توزیع مالیات میان کسانی که شاید توان یا حوصله کسب و جمع سرمایه ندارند. با خودم قرار گذاشتم با او وارد بحث نشوم و گفتگو درباره سیاست را منع کنم و هرچی گفت یا سکوت کنم یا حق را به او بدهم.
کمی طول کشید تا بار را پیدا کردم. جای دنج و نیمه تاریک و روشنی بود و به طور حتم مورد پسند شاعران و هنرمندان و جان می داد برای گزارش مبسوطی دادن از زندگی خود به مخاطب زیبا که اولین بار بود به زیارتشان نائل میشدم. خوشبختانه گراناز از همان دقیقۀ اول آشنایی صمیمیتی داشت که احساس نزدیکی به او کردم، انگار که سالهاست همدیگررا میشناسیم و همیشه دوستان خوبی بودهایم؛ البته این را باید به پای خوشمشربی و خونگرمی او نوشت و نه گوشت تلخی و بد عنقی من. گراناز کمی از زندگیش گفت و من کمی از زندگیم گفتم و او مقداری از شعر و فیلمسازی و کارنامه هنریش گفت و من از خلافکاریهایم در امر داستان نویسی گفتم و دیدم چند ساعتی در آن مکان نیمه تاریک و رمانتیک حرفها زدهایم و غذایی خوردهایم و دو سه بطری آبجو نوشیدهایم و وقتش رسیده که به مکانی دیگر برویم و ادامه سخن در جای دیگری به انجام برسانیم. گراناز گفت اگر نور کم اینجا دلگیرت میکند میتوانیم به جای دیگری برویم. بلند شدیم رفتیم به مکانی دیگر که البته بیشباهت به شیرهکش خانههای جنوب تهران نبود؛ البته من هنوز نه شیره دیدهام و شیرهکشخانه و هول شدم در آغاز این روز قشنگ در میان این سطر چیز در کردم. در مکان جدید هم آنقدر حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم که یادمان رفت دو ساعت از نیمه شب گذشته و سیندرلا هنوز به خانه نرفته و شازده از خوابش سه ساعتی گذشته. البته کتمان نمیکنم که کمی غریب بود که دو غریبه از نظر احساسی تا این حد نزدیک بشوند که هشت نه ساعت با هم حرف بزنند. خلاصه تصمیم گرفتیم دل بکنیم و دلشاد بودم از اینکه در روزهای آینده دیدارها تکرار میشود و برای گفتگو فرصتهای شیرین دیگری هم هنوز خواهیم داشت . از شیرهکشخانه که بیرون آمدیم دیدم رستورانها و بارهای خیابان هنوز باز هستند و نوازندگان خیابانی در حال هنرتپانی میباشند. این محله شب ندارد؟ لابد! بیرون هوا سرد بود، سرد که نه خنک، و من کت تنم نبود که ادای جنتلمنهای فیلمهای هالیوودی را دربیاورم و برای خود شیرینی روی دوش همراهم بیندازم که نشان بدهم ما هم بلدیم. گراناز موهای سیخ شده دستم را دید و پرسید:«سردته؟»
در حالیکه از شدت سرما داشتم یخ میزدم گفتم:«اصلن. من و سرما؟ هوا به این خوبی.»
ایشان به طرف غرب رفت و من از شدت سرما با دندانهای به هم کلید شده و تن لرزان به سمت شرق رهسپار شدم. خلاصه در کل روز خوبی بود و عصر و شبی بهتر و گرمای زیر لحاف دلچسب.