جمعه دوم سپتامبر 2022

دیروز  هواپیما در فرودگاه هامبورگ تحویلم گرفت و سه ساعت بعد سپردم به فرودگاه استانبول، صحیح و سالم و سرومروگنده. اتوبوس درازی پای پله هواپیما منتظر مسافران گرامی بود برای بردنشان به سالن فرودگاه. توی اتوبوس مسافران گرامی مثل ساردین به هم چسبیده بودند و من از عقب و جلو و سمت چپ و راست داشتم پرس می‌شدم تا به رحمت ایزدی بپیوندم که خوشبختانه رسیدیم به سالن و مسافران گرامی پیاده شدند و مثل آهو شروع به دویدن کردند. وارد سالن که شدم تازه فهمیدم چرا مسافران گرامی صد متر را در پنج ثانیه دویده‌اند: جمعیتی حیران و کلافه در صفی طولانی جلو گیشه  بازرسی گذرنامه این پا و آن پا می کردند و حوصله می‌خواست که آدم این صف را ببیند و  نیامده از آمدن خود پشیمان نشود. خودم را سرزنش کردم: جا قحطی بود که آمدی استانبول؟

قرنی طول کشید تا به گیشه رسیدم و پاسپورتم کنترل شد و حکم آزادی گرفتم. رفتم در صرافی فرودگاه مقداری یورو به لیره تبدیل کردم و  همینکه از سالن فرودگاه  خارج شدم بوی گند دود جا افتاده مشامم را پر کرد و  گرمای روغن خورده ای  روی پوستم چون مشما نشست. صید چشمم در لحظه اول تاکسی ها بودند که درهم و برهم می‌راندند و ازدحام جمعیتی که با رانندگان تاکسی در حال چانه زدن بودند و شکار گوشم سر و صدای سرسام آور.جانم جان، خوش آمدی شهرام خان! چشمت کور و دندت نرم که همه کارت نسنجیده و عجولانه است و به استانبول آمدند بزرگترین شاهکار امسالت.  داشتم به پر و پای خودم می پیچیدم که سروش غیبی در گوشم  نهیب زد: غر نزن و پاستوریزه بازی را غلاف کن!

تاکسی گرفتم و آمدم به هتل اقامتگاهم در منطقه کادیکوی. راننده تاکسی از آن دندانگردهای حقه باز بود که به جای دویست لیر پانصد لیر طلب کرد و خار مادرش را برای افعال حرام در ذهنم به یادگار گذاشت. چاره ای نبود مگر به کار گرفتن مشت و لگد و متوسل شدن به پلیس، که این کارها کار من نیست. پول را دادم، سگ خور، ولی به دل گرفتم، البته نه برای آن مقدار پول که برای تسلیم شدن در برابر زور!

به جاش هتلم برای اتراق انتخاب خوبی از آب درآمده و جای شکرش باقی ست که تمیز است و در خور مسافری چون من که گاهی زیادی تیتیش مامانی و وسواسی و پاستوریزه هستم. چمدانکم را گذاشتم توی اتاق، مدت کوتاهی ولو شدم روی تخت و ساعت هفت شب بود که رفتم ولگردی در  اطراف اقامتگاه.

با اینکه کم خوابی داشتم، خسته و کسل نبودم و اولین برداشتم از محل ترکیبی بود از میدان فردوسی و خیابان لاله زار و کوچه مهران، به همان سرزندگی و شلوغ پلوغی و البته با وجود شلختگی و ناهمگونی  در معماری دارای شکلی واحد از مجموعه چیزهای متضادِ چشم نواز و دلگرم کننده  برای من ایرانی مقیم آلمان. به هر حال یاد ایران افتادم، اگرچه هر جایی که تا به حال رفته ام، حتا پاریس و لندن، شباهت هایی با ایران در آنجا جستجو کرده ام و یافته ام. در این فضای ایرانی واری یکی از نوازندگان خیابانی بردم به کوچه برلن تهران و یادی کردم از قرنی که گسست و گذشت؛ نوازنده ناشیانه آرشه بر تارهای ویولن می کشید و  آهنگ حزن انگیزی در فضا می پراکند که  شانه به شانه ام  آمد تا محو  شد در همهمهُ رهگذران و بوق ماشینها و صدای اذان. بوی قهوهُ تازه و نان برشته و کباب و شیرینی از  آن چیزها ست که  خیابانها را می کند برای من زیبا، پر از نشاط و پر از شوق  برای بو کشیدن ها و تماشا کردن ها. دیدن آن همه آدم در حال لمباندن  اشتهایم را طوری باز یا تحریک کرد که  نشستم پشت میزی  و کوفته تناول کردم خیلی.

بعد از بلعیدن قلقلی ها بلند شدم رفتم باز خیابان گردی و گم و پیدا شدن دائمی در شهری غریب که تداعی کننده غربت برای من نیست چون گوشه به گوشه اش نشان از انس دارد با من شرقی و محسوس است فصل مشترک فرهنکی من ایرانی با ترک های ترکیه در همین جغرافیای محدود.

بعد از شام رفتم کمی قدم زدم و دو جای دیگر نشستم و آبجو نوشیدم. در ستایش زبان نفهمی اینکه برای من که ترکی نمی دانم عجم بودن در استانبول حسن به شمار می رود چون مردم سعی می کنند با نگاه مهربان و لحنی آرم  چیزی حالیت کنند، که اغلب کوششی ست بیهوده.  توی دو مکانی که آبجو نوشیدم و در رستورانی که شام خوردم حرف مهمانان پرگو را که کنار میزم نشسته بودند نمی فهمیدم و بدین گونه موضوع جر و بحث دیگران به گوشم تحمیل نمی شد. خوشبختانه اخبار تلویزیون را که اصلن متوجه نمی شوم، هر کافه رستورانی یک دستگاه بزرگ تلویزیون  دارد، و سواد روزنامه خوانی هم که اصلن ندارم پس از فجایع جاری در جهان کوفتی بی اطلاعم و خیالم راحت که چون نمی دانم پس همه جا در امن و امان است.

ساعت یازده شب جنازه ام را به هتل بردم و همینکه سرم را  روی بالشت گذاشتم پلکهایم روی هم رفت و  خواب سنگین و با کیفیتی به سراغم آمد که تا صبح به این ابری ادامه داشت؛ با صدای آژیر آمبولانس بیدار شدم‌، وگرنه حالا حالاها خواب بودم و در رویای شیرینی معلق. مشتاق دیدن خانم شاعر هستم که پیش از سفر نوشته بود در کادیکوی اقامت کنم چون خودش هم در اینجاست و معاشرت را نزدیکی اقامتگاه هایمان آسان می کند به هر حال. بلند شدم که ادبیش می شود از بستر برخاستم و پریدم زیر دوش و بعد از شستن سر و بدن و سولاخ سنبه های تن  دارم می روم صبحانه نوش جان کنم که هرچه زودتر بزنم بیرون. ادبی سولاخ چه می شود؟

نوشته های مرتبط